°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت17
#ترانه
مهدی منو رسوند پیش ماشینم و سوار شدم و حرکت کردم سمت خونه.
یاد لبخند مهدی روی مزار شهدا افتادم.
چه لبخند قشنگی داشت.
ماشین و پارک کردم و دوست داشتم بابا خواب باشه حوصله نداشتم باز سوال جواب بشم!
ولی متاسفانه تا پامو گذاشتم توی سالن جلوم سبز شد.
سلام کردم که بی مقدمه گفت:
- اون پسره چی داره چسبیدی بهش؟ می خوای ابروی منو ببری،؟ این چه سر و وعضیه؟ مگه رفتی مجلس ختم اینطور سیاه و ساده پوشیدی.
کلافه گفتم:
- بابا این زندگی منه با هر کس دوست داشته باشم می گردم.
بی توجه به صدا کردن هاش دویدم بالا و در اتاقم و قفل کردم.
خودمو روی تخت انداختم و شروع کردم به مرور و بآلا و پایین کردن حرف های مهدی.
اسم ش به نظرم خیلی قشنگ بود یه ارامش خاصی داشت!
صبح زودتر از همه و برای اینکه از دست سین جین های بابا خلاص بشم اماده شدم و زدم بیرون.
پشت چراغ قرمز بودم که یکی زد به شیشه .
شیشه رو اوردم پایین یه دختر کوچولویی با موهای شلخته که از سرما در حال یخ زدن بود.
اشک تو چشم هام با دیدن ش جمع شد.
شاید اگر با مهدی و حرف ها و اون کتاب ها اشنا نمی شدم الان ابن دختر و سر و شکلش هیچ اهمیتی برام نداشت!
با صدا کردن هاش به خودم اومدم:
- خاله خاله جون گل نمی خوای؟
لب زدم:
- بدو بیا سوار شو یخ زدی بیا بریم برات لباس بخرم.
چنان ذوق زده شد که گفتم الان هست سکته کنه.
زود اومد سوار شد .
شیشه ها رو دادم بالا و گفتم:
- قشنگم مامان و بابات کجا هستن؟ تو این سرما اومدی بیرون؟
ناراحت شد و زد زیر گریه.
منم با گریه مظلومانه اش بغض کردم و گفت:
- من مامان و بابا ندارم رفتن پیش خدا اصغر اقا بزرگم کرده من براش کار می کنم اگه پول نبرم و گل ها رو نفروشم منو با کمربند می زنه خاله می شه گل هامو بخری؟ من نمی خوام کتک بخورم درد داره اگه برام لباس بخرید دختر اصغر اقا همه رو می بره برا خودش.
با حرفاش حالم بدتر شد.
باید یه کاری می کردم دنبال راه حل بودم.
اما به جایی نرسیدم چون تاحالا به کسی کمک نکرده بودم که بدونم حالا با این کوچولو چیکار کنم!
مهدی اره مهدی بهترین راهکار ها رو همیشه داشت.
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- نگران نباش خاله نمی زارم بری پیش اصغر اقا می برمت به جای خوب باشه؟
متعجب سری تکون داد.
سمت دانشگاه رفتم .
ماشین مو پارک کردم و پیاده شدیم.
دستشو زود گرفتم تا بریم داخل و سرد ش نباشه .
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشوندمش.
اکثرا انگار موجود چندش و کثیفی دیده باشن صورت شونو جمع کردن.
یکی از پسرا گفت:
- این دخترا مریضی دارن واسه چی اوردیش؟ نکنه بهش دست زدی؟بابا مریض می شی خانوم خوشکله!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بهتره دهنتو ببندی باشه؟
همیشه لحن م تند و رک و راست بود.
اخمی کرد و روی برگردوند.
از نگاه هاشون کلافه شده بودم و گفتم:
- چتونه؟ یه جای دیگه رو نگاه کنید .
همه از داد م جا خوردن و زود مسیر نگاه شونو تغیر دادن که سر و کله شاهرخ پیدا شد.
همین یکی و یکم داشتم!
سمتم اومد و ازم گذر کرد یقعه لباس دختره رو گرفت و مثل یه موجود کثیف هلش داد سمت در که افتاد زمین و دقیقا همون لحضه مهدی رسید.
خم شد و دختر بچه رو بلند کرد که دختره از ترس زد زیر گریه.
متعجب بهش نگاه کرد و بغلش کرد و گفت:
- چی شد عمو جان قربونت برم چقد تو نازی.
وقتب دیدم سالمه برگشتم و از شدت ناراحتی اشک م روی گونه ام سر خورد.
با قدم های بلند سمت شاهرخ رفتم بی درنگ کشیده محکمی توی صورت ش کوبیدم که هین دخترا بالا رفت.
با داد و هق هق سرش داد کشیدم:
- عوضی اشغال غلط کردی بهش دست زدی فکر کردی اون مثل تو کثیفه که اینطور باهاش برخورد می کنی خیلی بی خود کردی هل ش دادی.
با خشم هلش می دادم و داد می زدم.
نیک سرشت استین مو گرفت و کشیدم عقب و گفت:
- اروم باش ترانه.
از گریه های من هول شده بود و برای همین جمع نبسته بود!
سمت دختره رفتم و بغلش کردم .
توی بغلم اروم شد و خودمم کم کم اروم شدم .
مهدی نگاه خشمناکی به شاهرخ انداخت و اومد سمتمون .
شاهرخ که حسابی ضایعه شده بود گفت:
- تو بیخود کردی دختر عموی منو به اسم صدا کردی.
مهدی برگشت و تهدید وار گفت:
- به شما هیچ ربطی نداره! اول برید طرز رفتار با یه بچه رو یاد بگیرید هر وقت یاد گرفتید مرد باشید بیاین صحبت می کنیم!
بدترین حرف و موادبانه بهش زده بود .
حق ش بود.
سمت ما اومد گفت:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمذهبۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت17
#یاس
بلند شدم و روی تخت رفتم.
دراز کشیدم تا یکم بخوابم.
هم جسمم خسته بود و هم روحم.
انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد .
خیلی زود خوابم برد.
با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم.
وقت ملاقات بود.
چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش.
بلند شدم و وضو گرفتم.
سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم.
بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم.
طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم.
مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم.
دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد .
می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست.
چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین.
پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد.
خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم .
پاشا کنارم وایساد و گفت:
- میای بیرون؟ کارت دارم.
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم!
گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت:
- برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم.
کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم:
- اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست.
مادرش گفت:
- چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟
لب زدم:
-ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید.
مادرش رو به پاشا گفت:
- بفرما تحویل بگیر.
پاشا گفت:
- یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم.
بی توجه گفتم:
- دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر.
پاشا گفت:
- باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری.
لب زدم:
- من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه!
مامان گفت:
- چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حرف هامو زدم مامان.
پاشا گفت:
- ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره .
پاشا گفت:
- باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#زینب
با چشای درشت شده بهش نگاه کردم.
که فرمانده گفت:
- همین الان برمی گردی شما اقا پسر!
امید که بدتر من یه دنده بود رفت نشست کنار بقیه رزمنده ها که دور هم نشسته بودن و قران می خوندن و گفت:
- من که برنمی گردم شرمنده این همه نقشه کشیدم بیام حالا برگردم،؟جون فرمانده راه نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- صد بار بهت گفتم درست صحبت کن امید.
بهم نگاه کرد و با هیجان گفت:
- به خاطر کمیل فرار کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی گفتی؟
با خنده و هیجان گفت:
- من که می دونم کمیل و می دیدی حتی همین لباس های تنت هم کمیل داده دوختن خوب از دیوار بالا می ری ها دختر خاله.
مات بهش نگاه می کردم.
با خنده بیشتری گفت:
- نگران نباش به کسی نگفتم ها وو من از پارسال می دونم یه بار که اومدم ریاضی برام بگی داشتی قایمکی می رفتی دیگه اومدم دنبالت دفعه اخری هم اومدم علوم و بگی نبودی فهمیدم باز رفتی پیش کمیل دیگه اومدم دیگه از دیوار رفتی بالا بابا ایول داری به خدا.
نگاهمو به اطراف دوختم و با دیدن یه چوب برش داشتم.
لبخند از لب امید پاک شد و بلند شد عقب عقب رفت.
با صدای اروم ولی عصبی گفتم:
- پس زاق سیاه منو چوب می زنی امید خان اره؟یه پدری من از تو در بیارم امید فقط وایسا.
پا گذاشت به فرار و منم افتادم دنبالش.
خیلی فرز بودم و نمی تونستم بزنمش.
مثل دخترا جیغ جیغ می کرد و همه جا رو گذاشته بود رو سرش.
با نفس نفس وایسادم و تهدید بار چوب و توی دستم تکون دادم و گفتم:
- اخ امید فقط بیای تو دستم چنان ادم ت کنم که خودت کیف کنی!
با نفس نفس نشست و گفت:
- دختره ی هار حتما این زبون درازی ت رو هم کمیل بهت یاد داده.
با اخم بهش نگاه کردم که گفتم:
- کمیل نه اقا کمیل ازت بزرگ تره یاد داده حساب بچه بی ادب های مثل تورو برسم!
روی زمین نشستم و نفسی تازه نکرده یهو بمب دور تر ازم خورد زمین و صدای بدی ایجاد کرد.
وای باز شروع شد.
چند قدم اون ور تر از چادر محمد هم یه بمب خورد.
جیغی کشیدم و سمت چادر دویدم.
همه سریع از چادر ها بیرون اومدن و روی زمین ها کامل دراز می کشیدن.
با وحشت سریع وارد چادر شدم محمد که حالا بیدار شده بود رو بغلم کردم سریع روی زمین اون طرف از تر دراز کشیدم.
خودمو سپر محمد کرده بودم هر بلایی سرم بیاد فقط محمد چیزی ش نشه!
بعد دو دقیقه بمب بارون قطع شد و همهمه افتاد توی اردوگاه ته سریع زخمی ها رو جمع کنن اصلا ببین کی شهیده شدا!
دور همه جا رو گرفته بود و درست جایی رو نمی دیدیم.
اما ندیدم کسی بگه شهید داربم.
کم کم دود کنار دفت
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#باران
درحالی که نگاهم با جدیت به جلو بود
لب زدم:
- چه قولی؟
رایان کمی جا به جا شد و گفت:
- اینکه اگر من ازدواج کردم یا تو هیچ وقت نه من و نه تو به همسر هامون نگیم که قبلا ازدواج کرده بودیم و هیچ کدوممون هیچ کدوممون رو لو نده باشه؟
دنده رو جا به جا کردم و گفتم:
- باشه.
سری تکون داد و گفت:
- ممنون.
نگاه گذارایی بهش انداختم و گفتم:
- البته فقط باید گفت من به زن تو نگم چون من قرار نیست ازدواج کنم.
رایان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بلاخره که یه روز عاشق می شی!
سری تکون دادم گفتم:
- فکر نکنم ولی مطمعنم زن ت قشنگ تر از من نیست!
با حرف رایان حس کردم اب سرد ریختن روم:
- ولی خوب همه چی که به قشنگ بودن نیست! به شرم و حیا
با عفت بودن
با حیا بودن
با وقار و متین بودن
خانوم بودن
با ادب بودنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اره خوب که من هیچ کدومو ندارم.
رایان چرخید سمتم و گفت:
- نه نه منظورم این نبود که تو اینا رو نداری.
دنده رو عوض کردم و گفتم:
- نمی خواد ماس مالی کنی.
رایان گفت:
- نه واقعا قصد ام این نبود که بهت توهین کنم داشتم ویژگی های همسر ایده ال مو می گفتم همین.
بی توجه بهش گفتم:
- اوکی باشه.
کمی که گذشت رایان دوباره گفت:
- هنوز ناراحتی از دستم؟
رسیده بودیم به یه امام زاده.
شاید اولین بار بود می یومدم امام زاده!
نور های سبز ش توی اون تاریکی حس ارامش و امنیت به ادم می داد.
نگاهی به رایان که منتظر جواب بود انداختم درو باز کردم و گفتم:
- من از کسی ناراحت نمی شم چون توقع همه حرف و همه کار از همه دارم.
پیاده شدم و درو بستم.
رایان هم پیاده شد و درو بست.
نفس شو تند رها کرد.
اون به من نیاز داشت برای عملیات ش و گرنه اونم انقدر با من وقت نمی گذروند که الان ببینه ناراحت می شم یا نه.
خواست چیزی بگه که سمت در امام زاده رفتم و وارد محوطه اش شدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#غزال
توی ماشین نشست برگشت سمتم و گفت:
- خوش ندارم با بادیگارد ها حرف بزنی تهدید زور تقاضا هر چی می خوای اسم شو بزار بار بعدی که این اتفاق بیفته عواقب ش پای خودت فهمیدی؟
اخه مگه من چی گفتم به اون بادیگارد؟
لب زدم:
- به خدا فقط اش رو اورد و من بهش گفتم بره از داخل قاشق و بشقاب بیاره.
دستشو بالا برد و گفت:
- هیسس من نگفتم چیز بدی گفتی گفتم بدم میاد با مردای دیگه همکلام بشی فهمیدی؟
سری تکون دادم و باشه ی ارومی گفتم.
محمد به هر دوتامون نگاه کرد و با لبای برچیده ای گفت:
- دعوا می کنید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه عزیز دل من حرف می زنیم.
روی یه پام نشوندمش و در قابلمه رو باز کردم براش ریختم بقیه وسایل و گذاشتم عقب.
قاشق و پر کردم و سمت دهن ش بردم با هیجان دهنشو باز کرد و خورد بهش نگاه کردم تا بیینم خوشش اومده یا نه.
یهو دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- واییی مامانیییی خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و ارباب زاده هم نگاهی بهش انداخت و حرکت کرد.
دو تا کاسه خورد و بعد توی بغلم لم داد و گفت:
- خوابم میاد مامانی قصه بگو.
دستمو دورش حلقه کردم و با اون دستمم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- خوب یکی بود یکی نبود ...
براش قصه تعریف کردم که خیلی زود خواب ش برد.
ارباب زاده زد کنار بهش نگاه کردم بیینم چی شده!
خم شد سمتم محمد و بغل کرد و بعد خم شد روی صندلی عقب خوابوندش.
لب زدم:
- توی ساکم چادرم هست در بیارید بندازید روی محمد هوا سوز داره.
همین کارو کرد بعد نشست و دوباره حرکت کرد.
یکم که گذشت با سوال یهویی ش جا خوردم:
- هر چی بخوای به نام ت می کنم می خوام بشی مادر رسمی محمد.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- می شه لطفا این بحث و فعلا کنار بزارید چون من اگه دوباره بگم نه شما عصبانیت الان تونو روی من خالی می کنید.
لب زد:
- سر تو خالی نمی کنم چرا قبول نمی کنی؟همه ارزوشونه جای تو باشن زن من بشن کلی ثروت گیرشون میاد خانومی می کنن توی اون عمارت!
لب مو جویدم و گفتم:
- من مثل بقیه نیستم!شاید اونا با مادیات خوش باشن اما مادیات خونه انچنانی پول و ثروت و طلا و این چیزا منو خوشحال نمی کنه!
نفس شو فوت کرد و گفت:
- اها بعد ویژگی های تو چیه؟
دستامو توی هم گره زدم و گفتم:
- کسی که باهاش ازدواج می کنم مذهبی باشه مهربون باشه خوش اخلاق باشه منم دوست داشته باشه که شما هیچ کدومو نداری!
با مسخرگی گفت:
- عشق و اینا که همش کشکه اما درباره مهربونی خیلی خوب قول می دم باهات مهربون برخورد کنم.
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- عشق کشک نیست یعنی شما همسر اول تونو دوست نداشتید که باهاش ازدواج کردید؟
پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که نه!من یه خانزاده ام طبق رسم باید با دختر عموم ازدواج می کردم اون موقعه خیلی جوون بودم فکر می کردم مثل این سریال ها با هم عاشقانه زندگی می کنیم اما بعد ازدواج نه من علاقه ای به اون داشتم نه اون به من هیچی مون مثل هم نبود گفتیم بچه باشه همه چی حل می شه البته من گفتم شیدا موافق نبود اما برای اینکه از دست من خلاص بشه و بتونه راحت به گند کاری هاش برسه باردار شد محمد بی مادر بزرگ شد به محمد شیر نمی داد می گفت هیکلم خراب می شه و از این مزخرفات یاد ندارم اصلا بالای سر محمد بوده باشه کل زندگیم دنبال این بودم دایه برای محمد پیدا کنم اما هیچ کدومو محمد دوست نداشت چون مثل مادر باهاش برخورد نمی کردن و از قضا از تو خوشش اومده و من می خوام از خوشی همیشگی باشه برای پسرم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من گفتم که دایه پسرتون می مونم اما همسر شما نمی شم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت17
#سارینا
وقتی چیزی پیدا نکردن رفتن.
وقتی رفتن زود از زیر مبل بیرون اومدم و حیاط و چک کردم کسی نبود.
سریع با دو از حیاط گذشتم و درو باز کردم و شروع کردم به دویدن .
یهو صدایی رو شنیدم:
- حمیددد یه دختره تو خونه بوده بدو.
یا امام حسین.
پس کمین کرده بودن .
با تمام توان شروع کردم به دویدن و از بین کوچه ها سریع عبور می کردم تا رسیدم به یه جاده هر چی دست تکون می دادم کسی واینمیستاد یه موتوری وایساد و کلاه شو برداشت و گفت:
- دختر تو اینجا چیکار می کنی داشتم می یومدم دنبالت.
یکی از بچه های ویلا بود.
سریع سوار موتور شدم و جیغ زدم:
- برووو بروووو دنبالمونن یه افرادی اومده بودن تو ویلا بدو .
سریع راه افتاد و چون موتورش 1300 بود با سرعت زیادی رانندگی کرد و از اونجا دور شدیم.
حتا روسری مو هم سرم نکرده بودم و موهام ازادانه دورم ریخته بود و با باد موتور بالا و پایین می شد انقدر سرعت ش زیاد بود اگه یه لحضه دستامو دور کمرش باز می کردم قطعا باد می بردتم!
جلوی اداره پلیس وایساد و موتور و دست یکی سرباز ها داد و گفت:
- بیا نترس در امان ایم .
اب دهنمو قورت دادم و سری تکون دادم .
با کنجکاوی همه جا رو نگاه کردم با سربازی صحبت کرد و وارد اتاق کنفرانس شدیم.
چند تا معمور نشسته و سامیار هم اینجا بود.
با دیدن من چشماش گرد شد و بلند شد سمتم اومد و بهت زده گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟
بغض کردم و یکی محکم زدم زیر گوشش با همون فنی که بهم یاد داده بود خواستم بزنم تو دلش که جا خالی داد و زدم زیر گریه:
- به خاطر توی بی غیرت به خاطر تو عوضی داشتم کشته می شدم اگر پیدام می کردن می کشتم می فهمی اونوقت مامانم ولت نمی کرد تکیه تکیه ات می کرد.
دستامو که سعی داشتم بزنمش نگه داشت و بغلم کرد و گفت:
- اروم باش سارینا اروم باش چی شده.
با هق هق گفتم:
- یه ساعت بعد شما یه افرادی اومدن ماسک داشتن و دستکش کلا سیاه پوشیده بودن دنبال یه چیزی می گشتن گفت بگردین کسی بود خلاص ش کنید نباید بفهمن ما از مخیگاه شون خبر داریم نیم ساعت زیر مبل بودم تا رفتن اومدم بیرون نگو دم در منتظر بودن ببین یه وقت کسی نبوده باشه داخل و افتادن دنبالم اگر این مرده نرسیده بود کشته بودنم منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم نمی خوام پیش تو بمونم .
هلش دادم عقب که دستاشو بالا برد و گفت:
- باشه باشه گریه نکن می برمت بیا این ماشین برو بشین تا بیام.
گرفتم و بیرون زدم بین ماشین ها دنبال ماشین ش گشتم و با دیدن ش سمت ش رفتم و سوار شدم.
بعد ده دقیقه زود اومد و سوار شد .
نگاهی بهم انداخت و راه افتاد.
اصلا حواسم به اطراف نبود و همش فکر می کردم اگر منو می گرفتن چطوری می کشتنم؟
که دیدم جلوی در خونه اشون وایساد
ماشین و داخل پارکینگ برد پیاده نشدم و گفتم:
- منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم واسه چی منو اوردی اینجا؟
با ارامشی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- قول می دم بهت خوش بگذره خوب؟
حس کنجکاوی درونم ول میخورد!
پیاده شدم و سمت در رفتم.
در رو با کلید باز کرد و رفتیم تو.
زیاد نمی یومدم اینجا نگاهی به اطراف انداختم که دستمو گرفت از پله ها رفتیم بالا در اتاق شو که تاحالا ندیده بودم باز کرد و رفتیم تو.
متعجب و شگفت زده به اتاق ش نگاه کردم.
کلی عکس پسر به در و دیوار اتاق ش زده بود طوری که اصلا رنگ دیوار مشخص نبود تا بود عکس بود فقط!
با کلی چیزای جنگ!
کلاه و لباس و توپ و تانک پلاستکی دکوری قشنگ.
کتابخونه چوبی داشت و دو تادر دیگه که نمی دونم در های چی بود.
با گفتی به اتاق ش زل زدم و به همه چیزاش دست زدم تک تک عکس هاشو نگاه کردم و گفتم:
- اینا دوستاتن؟
دستاشو توی جیب ش فرو برد و سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- یه جورایی.
با خنده گفتم:
- چقدر تو رفیق داری یه ملت رفیق توان.
لبخندی زد که از بعید بود اما نگاه ش به عکسا بود و گفت:
- همشون شهید ان! این دو ردیف شهدای جنگل تحمیلی این ردیف شهدای مدافع حرم و این ردیف شهدای اغتشاشات اخیر!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت16 چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جل
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت17
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
_
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولی لاکِردار عجب تیپی داره .
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده