°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت3
#ترانه
سرش پایین بود و هیچی نمی گفت.
یهو گذاشت رفت.
دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم.
با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست.
منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت:
- چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟
چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟
رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم:
- اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه!
بابا گفت:
- باشه باباجون حلش می کنم برو.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم .
اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟
نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده.
گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه.
سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم.
قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم .
چه تاریکه یه لامپی چیزی!
با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت:
- عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟
رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی .
با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم:
- در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟
برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید.
جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه.
از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد.
کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد .
یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه.
برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی..
خودش بود نیک سرشت!
اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده.
با اون دوتا درگیر شد و می زد.
اصلا بهش نمی خورد خشن باشه!
بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم.
پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود .
فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک.
یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد.
نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد.
ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن.
حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد.
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش.
درد گردنم داشت دیونه ام می کرد.
نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد.
یهو دیدم اشکاش ریخت.
یعنی انقدر درد داشت؟
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت4
#ترانه
با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم:
- خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر.
شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد:
- با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده.
چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش.
متعجب گفتم:
- آرمان؟ آرمان کیه؟
با صدای بم ی گفت:
- شهید آرمان علی وردی .
من و چه به شهدا.
اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم.
خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو.
گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم.
با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد.
نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود.
اما دلم فقط می خواست گریه کنم.
نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم.
اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت3
#ترانه
سرش پایین بود و هیچی نمی گفت.
یهو گذاشت رفت.
دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم.
با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست.
منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت:
- چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟
چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟
رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم:
- اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه!
بابا گفت:
- باشه باباجون حلش می کنم برو.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم .
اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟
نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده.
گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه.
سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم.
قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم .
چه تاریکه یه لامپی چیزی!
با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت:
- عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟
رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی .
با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم:
- در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟
برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید.
جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه.
از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد.
کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد .
یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه.
برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی..
خودش بود نیک سرشت!
اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده.
با اون دوتا درگیر شد و می زد.
اصلا بهش نمی خورد خشن باشه!
بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم.
پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود .
فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک.
یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد.
نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد.
ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن.
حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد.
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش.
درد گردنم داشت دیونه ام می کرد.
نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد.
یهو دیدم اشکاش ریخت.
یعنی انقدر درد داشت؟
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت4
#ترانه
با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم:
- خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر.
شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد:
- با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده.
چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش.
متعجب گفتم:
- آرمان؟ آرمان کیه؟
با صدای بم ی گفت:
- شهید آرمان علی وردی .
من و چه به شهدا.
اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم.
خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو.
گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم.
با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد.
نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود.
اما دلم فقط می خواست گریه کنم.
نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم.
اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت3
#یاس
داشتم به فرار فکر می کردم!
به یه راه ی که منو از دست این نجات بده!
از حرص زیاد ناخون هامو کف دستم فرو می کردم که یاد چیزی افتادم.
بشکنی توی دلم زدم و با همون اخمم گفتم:
- نزاشتید نماز مو بخونم که یه جایی نگه دارید نماز بخونم.
یکم با حیرت و تعجب گفت:
- عه نماز خون هم که هستی باشه!
نماز مو که تو مدرسه خونده بودم چون من امروز تا ۲ مدرسه بودم درواقعه می خواستم فرار کنم فرار!
می دونستم اگر امشب پام به اون ویلا باز بشه حتما منو هر طور شده زن ش می کنن!
نقشه اشون هم همین بود همه اشون برن این قایمکی بیاد من و ببره چون می دونستن مرغ من یه پا داره و پاشا هم مثل من یه دنده است خودشو فرستادن که حریف ام بشه!
با ایستادن ماشین گفتم:
- چرا وایسادین؟
باز زل زده بود بهم و گفت:
- مگه نمی خوای نماز بخونی؟
از شیشه به بیرون نگاه کردم انقدر تو فکر بودم یادم رفت کلا.
اره ای زمزمه کردم و پیاده شدم.
اونم پیاده شد و درو قفل کرد.
خودشو بهم رسوند .
بین راه ی شلوغی بود!
هوا هم که سرد بود و حسابی سر اش و حلیم ی ها گرم بود.
هر جا می رفتم پاشا می یومد حتما می خواست تو مسجد هم بیاد وایسه تا نماز بخونم و بریم!
اینجوری که نمی شد!
وایسادم و گفتم:
- ناهارمو که کامل نزاشتید بخورم حداقل تا من وضو بگیرم اینجا به حوز روبروم اشاره کردم که وسط این بین راه ی بود و ادامه دادم:
- شما یه چیز خوردنی بگیرید حلیم بگیرید.
یکم نگاهم کرد و باشه ای گفت.
واقعا دیوونه بودا اخه من جلوی این همه جمعیت اینجا وضو بگیرم؟
ولی باز خداروشکر رفت.
سریع به اطراف نگاه کردم تا ماشینی اتوبوسی چیزی پیدا کنم که برگردم تهران.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#زینب
اون هم می خندید و سر به سرم می زاشت که برای بچه ها لباس بسیجی نمی دوزن!
یعنی به من می گفت تو بچه ای.
منم یه چوب بلند می کردم و از خط ساحل می گرفتیم می دویدم دنبالش.
لباس ها رو تا کردم و خواستم توی ساک بزارم که چشمم به نامه داخل ساک افتاد.
متعجب بیرون اوردمش و سریع بازش کردم شروع کردم به خوندن.
متن نامه*
بسم رب شهدا و الصدیقین.
سلام زینب بانو وقتی که این نامه را می خوانی من از تو دورم و به سمت جبهه ی حق علیه باطل می روم.
نمی توانستم به تو بگویم چرا که اشک هایت را نمی توانم ببینم از تو می خواهم برایم دعا کنی و همچنین با ان قلب پاکت از خدا بخواهی جنگ زود تر تمام شود و خواسته اخرم این است که به پایم بمانی تا برگردم!
کوچک تو کمیل مهدوی.
یا حق.
با بهت به نامه داشتم نگاه می کردم و اصلا باورم نمی شد!
حتما کمیل می خواد سر به سرم بزاره!
با صدای بی بی نفهمیدم چطور وسایل رو جمع کردم سریع که در اتاق با صدای دلخراشی باز شد و بی بی گفت:
- عزیزکم دخترم بیا عموت اینا اومدن گفتن بگو زینب بیاد.
سری تکون دادم و انقدر توی شکم بودم حس می کردم قدرت حرف زدن و از دست دادم.
خودم رو جمع جور کردم و جلوی ریزش اشک هامو گرفتم.
چادر مو برداشتموو سرم کردم سمت اتاق اقا بزرگ رفتم که بی بی با سینی چای رسید و داد دستم.
از بی بی گرفتم و در زدم وارد اتاق شدم.
با خجالت سلام کردم و زن عمو قربون صدقه ام رفت.
از لباس پوشیدن شون فهمیدم اومدن خاستگاری!
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#باران
موتور نازنینم تنها رفیق مو پار کردم و نگاهی به تریپ انداختم که اصلا به لباس مهمونی نمی خورد!
رایان سمت در رفت و منم باهاش.
در عمارت رو باز کرد و با صدای در همه سر ها چرخید این ور و بعدش هم من رفتم تو.
همه لبخند شون طوری باز بود که گفتم زخمی می شن و بخیه لازم!
اما با دیدن من لبخند از روی لب هم پاک شد.
اقا خان بی معطلی عصا شو کوبید زمین که همه از ترس هین کشیدن ولی من بی خیال بهش نگاه کردم و داد کشید:
- این دختره ی نحث چی می خواد اینجا؟اونم لحضه ورود رایان برو بیرون ننگ خاندان!
پوزخندی زدم و تکیه از در گرفتم خواستم برم بیرون که دست رایان روی در نشست و درو بست و گفت:
- با من اومده مهمون منم جایی نمی ره!
دهن همه باز موند.
رایان از بین جمعیت گذشت حتی به رسم ادب سلام مخصوص هم نکرده بود منم ادامس مو ترکوندم جلوی اقا خان و دنبالش رفتم و روی مبل تک نفره پیش رایان نشستم و پا روی پا انداختم.
رایان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اینا چرا دم در خشک شون زده؟
ادامس مو باد کردم و گفتم:
- سلام مخصوص و نکردی.
خنده ریزی کرد و گفت:
- یادم رفت.
خودمم خنده ام گرفت جانشین و ببین.
ولی خوب نترس بودا!
بقیه گوش به فرمان اقا خان بودن اگر اهم می گفت سکته می کردن از ترس!
وقتی از شک در اومدن بقیه کم کم اومدن و نشستن.
اهنگ شادی پخش شد و خانوما رفتن وسط می رقصیدن طبق سنت با نگاه چندشی بهشون نگاه می کردم چون متنفر بودم از رقص و رایان هم که سرش تو یقعه اش بود و اصلا نگاه نمی کرد.
نکنه از این مذهبیاس؟ولی ما که مذهبی نداشتیم تو فامیل!
بلند شد و گفت:
- منو بری توی اتاقم یا بالکنی جایی؟نفس شو تند رها کرد و گفت:
- یا هر جهنمی بجز اینجا؟
سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم به سرعت دنبالم اومد در اتاق ش که احتمال می دادم مال خودش باشه روز کردم و حدث م درست بود رفتیم تو.
درو بست و نفس شو تند فرو کرد و گفت:
- هوووف خداروشکر.
دقیقا چیو داشت شکر می کرد؟
روی تخت لم دادم و گفتم:
- چی شد؟خسته شدی؟تو که خارج رفته ای باید عادت داشته باشی به این مهمونی و پارتی ها.
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- صدای اهنگ مزخرف تا اینجا میاد نمی دونم چطور استراحت کنم.
بلند شدم و گفتم:
- من که صبح مدرسه دارم باید برم خونه می خوای تو هم بیا می تونی اونجا استراحت کنی چون کسی نیست.
سری تکون داد و گفت:
- فکر خوبیه.
سری تکون دادم و بالکن باز کردم که گفت:
- یه سوال تو چرا نرقصیدی چون از همه خاندان بدت میاد؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- من هیچ جا و هیچ وقت نرقصیدم چون خوشم نمیاد داش خدایی این پرستیژ لاتی و رقص؟زشته به خدا.
سری تکون داد و گفت:
- عالیه با همین روال برو جلو.
لایک و نشون دادم و گفت:
- نگو که باید از سالن بریم!
سریدبه عنوان نه تکون داد و گفتم:
- ارتفاع کمه می پریدم.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- نپری چیزی ت بشه.
سری تکون دادم و گفتم:
باشه.
و بعد پریدم پایین که دیدم سریع اومد لب پنجره و با دیدنم که سالمم نفس راحتی کشید و ساک شو انداخت و بعد پرید
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#غزال
حدود یک ساعت فقط طول کشید تا اساب بازی ها رو جمع کنم و یک ساعت هم طول کشید بچینمشون.
در کمد محمد رو باز کردم چند دست لباس کثیف بود که انداختم توی سبد رخت چرک ها و بقیه لباس هاشو مرتب چیدم.
اما اتاق پر از خاک بود انگار که درست بهش نمی رسیدن.
یهو محمد تو خواب شروع کرد به سرفه کردن.
نه یکی نه دوتا بلکه سرفه های زیاد.
سریع سمت ش رفتم و توی بغلم گرفتمش تکون ش می دادم بلکه از خواب بیدار بشه بتونم بهش اب بدم.
یهو در به شدت باز شد که هینی کشیدم پدرش با اسپری اسم سریع اومد داخل و چند پیش توی دهن محمد زد که اروم گرفت و بی حال توی بغلم رها شد و زمزمه هایی می کرد توی خواب که فهمیدم داره می گه مامانی!
توی بغلم تکون ش دادم و گفتم:
- جانم من همین جام عزیزم بخواب.
پدرش کلافه بلند شد و اتاق و متر می کرد با صدای ارومی که محمد بیدار نشه گفت:
- پسرم اسم داره هر لحضه ممکنه تنگی نفس بیاد سراغ ش نباید چشم ازش برداری.
محمد و از روی تخت بلند کردم و سمت در رفتم که گفت:
- چیکار می کنی این بچه خوابه!
لب زدم:
- مگه نمی گین تنگی نفس داره یه نگاه به اتاق و وسایل و کمد بندازین همه رو خاک برداشته این مثل سم می مونه براش.
با عصبانیت نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- خیلی خوب محمد و بزار روی کاناپه به صغرا بگو بیاد.
همین کارو کردم و محمد و روی کاناپه خوابوندم و یه پتوی کوچیک روش گذاشتم.
توی اشپزخونه رفتم دوتا خدمتکار اینجا بود:
- ببخشید اقا گفتن صغرا خانوم بیاد.
یکی شون بلند شد و همراه ام اومد.
همین که وارد اتاق شدیم چنان دادی زد که از ترس قالب تهی کردم.
وای خدا این چقدر بی اعصابه!
صغرا خانوم که در حال موت بود.
بعد از داد و فریاد و تهدید هاش صغرا خانوم گفت:
- اقا مشکل چیه؟من چیکار کردم؟
پدر محمد رو به من گفت:
- بهش بگو تا بفهمه.
به صغرا خانوم نگاه کردم و گفتم:
- محمد اسم داره و خاک براش مثل سمه کل اتاق و وسایل ش رو خاک برداشته اتاق ش به حدی باید تمیز باشه که بشه توش جراحی کرد اگر هر روز به طور عالی نظافت بشه اسم محمد هم کم کم برطرف می شه.
اقا جلو اومد و گفت:
- من کار دارم می رم بیرون صغرا هر چی این دختره گفت انجام بدی و گرنه خودت می دونی با خودم و قرارداد فسخ شده!
بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو کوبید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت3
#سارینا
در ماشین بچه مثبت رو وا کردم و سوار شدم درو محکم زدم که شترررق صدا داد.
وییی اوووخی ارث باباش یه وقت خراب نشه از من دیه بگیره!
با اخمای درهم سوار شد عین میرغضب می مونه ها!
حرکت کرد و دست بردم سمت ستاره ی لباس پلیسی روی شونه اش تو دستم بود داشتم نگاهش می کردم که زد رو دستم محکم که با شدت دستمو عقب اوردم و ستاره اش کند!
با بهت به دستم نگاه کرد به چه حقی منو زد؟
منم تا به خودش بیاد یه پس گردنی محکم بهش زدم و جیغ کشیدم:
- داشتم فقط نگاه می کردم چتههه وحشی دستم قرمز شد.
بعدم دستم که قرمز شده بود رو نشون ش دادم.
عین کفتار از وسط نصف شده نفس می کشید! منم عین ببر زخمی!
ها چیه فکر کردین الان ببر به این قشنگی رو به اون تشبیهه می کنم؟
والا.
حدود نیم ساعتی بود داشت رانندگی می کرد که کلافه پاهامو اوردم روی صندلی و چهارزانو نشستم که اخم ش غلیظ تر شد.
نالیدم:
- من گرسنمههههههه .
اونم عین خودم با عصبانیت و کشدار گفت:
- کاررررد بخوره به اون شکمتتت دو دقیقه وایساآآ.
با حرص زل زدم بهش و چتری هامو مرتب کردم تا بهتر اخم هامو بیینه اما اصلا به روی خودش نیاورد و داشت رانندگی می کرد.
اصلا نمی دونم کدوم جهنم دره داشت منو می برد!
بابا چطور منو داد دست این یابو؟
خر هم راضی نیست افسارشو این تو دست بگیره بس که نچسبه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت2 ی صدایی از پشت سرش بلند شد.. (صـبر منم خیلی کمه..) با شنیدن این صدا دلم ار
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت3
دیگه نایی برام نمونده بود.
کلید انداختم و درو باز کردم.
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم.
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم.
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد..
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا..
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم.
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم.
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
یه نگا به ساعت انداختم.
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم.
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون.
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم ..
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم.
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم.
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم.
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن.
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی.
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم.
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم.
+خدایی من درس نمیخونم؟؟
ن خدایی نمیخونم؟؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم.
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش..
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد.
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم.
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم.
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم.
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی.
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد.
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد..
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا..
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم.
خیلی لحظات بدی بود..
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم.
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود ..
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی..
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد.
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم.
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده.
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره.
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید.
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم.
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد.
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود.
چشاش و گرد کرد و گفت..
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟؟؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش.
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت..
شوهرت زدت؟؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده....
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'