❁ـ﷽ـ❁
یک جاهایی
روایت باید زنانه باشد
نه اینکه مردان ندانند و نخوانند
نه
اما یک جزئیاتی هست که فقط زن ها میفهمند
مثالش را قبلاً نوشتهام
وقتی که بعد از روز دهم،
به خیمه ها، به بانو رباب، آب رسید.
بعدش چه شد؟
خب این را فقط مادرها میفهمند 😭
برای«شیر داشتن با آغوش خالی» فقط مادرها میتوانند ضجههایی از جنس سوختن بزنند.
حالا روضه ما، پشت در است
(عجیب است
برخی واژههایی که برای میلیاردها انسان به شدت خنثی است، برای ما چه دردی دارد، نه؟ آب، چکمه، سینه، انگشتر، تشت، میخ، در،…)
اصلاً قصد باز کردن ندارم
روضه عصمت الله الکبری را شاید نباید باز کرد
اما خب…
فکر کن که حملِ ششماههای دارد.
فرزند امانت است؛ حالا تصور کن امانتت، فرزند امام هم باشد
خب خیلی حمل سنگینی است!
اما
سنگین تر از حق؟
سنگین تر از خود امام و امامت؟
بانو میآید پشت در
- این ها از نظر من همه تفسیر دارد، تعبیر دارد، نماد است، میشود ساعت ها درباره تک تک جزئیات اتفاق فکر کرد و طرح کلی درآورد تا مصداق ها از آن دربیاید برای یک زندگی مکتبی -
چرا؟
برای باز کردن در؟
نه
در را که با هجوم باز کرده بودند 😭
در را که آتش زده بودند و نیم سوخته و باز شده بود😭
سرباز جبهه حق - که حالا اینجا یک مادر است آن هم باردار آن هم داغدار- خود را به درب خانه میرساند تا از حریم خدا محافظت کند،
تا مهاجمین به خانه ولایت وارد نشوند.
امیرالمؤمنین گوشهای به تماشا ایستاده؟
نه!
العیاذ بالله
غیرت الله و تماشا؟!
حیدر نیز در معرکه درگیر است
بسیار سخت و با رعایت جوانب؛ منع شده از شمشیر کشیدن، امر شده به صبر!
نقشه این است علی دست به شمشیر ببرد تا اسلام همانجا تمام شود!
آااخ
فکر کن که علی باشی، یکه تاز عرب، فاتح خیبر، اسدالله، میداندار جنگ ها و غزوه ها
اما حتی نتوانی دست به شمشیر ببری!…
این خودش یک درد کشنده است!
خب
بانو هم #حاضر میشود در این سمت میدان.
میدان؟
میدان!
خاک بر سر دنیا
خدایا!
چه شد که خانه دختر پیغمبر که ملائک برای ورود به آن اجازه میگرفتند شد میدان جنگ؟! 😭
با آن وضعیت،
همه قوا را جمع میکند در جسم، و در را نگه میدارد که باز نشود،
که شیاطین پایشان به حریم ولایت نرسد، که به امام جسارت نشود.
بعد چه میشود؟
هی مینویسم هی پاک میکنم
حتی فکر میکنم آن در، آن میخ (مسمار) هم دلشان میخواهد خیلی چیزها گفته نشود.
فکر میکنم «در» دلش میخواسته هزار بار، اصلا تا ابد، بسوزد اما خودش را نگه دارد تا روی ریحانه خدا نیفتد
خب
ملعون لگد میزند
با هرآنچه توان دارد
آخر همسر علی، مادر حسنین، در حالی که علی دیگری در بطن میپروراند،
پشت در است!
پس محکم میزند!
فاطمه در را نگه میدارد،
فشار می آورند.
شما بگویید
تاب یک زن
یک زن باردار
داغدار
مگر چقدر است
در برابر لشکری از جنس مذکر؟ (نمیتوانم واژه مرد را به کار ببرم. اصلاً «نَر» مینوشتم بهتر بود، شبیه تر به حیوانات)
👇👇
دری که در آتش میسوزد، به روی مادر میفتد؛
مادر میفتد😭
ناله «یا ابتاه»ِ صدیقه کبری به آسمان میرود
قلب رسول خدا در عرش آتش میگیرد
ملائک بر سر میزنند
کائنات بر مصیبت ناموس خلقت مویه میکنند
راه باز میشود
لشکری قوی هیکل وارد میشوند
فشارِ در مضاعف میشود
مضاعف میشود
شما بگویید
اتفاقی که برای یک زن باردار
در فشار در و دیوار
میفتد
چیست؟
چیست؟
آاااه روضه من همین است😭
مردها بروند بیرون😭
فشار، کار خودش را کرد،
خطاب ناله مادر ما را عوض کرد😭
از یا ابتاه، از گلایه امت به رسول،
ناله شد «یا فضةُ خُذیني» 😭😭😭😭
فضه خادمه حضرت بود.
نه،
فضه نماد همه خادمههاست!
مادرمان ما را صدا زد 😭
بروید کنار
تاریخ را در هم بپیچید
راهی از میان اعصار و روزگار باز کنید
مادرمان ما را صدا زده 😭😭😭
بگذارید ما زن ها
بر سر زنان
گیسو پریشان
دسته دسته دور مادرمان را بگیریم
آی مردم
فرزند مادرمان را کشتند 😭
یک زن سالم
در بستری از آرامش و مراقبت
وقتی بار شیشه اش در بطنش میشکند
چه بر سرش میآید؟
چه دردی؟
چه شرایطی؟
حالا تو فکر کن که یک زن
سوخته
پهلو شکسته
سینه سوراخ شده
بازو از تازیانه ورم کرده
بین در و دیوار
زیر دری نیم سوخته
فرزند از دست دهد😭😭😭
آااه
ای مردها
شما، دورتر، حلقه غیرت تشکیل دهید
مردانه و سوخته از این جسارت، سینه بزنید
بگذارید ما برویم کنار مادرمان 😭
یکی در را بردارد
یکی آتش چادر را خاموش کند
یکی راه خون زخم را ببندد
یکی…
فضه جان
حتماً دویدی
شاید گوشه خانه دست های زینب را گرفته بودی
سرش را به دامن فشرده بودی که نبیند
اما صدای بانو که بلند شد
خوب فهمیدی اتفاقی که نباید، افتاد!
جنایت قوم، کامل شد!
دست های زینب را رها کردی و بر سر زدی و خودت را به مادر رساندی
حالا
ناله سوم زهرا را شنیدی
این بار پسرش را صدا میزد:
«مهدی»
فضه جان
چه کردی؟
نمیدانم
چه میتوانستی بکنی؟
نمیدانم
ولی به گمانم زهرای اطهر اصلا به شما فرصت نداد!
آتش و در را که کنار زدی،
چشمش به امام افتاد
و نگاهش بر دستان امام خیره شد؛
دستان بسته
سوخته؟
پهلویش شکسته؟
بازویش کبود شده؟
با هر نفس، خون از سینه اش میزند بیرون؟
فرزندش سقط شده؟
همه اینها را به #هیچ می انگارد!
عظمتِ جسارت به امام، تعرض به ولایت، هتک حرمت جانشین پیغمبر
توان را برایش جمع میکند از انتهای همه رگ ها، عصب ها، سلول ها
و تمام جسم مضروبش را یکسره نیرو میکند.
بلند میشود
و دنبال امام
امامی که با دست بسته و ریسمان میبرند
#حرکت میکند
حرکت آن قدر به موقع است که میرسد.
جانباز
زخمی
غرق در خون
اما در همان ابتدای راه به #امام خود میرسد
دست می اندازد به دامن امام، مولا، ولی خدا
تا نگذارد این تجاوز و تعرض به حق، بیش از این شود، ادامه پیدا کند.
میخواهد حمایتش را در میدان تمام کند
اما
ناتمامش میگذارند
با غلاف شمشیر
با تازیانه
با ضربه های مکرر😭
کجا؟
پیش چشم امام، پیش چشم امیر، پیش چشم حیدر 😭
علی
علی
علی
بر شما چه گذشت قهرمان عرب، غیرت خدا 😭
علی را میبرند
و بانویی شکسته و رنجور
فرزند از دست داده و غرق درد
ملیکه ارض و سماء
کوثر اولیاء
ریحانه رسول خدا
حبیبه خدا
بر زمین میفتد...
.
.
لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ و ضَارِبیِکِ و ظَالِمِیکِ و غَاصِبی حقِّکِ یا مولاتِی یا فاطمةُ الزهراء
.
✍هـجرٺــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#روضه #روضه_خوان #مادر #حضرت_زهرا
#روضه_زنانه
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
🔻 *ما رأیتا الا جمیلا*
در سوز سرد پاییزی...
در لحظه ای که دست هایم را بهم گره زده و با نفس هایی که از دلِ آتش گرفته برمیخزد گرمشان میکنم و همزمان خبر را میخوانم که حلب سقوط کرد و زمزمه برخی مردم را میشنوم که با صدای اعتراضی می گویند چرا نیازمند داخلی نه...
باخود برای هزارمین بار درگیر میشوم که آیا این همان کاری است که باید پایش بایستی یا خودت را سرگرم کرده ای؟!
از راه می رسد به قیافه اش میخورد از برادران افغانی باشد ابتدا یک پنجاهی در دست و سپس پنجاهی دیگری هم به آن اضافه میکند و نزدیکتر می شود بدون اینکه کاسه آشی دریافت کند پول را تحویل می دهد و راهی زیارت می شود.
پس از چند دقیقه دوباره می بینم به سمت میز می آید تا پول را در دستش می بینم
باخودم فکر میکنم
حتما دلش آش خواسته و پشیمان شده و آمده است که آش بگیرد شاید خجالت می کشد به همین خاطر میخواهد مجددا پول دهد
سریع قبل از اینکه حرفی بزند
میگویم:بفرمایید آش
پولش را دادید ولی تحویل نگرفتید.
اما او دوباره یک پولی در دستم میگذارد که من هنوز مبهوت زیبایی این صحنه هستم
از اعتماد او به یک گروه مردمی بی نام و نشان
از اینکه مصیبت چشیده استکبار بودن و بلاهای امروز فلسطین و لبنان را خوب احساس می کنند
از اینکه دشمن چقدر تلاش کرد بین ما و آنها فاصله بیندازد...
از اینکه چقدر مورد هجمه برخی رسانه های داخلی بودن و مجددا شیربچه های فاطمیون توی سوریه خون می دهند
همینطوری دارم فکر میکنم که گویا او هم متوجه شده است حواسم به پولی که دریافت کردم نیست
یهو اشاره می کند یورو!
۵۰ یورو...!
برای کمک به مقاومت است
به سوی حرم راه می افتد
گویا باز من متوجه این مبلغ نشده ام و به ارزش غیرمادی آن می اندیشم که دوستم یهو فریاد می زند:
*بابا دمش گرم حدود ۴ میلیون تومان*
اما قیمت این صحنه چند؟
خوشبحال کسانی که تمدن اسلامی و برادری و خواهری به وسعت جهان را خواهند چشید...
#آشپزخانه_مقاومت
#حرم_سیدالکریم
🆔 @ashpazkhane_moqavemat
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
33.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای بازی بچه ها، توی صدای چرخ خیاطی گم میشد. اتوها روی درزها بخار میزدند و عطر گلهای پارچه ها را آزاد میکردند!
تا حالا پارچه های گلدار صورتی را با ذکر بسم الله القاصم الجبارین برش نزده بودیم. باید جانمازها، روسری ها و جا سوزنی ها را به نمایشگاه می رساندیم...
توی خستگی، دلمان رفته بود پیش حوض بزرگ پشت جبهه های جنگ ایران، که خانم ها لباسهای غرق خون شهدا را در آن میشستند و رفو میکردند!
حوض رنگ خون میگرفت و مادرها نمی دانستند تاروپود تن جگرگوشه کدام مادر را از لباسها میشویند و بجای کدام خواهر دکمه های شکسته و پارگی لباسها را کوک میزنند...
شاید آن زنها فکرش را نمیکردند روزی جنگ تمام شود و ما برای مبارزه با اسراییل پشت چرخ خیاطی هایمان، پدال چرخ را به نیت انجام امر رهبرمان بفشاریم!
ما نسل همان شیرزنها هستیم...
ما عاشق مبارزه با صهیونیست هستیم!
ما جا پای مادرانی میگذاریم که بجای ترسیدن و اشک ریختن، تلاش کردن و رشد کردن را انتخاب کردند!
#زنان_میدان
#گروه_جهادی_شکوه_زندگی
#قطعا_سننتصر
#فإنَّ_حزب_الله_هُمُ_الغالِبون
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
آقا! بفرمایید
انگشترم اینجاست
با عشق از دستم در آوردم
یک هدیه از یار است
مانند او زیباست!
این روزها عزم سفر دارد
او سالها در دست من، تنهاست ...
انگشترم هر شب؛
جان میدهد با اشکهای مادرانِ داغدارِ خستهی آوارهی زخمی
هر چند بیجان است
انگشترم عزم سفر دارد
دلتنگ لبنان است
انگشترم شاید
یک وعدهی شام شب آوارگان باشد
در دست دختربچهای یک قرص نان باشد
شاید پتو باشد
گرما ببخشد بر تن سرد زنی تنها
شاید متکایی که بر آن تکیه خواهد زد
داروی بیهوشی شود بر پای آن کودک
وقتی که دکتر تکههای پارهاش را بخیه خواهد زد ...
انگشترم هدیه است
انگشترم زیباست
انگشترم یک تکه از دنیاست
دنیا کجا دیدی که پا برجاست؟
ای کودک صنعا
ای مادر بیروت
ای پارههای پیکر لبنان
همدردتان هستیم در ایران...
بزم عزا کافیست!
با هدیهای باید که عیدش کرد...
انگشترم یک تکه از دنیاست
مانند من یک روز خواهد مرد
باید شهیدش کرد ...
#اهدای_طلا
#یادگاری_شهید
#شهید_محمود_نریمانی
شاعر: خانم معین زاده
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
🔖 #راوینا_نوشت
رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش رفته و روایتشان را برایمان به قلم کشیده.
مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»:
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
انشاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد.
📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»:
🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست...
🔹 ۲- با دستپاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم...
🔹 ۳- باورم نمیشود که با آن شلوغی و دود و ....
🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمیدانستم باید به کدام طرف بروم...
🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر...
🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود...
🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی...
🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم...
🔹 ۹- با وحشت چشمهایم را باز میکنم...
🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم...
🔹 ۱۱- لحظهای که برق میآمد...
🔹 ۱۲- لای در را باز کرد...
🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم...
🔹 ۱۴- چادر و تمام لباسهایم خیس آب شده بود...
🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند...
🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم..
🔹 ۱۷- جیغ زدم...
🔹 ۱۸- ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم...
🔹 ۱۹- سر صبح بود که دوباره به سمت صیدا حرکت کردیم...
🔹 ۲۰- طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا...
🔹 ۲۱- خانه صیدا را دوست نداشتم...
🔹 ۲۲- نور آفتاب مستقیما...
🔹 ۲۳- تا ساعت چهار صبح
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱
از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهای ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادیشان را میکردند. بچهها مدرسه میرفتند؛ مردها سر کار؛ زنها قهوه حاضر میکردند و شبها شبنشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگندهها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایههایش گذاشته باشی میلرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمیداد و من نمیدانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که میتوانست برود زندگیاش را برداشته بود و میرفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشهها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشههای شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک میزد و وحشت زده نگاهم میکرد. فقط دعا میکردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر میدارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمیدانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاهها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور. گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر میداشتم. این وقتهاست که میفهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پردههای سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمیکرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچهها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم میخواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمیکرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که میخواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه میکرد. میگفت نمیآید. میگفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانههایمان را رها کنیم. میگفت میخواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
نه اینکه حرفهایش را نمیفهمیدم. میفهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغیهايش. شاید اگر وضع بهتری بود مینشستم کنارش و با هم گریه میکردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می.کنه؟ فکر میکردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند. نگذاشتم. میدانستم که میخواهد راضیام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز. چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد. دلم میخواست بغلش کنم. دلم میخواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانهای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانهای كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی میشد. اما حالا وقت این حرفها نبود. باید خودمان را به صور میرساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 ╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ اول
تا ساعت چهار صبح چندینبار از خواب پریدم. منتظر خبر آتشبس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتشبس در بيروت شب سختی بود جنگندهها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانهای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتشبس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا میآید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمیگویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولینبار زیر آتش سنگین بود و برای اولینبار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند میدانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بهدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل میخواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا میآورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمندهای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه بهدوشی برایش. یکبار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمیکرد. میدانستم که آتشبس نزدیک است. لحظهای که آتشبس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشکهایم بند نمیآمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریههای سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر میگشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. میدانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده میزنند. برمیگردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. میدانستیم که برمیگردیم. با گریه لباسهای بچهها را جمع میکردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمیدانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچهها را با چشم خوابآلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظهای که میخواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمیگشتیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 ╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ دوم
خانه صیدا منطقهای فلسطینینشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمیگشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانهها ویران شده بود و باید تدریجی برمیگشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش میکرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمیگشتیم. بچهها خواب بودند و من اشکهایم بند نمیآمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید، بعد از فرماندهها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی میگویند خندهام میگیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی میکند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعهاش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر میشود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل میرفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمیدهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچههای ما. میدانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما میدانستیم که برمیگردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.
بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید دادهاند و من خجالت میکشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانههای روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانههایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانهام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دستهایم میفشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگندهها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بیاراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من میدانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.
پایان.
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
📌 #کشف_حجاب
مادربزرگ من
چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو میشناسی؟
یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟!
یعنی من مادربزرگِ مادرم رو میشناسم...
چطور؟
من در خانهی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانهی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم.
عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید.
پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟»
مکث کرد. آنقدری که بغضش گرفت.
دوباره پرسیدم این دفعه آرامتر: «عزیز این خانمه کیه؟!»
او با مهربانترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه)
پرسیدم: «مادرتون؟»
گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، میخوای یه کمی دربارهاش برات بگم؟)
با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم.
او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن)
«می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن)
«می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود)
«اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اونها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.)
اشک از چشمانش سرازیر شد.
من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟»
مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.»
(اونها گفتن اگر چادرت رو سرت نگهداری، ما اجازه نمیدیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت میمرد. کاسهاش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.)
من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به یاد ایشان عروسک درست کنم.
فاطمهطهورا احمدی | ۱۰ ساله
شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
📌 #سوریه
از حمص تا هرمل
تعداد زیادی از شیعیان آواره شده در حمص در روستای مرزی ما جمع شده بودند.
یهو نصف شب به ما گفتند تخلیه کنید
هرکی ماشین داشت با ماشین و هرکی نداشت پیاده رفت لبنان با کودکان و پیرمردان وزنان.
فاصله ۵ کیلومتر داریم تا مرز اما اینقدر ترافیک بود دو سه ساعت طول میکشه تا به مرز
فقط در شهر کوچیک هرمل لبنان ۶۰ هزار آواره داریم
کل مساجد و حسینیه و مراکز فرهنگی و خانه ها پر شد
حزب تلاش میکنه کمک کنه
نیروهای جهادی هم رسیدند
اما مردم غذای کافی ندارند که هیچ اما نه تشک و پتوی کافی و نه دستشویی دارند نه حمام نه جای پاک برای نماز تاحدی نماز در بیشتر جاها تعطیل شد
بنده دو روز در ماشین خوابیدم
بعدش یکی از آشنایان ما رو به خانه فامیلش دعوت کرد
خانه خالی بود و هنوز خالیه
حزب فقط پتو دادند
تشک هنوز قسمت ما نشد
اما رفتم برای کودکان ۴ تشک قرض گرفتم از همسایه
اوضاع اقتصادی اجتماعی بده
اما شکست نفسی و روحی و دینی از همه بدتر
حرفهای زیادی منتشر میشه و گفته میشه
امیدوارم با حضور نیروهای جهاد تا حد الامکان جلوی این حرفها گرفته بشه
همه باورشان نشد
وضعیت نظامی در حمص خوب بود
نیروهای رضا و کل نیروی حزب رفته حمص
بدون ارتش آماده بودند
درگیری شد و جلویشون گرفتند
و تعدادی از آنها به هلاکت رسید
نیروهای ما آماده بودند حمله کنند
البته سپاه حضوری نداشت
بله فاطمیون بودند
یه گردان عراقی هم بود
یهو حزب دستور داد عقب نشینی
در کل سوریه فقط در حمص درگیری اتفاق افتاد
چون کشته دادند اینها نگاه وخیمتری به شیعیان حمص دارند و دارند تهدید میکنن اگر شیعه برگرده سر میبریم
مخصوصا شیعیانی که با حزب و سپاه همکاری داشتند
اما علیرغم این وبه خاطر اوضاع وخیم لبنان. تعدادی از شیعیان دارند برمیگردند.
دیرز دیدم یه عده دوباره برگشتند لبنان
حرف از تهدید و مزاحمت وتجاوز به شیعان گفتند
تماس گرفتم به فامیل که حمص هستند کفتند خبری نیست
شاید داره تقیه میکنه
روستای ما در لب مرز رو غارت کردند و بیشتر خانه ها رو سوزوندند
تا کسی به فکر برگشتن نباشه
تحریر الشام که به قدرت رسید اعلام کرد به شیعیان کاری نداره
اگر جنگ داخلی بیفتد باید خودمان رو آماده کنیم بر شنیدن خبر سربریدن هزاران شیعه در شهر حمص و کلا در سوریه
همه معتقدند ظهور حضرت ولیعصر عج نزدیک است
اگر بخوام کل شرایط واتفاقات رو بگم باید یه کتاب بنویسم
در کل شیعیان سوریه و مخصوصا شیعیان حمص آینده روشنی ندارند
[روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا]
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
«عطر صابون بوی زعتر»
به قلم طیبه فرید
چشم هایت را ببند رفیق.داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می کنیم و از بین مردم و دست فروش ها خودمان را می رسانیم به گذری که می رسد به ورودی کوچک حرم.از جلوی خوشمزه فروشی ها که رد می شویم و چشممان می افتد به ویترین مغازه ها آب دهانمان را قورت می دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می گذریم و به روی خودمان نمی آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده.امنیه ریش سفید کچل با لباس پلنگی اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش.تا چشمش به ما می افتد توی دلش می گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می کند آن طرف.
سیطره شلوغ نیست.ریکوردرهایمان را می چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد!آخر هم مچمان را می گیرند و لو می رویم وبعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند بر می گردیم و دار و ندارمان را می دهیم دست امانت داری.گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می زند می پیچد به پرو پاچه مان.توی دلمان به او غبطه می خوریم که تا هر وقت که بخواهد می تواند آن جا بماند.ما چی؟جا دارد این جور وقت ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم...
توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی زند.از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می کشد روی پاچه اش رد می شویم.آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می شود یک دل سیر آب یخ خورد.فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می دهد.هوای زینبیه سرد است.زور سفازولین هایی که زدم به چسبهایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی رسد و تو می ترسی که نکند بمیرم.
لبنانی ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می چسبانند.می روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی گذاری و می گویی«از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم ،بریم کشوانیه اون ور»...
خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می چرخد و ریسمان سبز می فروشد. با خنده بهمان التماس می کند و ما هم باخنده چیزی ازو نمی خریم.نمی خواهیم بدجنسی کنیم ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می خورد وقتی می شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچکس نتواند بازش کند؟خدیجه این بار هم تا می بیندمان عین دفعه های قبل بغلمان می کند.ایرانی برای سوری ها یعنی حاج قاسم!یعنی مدافع حرم...وما همین یکی دو هفته فهمیده ایم اعتبارمان بوی خون می دهد.چقدر زندگی به اعتبار خون آدم ها سخت است....
خودمان را می اندازیم توی آغوش مشبک ها.گل های شاه عباسی روی ضریح و آیه انالمتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می کنیم.اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می ریزد توی روحمان.اضطراب جدایی...امتحان جدایی.
آن بیت شعر اینجا کشک است
غمت مباد که دنیا زهمجدا نکند
رفیق های در آغوش هم گریسته را...
کز می کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه ها بی هیچ حرف و حدیثی خیره می شویم به ضریح.چقدر ساده ایم که فکر می کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی ماند.چقدر ساده ایم که تا ثانیه های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می زند و چراغ ها را خاموش می کند التماسش نمی کنیم که «توروخدا درو نبند بزار یه کم دیگه بمونیم»
چقدر ساده ایم رفیق.
چشمهایت را باز کن.بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟به خادم های کشوانیه و دربان حرم؟به سوژه ها؟خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست.آدم ها رفتند.
عقیله تنهاست.
امتحان جدایی دارد دیوانه ام می کند. اسفنج کفی توی ریه ام دوباره صدا می دهد.راه نفسم به هم چسبیده...
هوای زینبیه سرد است...
https://eitaa.com/tayebefarid
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ توسل به حضرت امالبنین سلاماللهعلیها برای تربیت فرزند
▪️حجتالاسلام صراف: تنها زنی که از یک امام معصوم صاحب فرزند شده و تمام دودمانش، تمام فرزندانش تا الان همه آدم حسابی هستند، همه فقیه، همه عالم، همه شاعر، همه ملّا، همه با سواد، همه کسانی هستند که از نسل امّالبنین سلاماللهعلیها هستند
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
#داستان_آموزنده
🔆طب و نام و ثروت به خاطر يك ايثار
✨مرحوم حاج ميرزا خليل تهرانى كه در سداد و صلاح و فن طب سرآمد دهر، و مقبول عامه و خاصه ، و مطبوع و محبوب همه علماء عراق بود... نقل كرد كه :
من در علم طب چندان درسى نخواندم و استادى نديدم ، همه اين مهارت و بصيرت از بركت دادن يك نان بود. و آن چنان بود كه در جوانى به قصد زيارت (حضرت ) معصومه عليه السلام مشرف شدم به قم ، و در آن جا، بلكه در(همه ) جاهاى ديگر، گرانى سختى بود كه نان به زحمت به دست مى آمد. و در آن زمان نزاع بود ما بين دولت ايران و روس ، و اسراء(جنگ را) آورده بودند، و در بلاد متفرق كرده بودند؛ از زن و مرد و صغير و كبير. و من در يكى از حجرات دارالشفا كه عمارتى است در زير مدرسه متصل به صحن شريف و در او حجراتى است كه غربا و مترددين منزل مى كنند منزل كرده بودم . روزى به بازار رفتم ، و رنج فراوانى كشيدم تا نانى بدست آوردم و قصد منزل كردم . در بين راه به زنى از اسراى نصارى رسيدم كه طفلى در بغل گرفته بود و از گرسنگى رخسارش زرد شده بود چون مرا ديد گفت : شما مسلمان رحم نداريد، كه خلق را اسير مى كنيد و گرسنه نگاه مى داريد.
پس بر او رقت كردم ، و آن نان را به او دادم و از او گذشتم . روز چيزى نخورده ، شب نيز چيزى نداشتم . تنها در منزل نشسته بودم . ناگاه مردى داخل حجره شد و گفت : بى بىِ مرا دردى رسيده كه بى طاقت شده (و نام آن بيمار را برد) اگر طبيبى سراغ دارى كه علاجش را بپرسم . بر زبانم جارى شد كه فلان چيزى خوب است .
گمان كرد كه من طبيبم . رفت و (نام دارو را) گفت . پس (بيمار آن را) ساخت و خورد؛ فورا بهبود يافت . ساعتى نكشيد كه همان مرد آمد با يك مجموعه كه در آن انواع غذاها بود، يا يكصد اشرفى ، و معذرت و تشكر بسيار. فرداى آن روز قضيه درد و دواى فورى خود را براى آشنايان نقل كرد، كه چنين طبيب و مداوا نديده بودم ، و بعضى از ايشان به پاره اى امراض مبتلا بود؛ جوياى منزل من شد و پرسيد. به همان نحو كه مفردات بدون معرفت به اصل مزاج و طبيعت آن دوا چيزى گفتم و رفت و خورد و شفا يافت .
خوب و بين مردم منتشر شد. بر من هجوم آوردند. به همان نحو چيزى مى گفتم و خوب مى شدند.(به تدريج ) سود زيادى به دستم آمد.
پس تحفه طبى (حكيم مؤ من را) پيدا كردم ، و مراجعه كردم كه لامحاله ( اسامى مفردات و امزجه آن ها را ياد گيرم . چندى در آن جا ماندم . آن گاه برگشتم به تهران و به مراجعه كتب (مشغول شدم ). در اندك وقتى معروف و مشهور (شدم ) و نامم در اسامى استادان ثبت شد. و همه آن از اثر آن قرص نان بود.
📚كلمه طيبه ، ص 269
✾📚 📚✾
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تک تک مردم ایران مدیون این مادر هستند...
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
√
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"♥️
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
💐معرفیآثارویژه ولادت#حضرت_زهرا(س)
گرامیداشت مقام #زن
👈📚 هنر #زن بودن📚
📌مهارتهایی که هر #خانمی در تعامل با #شوهرش باید بداند
🔷مولف:پوراحمدخمینی🔸صفحه:232
✅ لینک های خریدنسخهاصلیوالکترونیک :
🖥https://nashremaaref.ir/product/441370/
📥https://patogh.mobi/49914
👈📚خاطر نازک گُل📚
📌نگاهی نو به شخصیت#حضرت_زهرا(س)
🔷مولف:حسینسیدی🔸صفحه:304
✅ لینک هایخریدنسخه اصلیوالکترونیک :
🖥https://nashremaaref.ir/product/441163/
📥https://patogh.mobi/16498
📚محرمانه های #زنانه📚
👈رازهای زندگی#زنموفق با رویکرددینی وتربیتی📚
🔷مولف:حجت الاسلام تراشیون🔸صفحه: 120
✅ لینک هایخریدنسخه اصلیوالکترونیک :
🖥https://nashremaaref.ir/product/441368/
📥https://patogh.mobi/48819
🙏درصورت امکان معرفی درکانالها🙏
📚💐┅══•✾•══┅💐📚
☎️مشاوره و خریدکتاب:
☎️۰۲۵-۳۷۷۴۰۰۰۴
📱۰۹۱۰۷۷۵۵۱۷۰
🌐🙏کانال معرفی کتاب #دفترنشرمعارف
🆔 @nashrmaref
🆔@nashremaaref_official
#زن #مادر #حضرت_زهرا #فاطمه
"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
📌 جشنواره جنات تا 20 اسفند 1403 تمدید شد
🔰 مهلت ثبت نام و ارسال فعالیت های تبلیغی نوآورانه در جشنواره جنات تا ۲۰ اسفندماه ۱۴۰۳ تمدید گردید.
✅ با توجه به درخواست مراکز تبلیغی و مبلغان دینی مبنی بر نیاز به فرصت های تبلیغی جهت عملیاتی سازی ایده ها و طرح های نوآورانه خود، با عنایت به مناسبتهای تبلیغی ماه های شعبان، رجب و رمضان، تمدید فراخوان تا پایان دهه اول ماه مبارک رمضان (20 اسفند 1403) تصویب گردید.
🎁 میزان جوایز و فعالیتهای مورد تقدیر نیز افزایش یافت.
🌐 مشاهده جزئیات خبر
🌐 www.jannatt.ir
🆔 20l.ir/jannatt-ir
«پدربزرگ گنجشکها»
از همان لحظه که قاب دوربین نشانه ات گرفت، رفتی در قلبهای ما و جا خوش کردی...
تو آن لحظهی سخت و خشک را مثل موم نرم کردی برایمان. تو مقاومت را پدرانه کردی...
ریم؛ با موهای خاکی خرگوشی بسته اش و دست و پایی که از بس جان نداشت خشک شده بود...
ما آدم دیدن صحنه های سخت نیستیم... ما عادت کرده ایم به عافیت، اصلا ما قبرستان نشین عادات سخیفیم... تو دست برآمده از کرانههای ابدی بودی برای نجات ما....
آدم تا شهید نباشد نمیتواند سنگ سخت را نرم کند... تو مامور شدی تا قلبهای سنگ مارا نرم کنی..
همان زمان که محاسن بلندت را بر صورت ریم میکشیدی و او را روح الروح خطاب میکردی، همان لحظه بود که به قلبهای بی جان ما روح تازه ای دادی...
شهادت انقدر برای شما و اهالی دیارتان عادت است که برای کودکان شهیدتان هم اسمی انتخاب کرده اید... گنجشک... تو پدربزرگ گنجشکها بودی و امروز زنده شدی....
عمو خالد، مبارکت باشد حیات... قلبهای ما زود سرد میشود، ما بیشتر از دیروزها محتاج نجاتیم، برای ما از خدایت نجات بخواه...
و من دارم فکر میکنم که حتما ریم برای استقبالت موهایش را خرگوشی بسته....
🖌زینب تختی.
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات شجاعانه و عالمانه ی نماینده ولی فقیه و امام جمعه محترم چهاردانگه حجت الاسلام سنجری(اعلی الله مقامه)..
⭕️ زمانش هنوز نرسیده !👇
🇮🇷#بی_تفاوت_نباشیم
بروزترین مصداق کامل امربه معروف و نهی از منکر
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
بهار مومن از #شب_یلدا آغاز میشود
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله :
زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد.
📚 وسائل الشیعه،ج7،ص302
#یلدا
#یلدای_مهدوی
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
۲۳ آذر ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۹
واکنش همسر شهید مدافع حرم به سقوط بشار اسد
همسر شهید مدافع حرم با اشاره به اینکه امروز مهمترین رسالت مردم و مسئولان تبعیت مطلق و بیچونوچرا از فرمان ولایتفقیه است، گفت: وقایع سوریه نتیجه انفعال در برابر فرمان ولی خدا است.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، مریم رضایی، همسر شهید مدافع حرم علیاکبر عربی در گفتوگویی در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها با تأکید بر اینکه زندگی شهدا حول محور ولایت و ولایتمداری در جریان است، اظهار داشت: امروز حلقه وصل رسیدن به خیمهگاه امامزمان (عج) تبعیت از ولایتفقیه است.
به روایت تسنیم، وی با بیان اینکه خون هیچ شهیدی در ماجرای سوریه پایمال نشده است، افزود: شهدا برای رضایت خداوند و تبعیت از فرمان ولی خدا و پاسداری از خیمهگاه ولایت رفتند؛ بنابراین نهتنها خون آنها پایمال نشده؛ بلکه خون شهدا در طول تاریخ درسآموز، تاریخساز و حماسهآفرین است.
همسر شهید مدافع حرم با اشاره به اینکه امروز مهمترین رسالت مردم و مسئولان تبعیت مطلق و بیچونوچرا از فرمان ولایتفقیه است، ادامه داد: وقایع سوریه نتیجه انفعال در برابر فرمان ولی خدا است؛ بنابراین اگر نمیخواهیم به سرنوشت سوریه دچار شویم باید لبیکگوی امر ولایتفقیه بدون اندکی تعلل و ذرهای تأخیر باشیم.
رضایی افزود: تروریستهای مسلح سوریه دستپرورده انگلیس و آمریکا هستند و بهزودی مردم سوریه متوجه ماهیت آنها شده و به نبرد با اسرائیل و دیگر نیروهای معارض خواهند پرداخت.
وی با بیان اینکه در رابطه با انجام عملیات وعده صادق 3 مسئولان باید گوشبهفرمان رهبری باشند، یادآور شد: به هیچ قیمتی نباید فرمان ولی خدا روی زمین مانده و محقق نشود، چراکه تعلل در برابر ولیامر نتیجهای جز غلبه دژخیمان و طاغوتیان بر جامعه اسلامی به دنبال نخواهد داشت.
همسر شهید مدافع حرم تصریح کرد: به فرموده امام خمینی (ره) اگر نمیخواهیم به مملکت ما آسیبی وارد شود، باید لبیکگوی امری رهبری، امام خامنهای باشیم.
۲۷۲۱۱
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
شقایقهای گلستانجمهوری اسلامی
✍صدیقه طهماسبی نژاد
آقای "یوسف سلامی" خبرنگار تلویزیون در دیدار خانوادههای شهدای امنیت با رهبر انقلاب، از فرزند شهید پرسید: "چندسالت بود که ایشون شهید شدند؟"
پسر نوجوان با بغض و اشک جواب داد: "من هنوز به دنیا نیومده بودم."
با اینکه خبرنگاران معمولا احساسات خود را کنترل میکنند اما در برابر این داغ سنگین ایشان هم نتوانست جلوی بغضش را بگیرد.
همسر جوان شهید دیگری، بچه در آغوش، شاکر خداوند بود که همسرش در راه اسلام شهید شده است. جگر انسان از دیدن این صحنهها آتش میگیرد.
امام خامنهای به این خانوادهها فرمودند:
"خانوادههای شهدای امنیّت افتخار کنند، سربلند باشند. جوانهای شما به شهادت رسیدند ــ البتّه مقامات عالی الهی را به دست آوردند ــ شما را داغدار کردند. دلهای شما، جانهای شما، عواطف شما به خاطر فقدان این عزیزان رنج دید، درست است، لکن افتخار کنید؛ اینها در راه خوبی حرکت کردند، در راه خوبی شهید شدند، برای کار مهمّی سینه سپر کردند و نتیجهی تلاش اینها این است که کشور میتواند با امنیّت باشد؛ اگر اینها نباشند، اگر تأمینکنندگان و حافظان امنیّت نباشند، مشکلات فراوانی برای آحاد ملّت ایران پیش میآید. همهی ما بایستی قدرشان را بدانیم، شما هم افتخار کنید."
انسان وقتی به کلام امام خامنهای فکر میکند این سوال به ذهنش خطور میکند که چگونه باید قدردان این شهدا باشیم؟
پاسخ این پرسش را از بیانات دیگر رهبری میتوان پیدا کرد آنجا که فرمودند:
"روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعهی ما رواج پیدا کند."
یکی از شهداء عزیز "حمزه جهاندیده" است که در حمله اسرائیل به ایران شهید شدند.
سه ماه پیش که فرزندش به دنیا آمد، در استوریش نوشته بود:"خدایا شکرت"
دوست ایشان نکتهای را از زندگی شهید بیان میکند:"حمزه نماز شبخون ما بود."
و در جای دیگر میگویند از دوره دبیرستان من شاهد بودم که ایشان عاشق شهادت بودند.
هنگامی که نکته سنجی در رفتار این شهید عزیز میکنیم، شاکرنعمتهای الهی، اهل نمازشب بودن و عشق به شهادت را در زندگی ایشان مییابیم.
پس از مدتی خانواده این شهید دیداری رهبر انقلاب داشتند، با دیدن فیلم همسر شهید حمزه جهاندیده اشک، مهمان ناخوانده دیدگان انسان میشود. مقاومت و صبوری این بانو مثال زدنی است، البته در زمان دفاع مقدس کم نداشتیم چنین شیر زنانی را؛ اما در میان هیاهوی این دنیای هزار رنگ که فضای حقیقی و مجازیش دلها و حواسها را میرباید، اینگونه پایداری کردن در راه اسلام آفرین دارد. بانوی مقاومی که بغض در گلو، به اشک مجال جاری شدن را نمیدهد.
آیا او در گلزاری غیر از گلستان عقیله بنی هاشم پرورش یافته است؟
از زینب کبری(س) آموخته تا دشمنش را خار و حقیر بداند، بر سر او بانگ برآورد و لرزه بر اندام آن جنایتکار بیندازد.
این زن شجاع ایرانی، شیفته امام و پیشوایش است و از اینکه مانند حمزهاش، جانش را فدا نکرده، شرمندگی را به رخسار میکشد.
چه زهرایی مادری کرده که نازدانهی شیرین زبانش، به پدر غیورش افتخار میکند.
این موارد همان نکتههایی هستند که ما در زندگی شهدا و خانوادهی آنها میتوانیم پیدا کنیم، از آنها درس بیاموزیم، در عمل به کارگیریم و اینگونه قدردان شهدا باشیم.
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝
✅ ساده اما صمیمی...
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.
اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
✍ میرهاشمی
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"♥️
╔═🍃══════════╗
@Namazeavalevaght
╚══════════🍃═╝