eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا یاری کند قلبی را که در آرزوی چیزی‌ است که تقدیرش نیست...🧮🌊
دل دادم‌ودل‌بستم‌ودلدارنفهمید رسوایِ‌جهان‌گشتم‌وآن‌‌یارنفهمید !..🪐🍾
●-هرکه‌معشوقه‌برانگیخت‌گوارایش‌باد‌.؛ ●-دلِ‌تنهابِہ‌چہ‌شوقی‌پیِ‌یلدابرود؟!>❄️🫐
•-
چرادرخویش‌میپیچی‌چراازخویش‌مینالی؟!
پ•-گلویت‌سخت‌میسوزدازاین‌بغض‌زمستا
نی؛ )❄️🪵
تتلو؟ _نه ممنون حاج مهدی هست👩🏻‍🦯
- درهنگام‌گریه ، بدنمان‌درحال‌مبارزه‌باچیزی‌است‌ڪه‌؛ ذهن‌وقلبمان‌نمیتواندآن‌راتوجیه‌ڪند ..🌧🫀..'
ابوحامد رودکیِ عزیز هزار سال پیش گفتِ :
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
:)!
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ🌸
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 اقا خان گفت: - این همه دختر!باران نه!اون نحسه. رایان گفت: - اگر قبول نکنین من خاندان و ترک می کنم و شخصا توی مهمونی که قراره جانشین بشم اعلام می کنم دیگه از خاندان شما نیستم و فامیل مو عوض می کنم. رنگ از رخ اقا خان پرید و گفت: - باشه باشه!می گم مقدمات عروسی رو فراهم کنن تا یه عروسی عالی بگیری. رایان سری تکون داد ولی من خوب این مار هفت خط و می شناختم. بلند شدم و گفتم: - و اما من شرط دارم. اقا خان اخم تندی کرد و گفت: - تو در حدی نیستی که شرط بزاری دختره ی نحس. پوزخندی زدم و گفتم: - عجب!. نگاهمو به رایان دوختم و گفتم: - پس ازدواج منتفیه! اومدم برم که رایان بلند شد و گفت: - اقا خان انگار شما هم میل تون به اینکه من خاندان و ترک کنم؟ اقا خان نفس شو سنگین رها کرد و دهن همه باز مونده بود. اقا خان گفت: - باران بگو. نیش خندی روی لب م نشست و برگشتم نشستم پا روی پا انداختم و گفتم: - طبق قانون خاندان این عمارت با تمام وسایل سهم وارث می شه و وارث باید نصف تمام چیز ها رو به نام من کنه. هیین همه بالا رفت و ادامه دادم: - نام!باید نام برام تعین بشه و نامم هم بانو هست!کسی بجز بانو حق نداره منو صدا کنه. پوزخندم پررنگ تر شد و گفتم: - و سومین شرط اینکه تمام خرید های عروسی و تشریفات طبق نظر من باید باشه. اقا خان دهن باز کرد چیزی بگه که رایان زودتر گفت: - قبوله خانومم. دهن اقا خان که باز شده بود چیزی بگه بسته موند. خودش می دونست اگر وارث جا بزنه چقدر ابروش جلوی خان و ایل و تبار های دیگه می رفت. نگاهمو به ساعت دوختم باشگاه داشتم پا شدم و گفتم: - رایان من می رم باشگاه 8 بیا دنبالم. اشاره کردم دنبالم بیاد. سری تکون داد و گفت: - تا دم در باهات میام فقط قبل ش می خوام اقا خان برامون صیغه محرمیت بخونه تا وقت عروسی. اقا خان من منی کرد و گفت: - چه عجله ایه می خونیم حالا. رایان گفت: - الان بخونید همین الان! شروع کرد به خوندن و ما هر دو بعله رو دادیم. سری تکون دادم و شونه به شونه هم بیرون اومدیم. رو به رایان گفتم: - لب تاب ام زیر تختم جاساز شده پیداش می کنی یادت نره چی بهت گفتم کوتاه نمیای فهمیدی؟مطمعن باش شب به خونه نمی رسم. رایان گفت: - پس نرو! تو دیگه الان زن منی باید مراقبت باشم! سوار ماشین شدم و گفتم: - نرم ضایعه است باید برم نگران من نباش!سوری زنتم واقعی که نیستم. رایان گفت: - فعلا که هستی منم وظیفمه مراقبت باشم. ماشین و روشن کردم و گفتم: - تموم این سال ها کسی مراقبم نبوده عادت ندارم کسی رو داشته باشم به بی کسی عادت کردم من خودم مراقب خودم هستم نیاز نیست تو به مسعولیت به گردن بگیری چون دلم نمی خواد فردا منت تو سرم باشه!فعلا. درو بستم و مهلت ندادم چیزی بگه دور زدم و بوقی زدم که نگهبان درو باز کرد و از عمارت خارج شدم. تا رسیدم باشگاه سریع لباس عوض کردم و شروع کردم به تمرین. بعد از باشگاه ساعت 8 بود که تمام کردم لباس هامو عوض کردم و کوله امو برداشتم از باشگاه زدم بیرون و از استاد خداحافظ ی کردم از محوطه باشگاه که بیرون زدم سمت ماشین رفتم که حرکت و صدا های پایی رو اطرافم حس کردم. پس وقت ش بود. در ماشین رو باز کردم نشستم که پشت صندلی دست هایی جلو اومد و با تمام قدرت دستمالی رو روی بینی م فشار داد. خودمو به بیهوشی زدم که دستاشو برداشت نشونت می دم حالا بزار کارت دارم. می خواستم بفهمم کدوم عمارت منو می خوان ببرن و هم ابروی اقا خان و ببرم. امشب شب جانشینی وارث بود و می خواست من کنار رایان نباشم و وقتی کار از کار گذشت منو سر به نیست کنه. کور خوندی اقا خان. راننده منو انداخت روی صندلی شاگرد و حرکت کرد. از شانس خوبم سرم طرف پنجره بود و زیر چشمی جاده رو می پایدم. این بار یه عمارت جدید بود البته زیاد بزرگ نبود. در اوتوماتیک باز شد و دو تا سگ و نگهبان جلوی در بود. مطمعنن باید همینا باشن. راننده منو سر کول ش انداخت و وارد عمارت شد. توی تک سالن ش روی صندلی منو گذاشت و دستامو پشت برد با طناب محکم بست.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 تلفن زد به یکی و گفت: - سلام اقا خیالتون راحت امشب مراسم رو برگذار کنید هر وقت دستور دادید کارشو تمام می کنم. دستامو نامحسوس پشتم حرکت دادم و تیغ و از زیر استین م توی لباس بیرون کشیدم و شروع کردم به بریدن طناب. وقتی کامل بریدمش اون رگه اخر رو گذاشتم که نیوفته و لو برم. که صدای پشت خط نمی دونم چی گفت که این گفت: - باشه اقا الان کار رو تمام می کنم خداحافظ. تا قطع کرد اومد سمتم روی صورت ام خم شد و گفت: - اخ تو به این زیبایی حیف نیستی؟ خندید با خودش که سریع با فشار دستامو باز کردم و دستمو جلو اوردم با تیغ خراش انداختم توی گردن ش. خراش عمیق اما نه در حد مرگ. دست شو روی گردن ش گذاشت و شوکه عقب رفت. انقدر عقب رفت افتاد زمین. پوزخندی زدم و گفتم: - نترس جوری زدم تا اخر عمرت درد بکشی اما نمیری. با یه حرکت توی گردن ش بیهوشش کردم. از عمارت بیرون اومدم و سمت دیوار های پشت رفتم از شاخه های پیچک ها که کل دیوار عمارت رو پوشونده بودن گرفتم و خودمو بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم. اصلحه امو که جاساز کرده بودم بیرون کشیدم و صدا خفه کن رو روش گذاشتم. سمت در عمارت رفتم و در زدم یکی از بادیگارد ها باز کرد که یه تیر توی پاش زدم و با گردن توی گردن ش کوبیدم که افتاد. یقعه اشو گرفتم تا نیفته و عقب عقب بردمش اون یکی گفت: - کی بود اصغر؟ انداختم نعش اینو سریع یه تیر توی پای اون زدم که پرت شد روی زمین. بالای سرش رفتم و یه ظربه ی بیهوشی جانانه هم به اون زدم. سگ ها بسته بودن و فقط پارس می کردن. سوار ماشینم شدم و از عمارت بیرون زدم. باید امشب به بهترین نحو وارد عمارت می شدم. از نزدیک ترین پاساژ یه لباس فوقلاده پرنسسی سلطنتی خریدم و رفتم ارایشگاه. بعد اینکه اماده شدم سمت عمارت اقا خان رفتم. دوست داشتم وقتی منو می بینه چهره اشو سیر تماشا کنم. امیدوارم که سکته کنه بمیره! در زدم که بادیگارد باز شد و داخل رفتم. ماشین و پارک کردم و در سالن و اروم باز کردم صدای جر و بحث تا بیرون هم می یومد رایان بود که داد می زد باران و نیست و اقا خان می گفت بزار این جشن سر بگیره اونو پیدا می کنیم. رایان داد کشید: - باران اگر امشب قبل مراسم پیدا نشه همه چی کنسله. خودمو نشون دادم و گفتم: - رایان عزیزم من اینجام نیازی به کنسل نیست. چنان سر همه چرخید که گفتم گردن همه شکست . رایان با دیدنم چشاش گشاد شد . سمت ش رفتم و گفتم: - فقط می خواستم یکم به خودم برسم عزیزم که برای تو بهترین باشم به سورپرایز بود نمی خواستم نگرانت کنم. نمادین دستمو گرفت و گفت: - خیلی نگرانت شدم عزیزدلم دیگه این کارو نکن واقعا زیبا شدی. لبخند دلبرانه ای زدم و نگاهمو به اقاخان دوختم و گفتم: - چرا اینجوری نگاهم می کنی اقا خان؟ لب زد: - مگه چطوری نگاهت می کنم؟ نیشخندی زدم و گفتم: - جوری که انگار مردم و تو فکر نمی کردی دیگه منو ببینی!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 فقط با خشم بهم نگاه کرد. قدمی جلو رفتم و با صدای اروم و خونسردی گفتم: - ببین اقاخان!شاید برای همه خان باشی!اما برای من نیستی!منم مثل خودتم زرنگم اما مثل خودت بد ذات نیستم فکر نکن می تونی سر منو زیر اب کنی!. پوزخندی به چهره از خشم قرمز شده اش زدم و کنار رایان وایسادم که با چشمای نگران ش نگاهم می کرد. با صدای بلند گفت: - ما می ریم اماده بشیم تا موقعه اومدن مهمون ها. با هم سمت پله ها رفتیم و یه راست توی اتاق رایان. درو بست و نگران گفت: - کار اقاخان بود اره؟ روی تخت نشستم و گفتم: - اره گفت خلاص ام کنن. زهرخندی زدم و گفتم: - چقدر از من بدش میاد که حکم خلاص کردن م رو هم صادر کرد. رایان نشست اون ور تخت و گفت: - واقعا گفت خلاص ت کنن؟ سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ها زور شون به من نمی رسه و گرنه تاحالا صد بار خلاص م کرده بودن. بلند شدم و لبه بالکن رفتم رایان هم پشت سرم اومد میله های بالکن و توی دستم فشردم و گفتم: - خیلی ها از من متنفرن می دونی چرا؟ رایان سکوت کرد و کنارم وایساد. بیشتر میله رو توی دستم فشردم تا بلکه خشمم رو روی اون خالی کنم و گفتم: - چون دخترم! اخه مگه دختر بودن جرمه؟خیلی از این فامیل پیش دکتر رفتن دارو خوردن بچه هاشون پسر باشه دختر هاشونو سقط کردن!منم اشتباهی گفتن پسرم اگه می دونستن دخترم سقط ام می کردن!چرا؟چون اگه یه زن دختر بیاره ننگه!عیبه!مضحکه می شه مسخره می شه کسی بهش احترام نمی زاره! سر خوردم روی زمین نشستم و به میله های سرد بالکن تکیه دادم و گفتم: - دوم برای اینکه خودمو از پلیدی ها حفظ کردم!با پسرای فامیل دوست نشدم!و اونا از من متنفرن و دوست دارن یه طوری منو پایین بکشن اسیب بهم بزنن بکشنم!چون فقط به سینه اشون دست رد زدم. رایان رو به روم نشست سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم و گفتم: - من و فقط خدا دوست داره که تا الان هیچکس نتونسته بکشتم! نگاهی به حیاط عمارت انداختم که هر لحضه یه ماشین وارد ش می شد. بلند شدم و گفتم: - بهتره بریم امشب یکی از بهترین شب هاست. رایان کمی به زمین زل زد و بعد سری تکون داد و بلند شد.