eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم! متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم: - اخه من نمی شناسمشون. نیک سرشت خندید و گفت: - شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون. سری تکون دادم و جلو رفتم. کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند. سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم: - شهید احمد پلارک. نشستم و گفتم: - این شهید. نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت: - به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال. بهش چشم دوختم و گفتم: - چرا بعد از ۱۳ سال؟ خواست چیزی بگه که گفتم: - وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده. باز هم نیک سرشت خندید و گفت: - نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟ یکم فکر کردم و گفتم: - 13 رو بگو. سری تکون داد و گفت: - من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید. بی پروا گفتم: - اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه . سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود. برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم: - حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست. دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن: -شهید سید احمد پلارک، اسم اصلی‌اش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه. از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت می‌کرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)می‌کرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت می‌کرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد. یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم! متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم: - اخه من نمی شناسمشون. نیک سرشت خندید و گفت: - شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون. سری تکون دادم و جلو رفتم. کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند. سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم: - شهید احمد پلارک. نشستم و گفتم: - این شهید. نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت: - به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال. بهش چشم دوختم و گفتم: - چرا بعد از ۱۳ سال؟ خواست چیزی بگه که گفتم: - وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده. باز هم نیک سرشت خندید و گفت: - نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟ یکم فکر کردم و گفتم: - 13 رو بگو. سری تکون داد و گفت: - من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید. بی پروا گفتم: - اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه . سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود. برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم: - حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست. دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن: -شهید سید احمد پلارک، اسم اصلی‌اش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه. از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت می‌کرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)می‌کرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت می‌کرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد. یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بلند شدم و گفتم: - اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد. فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت: - کو حالا که هنوز زن ش نشدی! با تعجب گفتم: - کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟ جواب مو نداد و مدیر گفت: - فیروزه راست می گه؟ فیروزه ایشی کرد و گفت: - بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده! که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو. اینجا چیکار می کرد؟ فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد. اما پاشا رو به مدیر گفت: - سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا. سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد . می شد یه کلاس و خوراکی بدم. متعجب گرفتم و گفتم: - این همه؟ سر تکون داد و گفت: - نمی دونستم چی می خوری! و با دیدن فیروزه گفت: - توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته‌! فیروزه پشت چشمی نازک و گفت: - من با خودت راحت ترم داداش. پاشا گفت: - نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه. فیروزه گفت: - خوب منم میام . پاشا گفت: - نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم . و رو به من گفت: - میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار. خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت. برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم: - برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟ با حرص نه ای گفت. منم شونه ای بالا انداختم و گفتم: - هر طور راحتی. کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم! می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین! تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره. ساعت 2 مدرسه تعطیل شد . داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن. عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن. تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم. جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین. درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید. یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام. از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم. که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن. فیروزه گفت: - ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت. مدیر گفت: - ببینم چی شد. دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد. از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک. سری تکون داد و گفت: - اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره. بلند شدم و گفتم: - منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره! رو به امیر گفتم: - می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟ سری تکون داد و گفت: - برو ابجی خیالت راحت. پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم. نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم: - صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم. بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم. داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد. رو به من گفت: - خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب. کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن. دستامو به کمرم زدم و گفتم: - اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم! و بعد روی فرمانده گفتم: - ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم. چند ثانیه سکوت حاکم شد! فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن! فرمانده گفت: - ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!.... بین حرف پریدم و گفتم: - بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم! شما هم خیالتون راحت باشه. با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم. تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی. بوسیدم ش و گفتم: - جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من. دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید. امیر گفت: - وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش. موهاشو دست کشیدم و گفتم: - چی بگم والا. شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت: - بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش. گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. امیرگفت: - نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره. خندیدم و سری تکون دادم. امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - سوال دیگه ای هم هست؟ نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره. فرمانده گفت: - چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده ها رو راضی کنم تک تک. سری تکون داد و گفت: - اره ابجی همین طوره!این فرمانده هم زیادی سخت گیره. بلند شدم و گفتم: - منم دست پروده ی کمیل ام ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره! رو به امیر گفتم: - می شه بمونید پیش محمد تا برگردم؟ سری تکون داد و گفت: - برو ابجی خیالت راحت. پوتین هامو همین جور بدون اینکه بند شونو ببندم پام کردم و قدم اول رو رفتن که برم از چادر بیرون بند پوتین رفت زیر پام و سکندری خوردم نزدیک بود بیفتم که چادر رو گرفتم. نشستم روی زمین تا بند ها رو ببندم و گفتم: - صد رحمت به کفش های دخترا ای کاش دمپایی میاوردم. بلند شدم و سمت چادر فرمانده رفتم. داخل رفتم و فرمانده گردان خودمون داشت با فرمانده این گردان صحبت می کرد ولی اون قانع نمی شد. رو به من گفت: - خواهر من شما اماده باش من همین الان نیرو می فرستم شما بری عقب. کلا فرمانده ها جمع بودن و انگار جلسه داشتن. دستامو به کمرم زدم و گفتم: - اها پس قراره من هر گردان جلو می رم به تمام برادر ها باید جواب پس بدم! و بعد روی فرمانده گفتم: - ببنید فرمانده جبهه ارث پدر شما نیست که بتونید منو از اینجا بندازید بیرون هیچکس نمی تونه برای من تعین تکلیف کنه! من می مونم. چند ثانیه سکوت حاکم شد! فکر کنم تاحالا دختر به زبون درازی من ندیده بودن! فرمانده گفت: - ابجی ببین جای شما اینجا نیست!شرایط اینجا سخته!.... بین حرف پریدم و گفتم: - بعله بعله درست همه اینا رو قبلا یه دور برام گفتن به خدا حفظم!ولی شما نگران نباشید من خودم به اندازه 4 تا مرد ام!تیراندازی و همه اینا رو بلدم سوارکاری بلدم ماشین بلند حرکت بدم ببین فرمانده داداش من3 ساله جبهه است من هم برای اقا بزرگ دختر بودم هم پسر هر کاری پسرا بلد باشن منم بلدم! شما هم خیالتون راحت باشه. با صدای گریه محمد هول شده اومدم برم که امیر اومد داخل و سریع محمد و ازش گرفتم. تا چشمش خورد بهم ساکت شد و لباش برچیده شده بود و چشماش اشکی. بوسیدم ش و گفتم: - جان مامان جان عزیز من گریه نکن من پیشتم قربون پسرم برم وای خدا اشکاشو نگاه اینا رو سر قبر من بریز قربونت برم پیشتم من. دستاش لباس مو چنگ زد بهم چسبید. امیر گفت: - وای خدا همین که چشم باز کرد یه چشم چرخوند زد زیر گریه همه راه رو دویدم 39 ثانیه نشد که محوطه رو گذاشت رو سرش. موهاشو دست کشیدم و گفتم: - چی بگم والا. شیشه شیرش رو هم دستم داد و گفت: - بیا ابجی خواستم بهش بدم ساکت بشه زد زیرش. گرفتم و سمت دهن ش بردم که دهن ش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. امیرگفت: - نه کلا این بچه با همه بجز شما ابجی مشکل داره. خندیدم و سری تکون دادم. امیر بیرون رفت و به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - سوال دیگه ای هم هست؟ نشستم روی زمین و گذاشتم محمد راحت شیر شو بخوره. فرمانده گفت: - چی بگم والا خلع صلاح کردید منو.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 بیرون اومدم از اتاق و کمی بعد رایان هم بیرون اومد. دوشادوش هم پله رو پایین رفتیم و از بقیه گذشتیم صدر مجلس روی صندلی دونفره شاهانه ای که گذاشته بودن نشستیم. هر کی امشب جای من بود بال در میاورد! داشتم زن وارث عمارت و اموال می شدم نصف اموال به نامم می شد اما جز حس انتقام از اقاخان هیچ حس دیگه ای توی وجودم نبود. توی کل زندگیم به این نتیجه رسیده بودم پول و خونه و ماشین های گرون قیمت نه خوشبختی میاره نه ارامش! درست من زندگی من که بجز حس تنفر و انتقام چیز دیگه ای توش رشد نمی کرد. توی چشم بهم زدنی صندلی های توی سالن عمارت پر شد. از هر ایل و تبار و خاندانی اومده بودن تا شاهد جشن وارث بعدی خاندان ایزدیار باشن. اما نه چهره ی غرق فکر رایان به وارث ها می خورد و نه چشمای انتقام جو و اخم های درهم من به عروس وارث! این اموال و مقام نه برای من خوشبختی میاورد و نه رایان. از قسمت بزن و برقص و کار های مزخرف مهمونی که گذشتیم پاچه خواری دیجی شروع شد برای رقصیدن ما که من و رایان هر دو مخالفت کردیم . رایان که مذهبی بود قطعا بدش می یومد منم که کلا از رقص خوشم نمی یومد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن      
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 انقدر که توی زندگیم کلاغ رنگ زده بودن جای قناری بهم دادن که اگر حتی یه فرد خوب هم پیدا می شد فکر می کردم داره نقش بازی می کنه و یه نقشه یا فکری توی سرشه! ادم های دورت که دو رو و بی ذاب باشن نسبت به بقیه بی اعتماد می شی! اما تنها چیزی که الان حال مو خوب می کرد خوشحالی و خنده های محمد بود. خودم زندگی خانزاده ای مزخرفی داشتم و نمی خواستم محمد یه درصد زندگی منو تجربه کنه! حتی اگه روزی غزال بخواد بره هم نمی تونم بزارم بره چون محمد من با اون خوشه! باید دنبال راهی بگردم که یه جوری مجبور بشه برای همیشه بمونه و خیال من راحت بشه. از این همه فکری که توی مخ ام بود سردرد گرفته بودم و دلم می خواست هیچ فکری نباشه تا حداقل یه خواب خوب داشته باشم و باز کابوس نبینم. ساعت 8 بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم. تو جام نشستم که دیدم ارباب زاده هم چشماش باز شد و روی صندلی خوابیده بود. هر دو به در نگاه کردیم ارباب زاده تکونی خورد و گفت: - بیا تو. عذرا خانم داخل اومد و گفت: - سلام اقا سلام خانوم شرمنده بیدارتون کردم بزرگ اقا گفتن بیاید صبحونه. ارباب زاده سری تکون داد و من گفتم: - چشم ممنون که گفتید. لبخندی به روم زد و با اجازه ای گفت و درو بست. از جام بلند شدم سر و وعض ام مرتب بود. توی روشویی رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. بیرون اومدم روی تخت نشستم و محمد و صدا زدم: - محمد اقا خوشکل مامان عزیز دلم؟صبح شده بیدار شو. تکونی خورد و چشماشو باز کرد که گفتم: - صبح بخیر عشق مامان. دستاشو بالا اورد دور گردنم حلقه کرد و با چشای بسته گفت: - سلام مامانی. همون جور از روی تخت بلند ش کردم که چشماشو باز کرد و رو به باباش گفت: - سلام بابایی. ارباب زاده جلو اومد و بوسی روی پیشونی ش کاشت خواست بغلش کنه که گفتم: - گل پسر اول باید دست و صورت شو بشوره و مسواک بزنه. سری تکون و داد از بغلم گرفتش و گفت: - پس ما می ریم مردونه مسواک بزنیم و برگردیم. با خنده نگاهشون کردم مگه مسواک هم مردونه داشت؟ برای محمد لباس تمیز روی تخت گذاشتم که بیرون اومدن محمد و روی تخت گذاشت لباس هاشو عوض کردم و بعد هم موهاشو شونه کردم. طبق معمول دستاشو باز کرد که بغلش کردم و هر سه از اتاق بیرون اومدیم. روی میز صبحونه همه نشسته بودن و فقط انگار ما دیر اومده بودیم. هر سه سلام کردیم ارباب زاده صندلی من و محمد و عقب کشید نشستیم و خودشم کنار من نشست. با دیدن نگاه های بقیه روی من نگاهمو به ارباب زاده دوختم و سری تکون دادم که یعنی چیه اونم اشاره کرد بیخیال باشم و خودش شروع به صبحونه خوردن کرد. منم به حرف ش گوش کردم که محمد گفت: - من سوپ سبز می خوام. متعجب گفتم: - سوپ سبز چیه؟ محمد با اب و تاب گفت: - یه سوپ هست مامانی توش علف هست سبز می شه بعد یه کرم های دراز خوشمزه ای توشه با اون چیز گرد ها. به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم: - محمد کرم می خوره؟ ارباب زاده یکم از قهوه اش خورد و گفت: - منظورش اش رشته است به رشته ها می گه کرم. اهانی گفتم و رو به محمد گفتم: - قربونت برم من اونو که نمی شه صبحونه خورد دیر هم اماده می شه اگه تو صبحونه بخوری منم قول می دم تا وقت ناهار برات اماده کنم. دستشو جلو اورد و گفت: - قول؟ قول دادم و براش لقمه گرفتم
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت: - بگو ما هم بخندیم. چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد. سامیار و این کار ها؟ عجببببب. که صدای پیامک گوشیش اومد. گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود: - سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه. اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره! خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم. ای بابای شیطون! دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره! سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود. گرفتم و چشام درخشید. با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت. گذاشت تو بغلم و راه افتاد. هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد: - می شه برگردی به عملیات؟ نه ای گفتم. شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت: - این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم. زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود. پوزخندی زدم و گفتم: - بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟ عصبی شد و گفت: - بس کن دیگه ادا و اطفار تو. و ماشین و گوشه ای نگه داشت . پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت: - باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - باشه . نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم. یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .