°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت15
#ترانه
خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک .
بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم:
- یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن !
و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد:
- درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ!
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم .
اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا.
نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت:
- بفرمایید.
یکی برداشتم و گفتم:
- تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم.
گازی زدم و اونم خورد و گفت:
- نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید .
با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم:
- ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟
با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت:
- خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت15
#یاس
پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت:
- چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان.
بلندم کرد و گفت:
- بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن.
دستمو گرفت تا نیفتم.
کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد.
ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم.
دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست.
یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم.
و سمت بازار رفت.
اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود.
پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد:
- چیزی نیست نگران نباش خوب می شه.
سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام.
حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود.
می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره.
ولی برام مهم نبود.
اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش.
پاشا هم دمبالش راه افتاد.
منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم.
فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن.
فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد.
انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت.
انگار فیروزه عروس بود.
حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود!
سمت پاشا رفتم و گفتم:
- می خوام برم خونه می بری منو؟
سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت:
- تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم.
باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم.
واقعا نظر من براش مهم نبود؟
بغض بیخ گلوم نشست.
چشام مدام پر و خالی می شد.
نمی خواست از من نظری بپرسه؟
مگه من عروس ش نبودم؟
باشه!
بلند شدم از موزون بیرون رفتم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
همه خونه ما بودن.
سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت:
- دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟
با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم:
- چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره.
فقل در اتاقم که شکسته بود.
وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره.
میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه!
چقدر بدبخت بودم من!
نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر!
تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#باران
بعد از مخالفت ما دیجی شروع کرد به خوندن ریشه و اجداد ایزد یار که روی تابلوی خیلی بزرگی روی دیوار سمت چپ عمارت نصب شده بود و حالا یکی از جاخالی های بعدی قرار بود اسم رایان به عنوان وارث و اسم من به عنوان همسر وارث حک بشه!
توی این لباس پرنسسی داشتم می مردم و حس خفگی بهم دست می داد.
صد شرف به لباس های لش و اسپرت و بگ و پسرونه ی خودم.
وقتی دیجی اسم رایان رو به عنوان وارث و ام منو به عنوان همسرش خوند تبریک ها شروع شد .
گروه گروه خاندان ها می یومدن کادو می دادن و تبریک می گفتن.
من و رایان خیلی بی حس جواب شونو می دادیم .
بیشتر پسر ها سمت من می یومدن و دخترا سمت رایان.
که این موضوع هر دوی ما دو کلافه کرد.
من که حوصله نگاه های هیز و حرف های پر چرب و خودشرین پسرا رو نداشتم و رایان هم شرمم ش می شد حتی به دخترا نگاه کنه چون اصلا لباس مناسبی نداشتن و رایان هم سر بلند نمی کرد طوری که گفتم حتما گردن ش ترک برداشته!
هووف باید مردونه اش می کردیم.
با فکر خودم خنده ام گرفت.
بلاخره تمام شد و همزمان منو و رایان با هم نفس راحتی کشیدیم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت15
#غزال
اما بی میل محمد صبحونه می خورد البته اصلا نمی خورد به زور دو تا لقمه رو می جوید و همش می گفت کی می ریم اش رشته درست کنیم.
ارباب زاده گفت:
- محمد بزار خودت و مامانت صبحونه بخورین بعد می گم عذرا خانم درست کنه.
لبای محمد برچیده شد و قهر کرد.
انگار بدجوری هوس کرده بود.
بلند شدم محمد و بغلم کردم و گفتم:
- قهر نکن عزیز دل من الان می ریم باهم درست می کنیم خوبه؟
ارباب زاده نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- عذرا درست می کنه دیگه شما بشینین خطرناکه برین پای اجاق.
لب زدم:
- می خوام محمد ببینه چطور درست می شه خطرناک نیست من مراقبم.
شیدا لقمه ای گرفت و گفت:
- خوبه می بینم جز دایه بودن کلفتی هم بلدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشپزی هنر هر خانوم خونه داری هست عزیزم.
ارباب زاده سری برامون تکون داد که هر دو سمت اشپزخونه رفتیم.
محمد و روی صندلی نشوندم و وسایل مورد نیاز رو روی میز چیدم.
بچه ام انقدر هیجان زده شده بود که لبخند از روی لب ش پاک نمی شد و مدام سوال می پرسید این چیه اون چیه
خدمتکار ها هم برای اینکه ما راحت باشیم از در پشتی رفتن توی حیاط پشتی.
حدود نیم ساعتی طول کشید و بعد در قابلمه رو گذاشتم محمد و توی بغلم بلند کردم تا ببینه صورت ش در هم رفت و گفت:
- این که اون نیست.
خندیدم و گفتم:
- خوب این هنوز نپخته بزار بپزه قول می دم عاشقش بشی.
سری تکون داد و رو به قابلمه گفت:.
- توروخدا زود تر پخته شو.
از اشپزخونه بیرون اومدیم اما ارباب زاده رو ندیدم.
برای اینکه محمد سرگرم بشه تا اش زود تر پخته بشه توی حیاط رفتم و همی طور که قدم می زدم برای محمد صحبت می کردم که یهو گفت:
- مامانی دیشب خواب دیدم وقتی شب بود داشتی نماز می خوندی.
بوسه ای روی لپ ش کاشتم و گفتم:
- خواب ندیدی پسر من دیشب داشتم نماز صبح می خوندم تو هم بیدار شدی به لحضه دوباره خوابیدی.
با صدای داد ارباب زاده که از بیرون عمارت می یومد هر دو ترسیدیم.
محمد دستاشو دور گردنم حلقه کرد که گفتم:
- نترس عزیزم چیزی نیست ما رو که دعوا نمی کنه.
ارباب زاده بعد کمی با اعصابی خراب و اخم های در هم که مثل برج زهرمار می موند اومد داخل به من و محمد نگاه کرد یهو داد زد:
- بیرون چیکاررر می کنید برید داخل مه نمی بینید حیاط پر از بادیگارده یالا برید تو.
محمد اروم کنار گوشم گفت:
- بابایی ترسناکه.
سری برای ارباب زاده تکون دادم و سمت عمارت رفتم و گفتم:
- نه عزیزم فقط دعوا کرده اعصاب ش خورد شده.
با سوال محمد تعجب کردم:
- مامانی اعصاب کجای بدن ادمه؟
در سالن و باز کردم و گفتم:
- همه جا عزیزم.
متعجب گفت:
- پس اگه اعصاب بابایی خورد شد شکست چرا بابایی هنوز سالمه؟
خنده ام گرفته بود و اصلا هیچ جوره نمی دونستم چطوری بهش بفهمونم این یه اصطلاحه و واقعا مونده بودم جواب چی بدم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت15
#سارینا
جلوی در ویلا پارک کرد و پیاده شدیم .
زنگ در رو زد و طبق معمول گفت:
- ۲۲۲۲
منم گفتم:
- رحمان 1400.
در با تیکی باز شد و داخل رفتیم.
گروه الف که پسرا بودن فقط امروز اینجا بودن و خبری از عمو هم نبود.
داشتم نگاه شون می کردم که سامیار یه پلاستیک گرفت سمتم و گفت:
- برو عوض کن بیا.
سری تکون دادم و رفتم داخل توی یکی از اتاق ها عوض کردم چرا رنگ لباس من قرمز بود؟
کمربند ش رد هم بلد نبودم ببندم!
همون جور که با کمربند سرشیر بودم...
نه ببخشید درگیر بودم رفتم بیرون که صاف رفتم او دل یکی!
اه چه دل سفتی داشت سرم شکست مغز نداشته ام پوکید!
سر بلند کردم دیدم بچه مثبته!
اخمالود نگاهم کرد که گفتم:
- ها چیه بیا بخور منو.
کمربند مو گرفتم سمت ش و گفتم:
- این بسته نمی شه فکر کنم اضافه است.
خواستم برم تو حیاط که نگهم داشت و نشست جلوم کمربند و دور کمرم با حلت خاصی بست.
دو تا زدم تو سرش و گفتم:
- افرین کارت خوب بود پسرم.
بعدشم رفتم سمت بیرون و با ذوق رفتم پیش رعیس گروه و گفتم:
- من عضو جدیدم .
خواستم برم پیش بقیه که سامیار بازومو گرفت و گفت:
- هی کجا کجا؟
عین کش تنتون برگشتم سمتش و گفتم:
- تمرین دیگه!
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- نخیر جنابعالی با بنده اموزش می بینی الانم باید دو دور دور این حیاط بدویی زمان ت شروع شد بدو.
بهت زده به حیاط به این بزرگی نگاه کردم.
سامیار مثل بقیه استاد ها داد زد:
- یالا بدوووو.
شروع کردم به دویدن ولی مگه حیاط به این بزرگی تمام می شد؟
وقتی ایست داد افتادم رو زمین و نفس نفس زدم.
وای غلط کردم نمی خوام کمک کنم خدا.
یهو یه بطری اب خالی شد روم.
جیغی زدم و به سامیار نگاه کردم و بطری رو پرت کردم سمت ش چون یهویی بود خورد تو پیشونیش.
شد عین همین گاو های وحشی که بهشون پرچم قرمز نشون دادی اتاق دنبالم.
من بدو اون بدو.
رفتم قاطی گروه الف و سامیار هم دوید دنبالم همه گروه ریخته شد بهم.
یکی از گروه الف بازمو گرفت و انقدر زور داشت نتونستم از دستش فرار کنم و سامیار با نفس نفس گرفتمم و از بین اونا کشیدتم بیرون.
جیغ زدم:
- بزنیم به خدا می رم خونه امون به مامانم می گم.
با خشم نگاهم کرد خلع صلاح ش کرده بودم.
هلم داد عقب و گارد گرفت و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب.
منم عین خربزه داشتم نگاهش می کردم من هیچی نمی دونستم حالا می خواد بره سر اصل مطلب؟
خیز برداشت سمتم با چشای گشاد شده نگاهش کردم که جفت دست هامو پیچوند برد پشت سرم:
- ایییی سامیار خدا لعنتت کنه ای الهی بچه دار نشی واییی مامان اخ ولم کن وحشی الان می رم به مامانم می گ..
که ولم کرد و سکندری خوردم به جلو.
برگشتم که گفت:
- درس اول وقتی یکی حمله می کنه سمتت و تو زور شو نداری باید فرار کنی.
دوباره بی مهبا حمله کرد سمتم و گرفتمم که جیغ زدم:
- اقا یعنی چی نامردیه یه اخمی 123 ی چیزی هی عین شغال می پری منو می گیری.
دستمو بیشتر فشار داد و گفت:
- مگه اون دزد قاتل مواد فروش می گه بدو که اومدم بگیرمت؟
راست می گفتا!
ولم کرد و گفت:
- دوباره امتحان می کنیم.
و عین دفعه های قبل زود خیز برداشت که بدو برگشتم فرار کنم چشم تون روز بد نبینه رفتم تو دیوار.
تا چند ثانیه کاملا گیج شدم!
اخ الهی گور به گور بشی سامیار چرا نمی گی پشتت دیواره!
بازمو گرفت و بی لطافت از جا بلندم کرد و گفت:
- وقتی بابا و مامانت انقدر لوس ت می کنن عاقبت ش همینه!
خم شد ببینه چم شده منم یکی محکم با مشت زدم زیر چشش که ولم کرد و دستشو به چشم ش گرفت عقب رفت.
عین خودش ادا شو دراوردم و گفتم:
- قانون اول همیشه باید حواست باشه یهو دیدی دشمن تو ثانیه ای که فکر شو نمی کنی زدت چشم تو کور کرد!
دست به کمر شاکی نگاهش کردم خوبت شد.
دستشو برداشت اوه اوه کبود شده بود.
حالا پای چشم های هر دومون ست بود اونم با رنگ بادمجونی اصل!
گفتم الان میاد از هفت جهت سامورایی به ۱۰ قسمت مساوی تقسیمم می کنه اما دیدم با لبخند مرموزی گفت:
- افرین خوشم اومد.
نیش م وا شد که نزاشت دو ثانیه خوش باشم دوباره حمله کرد و هر بار یه طوری ادا و اصول در اوردم و یکی می زدمش.
هر بار که می دوید سمتم الکی یا خودمو می نداختم یا چیزی تا می یومد کمکم و فکر می کرد چیزیم شده منم می زدمش.