°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت22
#ترانه
دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم که مصادف شد با خوردن یه تو دهنی محکم!
دهنم خونی شد و بهت زده داشتم به بابا نگاه می کردم.
اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت:
- دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت مثل کلاغ سیاه شدی تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه!
حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم.
پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد!
از خشم تن و بدن ام می لرزید.
واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم.
حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم!
تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن.
توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم:
- من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم.
خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت:
- حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم.
تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه.
هلم داد توی اتاق که با خرید هام نقش بر زمین شدم.
پارکت کمرمو به درد اورد و ایی گفتم.
بابا درو قفل کرد و دستش سمت کمربند ش رفت.
وحشت کردم .
می خواست منو بزنه؟!
اونم بابام؟
اب دهنمو قورت دادم و از جام بلند شدم و گفت:
- که از من شکایت می کنی اره؟ کمر بستی ابروی منو ببری؟ تو دانشگاه که ابرو نزاشتی برام افتادی با یه بچه بسیجی همینایی که اگه نبودن الان یه کشور ازاد مثل غربی ها داشتیم ولی همینان که با یه سری چرت و پرت به اسم دین و اسلام و فلان و بهمان کشور و اینطور عقب مونده کردن ولی من نمی زارم توهم خام شون بشی فهمیدییی؟
با کمربند محکم به بدنه تختم کوبید که صدای بدی اینجا کرد و از اینکه اون کمربند روی تن من فرود بیاد هم حالم بد می شد.
می خواستم قبول کنم اما یاد شهید ابراهیم هادی افتادم شهید علیوردی .
تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟
عزم مو جم کردم و گفتم:
- من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش..
که یهو کمربند بالا رفت روی بازوم فرود اومد.
جیغ بلندی زدم از ترس و درد به سکسه افتادم.
افتادم رو زمین و تو خودم جمع شدم و با دستام جلوی صورتمو گرفتم باورم نمی شد داره منو میزنه بابا اونم فقط به خاطر اینکه می خوام زن باشم نه کالا.
اون همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش.
همیشه از شاه می گفت غربی ها.
از درد داشتم از حال می رفتم کمرم می سوخت.
کمربند و انداخت و گفت:
- اینقدر میمونی اینجا تا بفهمی رو حرف من حرف نزنی!
رفت و درو کوبید و قفل ش کرد.
از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت22
#یاس
نه به حرفای دو ساعت پیشش که عاشقم عاشقم می کرد و نه به حالا که یادش رفته بود با عشق ش اومده بیرون مثلا!
ادم عاشق مگه عشق شو یادش می ره؟
اما هنوز نفهمیده بود من دلخورم و با اب و تاب گفت:
- اون دختر سمت چپی تازه با رفیقم عقد کردن سلیقه نیما هم حرف نداره دختره خیلی قشنگ بود تریپ ش که فوقلاده بود رنگ موهاش زن ارمان قشنگ بود راستی تو موهات چه رنگه؟ حالا بپرسم بری این رنگ کنی خیلی خوشم اومده حیف این چادر و در نمیاری و گرنه از اون لباس ها برات سفارش می دادم ...
برگشتم سمت ش که نگاهی بهم انداخت و جا خورد لب زدم:
- می شه ساکت شی؟ خیلی خوشت اومده ازشون برو یه زن همون جور بگیر ! من نمی دونم منی که هیچ شباهتی به زن روهای تو ندارم چرا اومدی منو گرفتی !
کلافه گفت:
- من که گفتم عاشق ت شد..
داد زدم:
- ادم عاشق وقتی با زن ش می ره رستوران زن شو یادش نمی ره!
داشت سمت خونه می رفت که گفتم:
- نمی خوام برم خونه منو بزار گلزار شهدا .
راه و کج کرد سمت اونجا .
رومو برگردندم و سعی کردم بغض مو قورت بدم تا بتونم حداقل درست نفس بکشم.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدم.
خودشم پیاده شد که گفتم:
- کجا می خوام تنها باشم دو ساعت دیگه بیا دمبالم.
راه افتادم که صدام زد:
- یاس ول..
برگشتم و گفتم:
- توروخدا ولم کن یکم راحتم بزار فرار نمی کنم دوساعت دیگه بیا دمبالم.
بهش مجال ندادم و سمت گلزار شهدا راه افتادم.
چادر مو تا حد امکان جلو اوردم تا کسی نگاهش به صورت خیس نیفته!
انقدر که هر روز من می یومدم اینجا و اشک می ریختم یکی شاید فکر می کرد من همسر شهیدم!
انقدر دلم پر بود نزدیک ترین مزار که رسیدم نشستم و زدم زیر گریه.
امشب خلوت بود و به خاطر سرما کسی نبود .
راحت بغض مو شیکوندم و زار زدم.
به این بخت بد زار زدم.
چرا من هر چی بهش فرصت می دم خراب می کنه؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#زینب
پوفی کشیدم و نامه ها رو از دست ش گرفتم .
البته که نمی تونستم بهش بگم بچه!
چه بسا که 13 ساله های ما الان هر کدوم مثل یه مرد توی جبهه ها می جنگیدن!
اینا بچه نیستن!
اما طاقت شنیدن کلمه شهادت از دهن امید رو نداشتم.
خاله می فهمید حتما سکته می کرد!
جون ش به جون امید وصل بود البته که امید خیلی خاله رو می خواست و ور دست ش بود محال بود کاری بگه و امید نگه چشم!
از خاک ریز پایین اومدم سمت قسمت اشپزخونه رفتم.
محمد توی بغلم جا به جا کردم و به رزمنده های اشپز نگاه کردم.
با دیدن من جون گرفتن و یکی ش گفت:
- ابجی بلدی غذا درست کنی؟
سری تکون دادم وگفتم:
- غذا های من توی روستا تک بوده فقط محمد و چیکار کنم؟
یکی از رزمنده ها گفت:
- مثل قدیم ببندش به کمرت ابجی.
فکر خوبی بود .
یه روسری رو به حالت حاصی بستم دور کمرم و محمد و امید بلند کرد از توی اون روسری رد کرد.
حالا دیگه به کمرم بسته بود و راحت تر بودم.
با دستای کوچولو ش لباس مو گرفته بود و سرشو به کمرم تکیه داده بود.
شروع کردم به پخت و پز و چون فرز بودم سریع اماده اش کردم.
بلاخره بعد از دوساعت همه چیز اماده بود و کلی ازم تشکر کردن.
البته که وظیفه ام بود.
سمت چادر فرماندهی رفتم و خسته نه باشید ی رو به فرمانده ها گفتم.
امید از پشتم محمد و در اورد بچه ام خواب بود.
روسری رو دور کمرم وا کردم و محمد و گرفتم سر جاش خوابوندم و به امید گفتم:
- امید برو از اشپزخونه اینو پر اب جوش کن بیار محمد شیر نخورد خوابید بلند شه گرسنه است.
سری تکون داد و سه تا لاک شو گرفت و رفت.
نشستم کنار محمد و رو به فرمانده گفتم:
- راه نداره من امشب برم جلو؟
فرمانده گفت:
-گفتم بهت که خواهر من دختر من نمی شه!عملیاته سخته با چهار تا بمب و موشک تمام نمی شه جنگ به تمام معناست به صغیر و کبیر رحم نمی کنن دسته دسته شهید و زخمی میارن اونجا جای زن و بچه و دختر نیست!
سری تکون دادم راست می گفت پس کوتاه اومدم.
حدود یک ساعت محمد بیدار شد و دستشو مک می زد این یعنی اینکه گرسنه اشه!
لاک شیر شو برداشتم و توی دهن ش گذاشتم شروع کرد به خوردن و با دستش پاشو می گرفت میاورد بالا بازی می کرد.
هم غذا رو می خواست هم بازی.
باید حتما تست می کردم ببینم شنوایی ش سالمه یا نه!
رو بروم وسط چادر نشوندمش و به رزمنده سمت چپی اشاره کردم.
که با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت نگاهش کرد و به راستی اشاره کردم که اون با ملاقه زد تو قابلمه و محمد برگشت این یکی رو نگاه کرد.
خودم دست زدم که بهم نگاه کرد و خندید و دست زد.
قربون صدقه اش رفتم و دستامو باز کردم که چهار دست و پا با ذوق خودشو بهم رسوند و خودشو انداخت تو بغلم.
بغلش کردم و صورت شو بوسه بارون کردم.
غروب بود که چند تا امبولانس و تویتا زخمی ها و شهدا رو از خط مقدم فرستادن عقب.
محمد و بغل کردم و سمت تویتا و اتوبوس رفتم.
شهدا رو که مستقیم فرستادن عقب تر.
چند تا از زخمی ها هم شهید شده بودن که اونا رو هم فرستادیم عقب چند تایی وعض شون وخیم بود و بغضی ها هم نه!
محمد وجفتم نشوندم و سریع دست به کار شدم.
۵ نفری بودن که امید به زنده بودن شون نبود با دیدن تک تک شون حالم بد شده بود و اشکام مدام سر می خورد روی گونه ام.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و لعنتی زیر لب به صدام فرستادم.
پهلوی رزمنده رو بستم تا جلوی خون ریزی شدید و بگیرم.
حدود15 سالش بود و بیهوش بود اما گاهی از درد ناله می کرد لباش خشک شده بود و رنگ ش زرد زرد شده بود.
نمی دونستم جلوی خون ریزی پهلو رو بگیرم یا جلوی خون ریزی تیر های توی کتف ش رو.
سه تا تیر خورده بود و اصلا وعضیت خوبی نداشت.
خر خر می کرد و نفس می کشید.
با دیدن ش حس می کردم دارم غذا می کشم و بدتر گریه می کردم.
یهو قلب ش نزد.
وحشت زده نگاهش کردم سرمو نزدیک قلب ش بردم نمی زد نبظ ش نمی زد رنگ گردن ش نمی زد.
دستمو روی قلب ش گذاشتم و تند تند فشار دادم اما هیچی به هیچی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#باران
سری تکون دادم و گفتم:
- اره چند دقیقه ای هست خیلی هم گرسنمه.
رایان گفت:
- بلند شو بریم دست و صورتت رو بشور صبحانه هم بهت می دم.
بلند شدم و چون هوا یکم سرد بود چادر رو دور خودم پیچیدم سمت شیر های اب رفتن باز کردم همین که دستمو زیرش بردم یخ بستم وای چقدر سرد بود.
چطور وضو گرفتن با این اب سرد اونم این وقت صبح؟
به زور دست و صورت مو شستم و سریع خشک کردم.
رایان منتظر وایساده بود سمت ش رفتم و گفتم:
- یخ زدم.
راه افتاد و گفت:
- یه صبحانه مفصل گرم الان بهت می دم .
از قسمت چپ امام زاده که راه افتادیم کلی بساط پهن بود یکی اش یکی حلیم یکی نخود سالاد الویه فلافل و سامبوسه.
رایان گفت:
- برو اونجا زیر اون درخته بشین الان میام.
سری تکون دادم و جلوی چادر رو گرفتم و سمت همون جایی که گفت رفتم روی چمن نشستم.
هر کی با خانواده یا نامزد یا همسرش زیر یه درختی نشسته بود و صبحونه می خورد.
تازه اینجا بازار هم داشت حتما برم یه سری بزنم.
با صدای بفرمایید رایان بهش نگاه کردم نشست و سینی رو جلوم گذاشت.
فلافل گرفته بود و اش.
با لحن اعتراض گفتم:
- چرا کم؟خسیس نبودی!
رایان گفت:
- خسیس که نیستم همین هم زیاده نمی خوری همشو الان گرسنته فکر می کنی خیلی می خوری.
فلافل و برداشتم و گفتم:
- اصلا هم اینطور نیست تمام کردم دوباره باید بری بگیری.
باشه ای گفت و فلافل رو تمام کردم داشتم می ترکیدم اصلا نمی تونستم اش رو بخورم.
رایان فلافل رو خورده بود و دور اش بود.
عقب کشیدم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- شما که قرار بود همه رو بخوری برم دوباره هم بگیرم چی شد پس؟
به درخت تکیه دادم و گفتم:
- سیر شدم.
رایان کاسه اش مو برداشت و گفت:
- می دونم واسه همین کم گرفتم که اصراف نشه.
مال منم خورد و سینی رو برد تحویل داد و گفت:
- بریم بازار؟
با هیجان اره ای گفتم.
جلوی چادر مو درست کرد داد دستم و گفت:
- اینجور می گیرن چادر رو.
باشه ای گفتم و سمت بازار حرکت کردیم.
همه دست فروش بودن ولی چیزای جآلبی داشتن.
یه تسبیح دلمو گرفت برش داشتم و گفتم:
- وای اینو باید بخرم.
خواستم کارت مو بدم که رایان حساب کرد راه افتادیم و گفتم:
- من خودم پول دارم.
رایان در حالی که نگاهش به اطراف بود گفت:
- مگه من گفتم نداری؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- پس چرا حساب کردی؟
پیش یه دست فروش که سجاده می فروخت وایساد و گفت:
- با یه مرد که میای بیرون نباید دست تو کیف ت کنی.
خم شد و یه سجاده سفید با پروانه های ابی گرفت و حساب کرد داد دستم و گفت:
- اگه روزی تصمیم گرفتی خواستی نماز بخونی روی این سجاده بخون.
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما.
با دیدن جاکلیدی های جنگی گفتم:
- وای وایسا من اون طرح نارجنک و فشنگ و می خوام.
برام گرفت و وصل کردم به کلید هام.
یه عطر و دو تا کتاب یه انگشتر که یاقوت ش سبز بود و روش حک شده بود یا زینب هم گرفت برام وخرید خیلی جالب و خوبی بود.
کلا متفاوت ترین خرید توی زندگیم بود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#غزال
از ویلا بیرون زدیم محمد دوید و در جلو رو باز کرد.
عقب وایساد تا من سوار بشم ای خدا قربون شیرین زبونی هات بشم.
نشستم و اومد توی بغلم درو بستم ارباب زاده هم سوار شد.
نه به اون اخم و تخم اومدن ش نه به این اروم بودن الانش.
اره دیگه همون چیزی که می خواسته شده چرا نباید اروم باشه.
باز اشک تو چشام جمع شد که با صدای محمد به خودم اومدم:
- مامانی گریه می کنی؟
با سوال ش ارباب زاده هم بهم نگاه کرد و دوباره به جلو نگاه کرد که گفتم:
- نه عزیزم خاک رفت تو چشام.
محمد گفت:
- خاک نیست که مامانی.
به خودم تکیه اش دادم و گفتم:
- هست ولی ما نمی بینیم.
محمد گفت:
- ولی من می بینم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خاک و همه می بینم اما خوب یه گرد و غبار کوچیکی هم از خاک همیشه توی هوا هست عزیزم.
درست متوجه نشد چی گفتم و بیخیال شد.
ارباب زاده نگه داشت محمد به بیرون نگآه کرد و از خوشحالی هووورایی گفت.
مرکز بازی سرپوشیده برای بچه ها بود.
پیاده شدیم محمد دوید سمت در که گفتم:
- مامانی اروم می یوفتی.
گوش داد و در باز کردیم رفتیم داخل.
ارباب زاده گفت:
- محمد و می زاریم اینجا مال رفیقمه امنه مخصوص بچه هاست بعد می برمت خرید.
لب زدم:
- خرید چی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فکر کنم هر کی زن بگیره قبلش باید ببرش خرید درسته؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من بار اولمه می خوام ازدواج کنم چیزی نمی دونم.
ارباب زاده اخم کرد و گفت:
- حساب این کنایه ات رو بعدا می رسم.
بعد هم رفت سمت رفیق ش و باهاش دست داد.
بفرما همینم کم بود ارباب زاده به عنوان شوهر برام امر و نهی کنه که تکمیل شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت22
#سارینا
وارد دفتر شدم و با حرفه ای که فقط ما دخترا بلدیم معاون رو صدا کردم و گفتم:
- خانوم من خیلی حالم بده فکر کنم مسموم شدم می شه برم خونه؟
سری تکون داد و یکم با دقت نگاهم کرد و گفت:
- بیا برو شماره مامان تو بگیر.
بشکنی توی دلم زدم و شماره سامیار رو گرفتم اما جواب نداد ای بابا اینطور که نمی تونستم برم!
الکی شروع کردم با تلفن حرف زدم:
- الو مامان جون
....
- خیلی حالم بده تاکسی بفرست مدرسه دنبالم.
- ........
مامان نگران نشو نترس .
.......
باشه خداحافظ.
و رو به معاون گفتم:
- الان تاکسی می فرسته.
سری تکون داد و گفت:
- وسایل تو جمع کن برو دم در مدرسه.
سریع وسایل مو جمع کردم و از در مدرسه زدم بیرون یکم جلو تر اژانسی بود و یه اژانس گرفتم و زنگ زدم عمو:
- سلام عمو خوبی؟
....
- سامیار کجاست؟
.....
- خونه اقا بزرگ این؟ مامانم اینا هم اونجان؟
......
- باشه دارم میام.
و منتظر نموندم چیزی بگه قطع کردم.
سریع زنگ در و همین طور تند تند زدم که باز شد و دویدم داخل.
وارد سالن شدم و گفتم:
- سامیار کجاست؟
مامان بغلم کرد و گفت:
- سلام دخترم چی شده عزیزم مگه مدرسه نبودی؟
از بغل مامان بیرون اومدم و رو به عمو گفتم:
- سامیار کو؟
متعجب به طبقه بالا اشاره کرد.
بلند بلند داد زدم:
- سامیاررررررررر سامیاررررررر.
همه جمع شدن تو سالن و سامیار هول زده پایین اومد از پله و ها گفت:
- چی شده؟
دستشو کشیدم نشوندمش رو مبل و کیک و دادم بهش و گفتم:
- بیا پیداش کردم.
مامان بهت بده گفت:
- یه کیک براش اوردی اینطوری کردی دختر؟
سامیار بهت زده گفت:
- به این زودی پیداش کردی؟
گوشی مو تند تند در اوردم و گفتم:
- ببین دست این دختره بود این یکی هم بود این معلم دیدم تو دستشویی داشت بهشون می داد 7 تا داد به این دخترا و نزدیک10 تا هم تو کیف ش بود یکی شو اوردم برات.
به فیلم نگاه کرد و گفت:
- ندیدت که؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- دستشویی بود.
تند تند کیک و باز کرد و پودر ش کرد که مواد و یه کاغذ از توش افتاد پایین.
عمو هم جفت ش نشست و سامیار کاغذ و باز کرد:
- امروز جای همیشگی ساعت همیشگی!
متعجب به سامیار نگاه کردم که به من نگاه کرد و گفت:
- مدرسه است ۱۲ و نیم تعطیل می شه اره؟
سری تکون دادم و گفت:
- الان ساعت 11 است باید بریم دنبال قاسمی و حسنی خوب تا ببینیم خونه اشون کجاست و ببینیم چه ساعتی می رن سر محل قرار .
مامان گفت:
- گیج شدم من کجا برید این بچه تازه رسیده لپ هاش سرخه انگار مریضه.
بلند شدم و گفتم:
- نه مامان خودم زدم تو صورت خودم.
مامان زد رو دست ش و گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟
لب زدم:
- اخه می خواستم زود بیام به سامیار بگم خودم زدم تو صورت خودم که قرمز بشم معاون فکر کنه مریضم.
عمو خندید و گفت:
- الحق که زرنگه!
سامیار گفت:
- زن عمو زود هر چی خوراکی داری بزار بریم .
مامان با هول تو اشپزخونه رفت برگشتم سمت سامیار و گفتم:
- دیشب گفتی ساکت فیلم و ببینی جایزه می خری گفتی اگر کمکت کنم هم جایزه می خری تا الان دو تا جایزه بدهکاری!
سری تکون داد و گفت:
- باشه می خرم اگر خدا بخواد امروز پرونده حل می شه!
سری با ذوق تکون دادم مامان به سبد داد دستم و با سامیار بیرون زدیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت21 یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود شاید
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت22
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_
بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟