°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت51
#ترانه
- بعله بابا؟
...
-علیک سلام بعله؟
...
- باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟
..
- اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد.
..
باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم:
- حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی .
و قطع کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود.
رو به راننده گفتم:
- اقا وایمیسی حالم بده.
وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم.
اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت.
ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش.
مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟
حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت:
- دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم.
#مهدی
رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش.
با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام.
مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟
سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه.
لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه .
ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود.
نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه.
تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده.
تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟
وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه.
وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم.
چیکار کرده بودم باهاش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین.
جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه.
چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه!
دوساعت بعد رسیدیم.
خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه.
#ترانه
سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن.
ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم.
سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود.
نشستم روی خاک ها.
ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا.
شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟
ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت.
یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن .
اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود.
طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب ..
طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم:
- سلام شهدا من بازم اومدم.
بازم اومدم دست به دامن تون بشم.
بازم اومدم با یه دل پدر از درد .
با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه.
یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت51
#یاس
مداحی که توی گوشم پخش می شد و اروم اروم باهاش زمزمه می کردم و از سخره عبور کردم حالا دیدی به پاشا و بقیه نداشتم اما دور نشده بودم زیر حدود30 قدم بود.
با دیدن صدف های قشنگ توی اب رفتم که قندیل بستم .
ولی حیف بود ازشون گذشتن.
تا زانو توی اب بودم خم شدم که بیشتر تو اب رفتم و چنگ زدم صدف ها رو بردارم که یهو دستی روی سرم نشست و سرمو کرد زیر اب دست و پا زدم و وحشت زده تکون می خوردم اما با زور زیادی کامل فرو بردم زیر اب داشتم از سرما جون می دادم توی اب اب سرد که با پام لگد محکمی به طرف زدم و تو نشستم یکم صاف بشم و با سبد توی دستم محکم برگشتم زدمش که دستشو به صورت ش گرفت .
الناز بود خواهر پریسا!
بهت زده با نفس نفس عقب رفتم و دستشو به صورت ش گرفت.
حمله کرد سمتم که جیغ کشیدم و پاشا رو صدا کردم .
با یه سنگ فکر کنم محکم زد توی کمرم که پرت شدم توی اب با وحشت سریع بلند شدم و دوباره پاشا رو صدا کردم .
بهم رسید و محکم هلم داد که سکندری خوردم و توی اب افتادم که کامل رفتم زیر اب و دستشو و رسوند یهم با فشار زیر اب نگهم داشت.
هر چی تکون می خوردم فایده ای نداشت و داشتم خفه می شدم و نفس های اخر و می زدم که دستش از سرم برداشته شد و دست پاشا از زیر اب کشیدتم بیرون .
تند تند نفس زدم و چشام که باز مونده بود زیر اب و بستم که دردی توشون پیچید.
پاشا به ساحل رسوندم و روی شن ها بی رمق افتادم.
ترسیده جلوم نشست و گفت:
-وای خدا رحم کردی بهمون!
پاشا همون روی شن ها سجده شکر رفت و حالا همه رسیده بودن.
به پشت سر پاشا نگاه کردم که الناز سنگ بزرگی برداشت و پرت کرد سمتمون.
که سریع دستامو دور گردن پاشا گره زدم و دوتامونو خم کردم کنار که از ما رد شد و خورد توی سخره و صد تیکه شد!
پاشا با چشای گشاد شده و شکه نگاهم کرد .
اقا بزرگ داد زد:
- یکی این دیونه رو بگیره!
الناز داد زد:
- پریسا به خدا یه دقیقه دیرتر اومده بود کارش تمام بود ابجی از شر نحس ش راحت شده بودی دختره ی عفریته که عشق تورو دزدیده بود.
پاشا بلند شد و حمله کرد سمتش که امیر و علی رضا گرفتن ش.
پاشا داد کشید:
- زن منو می خوای بکشی اره؟ می دونم چی کارت کنم!
بعدشم زنگ زد به پلیس.
هیچکس جلو دارش نبود و با خشم دستمو گرفت سمت زیر انداز رفت.
وسایل و بلند کرد و همه برگشتیم ویلا.
این دفعه هیچی نگفتم کم مونده بود منو بکشه!
کنار بخاری جمع نشسته بودم و از سرما به خودم می لرزیدم!
پاشا عصبی قدم می زد و هر چی اقا بزرگ و بقیه می گفتن از خر شیطون پایین بیاد پاشا جواب شونو نمی داد.
پلیس رسید و داخل اومدن.
پاشا تمام کار هاشون رو گفت! از حرف های مسخره اشون و رسم هاشون تا اذیت هاشون و فیلم دیشب که غذا رو مسموم کردن تا الان.
پلیس سمتم اومد و پرسید منم براش توضیح دادم و فیلم رو بهش نشون دادیم .
گفت برای بقیه کارمون و دادگاهی کردن شون باید بریم .
پاشا بالا رفت و پالتو برام اورد.
توی یکی از اتاق های پایین اماده شدم و پریسا و الناز رو خانوم پلیسی که همراه شون بود دستبند زد رفتیم اداره.
اقا بزرگ با پاشا حرف می زد و سعی می کرد متقاعدش کنه اما پاشا کوتاه بیا نبود.
اقا بزرگ رو به من گفت:
- تو یه چیزی بگو دختر!
بهشون نگاه کردم و گفتم:
- این همه من جلوی پاشا رو گرفتم دفعه بعدی بدتر شو سرم اوردم و این دفعه داشت خفه ام می کرد حالا دیگه خود پاشا هر کاری که نیاز باشه انجام می ده.
ساعت8 شب بود که برگشتیم ویلا و قرار شد پرونده برسی بشه و بفرستن داد گاه و الناز و پریسا رو هم نگه داشتن.
پاشا یه راست دستمو گرفت رفت بالا و چمدون رو در اورد و لباس ها رو داشت جمع می کرد.
عمو ها و اقا بزرگ اومدن توی اتاق و اقا بزرگ گفت:
- پاشا بیا برو رضایت بده من خودم نمی زارم دیگه کسی سمت یاس بیاد ابرومونو نبر.
پاشا گوشی شو برداشت و نمی دونم داشت چیکار می کرد و همون طور گفت:
- صد سال سیاه رضایت نمی دم.
عمو یعنی پدر پریسا و الناز عصبی شد یهو چاقوی روی سبد میوه رو برداشت و اومد سمتم محکم دستمو کشید بلندم کرد و چاقو گرفت زیر گلوم.
چشام گشاد شد پاشا اروم گوشی شو گذاشت روی میز و گفت:
- چیکار می کنی ها؟ ول ش کن.
چاقو رو به گردن م فشار داد که ایی گفتم .
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت51
#زینب
محمد از در اتاق اومد بیرون و عصبی بهم نگاهی انداخت و گفت:
- همه رو زابرا کردی بیا برو بگیر بخواب.
حالا که می دونستم کاریم نداره و نمی زنتم بلند شدم و سمت ش رفتم.
کنار رفت و داخل اتاق رفتم درو بست و گفتم:
- لامپ و خاموش کنی باز می پرم رو شکمت.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
- خیلی پرو نیستی؟
به جاش من قدمی سمت ش رفتم و زل زدم توی چشاش و گفتم:
- دختر پرو نباشه که دختر نیست.
خیره نگاهم کرد و بعد نشست سر جاش و گفت:
- فردا کار دارم برو بخواب .
کنارش پایین تخت نشستم و گفتم:
- اخه من خوابم نمیاد.
دراز کشید و چشماشو بست .
مارک پیراهن ش قشنگ بود دست بردم بهش دست بزنم که سریع چشاشو باز کرد و نگاهش بین من و دستم رد و بدل شد.
بهش دقت کردم و گفتم:
- اووم بیین من اونقدرا هم که تو و دوستات فکر می کنید خنگ نیستم فقط ظاهرم یکم شیرین می زنه!
نیم خیز شد و بالشت سر زیر شو بلند تر کرد و گفت:
- یعنی چی!
پاهامو توی دلم جمع کردم و گفتم:
- یعنی اینکه من جاسوس بابام نیستم.
چشماش روی چشمام خیره موند شاید می خواست ببینه راست می گم یا نه!
به ناخون هام نگآه کردم و گفتم:
- بابام از من خوشش نمیاد همیشه کتکم می زنه زندانی م می کنه تو اتاقم کلا از من متنفره نمی دونم چرا ولی تا بوده همین بوده.
باز فقط بهم نگاه کرد که پوفی کشیدم و گفتم:
- ساکتی که اطلاعات ازم به دست بیاری؟
سری تکون داد و گفت:
- به ظاهرت و رفتار هات نمی خورد انقدر عقل ت کار کنه.
نیش م باز شد و گفتم:
- این اولاش بود زیر و بم این عمارت ادم هاش دست منه!فقط اسم بگو!
سری تکون داد گفت:
- خوب جالب شد حالا بهتره بخوابیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- تهش باید از خودم کمک بگیری شازده.
بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم.
با نفس های نامنظم محمد می شد فهمید بیداره و حرف هام ذهن شو درگیر کرده.
رفتار هاش اصلا به خلافکار ها نمی خورد منو نمی زد رو زمین می خوابید زیر دست ها و افرادش ارباب یا خان صداش نمی کردن و خیلی باهاش راحت بودن انگار اصلا ارباب نبود و تمام رفتار هاش به یه خلافکار نمی خورد من یه عمره ادم دیدم اینجا این بیرون یه رفتار داره داخل یه رفتار تنها نتیجه ای که می شه گرفت اینکه اون پلیسه!فردا حتما می فهمم.
چشمامو بستم و بلاخره خوابم برد.
#صبح
وقتی بیدار شدم افتاب زده بود و محمد ام توی اتاق نبود.
نشستم و خمیازه کشیدم کش قوسی به بدن ام دادم و از روی تخت بلند شدم.
درو باز کردم و بیرون رفتم توی سالن دور سیستم بودن.
ابی به دست و صورت ام زدم و کنار محمد نشستم که صفحه ی لب تاب و عوض کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت51
#باران
به غذا خوردن ادامه دادم که بابای امیرعلی این دفعه گفت:
- یعنی خانواده نداری دخترم؟
معلوم بود از این باباهاست که مو رو از ماست می کشه بیرون.
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- دارم.
باباش سری تکون داد و گفت:
- اخه چون گفتی سر میز غذا ننشستی تعجب کردم!
معلوم بود منتظره ادامه حرف های منه و گفتم:
- خانواده ام منو دوست ندارن ما هیچوقت سر یه میز غذا نخوردیم.
مامان امیرعلی دوباره برام غذا کشید و با مهربونی گفت:
- دختر به این ماهی مثل پنجه افتاب می مونی مگه می شه دوست نداشت؟
از تعریف ش ذوق زده شدم و گفتم:
- اره خوب چون پسر نشدم توی خاندان ما دختر زایدن ننگه!هر کی بیشتر پسر بیاره مقام ش بیشتر می ره بالا هر کی هم که دختر بیاره هیچ مادر من هم چون دختر اورده کسی ادم حساب ش نمی کنه اونم منو ادم حساب نمی کنه.
مادر امیرعلی سرمو به شونه اش تکیه داد و گفت:
- دیگه تو الان خانواده داری عزیزم ما خانواده تو خوبه گلم؟غذا تو بخور یه ماهه بیمارستان بودی امیرعلی داشت دق میکرد.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اتفاقا اصلا براش مهم نیست اون فقط به فکر عملیات ش هست که بدون من نمی تونه انجام ش بده و چون به خاطر اون رفتم توی کما عذاب وجدان داشت همین.
داداش گفت:
- امیرعلی اینجور ادمی نیست!
با لجبازی گفتم:
- اتفاقا همینه که من می گم.
امیرحسین خواست چیز دیگه ای بگه که مادرش گفت:
- خیلی خوب حالا دخترمو اذیت نکن امیرحسین.
امیرحسین باشه ای زمزمه کرد بشقاب دومم هم خالی شد و گفتم:
- خاله برام می ریزی؟خیلی خوشمزه است تاحالا غذای خونگی نخوردم.
برام ریخت و گفت:
- بخور عزیزم نوش جونت.
پام خورد تو میز که درد بدی توش پیچید بشقاب و از درد سریع ول کردم و زانومو گرفتم که بشقاب افتاد کف اشپزخونه و خورد شد.
با صدای خورد شدن ش همه از جا پریدن و من با صورتی جمع شده دو دستی زانو مو گرفته بودم.
مادر امیرعلی سریع دستامو کنار زد و اروم دور زخمم رو ماساژ داد سرمو به عقب تکیه دادم و اییی ریزی زمزمه کردم.
مادرامیرعلی گفت:
- انگار از بلندی پرت شدی روی سنگ های تیز مگه چه اتفاقی افتاده اینجور بدن ت زخم شده؟
با صورتی جمع شده چشامو از درد بستم و گفتم:
- رفتیم بام اونجا سنگ هاش خیلی زبر و تیزن خواستم خودمو از بالا پرت کنم پایین پسر وحشی تون بازومو گرفت محکم هر دومونو انداخت روی اون سنگ ها کل تنم زخم شده.
با ماساژ های مادرامیرعلی حالم بهتر شد و کم کم اثر درد کمرنگ شد.
ولی کامل حالم خوب شد ممنونی گفتم که برام دوباره غذا کشید و گفت:
- اخه چرا باید همچین گناه بزرگی یعنی خودکشی رو به جون بخری؟
بشقاب و توی بغلم گرفتم و گفتم:
- واسه چی باید زندگی بکنم؟من نه خانواده ای دارم نه کس و کاری که بخواد از مردن من ناراحت بشه هیچ هدفی توی زندگی ندارم شما هدف داری چون همسر داری پسر داری زندگی داری ولی من ندارم پس چرا باید زندگی کنم؟
مادر امیرعلی گفت:
- این چه حرفیه عزیزم یعنی می خوای بگی تو با همه زیبایی خاستگار نداری؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- دارم خیلی زیاد اما یا به خاطر پول خانواده ام منو می خوان یا به خاطر زیبایی م خود واقعی مو نمی خوان.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت51
#غزال
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم با دقت داشت به اطراف نگاه می کرد انگار بار اوله بهشت زهرا می دید.
برگشتم سمت ش و کنارش وایسادم چون تنهایی می ترسیدم قدم بزنم!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- می ترسی؟
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- نه.
یهو شروع کرد به دویدن و گفت:
- جن بخورتت.
یهویی بود جیغ خفه ای کشیدم و دویدم که بهش برسم وایساد و قش قش خندید و به قیافه ام نگاه کرد.
حتما رنگ و روم پریده.
منم نامردی نکردم یه مشت خوب زدم تو بازوش منتظر بودم گریه کنه دیدم فقط نگاهم می کنه که گفتم:
- الکی نگو که دردت نیومد.
دوباره راه افتاد و گفت:
- اخه جوجه تو مگه زور داری من دردم بیاد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوبه همین دو ساعت پیش سه نفر رو ناکار کردم.
لب زد:
- اونو من هنوزم باورم نشده کار تو بوده بگن کار ادم فضایی بوده بیشتر باورم می شد تا تو.
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- قیافه اتو اونجوری نکن اخم بهت نمیاد.
رسیدیم به مزار شهدا که کنار هر کدوم یه فانوس بود و نور خوبی می پیچید.
حدود20 نفر زوج زوج هر کدوم روی یه مزار نشسته بودن و یا حرف می زدن یا دعا می خوندن.
شایان با کنجکاوی به همه جا نگاه کرد و رنگ نگاهش عوض شد.
با عشق داشتم یه مزار شهدا نگاه می کردم و ارامش رو به وجودم تزریق می کردم که دیدم شایان دستمو بین دست ش گرفت.
خجالت کشیدم و دستمو عقب کشیدم تا ول کنه اما ول نکرد و محکم تر گرفت.
هر چی با زور سعی کردم دستمو جدا کنم ول نکرد و انقدر محکم گرفت که دردم گرفته بود و اروم گفتم:
- ایی دستم.
لب زد:
- اگه مثل نخوای دستتو بکشی منم مجبور نیستم انقدر محکم دستتو بگیرم.
و فشار دستشو کمتر کرد و گفت:
- ببین اینا هم همسر هاشون کنارشونن دست همو گرفتن من که همسرتم نمی دونم تو چرا از من فرار می کنی؟
کنار اولین مزار نشست و گفت:
- نکنه عاشق کسی هستی اره؟
چون دستمو گرفته بود منم مجبور شدم کنارش بشینم و محل ش ندادم که گفت:
- با توام نکنه عاشق کس دیگه ای هستی؟این سکوتت یعنی چی؟یعنی اره؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نخیر یعنی یه حرفی بزن که بتونه حقیقت داشته باشه تا وقتی بابام بود که بچه بودم بعدشم که بابام رفت من موندم و گند کاری های داداشتم بعدشم که اومدم پیش تو و توی خونه تو 24 ساعت ور دلتم چطوری عاشق یکی دیگه شدم؟مگه بجز تو و داداشم و بابام مرد دیگه ای فرصت شده توی زندگیم ببینم که عاشق بشم؟الانم که دیگه متاهلم اون موقعه که مجرد بودم به کسی نگاه کردم چه برسه به حالا که متاهلم.
به مزار نگاه کرد گفت:
- خوبه خیالم راحت شد.
لب زدم:
- پس حالا دستمو ول کن.
بدتر لج کرد و گفت:
- چرا از من که همسرتم انقدر دوری می کنی؟چرا من نمی تونم دستتو بگیرم؟
دستمو از دست ش کشیدم و گفتم:
- چون توی شناسنامه همسرمی قانونی همسرمی ولی توی دلم نه!چون فقط اشک منو در اوردی چون منو خریدی قمار کردی من تو رو بیشتر یه زندان بان می بینم تا همسر.
به مزار شهید گمنام نگاه کردم و طبق معمول اشکام که همیشه اماده باریدن بود ریخت روی گونه هام.
سرمو پایین انداختم تا کسی متوجه نشه!
شایان گفت:
- ولی قبل از اینکه بفهمی من دنبالتم چون قمارت کردم من بهت گفتم زن من شو.
بی رمق بهش نگاه کردم و گفتم:
- اونم به خاطر محمد بود نه به خاطر من پس فرقی نداره.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت51
#سارینا
اها اومده بودیم لباس بخریم.
سامیار دستمو گرفت و یه نگاه کلی به اطراف انداخت و منم همین طور.
حس زیاد خوبی نداشتم حس می کردم کیارش همین اطرافه و زل زده بهم.
به سامیار نزدیک تر شدم و دست شو محکم تر گرفتم و بهش نگاه کردم سری برام تکون داد یعنی کسی نیست!
وارد پاساژ شدیم و سامیار طبقه دوم وارد یه بوتیک شد.
همون بوتیکی بود که واسه اون مهمونی کذایی اومده بودم لباس خریدم با سامیار دعوا کرده بودم .
نه به اون موقعه به خون هم تشنه بودیم و نه به حالا .
ده پونزده تا پسر دور هم نشسته بودن و صبحونه می خوردن.
سامیار دستمو وا کرد و با همه تک تک دست داد.
نگاهی بهشون انداختم و سلام کردم.
صاحب بوتیک شناخت و اون چندتایی که اون روز اینجا بودن.
فکر کنم همه رفیق هاش بودن.
سامیار گفت:
- سارینا انتخاب کن بپوش.
سری تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
لباس ها رو تک تک از نظر گذروندم و به یه لباس رسیدم با رنگ بنفش!
خیلی ناز بود استین هاش تا نصف دست بود و بعد کشیده می شد تا روی زمین و تا کمرم بنفش پررنگ بود و برق می زد بقیه اش تور بود و خیلی پف و دنباله دار بود.
سامیار و صدا زدم و به اون لباس اشاره کردم.
سری تکون دادن و گفت:
- فرید داداش قربون دستت اون لباس و بیار.
فرید اورد و داد دستم.
گرفتم و توی پرو رفتم پوشیدمش و بیرون اومدم جلوی اینه وایسادم.
حسابی خوشکلم کرده بود و یه تاج کم داشتم.
نگاه بقیه به خوبی روم حس می شد سامیار گفت:
- خوبه دوسش داری؟
همه از توجه سامیار به من تعجب کردن واقعا دفعه قبل اونقدر دعوایی و الان مهربون.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خوام موهامو صاف کنم بندازم پشت م یه تاج بزارم با تور که پشت سرم باشه!
سامیار گفت:
- ولی مهم تر از اونا باید یه جفت کفش پاشنه بلند بخری چون قدت کوتاست مثلا انگار تولد 14 سالگیته نه 16.
تابی خوردم و گفتم:
- دختر هر چی کوتاه تر بغلی تر و دل ربا تر اون پسره که باید دراز باشه .
بقیه خنده ای کردن.
لباس و عوض کردم و سامیار خودش حساب کرد منم پرو پرو وایسادم نگاهش کردم.
بعله می گه وقتی با یه مرد میای خرید نباید دست تو جیبت کنی!
بعد خداحافظ ی با سامیار بیرون اومدیم و اولین زیورالات فروشی تاج ی که تو ذهن ام بود و پیدا کردم با الماس های بنفش.
بعد هم منو رسوند ارایشگاه.
چون صبح بود کارم زود راه افتاد و نیم ساعته اماده بودم.
با عروس هیچ فرقی نداشتم!
با ذوق مدام به خودم نگاه می کردم و همش تصورم این بود سامیار چی می گه!
خوشش میاد یا نه.
تک زد یعنی دم دره.
بیرون اومدم و سوار ماشین شدم با دیدنم ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد ولی چیزی نگفت.
یعنی بد شدم؟
رو به سامیار گفتم:
- بد شدم؟
نه ای زمزمه کرد.
همین؟
بهش نگاه کردم پیراهن بنفش و کت و شلوار مشکی خیلی ناز شده بود .
ریموت و زد و ماشین و پارک کرد.
همه اینجان و خبر ندارن من الان اومدم اونم با این سر و وعض!
با ذوق پیاده شدم و با سامیار دم در وایسادیم بعد 3 ماه می خواستم ببینمشون منی که هر روز اینجا پلاس بودم.
درو یهویی با کردیم و با سر و صدا داخل رفتیم.
همه سریع اومدن توی سالن با دیدن مون مبهوت موندن.
امیر سوت بلندی زد و گفت:
- ملکهههه جون اومده همه تعظیم کنیم.
خندیدم و جلو اومد بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا.
با ذوق گفتم:
- منم همین طور.
مامان زد زیر گریه که وارفته نگاهش کردم.
محکم بغلم کرد و نمی زاشت از بغل ش بیام بیرون و مدام قربون صدقه ام می رفت.
تک بچه که باشی همینه!
لاغر شده بود یکم و معلومه زیادی غصه می خوره برعکس من که تپل تر شده بودم اونم همش به خاطر بودن با سامیار بود.
تک تک بغل همه رفتم و فیلم سینمایی هندی بود برای خودش بس که گریه کردن.
سامیار هم با همه دست دادن و دوتامون جفت هم نشستیم یه طوری بودیم احساس غریبگی می کردیم نگاه دوتامون.
بقیه با لبخند نگاهمون می کردن.
امیر چشمکی بهم زد که معنی شو نفهمیدم.
تا شب کلی مهمون قرار بود بیاد و خوشحال بودم فاطی و زهرا هم می خوان بیان.
سامیار می خواست با پسرا بره بیرون والیبال بازی کنن که گفتم:
- منم میام منم میام.
سامیار گفت:
- برو عوض کن بیا.
همه تعجب کردن فکر می کردن باز الان بهم گیر می ده و می گه نیا.
تاج و تور و لباس مو عوض کردم و یه هودی و شلوار دم پا پوشیدم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت50 #ناحله از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واق
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت51
#ناحله
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده .
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه .
_چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
+خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم.
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم .
+عه اینطوری که نمیشه. یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم .
+خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
_اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم
_ واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته .
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس.
_ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما...
ولی میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چی .بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم .
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد.
یهو با ذوق گفتم :
_وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.
خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد .
در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی .
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش .
صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت .
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد .
خیلی ترسیدم
تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.
مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم.
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.
فرشته رو گرفت و رفت داخل .
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم.
+عهه حیف شد که زود داری میری .خوشحال شدم دیدمت گلم.
خداحافظ .
جوابش و دادم و ازش دور شدم .
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم .
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
_
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'