°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت6
#ترانه
یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله عمومی هستی؟
یا داشت بهم یاد می داد وسیله عمومی نباشم؟
یعنی من با پوشیدن لباس تنگ و کوتاه و بیرون ریختن موهام خودمو یه وسیله عمومی برای نگاه بقیه کردم؟
یعنی من بمیرم کسی افسوس نمی خوره دختر به این خوشگلی مرده؟
اصلا همه عاشق منن!
با فکری که به سرم زد سریع زدم روی ترمز .
گوشیمو برداشتم و با خط ناشناس ام توی گروهی که بچه های دانشگاه قایمکی زده بود تا راحت حرف بزنن که به گوش من و پدرم و اساتید نرسه پیام دادم:
- بچه ها مثلا ترانه کامرانی بمیره ناراحت می شید؟
این خط ناشناس ام به اسم امیرعلی بود و با بچه ها رفیق بودم چند باری گفتن بیا ببینیمت که من یه پسری رو جای خودم فرستادم و ماست مالیش کردم.
چند نفری که انلاین بود از جمله شاهرخ نوشت:
- ناراحت (با استیکر خنده) فقط افسوس که همچین لیدی می ره تو خاک.
و چند نفر دیگه هم پیام هایی دادن که فهمیدم اونا فقط به فکر..
و حرفای نیک سرشت درست بود.
سرمو روی فرمون گذاشتم و مغزم از خستگی ارور می داد.
جیغی از ته دل کشیدم و فریاد زدم:
- خدا بگم چیکار کنه نیک سرشت که مغز مو پاک ریختی بهم.
نمی دونم چطور رانندگی کردم و همین که رسیدم به خونه خودمو روی تختم انداختم و خوابیدم .
با صدای مکرر در زدن کلافه نشستم و بعد بلند شدم با قدم های محکم که نشون از عصبانیت ام می داد درو وا کردم که مهین خدمتکارمون هینی کشید و ترسیده نگاهم کرد.
با خشم گفتم:
- ها چیه؟
با لکنت گفت:
- خا..نوم جون ..اقا گفت ..بیاین صبحان..ه.
و دوید رفت.
درو کوبیدم و اومدم برم دراز بکشم که تازه خودمو دیدم.
مانتو و شلوار و پیراهنم چروک شده بود شالم دور گردنم مارپیچ شده بود و موهام وز وزی آرایشمم ریخته بود.
هوفی کشیدم امروز بیخیال دانشگاه بخوابم اما با فکر به نیک سرشت به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت مونده بود.
سریع لباس برداشتم و پریدم توی حمام سرسری اماده شدم و خواستم مانتوی زرد کوتاه ام رو بپوشم که یاد حرفاش افتادم.
کلافه تا باز فکر دیونه ام نکرد یه مانتو ساده تقربا رو زانو مشکی پوشیدم و شلوار راسته و برای اولین بار مقنعه!
آرایش کردم و سریع پله ها رو رفتم پایین بابا با دیدنم چشاش گرد شد.
بهت زده گفت:
- چی شده؟ مگه داری می ری عزاداری؟
مقنعه پوشیدی؟
و اخماشو در هم کشید.
لب زدم:
- نه حالا بعد می گم می دونی بابا از بحث سر صبح بدم میاد پس خدافظ.
ریموت و زدم و سوار شدم.
با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم کلا با سرعت اروم حال نمی کردم .
اومدم برم تو که دیدم نیک سرشت دم دره و داره با دوتا پسر که شبیهه خودش لباس پوشیده بودن حرف می زد.
حتما داشتم اونا هم مذهبی بودن.
پیاده شدم ماشین و همون دم در گذاشتم بمونه .
سمتش رفتم که متوجه من شد و گفتم:
- سلام بیا کارت دارم.
یکم جلوی دوستاش از لحن خودمونی من خجالت کشید با ببخشیدی بحث و تمام کرد و سمت داخل راه افتادم اونم پشت سرم اومد.
انقدر سر به زیر بود ادم یاد بچه کوچولو ها می یوفته.
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت6
#ترانه
یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله عمومی هستی؟
یا داشت بهم یاد می داد وسیله عمومی نباشم؟
یعنی من با پوشیدن لباس تنگ و کوتاه و بیرون ریختن موهام خودمو یه وسیله عمومی برای نگاه بقیه کردم؟
یعنی من بمیرم کسی افسوس نمی خوره دختر به این خوشگلی مرده؟
اصلا همه عاشق منن!
با فکری که به سرم زد سریع زدم روی ترمز .
گوشیمو برداشتم و با خط ناشناس ام توی گروهی که بچه های دانشگاه قایمکی زده بود تا راحت حرف بزنن که به گوش من و پدرم و اساتید نرسه پیام دادم:
- بچه ها مثلا ترانه کامرانی بمیره ناراحت می شید؟
این خط ناشناس ام به اسم امیرعلی بود و با بچه ها رفیق بودم چند باری گفتن بیا ببینیمت که من یه پسری رو جای خودم فرستادم و ماست مالیش کردم.
چند نفری که انلاین بود از جمله شاهرخ نوشت:
- ناراحت (با استیکر خنده) فقط افسوس که همچین لیدی می ره تو خاک.
و چند نفر دیگه هم پیام هایی دادن که فهمیدم اونا فقط به فکر..
و حرفای نیک سرشت درست بود.
سرمو روی فرمون گذاشتم و مغزم از خستگی ارور می داد.
جیغی از ته دل کشیدم و فریاد زدم:
- خدا بگم چیکار کنه نیک سرشت که مغز مو پاک ریختی بهم.
نمی دونم چطور رانندگی کردم و همین که رسیدم به خونه خودمو روی تختم انداختم و خوابیدم .
با صدای مکرر در زدن کلافه نشستم و بعد بلند شدم با قدم های محکم که نشون از عصبانیت ام می داد درو وا کردم که مهین خدمتکارمون هینی کشید و ترسیده نگاهم کرد.
با خشم گفتم:
- ها چیه؟
با لکنت گفت:
- خا..نوم جون ..اقا گفت ..بیاین صبحان..ه.
و دوید رفت.
درو کوبیدم و اومدم برم دراز بکشم که تازه خودمو دیدم.
مانتو و شلوار و پیراهنم چروک شده بود شالم دور گردنم مارپیچ شده بود و موهام وز وزی آرایشمم ریخته بود.
هوفی کشیدم امروز بیخیال دانشگاه بخوابم اما با فکر به نیک سرشت به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت مونده بود.
سریع لباس برداشتم و پریدم توی حمام سرسری اماده شدم و خواستم مانتوی زرد کوتاه ام رو بپوشم که یاد حرفاش افتادم.
کلافه تا باز فکر دیونه ام نکرد یه مانتو ساده تقربا رو زانو مشکی پوشیدم و شلوار راسته و برای اولین بار مقنعه!
آرایش کردم و سریع پله ها رو رفتم پایین بابا با دیدنم چشاش گرد شد.
بهت زده گفت:
- چی شده؟ مگه داری می ری عزاداری؟
مقنعه پوشیدی؟
و اخماشو در هم کشید.
لب زدم:
- نه حالا بعد می گم می دونی بابا از بحث سر صبح بدم میاد پس خدافظ.
ریموت و زدم و سوار شدم.
با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم کلا با سرعت اروم حال نمی کردم .
اومدم برم تو که دیدم نیک سرشت دم دره و داره با دوتا پسر که شبیهه خودش لباس پوشیده بودن حرف می زد.
حتما داشتم اونا هم مذهبی بودن.
پیاده شدم ماشین و همون دم در گذاشتم بمونه .
سمتش رفتم که متوجه من شد و گفتم:
- سلام بیا کارت دارم.
یکم جلوی دوستاش از لحن خودمونی من خجالت کشید با ببخشیدی بحث و تمام کرد و سمت داخل راه افتادم اونم پشت سرم اومد.
انقدر سر به زیر بود ادم یاد بچه کوچولو ها می یوفته.
به قلم بانو
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت6
#یاس
صدای اذان گوشیم بلند شد.
اینجا ها هم که همش درخت بود و جاده مسجدی تفریگاه ی میان راهی نبود!
چیکار می کردم؟
نمی خواستم نمازم قضا بشه!
رو به پاشا گفتم:
- می شه بزنید کنار من نماز بخونم؟
نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد یکم جلو تر زد کنار.
پیاده شدم و خودشم پیاده شد.
حالا چطور وضو می گرفتم؟
به پاشا که کنجکاو بهم نگاه می کرد گفتم:
- اب دارید تو ماشین؟
اره ای گفت و دست هاشو از جیب هاش در اورد و از صندوق یه بطری اب داد دستم و گفت:
- زیر انداز هم می خوای؟
اره ای گفتم.
خودش اورد طوری پهن کرد که ماشینی رد می شد منو نبینن.
حداقل غیرت ش خوب بود.
وضو گرفتم و مهر و سجاده جیبی مو دراوردم و قامت به نماز بستم.
نماز مو زیر نگاه های سنگین و خیره ی پاشا خوندم .
اخه چقدر نگاه می کنی تو! اخرش چشات چپ می شه!
دوباره راه افتادیم بلاخره ساعت 7 شب بود که رسیدیم.
ویلا پر بود از ماشین و معلوم بود همه اومدن.
خجالت می کشیدم جلوی این همه جمعیت! همیشه اغلب تنها بودم حتا توی مدرسه!
کنار ماشین وایسادم و لب مو از استرس گاز گرفتم پاشا که دو قدم رفته و نیش تا بناگوش باز بود برگشت نگاهم کرد ببینه چرا نمی رم.
باید هم خوشحال باشه که حریف من شده و تونسته از مخفیگاه ام بکشتم بیرون!
اومد سمتم و گفت:
- چرا وایسادی؟ بیا دیگه.
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- نمی خوام .
با ماشین تکیه داد و گفت:
- باز چیه؟
با دست هام ور رفتم و گفتم:
- خجالت می کشم خیلی شلوغه اینجا.
انگار انتظار داشت باز بگم زن ت نمی شم و با این حرف نفس راحتی کشید تقریبا و گفت:
- ببین بیا بریم امشب من و تو مال هم بشیم تو بعله رو بده به من خودم از اینجا می برمت اصلا می ریم ویلا می گیرم دوتایی مون باشیم خلوت خجالت نکشی یا اصلا برمی گردیم تهران خونتون یا هر جا که تو گفتی اصلا کلید اتاق خودمو بهت می دم بری نیای بیرون خوبه؟
سری تکون دادم حداقل بهتر از هیچی بود.
با سر اشاره کرد بریم داخل.
درو باز کرد و اشاره کرد برم تو که نه ای گفتم.
استرس گرفته بودم!
مجبور شد خودش اول بره و منم پشت سرش رفتم.
تقریبا کامل پشت سرش بودم و چهره همه درهم رفته بود فکر کرده بودن نتونسته منو بیاره ولی پاشا کنار رفت و من نمایان شدم لبخند به لب همه برگشت و شیطنت توی چهره همه پیدا بود.
پاشا هم از این دروازه تا اون دروازه نیشش وا بود.
سلام ی کردم و سلام همه بالا رفت.
با استرس به جمعیت نگاه کردم مامان و بابا اخر نشسته بودن پیش اقاجون تازه رو مبل دو نفره بودن جا نبود من برم و اگه جا بود هم نمی رفتم!
تنها امیدم الان پاشا بود که منو از این جو نجات بده که با حرف ش داشتم اب می شدم:
- بفرما اقا بزرگ عروس خانوم و اوردم سه ساله دارین تابم می دین امشب دیگه باید مال خودم بشه تا محرمم نشه از این در نمی زارم کسی پاشو بزاره بیرون همین امشب باید یاس زن من بشه!
بابای پاشا عمو گفت:
- چته پسر مگه طلبکاری؟ باشه حالا بیاین بشینن دختر بدبخت اب شد.
پاشا تازه متوجه من که از خجالت سرخ شده بودم نگاه کرد.
کم مونده بود گریه ام بگیره.
اخه این چرا اینقدر حوله؟
بهش نگاه کردم که گفت:
- بیا بریم رو اون مبله بشینیم.
دمبالش مثل جوجه ها راه افتادم و با فاصله ازش نشستم تقریبا به دسته مبل چسبیده بودم .
تو خانواده کسی جز من مذهبی نبود!
یه برادر بزرگ تر داشتم امیر که میونه امون زیاد خوب نبود همیشه به خاطر چادرم مسخره ام می کرد و باهام بیرون نمی یومد و با دختر عمو و دختر عمه هام بود همیشه می گفت من امروزی نیستم و ابروشو جلو دوستا و همکاراش می برم! مامان و بابا هم که عاشق تک پسرشون بود و کلا منو به حال خودم رها کرده بودن.
دوست داشتم ازدواج کنم اما نه یکی مثل مامان و بابای خودم که فردا دوباره مثل همونا باهام رفتار کنه.
من یا ادم مذهبی می خواستم!
ولی توی خاندان ها همه با فامیل ازدواج کرده بودن و یعنی اصلا ازدواج غیر از فامیلی نداشتیم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت6
#زینب
جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد.
وای فهمیدن من دخترم.
امیر دوید سمتم و گفت:
- دیونه شدی دختر چیکار می کنی بلایی سرت می یومد من جواب داداش کمیل و چی می دادم؟
بلند شدم از روی زمین و گفتم:
- دارو ها توی ماشین بود اینا ممکنه جون چند نفر رو نجات بده باید می زاشتم می سوخت؟فعلا هم که سالمم.
بقیه تعجب کرده بودن.
تعجب هم داشت یه دختر با لباس پسرونه توی جبهه!
بقیه مسافت رو پیاده طی کردیم بیچاره راننده که فکر می کرد من پسرم و به عنوان پزشک پسر سوارم کرده بود.
اولین پایگاه و مقر فرماندهی که رسیدیم بردن ام اتاق فرمانده.
یکی از رزمنده ها درو باز کرد و داخل رفتم.
یه اتاقک بود که چند تا فرمانده نشسته بودن و یه نقشه ای رو نگاه می کردن و صحبت می کردن.
رزمنده گفت:
- قربان ایشون همون خواهر هستن که گفتم بهتون خودشو شکل پسر کردن و وارد جبهه شدن!
به فرمانده نگاه کردم و گفتم:
- اگه می خواید بگید برگرد شرمنده من بر نمی گردم اگر هم مسعولیت منو قبول نمی کنید که نیازی ندارم قبول کنید خودم همین راه و مستقیم می رم تا بلاخره کمیل و پیدا کنم اصلا اصرار هم نکنید که برگردم چون اگه برگردم اقا بزرگ حتما منو زنده زنده سنگسار می کنه یا منو می ده به اون سهند معتاد اونوقت کمیل یقعه شما رو می گیره!اصلا راه نداره برگردم پس منم با خودتون می برید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت6
#باران
رایان گفت:
- پس از الان من و تو همکاریم می دونم نا امید ام نمی کنی!
پا روی پا انداختم و گفتم:
- اولین کاری که براتون می تونم انجام بدم اینکه بگم من توی تک تک عمارت هایی که خاندان دارن و رفتیم همه جاشون جز به جز دوربین و شنود دارم.
چشم همه گرد شد و رایان رو به جلو خم شد و گفت:
- شوخی که نمی کنی؟
نه ای گفتم که فرمانده گفت:
- به چه چیزی اون دوربین ها رو وصل کردی؟
گفتم:
- لب تاب ام.
رایان گفت:
- عالیه این اولین کاری بود که قرار بود انجام بدیم تو کار مون رو یه پله جلو تر انداختی.
سری تکون دادم که رایان گفت:
- یه مسعله دیگه هم هست اینکه برای راحتی مون توی تمام این مدت و چون همیشه باید کنار من باشی طوری که بقیه شک نکنن اینکه ما با هم ازدواج کنیم و بعد تمام شدن عملیات طلاق بگیریم می دم چنان شناسنامه اتو سفید کنن که انگار منی وجود نداشتم نظرت چیه؟
به چشم هاش زل زدم و گفتم:
- من برای از بین بردن این لجن ها هر کاری می کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت6
#غزال
خدمتکار گل میز جلومو پر کرد از عصرونه.
محمد و روی یه پام نشوندم و خم شدم براش لقمه گرفتم و توی دهنش گذاشتم که مادرش باز با نیش و کنایه گفت:
- خودش مگه دست نداره بخوره؟همین جور بچه رو لوس می کنید!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- محمد فقط 5 سالشه به مهر و محبت نیاز داره پسر 20 ساله نیست که بگیم باید روی پای خودش وایسه!
دندون قرچه ای کرد و گفت:
- اصلا کی تو رو توی خانواده ما راه داده؟اصلا کی هستی تو؟
محمد پیش دستی کرد و گفت:
- همه بچه ها با مامان هاشون میان منم مامانمو اوردم،مامان منه!
لبخندی روی لبم نشست و قربون صدقه اش رفتم که شیدا گفت:
- تو خفه شو.
ارباب زاده عصبی شد و غرید:
- با بچه من درست حرف بزن زنیکه!
شیدا با عصبانیت گفت:
- تو کی هستی که بچه ات کی باشه با هر کی هر طور دلم بخواد حرف می زنم.
محمد از مبل پایین اومد و لیوان شربت رو بلند کرد و محتویات ش رو ریخت روی شیدا که جیغ شیدا بلند شد.
سریع پاشدم و محمد و پشت خودم پناه دادم.
از جا بلند شد و داد کشید.
پدر بزرگ محمد رو به ارباب زاده گفت:
- این چه کاری بود بچه ات انجام داد؟
ارباب زاده با اخم به محمد نگاه کرد یه طوری که من ترسیدم.
سمت محمد اومد که جلو وایسادم و گفتم:
- محمد بچه است.
بی توجه منو کنار زد و دست محمد و کشید برد توی یکی از اتاق ها تا خودمو رسوندم در اتاق و قفل کرد.
به در زدم و گفتم:
- ارباب زاده چیکار می کنی محمد فقط از شما طرفداری کرد توروخدا دست روش بلند نکنین اون فقط بچه است ارباب زاده.
با صدای گریه محمد اشکام روی صورت ام ریخت و التماس ش کردم درو باز کنه.
بلاخره درو باز کرد و بی توجه به من رفت توی سالن نشست.
با نفرت نگاهش کردم و سریع توی اتاق رفتم و درو بستم.
محمد رو زمین نشسته بود و ریز ریز داشت می خندید.
سریع بغلش کردم که لبخندش پرید اشکامو با دست ش پاک کرد و گفت:
- مامانی گریه کردی؟
همه جا شو چک کردم اثری از کتک نبود بهت زده گفتم:
- چرا گریه کردی؟ترسوندی منو.
محمد با خنده گفت:
- بابایی فقط ادا دراورد همش الکی بود تازه به من گفت خوب کردم.
چشام گرد شد امان از دست این پدر و پسر!
نفس راحتی کشیدم از فکر اینکه کسی بخواد روی محمد دست بلند کنه هم اعصابم خورد می شد.
محمد از پنجره به حیاط نگاه کرد که بچه ها داشتن بازی می کردن.
بلند شدم و گفتم:
- تو برو توی حیاط منم برات لقمه می گیرم میام پیشت خوب؟اینجوری نقشه بابایی ت هم خراب نمی شه!
رو هوا بوسی برام فرستاد و از اتاق بیرون اومدیم همه به ما نگاه کردم که محمد نمایشی سر شو انداخت پایین و مغلوب بدو بدو رفت بیرون.
استاد نمایشه ها.
منم خودمو مثلا عصبی و ناراحت نشون دادم براش لقمه گرفتم و از سالن زدم بیرون.
روی صندلی چوبی نشستم و محمد و نشوندم روی پام لقمه رو دادم دستش گرفت و شروع کرد به خوردن.
بعد اینکه خورد رفت پیش بچه ها.
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز دایه بچه بشم!
من دختر سالار خان عزیز دردونه بابا که همه چی تحت اختیارش یود هر چی می خواست فراهم بود حالا به کجا رسیده بودم؟
بعد فوت بابا همه چی افتاد دست داداش.
اونم که توی قمار و عیش و نوشش همه چی رو از دست داد جوری که این دم اخری منو هم جای طلب ش فروخت.
حالا دختر سالار خان جز فرار چه کار دیگه ای می تونست بکنه؟
نه به عزت و ابروی بابا نه به برادر عیاش ام.
بغض توی گلوم نشست و هر لحضه ممکن بود بترکه!
دلم تنگ مزار بابا شده بود.
اما اگر می رفتم اونجا قطعا امیر پیدام می کرد و منو می داد دست یکی بدتر از خودش که منو باهاش قمار کرده بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت6
#سارینا
یهو فوران کرد:
- اصلا من کمک توروووووو نخوام کیو باید ببینم؟
منم ریلکس گفتم:
- انگار من اومدم التماست کردم سامیار توروخدا بزار من بهت کمک کنم خوبه خودت اومدی دنبالم بچه مثبت فراموشی داری می گیری ها گفتم یه دامپزشک برو.
بازومو گرفت و گفت:
- من نمی دونم عمو چطور دختر بی تربیتی مثل تورو تحمل می کنه یالا پاشو برسونمت خونتون من بمیرم از تو کمک نمی گیرم!
هلش دادم کنار و جیغ زدم:
- انقدررررر به من دست نزن! منم بمیرم به تو یکی کمک نمی کنم فهمیدی پچههههههه مثبت؟
به صدا زدن های عمو توجه ای نکردم و حسابی بهم برخورده بود.
خودش منو ورداشته اورده هر چی دلش بخواد هم بارم می کنه.
کوله و لباسامو از روی مبل برداشتم.
و سمت در رفتم که همون پسره بدو بدو اومد چی بود اسمش احمد؟ عضنفر؟ اکبر؟ جعفر؟ اها محمد.
لب زد:
- بیا خودم می رسونمت.
چیزی نگفتم و زیر لب غر غر کردم:
- پسره ی دراز بد قواره سر من داد می زنه فک کرده ننه اش کیه! تیرک برق بی خاصیت! نمی دونم هدف خدا از وجود این چی بود؟ فکر کنم حوصله اش سر رفته بود و از دست ادم های جهنمی ش عصبی بود و هر چی گل به درد نخور مونده بود اینو ساخت شترق فرستاد وسط زمین گند بزنه به زندگی من!
صدای ویبره می یومد نگاه کردم دیدم این پسره هی می خنده.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- چته عامو خودرگیری مزمن داری؟مگه خلی الکی می خندی؟
با خنده گفت:
- چه چیزایی بار سامیار بدبخت کردیا.
ای وایی باز بلند فکر کرده بودم.
هووفی گفتم و به بیرون نگاه کردم.
موتور هم پریدا!
دم در خونه نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت:
- ببین دختر جون نگران نباش راهی نداره دوباره برمی گرده پیش خودت.
توجه ای نکردم و پیاده شدم درو باز کردم رفتم تو.
مامان ملاقه به دست اومد تو پذیرایی ببینه کیه با دیدن من جا خورد.
بغض کرده رفتم تو بغلش و اون دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:
- سارینا مامان دورت بگردم چی شده؟
بغض کرده با عصبانیت گفتم:
- اون سامیار دراز بی خاصیت روم داد کشید جلو همه.
مامان چشاش درشت شد و گفتم:
- منم قهر کردم اومدم.
مامان با عصبانیت سمت تلفن رفت شماره عمو رو گرفت:
- الو اقا احمد.
.....
- چه سلامی چه علیکی شما به من گفتی مراقب سارینا هستین دو ساعت نشده با چشم اشکی برگشته بچه ام عین ابر بهار اشک می ریزه سامیار به چه حقی روی سارینا داد کشیده جلو همه؟
......
- شما گفتین کمک شو نیاز دارید با اینکه خطرناکه من قبول کردم اما با این کار امروز اقا سامیار من دیگه نمی زارم سارینا بیاد خدانگهدار.
...
و گوشی رو قطع کرد.
حالا من کجا گریه کردم مامان گفت عین ابر بهار داره اشک می ریزه؟
دستمو کردم تو چشم اخ چه دردی داشت اصلا نمناک هم نشد اصلا اشکی تو چشام جمع نشده بود که بخواد عین ابربهار بریزه!
مامان قربون صدقه ام رفت و برام غذا اورد مگه می شد به دستپخت مامان نه گفت؟؟
اصللآ
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت5 با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و ب
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت6
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
ادامـــه دارد..! 🍃
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج🧡🍂'