📌 #لبنان
جانبازان پیش از معرکه
بخش دوم
جایی کنار کافه، سجدهگاهِ میهمانان شده است. مگر نه این که شرفالمکان بالمکین. خودم را توی صفِ نمازشان جا میدهم. هنا سجدوا... اینجا سجده کردند...
بعد نماز، مردِ جوان دیگری را کمی از خانوادهاش دور میکنم. مینشینیم سر میز دیگری تا بچههاش خاطره روزی را که انفجار پیچر، چشمهای پدرشان را گرفت، دوباره با جزئیات به یاد نیاورند. مرد، جوری جزئیات لحظه واقعه را به یاد دارد که گویی، زمان در آن لحظات، در کندترین حالت ممکن، برایش گذشته. مرد، عینک دودیش را برمیدارد. چشمهاش سپیداند. انگار خدا، جایی از زندگیش دست کشیده بود روی چشمهاش: دیگر بس است؛ آن بیرون هیچ خبری نیست؛ روزنِ دلت را میبندم که فقط در اقیانوسِ درونت سیر کنی؛ سیر انفس.
مرد، بعد انفجار، لحظهای برای آخرینبار چهره بچههاش را میبیند و بعد، چراغِ دنیا خاموش میشود. میگوید دلم فقط برای دیدن چهره بچههام تنگ میشود؛ چهرههایی که ممکن است فراموششان کنم اما دو تا چهره هست که جایی از ضمیرم حک شده؛ طوری که هیچوقت فراموششان نمیکنم: سیدحسن و سیدالقائد.
آهای آقای جامی! ما امتحان کردیم؛ از دل نرود هرآن که از دیده برفت...
مرد میگوید حسرتش این است که توی جنگ، سلاح به دست نگرفته، که دیگر نمیتواند برگردد به میدان آموزش اما امیدش این است: خدا چشمهام را گرفته، زبانم را نه؛ شاید قرار است اقتدا کنم به میثمِ تمارِ علیبنابیطالب؛ که حرف بزنم؛ که حسرتم را فریاد بزنم؛ که آتش دلم به دلهای دیگران سرایت کند. مگر نه این که خرمافروشِ علی(ع)، زبانش بیشتر از شمشیر، حق را آشکار کرد؟
میگویند حسی از حواس پنجگانهٔ آدمیزاد که کم شود، حسهای دیگرش بیشتر جان میگیرند و این آدمها، با رایحهی بهشت آشناتر شدهاند تا دیدنیهای دنیا.
مینشینم کنار مرد دیگری. میگوید ما دستمان روی ماشه بود و چشمبهراه معرکه بودیم که ماموریتمان عوض شد. کوسِ جنگ، با صدای انفجار پیجرها، با بوی خون و باروت، پیچید توی شهر و ما را از خط مقدم برگرداندند با جای خالی انگشتی که قرار بود ماشهای بچکاند. مرد میگوید از سالها قبل توی روضهها به خدا میگفتم: "خدایا من نه علیاکبرم، نه قاسم. من را با جانبازی امتحان نکن. من تحملش را ندارم. چشمهام را از من نگیر..."
میگوید خدا دقیقا با همان چیزی که از آن میترسیدم، امتحانم کرد: "خدا میخواست بگوید من آستانهٔ تحمل تو را، خود تو را، بهتر از خودت میشناسم. صبوری کن! که من صابران را دوست دارم..."
میگوید لحظهٔ انفجار، دو بار بلند "آخ" گفتم و به خودم آمدم: "آخ؟ آخ مگر به فریاد میرسد؟ الان وقت استغاثه است..."
او هم چشمهاش را پس داده به خدا و درست بعد دیدن آن نور نقرهای، دلش بیناتر شده. وسط حرفهایمان، جانبازِ دیگری که صدایمان را شنیده، با عینک دودی، میآید نزدیک مرد. میپرسد صدایم را میشناسی؟
لحظهٔ غریبی است. آنها دیگر صدا را بیشتر از تصویر، میشناسند.
همسر مرد آن سوی میز نشسته. مرد اشاره میکند به آن زنِ صبور. میگوید برادر همسرم توی جنگ جدید شهید شده. دو هفته قبلش، پدرش را از دست داده و قبلترش، خانهمان را موشکها ویران کردند اما کلمهای گلایه از او نشنیدهام.
میهمانی تمام میشود. "رجالالله" دستشان را میگذارند روی شانهٔ کسی از اعضای خانوادهشان و یکییکی و دو تا دو تا، مثنی و فرادی میروند. دمِ رفتن به یکیشان میگویم آینده را چگونه میبینی؟ معطل نمیکند: روشن است...
دارم به تاریکیِ پشت آن مژگانِ سوخته، به تاریکیِ روشنِ پشت آن پلکها فکر میکنم؛ تاریکیِ روشن: یخرجهم من الظلمات الی النور...
رجالالله میروند؛ و نور الحق مرکبهم...
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۲۵ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش اول
فکر میکردم یک خانوادهاند، ولی نبودند. یعنی شبیه تصور ما از خانواده نبودند. نمیدانم این کمتر از ۲۴ ساعتی که باهاشان گذراندم را چجوری بنویسم. اصلاً مگر میشود تعریفش کرد؟ فقط میدانم که اگر میدانستم بعد از جدا شدن ازشان قرار است آنقدر دلتنگ شوم، شاید نمیرفتم.
خانواده عیاش از فلسطین بودند، نصیرات غزه. زن و شوهر، دخترعمو پسرعمو بودند؛ ایمان و محمود. بار اول چند ساعت کوتاه توی کافه پیششان بودم همان اول که با ایمان خانم شروع به صحبت و آشنایی کردیم از اینکه من هم مثل او قرار است معلم شوم، خوشحال شد. خواهر و برادرهاش و خانوادهای که خیلی کم باقی مانده بودند. تحصیل کرده بودند. ایمان حامله بود؛ ۷ ماهه. اسم بچه قرار بود معین باشد. به یاد یکی از بچههایِ شهیدِ ایمان. سهتا از بچههاشان شهید شده بودند؛ دو پسر و یک دختر. وقتی ایمان داشت تعریف میکرد صدایش نمیلرزید. شبیه فیلمهای روی خرابههای غزه محکم بود. ولی اینبار واقعی و از فاصله چند متری وقتی خانهشان بمباران شده بود. ایمان با پسرش احمد که مجروح شده بوده باید برای درمان از غزه خارج میشدند در شرایطی که سهتا بچهٔ دیگر زیر آوار بودند. غزه را ترک کردند، ایمان حتی نتوانسته سر قبر جگرگوشههایش برود. ولی الحمدللهگویان میگفت خداراشکر بعد از شش روز محمود توانسته پیداشان کند و دفن کند. قبر بچهها دست اسرائیل است و ایمان خوشحال بود که قبرشان سالم است.
یک بچه چهار پنج ساله دیگر هم همراه این خانواده بود. طبیعی بود که فکر کنم یوسف کوچک، برادر احمد باشد. ولی پسر عمویش بود. از خانواده یوسف همه شهید شده بودند و حالا پیش عمویش، محمود زندگی میکرد. یوسف بغلم بود که برویم بیرون کافه که حوصلهاش سر نرود. احمد نگهمان داشت و بهم توضیح داد که وقتی میروم بیرون حواسم باشد کلاه روی سر یوسف بماند که سردش نشود. دقت و احساس مسئولیت احمد متعجبم کرد. وقتی با یوسف زیر باران بودم تقریباً تمام مدت، يكربع بیست دقیقهای را حرف زد. بجز اینکه به عربی فصیحی که بلد بودم حرف نمیزد، زبان بچهگانهاش هم باعث شده بود فقط بعضی از کلماتش را بفهمم. ولی میفهمیدم که دارد یک داستان، یک خاطره تعریف میکند. میدانستم نزدیک شش هفت ساعت زیر آوار بوده. فکر کنم عائشه که میگفت اسم مادر شهیدش بود. ولی توی آن شب بارانی کلمات و حرفهایی که ازش میفهمیدم تاریکی و آب جمع شده بود و کامیون بزرگ و اینها بود. شاید توهم باشد ولی به نظرم داشت داستان خودش و زیر آوار بودنش رت تعریف میکرد.
توی کافه وقت کم بود و نشد خیلی باهاشان آشنا شوم. پرسوجو کردم که اگر فردا تهرانند و میروند بیرون و کسی همراهشان نیست، من هم بروم باهاشان. آنقدر آرزوی بزرگی بود که فکر نمیکردم محقق شود، ولی شد.
ادامه دارد...
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش دوم
صبح که از خانه رفتم به سمت دانشگاه، هنوز معلوم نبود میشود باهاشون بروم بیرون یا نه. قرار بود بروند حرم شاه عبدالعظیم زیارت و خرید. وسط کلاس آمدم بیرون و فهمیدم میشود بروم. روی هوا بودم از خوشحالی. رفتم پیششان تا وقتی توی ماشین بودیم تقریباً حرفی نزدیم. یوسف روی پای من بود و شکلاتش را میخورد و با هم در مورد رنگ ماشینها حرف میزدیم. رسیدیم حرم. قرار شد اول برویم نماز، بعد خرید. ایمان تا حالا چادر ساده سرش نکرده بود و به سختی میتوانست جمعش کند. ولی محمود از چادر و گلگلی بودنش خوشش آمد. ایمان با دست بسته و زبان روزه نمازش را خواند. ایمان میگفت سر بارداری قبلیاش نتوانسته روزه بگیرد کل ماه مبارک را. ولی الان حالش بهتر بود و امیدوار بود بتواند تا آخر ماه روزه بگیرد. به لحاظ فقهی میتوانند توی سفر هم روزه بگیرند. حتى احمد ۱۱ ساله با اینکه تکلیف نشده بود هم روزه بود.
خرید را با عطر شروع کردیم. محمود که بیشتر اهل خرید بود از قیمتهای خیلی ارزانتر ایران نسبت به ترکیه و غزه اظهار خوشحالی میکرد. بیشترین چیزی که میخواستند بخرند سوغاتی برای اعضای باقیمانده خانواده به خصوص بچهها بود و دو تا ماشین اسباب بازی برای یوسف و احمد. نزدیک دو سه ساعتی راه رفتیم. من پاهایم درد گرفته بود ولی محمود و ایمان با زبان روزه بدون اظهار خستگی میآمدند. انگار محمود میدانست من مثل آنها قوی نیستم. هی بهم میگفت «اگر خسته شدی بریم.» غر نزدنشان خیلی جالب بود. حتی یوسف کوچک هم بدون هیچ بهانهگیری میآمد. خرید کردنشان هم متفاوت بود؛ یک قناعت و حرصنداشتن خاصی تویش بود. خیلی طبیعیست که یوسف کوچک با دیدن آن همه اسباببازی متنوع و خوراکی تقاضای یک چیزی بکند؛ ولی نمیکرد؛ احمد هم. وقتی یک ماشین کوچک برایشان خریدند، حتی نگاه چندانی هم دیگر به بقیه مغازهها نکردند. همان برایشان کافی بود. انگار ایمان هم یا دنبال سوغاتی برای خانواده بود یا دنبال لباس بچه برای معینی که تو راه بود.
بعد از خرید تصمیم گرفتیم برویم کاخ گلستان، وسط راه ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد. احمد و محمود هل دادند ولی فایده نداشت. با تاکسی دربست و تغییر مقصد رفتیم پارک لاله تا بعد بازی بچهها برویم هتل، که نزدیک آنجا بود. ایمان سوغاتی خواهرشوهرش را یادش رفته بود بخرد. گفت شده دونفری برویم و یک کیف زنانه کوچک برایش بخریم؛ چون نمیشود دست خالی برگشت. قرار شد تاکسی دم بازارچه پارک لاله پیادهمان کند که از آنجا خرید کنیم. وقتی رسیدیم پارک، محمود رفت که وسایل را بگذارد توی هتل. ایمان و احمد چیزی نمیگفتند ولی لب خشک شده و خون افتاده گویای تشنگی و گرسنگیشان بود. احمد و یوسف با ذوق سوار وسایل برقی پارک شدند. این لحظه برای من شیرینترین لحظهای بود که کنارشان بودم. تا بچهها بازی میکردند، ایمان رفته بود بازارچه را گشته بود. بهجای كيف تصمیم گرفت یک سارافون بلند و با جلیقه گلدوزی شده برای خودش و خواهرشوهرش بخرد. بعد از خرید اظهار خوشحالی کرد که توانسته یک چیز خوب که نمادی از ایران دارد را بخرد. جای آخری که با هم رفیتم یک مارکت بود، که خوراکی توی راهشون را بخرند. یوسف با شیطنت گربههای تا هتل را پخ میکرد. احمد هم در نقش مسیریاب مسیر را بهمان نشان میداد. خداحافظی خیلی سریعتر از چیزی بود که فکر میکردم. برای من خیلی دردناک بود. محمود که داخل اتاق هتل بود و نشد باهاش خداحافظی کنم تنها چیزی که تونستم به ایمان بگم این بود که «انشالله دفعه بعدی توی بهشت همو ببینیم.»
ادامه دارد...
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش سوم
صبح روز بعد محمود توی واتساپ پیام داد. به فارسی از مهمان نوازیمان تشکر کرده. هنوز حتی نتوانستم سین بزنم چون هنوز کامل آماده نکردم چه بگویم. در جواب بهش بگویم که برای من آنها ابرانسانهایی بودند که مثل ما میخوردند و میخوابیدند؟ بهش بگویم چقدر خوش اخلاقی و آرامش و صبری که توی تک تک رفتارهایشان بود برای من دلنشین بود؟
بهش بگویم باورم نمیشود هنوز که ایمان محکم و مهربان، سهتا بچهاش را گذاشته توی خاک؟ من محبت مادرانهاش را دیدم و نمیتوانم تصور کنم با این داغ عظیمی که دیده چجوری انقدر صبور است. سهتا بچه که بزرگترینشان ۱۳ ساله بوده موقع شهادت؛ اصلاً شوخی نیست.
احمد به قدری حواسش به یوسف بود و باهاش بازی میکرد و محبت میکرد که حتی بوس قبل از چرت توی ماشین را هم از یوسف میگرفت. میدانم احمد جراحت شدید داشته و بعد از شهادت دو برادر و خواهرش نمیخواسته زنده بماند. بهجز یک زخم کوچک کنار ابرو و چشمهای زیباش هیچ تفاوتی با یک پسربچه عادی نداشت. احمد هم میخندید و ماشین بازی میکرد و سرش تو گوشی بود. با عاطفه و احساسی که از احمد دیدم نمیتوانم تصور کنم چجوری تحمل کرده مرگ خواهر و برادراش را.
شاید به محمود بگویم که هر چند وقت یکبار برایم از یوسف عکس بفرستد. چون دلم خیلی برای یوسف تنگ میشود. رفتار محمود و ایمان با یوسف مثل پدر و مادر واقعی بود، ولی یوسف مثل احمد به محمود «بابا» نمیگفت. آخر پدر و مادرش را هنوز یادش بود. میگفت پدر و مادرش توی بهشتاند و خدا رحمتشان کند. یوسف با من دوست شده بود. بچهٔ به این سن وقتی با کسی دوست میشود بغلش میکند و بوسش میکند. وقتی توی ماشین روی پایم بود یکهو محکم بغلم کرد و صورتش را به صورتم فشار داد. مثل هر بچه دیگری دوست داشت توی خیابان دستم را بگیرد، راه برود، باهام حرف میزد. هرچند من نفهمم چه میگوید، چجوری باور کنم یوسف دیگر مادری ندارد که موقع خواب برایش لالایی بخواند یا پدری که بغلش کند؟
محمود خیلی با یوسف مهربان بود؛ خیلی زیاد. با همه همینقدر مهربان بود. با ایمان و احمد هم. حتی محبت محمود شامل من هم میشد. با شوخیهای شوهرعمهایش و با نگرانیش در مورد خسته شدنم. ولی محمود مردی بود که سه تا از جگر گوشههایش را بعد از شش روز از زیر آوار در آورده بود و تنهایی خاک کرده بود. پدر، مادر، برادر و بیشتر خانوادهاش شهید شده بودند. حرفی بجز الحمدالله نمیگفت. موقع تعریف کردن اینها؛ دقیقاً مثل ایمان وقتی با هم بودیم من در نقش مترجم بودم نمیخواستم ازشان سوالی بپرسم و مجبور به حرف زدنشان بکنم. ولی وقتی توی مغازه داشتند انتخاب میکردند یا وقتی توی ترافیک بودیم همهاش فکر میکردم چه بر این آدم ها گذشته. چه چیزهایی که حتی ذرهایش میتواند من را راحت از میدان به در کند را دیدند و چشیدند و هنوز انقدر محکماند. به غزهای فکر میکردم که همهٔ آدمهاش مثل اینان؛ به انس عجیبی که با قرآن دارند؛ انگار به خود خدا رسیده باشند.
ایمان و محمود از من تشکر کردند ولی من از آنها متشکر بودم که گذاشتند هرچند محدود کنارشان باشم.
این چند ساعت برای من بهجز دلتنگی و شرمندگی چیزی نداشت. شاید یوسف گفته و من نفهمیدم، ولی میدانم قطعاً هنوز به یاد پدر و مادرش شب از خواب میپرد و گریه میکند. قطعاً صدای انفجار و درد زیرآوار ماندن هنوز توی جان احمد است. دو ماه دیگر وقتی بچه به دنیا بیاید ایمان هر باری که معین را صدا بکند یاد معین شهیدش توی غزه میافتد و قبری که ازش ندیده. من بابت همه این دردها و همه این ایستادگی، هم بهشان غبطه میخورم هم شرمندهشانم از زندگی خودم.
به قول ایمان انشالله روز قیامت شهدایشان شفاعتمان کنند و ما هم شهید بشویم.
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #جای_خالی_رئیسی
پویش روایتنویسی «جای خالی رئیسی»
اکثر ما در یک سال اخیر لحظاتی را داشتیم که خیلی جای خالی شهید رئیسی حس میشد؛ لحظاتی که پیش خودمان گفتیم: «کاش رئیسی بود» یا «اگر رئیسی بود...»
اگر همچین لحظهای را تجربه کردید؛ برای ما روایت کنید.
به پنج اثر برتر جوایزی تقدیم خواهد شد.
شرایط آثار:
• تعداد کلمات: زیر ۱۰۰۰ کلمه
• یک نفر میتواند چندین اثر بفرستد
نحوه ارسال روایت:
ارسال در پیامسانهای بله و ایتا به نشانی
@ravina_ad
مهلت ارسال آثار تا ۴ خرداد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
امام رئوف
حدود سال ۷۰ بود با ماشین آمدیم مشهد. هر روز اطراف حرم پارک میکردیم و زیارت میرفتیم.
روز آخر که از حرم آمدیم دیدیم ماشین را دزد زده است. هرچی پول و وسیله با ارزش بود را برداشته بود.
رفتیم کلانتری و گزارش دادیم. موقع برگشت در فکر ناهار بودیم. کل پولمان فقط به قدر بنزین برگشت بود.
نمیدانستیم چهکار کنیم. به ماشین رسیدیم. تنها چارهامان این بود که گرسنه راه بیافتیم.
یکدفعه آقایی صدایمان زد. پرسید مسافرین؟
گفتیم: بله
دست در جیب کرد و به تعدادمان فیش غذای حرم بهمان داد.
جای همتان خالی قرمه سبزی مهمان سفره با سخاوت امام رضا علیه السلام بودیم.
محمدنعیم رستمی
شنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #رئیسجمهور_مردم
هارداسان
میگذرم از اینکه بخواهم فلسفهاش را پیدا کنم چرا باز ون زرد نصیب سفرم شد، آن هم با حرکتی شبیه پرندههای خیالی در فیلمهای هالیوودی.
با اولین فشار پدال گاز راننده، خیال پرواز را در ذهنم که نه، با چشمهام دیدم.
راننده کم حرف که نه سایلنت بود. جیک نمیزد. ولی در عوض اگزوز وناش، ریز و درشت صدا میداد. ویژ میکشید تا از لای ماشینهای اتوبان کاشان خودش را به دو تا ون زرد جلویی برساند. در هر سرعت، چرخها زیر پایم میلرزیدند ولی جرات ترکیدن یا تمام کردن لنت را نداشتند.
سه تا قرقی زرد...
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی | از #کاشان
جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #تهران نمایشگاه کتاب، رونمایی از کتاب «هارداسان؛ سوگنگاری شهادت آیتالله رئیسی» از نشر ستارگان درخشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
شرح یک بیصفتی
هنوز منابع موثق حزبالله خبر را تأیید نکردهاند اما تعدادی از رسانههای داخلی به شکل رگباری خبر را منتشر میکنند. «مداح نصرالله جاسوس از آب در آمد»
نیم ساعت بعد از انتشارِ خبر، تصاویر جوانک مداح در اینستاگرام و یوتیوب دست به دست میشود. گروههای خانوادگی و همکاران و دایرکت از خبرش سر ریز میکند.
انگار نه انگار که وسط جنگ هر احتمالی مفروض است... اما امروز حسن اصلیح شهید شد! خبرنگار پرکار فلسطینی که مثل الدحدوح و جعفراوی صدای مقاومت بود.
یک ماه قبل ...
ادامه روایت در مجله راوینا
طیبه فرید
@tayebefarid
سهشنبه | ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جای_خالی_رئیسی
درمان درد مردم
قهرِ آسمانِ سیستان و بلوچستان تمام شده بود. حالا آنقدر باریده بود که زمینِ تشنه هم آب را پس میزد. مردم خوشحال بودند از پایانِ خشکسالی، اما نگرانِ بارانی بودند که وقتی جوابی از صاحبخانهها نگرفت، وارد خانهها شد و صاحبانشان را بیخانه کرد.
غم و خوشحالی، جمعشان چه واژهای میشود؟! حالِ مردم میشد آن واژه.
نگرانِ زمینهای کشاورزیشان بودند که روزگارشان را با آن میگذراندند و دلشورهٔ خانههایی را داشتند که محصولِ دستهای تاولزدهشان بود.
جایِ تسکینی در این میان خالی بود؛ کسی که دردها را بشنود، کسی که دلسوزی را بلد باشد. تا اینکه صبحی خبر رسید مردی عبایش را به دست گرفته، چکمه به پا کرده و به دلِ آب زده بود.
مردی پیدا شده بود که ترسِ کثیف شدنِ لباسش را نداشت. آمده بود تا تسکین باشد.
در میان مردم ولوله شد. میگفتند: «مردم از حضور مسئولین در کنار خودشان خوشحالاند؛ ما انتظار داریم مسئولین دردِ مردم را از نزدیک ببینند! آری، مردم انتظار دارند کسی مرد باشد و دردِ مردم را ببیند، بشنود و حل کند!»
سید ابراهیم آن روز خاکی شد تا به خاکِ وطنش خدمت کند، خسته شد تا لااقل کمی از خستگیهایِ مردمِ وطنش را درمان کند. سید ابراهیم درمان شد برای این خاکِ دردمند!
محدثه اسماعیلی
چهارشنبه | ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@Rasam_markazi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #رئیسجمهور_مردم
گلستان ملت
هنوز دوماه از شروع سال ۱۴۰۳ نگذشته بود که مثل سال ۹۸ غصه شد خنجر، بیخ گلویم نشست. مشغول ویزیت مادرهای باردار بودم. ساعت ۶ عصر، یکی از مراجعه کنندهها از لحظه وارد شدن به اتاق تند تند صفحه نمایش گوشیش را چک میکرد. نگاهش به گوشی مضطرب بود. بعد از مهر کردن برگ مراقبت مادر باردار قبلی گفتم: گوشیتو تو اتاق خاموش کن لطفا.
اشکش جاری شد. از جایم بلند شدم.
- چته مگه درد داری؟
گریهاش بلندتر شد شانهاش را که میلرزید گرفتم.
- چته دختر، چی تو گوشیته؟
- مگه نمیدونی بالگرد رئیسجمهور گم شده و همه دارن دعا میخونن، تو جنگلها وکوهها دنبالشن.
مکث کردم و آرام عقب عقب رفتم، روی صندلی نشستم. گوشیم را باز کردم، تا سحر سر زایمان بودم و بعد هم آمدم خانه استراحت گوشی را چک نکرده بودم. صفحه گوشی را بالا و پایین کردم، باورم نمیشد. دو تا مراجعه کننده بیشتر نمانده بود. زود کارشان را انجام دادم و با بغض شروع کردم به گذاشتن استوریِ التماس دعا و ذکر گفتن. دلم آرام نگرفت، رفتم طبقه بالای کلینیک در واحد را که باز کردم، دوتا دخترها هم گوشی به دست اشک میریختند. نمیدانستم چه کار باید کرد، نزدیک اذان مغرب به شاهچراغ رفتیم با چند تا از دوستان دعای توسل خواندیم. با دل پر از آشوب و گریان، نصف شب به خانه برگشتیم. اما خبری نشد که نشد، تا نزدیک اذان صبح توی دلم رخت میشستند خوابم نمیبرد، فقط سایتها را چک میکردم. برای چند دقیقه اول صبح چشمم را خواب گرفت. از خواب که پریدم مجدد سایتها را چک کردم، خبری که نباید را دیدم. آقای رئیسجمهور شهید شده بود. همه کارهای شبانهروزیش برای یک لحظه جلوی چشمم رژه رفت، طرحهایی که برای جوانی جمعیت و تشویق به فرزندآوری داشت. من و او هردو دغدغه جوانی جمعیت داشتیم، دلم خوش بود بعد از سالها کسی که از درد ملت باخبر است رئیسجمهور شده. نگاهی به عکس و لبخندی که هیچ وقت و تحت شرایط سخت هم از لبش پاک نمیشد افتاد. بلند بلند گریه کردم. ساعت ۸ صبح بود که شبکه خبر با خواندن صلوات خاصه علی بن موسی الرضا خبر شهادت را پخش کرد. قطره قطره اشک میریختم برای خادم مردم و عزیز ملت، عکسش را که استوری کردم زیرش نوشتم:
«خدایا تو گلچینی، اما او گلستانی بود برای ملت
دلم طاقت نمیآورد، پرچم سیاه سر در کلینیک تولد آرام زدم و خرمای خیرات گوشه سالن انتظار گذاشتم. هیچ چیز آرامم نمیکرد. روزی که تشییع بود بلیط هواپیما گیر نمیآمد به هرسختی از طریق همسر یکی از مراجعه کنندههایم برای خودم و دخترها بلیط مشهد گرفتم. مشهد قیامت شده بود کارمان فقط اشک بود. تمام ساعت تشییع فقط ذکر یا حسین میگفتم با نوحهها به سینه میزدم. باورم نمیشد. اما جلوی چشمم آرام آرام رفت تا در بهشت هم خادم علی بن موسی الرضا باشد. برگشتن بلیط نبود. با یکی از دوستان ماشین دربست گرفتیم و با بغض و چشمان پف کرده به شیراز برگشتیم. تا چهلم عزادار ماندم، اما جای خالیش را هنوز بعد یک سال باور نکردم.
خاطرهٔ خانم دکتر مریم فخار اولین مجری طرح زایمان در آب در کشور
به روایت خاطره کشکولی
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهید_آیتالله_آلهاشم
فقط امام جمعه نبود...
بخش اول
بین دو کلاس نحو از سامانه مروارید خارج شدم و وارد ایتا شدم تا برای استراحتِ مغزم از انبوه استثنائاتِ عربی به حرفهای روزمرهی بقیه پناه ببرم. چقدر پیام! همیشه همین بود. آمدم پیامها را رد کنم تا خلاصهای از مباحث روز دستم بیاید که دیدم نوشتهاند بالگرد رئیس جمهور توی ارسباران گم شده است. یعنی چه؟! بالگرد هم مگر گم میشود؟! پیامها ضدونقیض بود. یکی میگفت پیدا شده است دیگری میگفت مشخص نیست. پیامهای زیادِ پر از دلشوره. ایتا را بستم. رفتم سراغ ادامهی کلاس. استثنائات نحوی سختتر از قبل شد. تمرکز نداشتم. خدا خدا کردم کلاس زودتر تمام شود. تمام شد. رفتم سراغ اخبار تلویزیون. تصاویری از مه بود و گزارش آقای شایانمهر و واژهی جدید فرودسخت. فرودسخت دیگر چیست؟ یعنی باز هم واژهای ساختهاند برای مشغولیت ما؟ نمیدانم. همینطور بیهدف توی مجازی میگشتم که دیدم آقای آلهاشم هم جز هیئت همراه بوده است. خدای من! چرا؟! با خودم گفتم: «آقای رئیسی شما نمیتوانی مثل بقیه یکجا بنشینی و هی اینور آنور میکنی. آل هاشم ما را با خودت کجا بردی مرد؟!» دلم رفت پیشِ آلهاشم پدر. چشمانِ نگران و پیرش را تصور کردم و بغضم را فرو دادم. دستم به جایی بند نبود. خبر درستی نمیدادند. زنگ زدم به بابا. از آلهاشم سراغ گرفتم. گفت: «خبری نیس بابا. به فرماندارم زنگ زدم میگه ماهم مثه شما. دارن دنبالشون میگردن.» مگر میشود توی روز روشن بالگرد رئیس جمهور گم شود؟! این دیگر چه بازیای بود که سرنوشت با ما میکرد؟! تا شب بین امید و ناامیدی میچرخیدیم. استوری بچههای تبریز را دنبال میکردم. آنهایی که فکر میکردند کاری بلدند رفته بودند ارسباران. ارسباران با آن مه و سرمایش توی روز قابل گشتن نیست. شب را قرار بود چه کنند؟ آخرهای شب محمدمهدی گفت: «ببین امید نبند. اونا دیگه برنمیگردن. صبح بیدار میشی خبرشو میذارن حتما. گفتم که صبح تنهایی، حالت بد نشه.» امیدم را برید. راست میگفت. حتی مجریهای توی تلویزیون هم مشکی پوشیده بودند. داشتند ما را آماده میکردند یا چه نمیدانم ولی دیگر نه رئیسجمهور داشتیم نه سیدمان را. صبح شد. بیدار شدم. گوشی را چک نکردم. دلش را نداشتم. تلویزیون را باز کردم. عبدالباسط قرآن میخواند. چقدر ساده یک شبه همه چیز عوض شد. پرواز بالگرد رئیسجمهور نیمهتمام مانده بود. نیمهتمام که نه، مقصدش عوض شده بود. مردانِ میدانی که سرشان میل بریدن داشت را برده بود به سمت بهشت. و ما؟! مانده بودیم توی جهنم. اخبار را دیدم و نه میشد گریه کنم و نه میشد فریاد بزنم نه چیزی. حنانه میترسید. باید میریختم توی خودم. ولی تا کی؟! نمیشد. باید به جایی پناه میبردم. کجا؟ توی این شهر غریب. گفتم برویم امامزاده یحیی شاید دلم آرام گرفت. لباس مشکیها را آوردم و با حنانه پوشیدیم که برویم سمت امامزاده. اف لک یا دهر، ما همین یک ماه پیش با حنانه لباسهای گلگلی پوشیدیم و رفتیم مسجد امام برای دیدار آقای رئیسی. یعنی چه که باید الان مشکی بپوشیم برویم برای عزای آقای رئیسی؟ رفتیم و رسیدیم به امامزاده. ماتم از درودیوار امامزاده میبارید. همه گریه میکردند. ولی من نمیتوانستم گریه کنم. گریهام بند آمده بود. خدایا چرا من هیچ آشنایی ندارم که چشمش توی چشمم بیفتد و مرا در آغوش بگیرد و زار زار گریه کنم؟ چرا اینجا هیچکسی نیست؟ چرا من باید غریب باشم؟ همینطور چرخیدیم و دلم سبک که نشد هیچ سنگینتر هم شد و برگشتیم.
ادامه دارد...
کبری جوان
سهشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهید_آیتالله_آلهاشم
فقط امام جمعه نبود...
بخش دوم
شب توی امامزاده مراسم بود. آماده شدیم و رفتیم. سخنران صحبت میکرد و از آقای رئیسی میگفت و هیئت همراه. به کلمهی هیئت همراه که میرسید من عصبانی میشدم. یعنی چه هیئت همراه؟ هیئت همراهی که میگویید یکیاش مساوی است با یک ملت. مساوی است با آذربایجان. مساوی است با تمام ترک زبانها.
اصلا کدام یک از شما به خاطر امام جمعهیتان تصمیم میگیرید بدون هیچ بهانهای هر هفته بروید نماز جمعه؟ امامجمعهی کدامتان توی خطبههای نماز جمعه دعوتتان میکرد بروید سینما و کتاب بخوانید؟ خودش سینما میرفت و گزارشش از بازدید نمایشگاه کتاب را ارائه میداد؟ امام جمعهی کدامتان سوار اتوبوس و مترو میشد و با مردم گپ میزد؟ اصلا امام جمعهی کدامتان امامِ تمام روزهای هفته بود؟ نباید این غم به خالی کردن عصبانیت روی شما تبدیل شود. آلهاشم فقط امام جمعه نبود. پدر آذربایجان بود. یکبار با بچههای مجمع طراحان طلوع رفتیم توی مصلی برای دیدار با آقای آلهاشم. چشمان پر محبتش از پشت عینک گردش بسیار بامزه بود. لبخند به روی لبهایش بود. ته لهجهی فارسی داشت ترکی حرف زدنش. همینطور صحبت کردند و بچهها هم نظراتشان را گفتند تا رسیدیم به بخش عکس یادگاری. آقایان کنارش ایستادند. آلهاشم با اعتراض گفت پس خانمها چه؟! جمعتر بایستید. خانمها هم بیایند. و ما رفتیم ایستادیم کنار آقای آلهاشم و لبخند زدیم به دوربین و چیک؛ عکسِ یادگاری با امامِ تمام روزهای تبریز. از اینکه کسی حجم انبوه غم مرا درک نمیکرد در حال متلاشی شدن بودم. اصلا من باید تبریز میبودم. باید میرفتیم جلوی بیت امام جمعه. باید همه باهم به «اوخشاماغ»های آلهاشم پدر گوش میکردیم و زار میزدیم. آخر شهادتِ سید ما پر از «نیسجیل» شد. میگفتند زنده بوده است. جواب تماسهایشان را داده است. تصورِ تنهایی و درد کشیدنش توی آن مه و سرما، لحظاتِ سخت جان دادنش، بیشتر از بیش قلب مرا به درد میآورد. توی مراسم آرام که نشدم هیچ غمگینتر و تنهاتر شدم. آمدیم بیرون. پدر همسرم حاج آقای عبدوس را به من نشان داد. رفتیم جلو که سلام بدهیم. سلام دادیم. نمیدانم چطور میدانست که من اهل تبریزم. رو به من کرد و گفت خانم به شما دو چندان تسلیت میگویم. من دقیقا همین را میخواستم. همین که یکی مرا بفهمد. یکی که به من ویژهتر تسلیت بگوید. اینجا میخواستم اشک شوم و فرو روم توی زمین ولی حیا کردم. گریه نکردم. از همدردیشان تشکر کردم و گذشتم. آمدیم خانه و کارم شد دیدن مراسمات تبریز و حسرت خوردن. دلم تبریز بود. استوریهای بچهها را چک میکردم و دور از حنانه اشک میریختم. چه کاری از دستم برمیآمد؟ هیچ. فقط لعن و نفرین. لعن و نفرین که؟ نمیدانم. شاید نفرینِ تمام مههای متراکم بالاروندهای که وجود دارند و میتوانند به سادگی یک شبه یک رئیس جمهورِ عزیز، یک وزیر امورخارجهی باغیرت، یک امامِ تمام روزهای هفته، یک استاندار جوان و مردمی، یک محافظ کاربلد و دو خلبان را از ما بگیرند.
کبری جوان
سهشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها