eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌خاطربهشت‌عاشق‌شهادت‌نباش! به‌خاطرقرب‌الهی ، رسیدن‌به‌خدا ، عاشق‌شهادت‌باش .🕊🌴
گاهی‌ممکن‌است‌انسان‌عبادت‌چهل‌ساله‌اش‌را بایک‌دل‌شکستن‌هدر‌دهد..!
وَقتی تَمـٰام‌دُنیـٰامیگن‌تَسلیم‌شو اُمیدزمزمِه‌میکنِه‌یِه بـٰاردیگه تلاش‌کُن.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 کمک کرد بشینم و وقتی چک کرد دید سالمم محکم بغلم کرد. بعد چند ثانیه ازم جدا شد و گفت: - فکر کردم باز دارم از دست می دمت!دیگه ازم جدا نشو. سری تکون دادم و دستمو گرفت بلند شدم . سوار ماشین پلیس شدیم و برگشتیم خونه بی بی. صدای گریه های امیر ارسلان توی کل محل پیچیده بود! سریع درو حل دادم و رفتم تو. با صدای در نگآهش این سمت چرخید و با دیدن من گریه اش وایساد و یهو خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و دلم براش غش و ضعف رفت. خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم زدم زیر گریه. دو دستی محکم چسبیده بود بهم و هنوز هق هق می کرد گاهی. انقدر توی شک این چند دقیقه بودم رمقی برام نمونده بود. همون توی حیاط نشستم که کروعی رو اوردن و کنار حیاط دستبند به دست نگه داشتن تا نیرو های پشتیبانی برسه! امیر ارسلان و نشوندم روی زمین و سمت کروعی رفتم تا به خودش بیاد یه مشت محکم توی صورت ش کوبیدم و یه لگد نثارش کردم که محمد عقب نگهم داشت و جیغ کشیدم: - بزار بزنمششش گریه های امیر ارسلان ام تقصیر اونه باید بکشمش عوضی رو!چه حالی داری الان؟چه حالی داری من باعث شدم گیر بیفتی؟چه حالی داری یه دختر حساب تو رسیده؟هااااااا! صورت ش از درد جمع شده بود و چیزی نمی گفت. محمد گفت: - امیر ارسلان ترسیده برو بغلش کن گناه داره. سمت امیر ارسلان رفتم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سمت امیرارسلان رفتم و از روی زمین بلندش کردم عروس بی بی زینب هانا سمتم اومد و گفت: - بهتره بریم داخل عزیز دلم. با صدای محمد برگشتم: - نه بهتره بریم تا نیرو ها همین جا هستن. سری تکون دادم و گفتم: - اره اینجوری امن تره! سمت بی بی زینب رفتم و گفتم: - واقعا ممنونم به خاطر تمام این مدت اومدین تهران حتما جبران می کنم براتون لطفا شماره امو ثبت کنید. سری تکون داد و شماره امو توی گوشیش ثبت کرد و گفت: - این چه حرفیه دخترم!وظیفه ام بود اقا محمد هم مثل پسرم تو هم مثل عروسم چشم من که خونه ام ابادان هست ولی اومدم تهران حتما بهتون سر می زنم. صورت شو بوسیدم و محمد ام با پسر ها و کدخدا کمیل خداحافظی کرد که نیرو های پشتیبانی رسید و سوار یکی از ماشین های پلیس شدیم. فرزاد و حسن رو هم دم در بیمارستان سوار کردیم خواستیم راه بیفتیم که دیدم یه ماشین اشنا وایساد اهو و رها پیاده شدن. پیاده شدیم اهو و رها خواستن سمتم بیان که همون لحضه حسن و فرزاد و از درمونگاه اوردن بیرون. شکه این چهار تا به هم دیگه نگاه می کردن و رها و اهو دویدن سمت شون. رها سمت فرزاد رفت و اهو سمت حسن! محمد خم شد کنار گوشم گفت: - بجز خودمون چهار تا عاشق دیگه هم این وسط انگار هست!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سری تکون دادم و گفتم: - وقتی بهشون خبر دادم خیلی نگران شدن نگو نگران من نشدن نگران عشق هاشون شدن! محمد خندید و گفت: - اونا رو بیخیال به جای همه اشون من نگرانت بودم! ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم و گفتم: - شما که وظیفته!نه؟ خودشم خنده اش گرفت و گفت: - اون که بعله چه وظیفه قشنگی! وقتی خوب رها و اهو از نگرانی در اومدن تازه سمت من اومدن که پشت چشمکی ناز کردم و امیر ارسلان و دادم دست محمد دست به کمر گفتم: - اره دیگه نو که میاد به بازار کهنه می شه دل ازار اخری باید بیاید حال منو بپرسید؟ از این سوتی که جلوی همه دادن بودن لب گزیدن و اهو برای مس مالی کردن گفت: - نه بابا این چه حرفیه دیدیم تو سالمی اونا ناقص ان نگران شدیم همکلاسی ایم خوب هم گروهی مون هم هستن. ادا شو در اوردم و گفتم: - اره ارواح عمت برو خودتو سیاه کن. هر دو تاشون بغلم کردن و رها سلقمه ای به پهلوم زد و گفت: - حالا تو دهنتو ببند ابرو مو نو نبر اصلا ایقد بغلت می کنم جونت دراد خوبه؟ خنده ریزی کردم که اهو کوفتی گفت. سوار شدیم و راه افتادیم سمت تهران. بعد از کار های اداری با محمد در حال برگشت بودیم که گفتم: - منو برسون خونه ام . یه مسیر دیگه رو رفت و گفت: - فکر کنم خونه تو دیگه باید پیش من باشه نه؟ امیر ارسلان که خواب بود رو توی بغلم جا به جا کردم تا راحت تر بخوابه و گفتم: - نه! متعجب گفت: - چرا؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - چون چ چسبیده به راه می خوام برم خونه ام. پکر شد و ناراحت نگاهم کرد و سمت خونه ام رفت و گفت: - واقعا انقدر بودن با من برات باعث عذابه؟اخه من چیکار کنم بفهمی دوست دارم؟بابا تو تمام جون منی من داشتم به خاطر تو این عملیات و به باد می دادم چون فقط تو بهم بی مهلی می کردی سه ساله دنبالت بودم بس که کوچه پس کوچه های تهران و نگاه کردم تا بلکه حداقل اتفاقی ببینمت چشام درد گرفت کور شدم!اره من ولت کردم منی که قول داده بودم ولت نکنم ولت کردم چون جونت توی خطر بود من معمور برات گذاشتم اون ول کردن سوری بود تا جونت رو نجات بدم اما معمور تو رو گم کرد انگار که من خودمو گم کرده باشم زندگی رو گم کرده باشم فقط دنبال ت می گشتم التماست می کنم اصلا هر کاری تو بخوای می کنم فقط از پیش من نرو تو تمام زندگی منی سه سال از زندگیم بد گذشته در نبودنت بیشتر از این زندگی مو ازم نگیر خواهش می کنم من به بودن ت کنارم محتاجم! و ماشین وایساد کنار برج که خونه ام بود وایساده بود. نگاهشو برگردوند سمت شیشه ماشین تا اشک توی چشم هاشو نبینم. با صدای بمی گفت: - ولی اگه بدون من خوشی نمی خوام ازت این خوشی رو بگیرم برو. لب زدم: - خیلی بیشعوری یعنی برم؟ برگشت سمتم و گفت: - نه نرو لطفا. سری تکون دادم و گفتم: - نمی رم. لبخند روی لب هاش جا خوش کرد و گفت: - دورت بگردم من. راه افتاد که گفتم: - کجا می ری من گفتم خونه تو نمی رم. بهت زده وایساد و بهم نگاه کرد که خندیدم و گفتم: - شوخی کردم بریم. ابرویی بالا انداخت و گفت: - باشه ارغوان خانوم فعلا دور دور شماست. خنده ام بلند تر شد با دیدن داروخونه گفتم:
نه اینکه فراموش کردم ها فقط میخوام به موقع به روت بیارم . .👩🏿‍🦯
من‌حسـآبم ز همـہ‌‌ مردم‌این شھـرجداست؛ من‌امیدم به علۍبعد ِعلۍهم‌ بـہ‌‌خداست:))
- وقتی کسی رو از خوب بودن خسته کردی، دیگه حق نداری بی‌محلی‌هاش رو به پایِ بَد بودنش بزاری '🤍'
دیوانه ترین دلبر این شهر، تو بودی ای وای به حال دل دیوانه پسندم...
تـوهمـانی‌ك‌دلـم‌لـک‌زده‌لبخـندش‌را اوکـه‌هـرگز‌نتـوان‌یـافت‌هـمانندش‌را.. ♥️🌴