هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
♦️ #پرونده_امنیتی #بخوانید🔰
⁉️چرا «جمشید شارمهد» به #اعدام محکوم شد؟
🛑 از تلاش برای #ترور استاندار گیلان و #بمب_گذاری در نماز جمعه رشت تا عملیات با مواد شیمیایی در مجلس شورای اسلامی
🔹 پس از اتمام رسیدگی به پرونده و انجام تحقیقات، دادگاه انقلاب تهران، جمشید شارمهد سرکرده گروه تروریستی تندر را به اتهام افساد فیالارض از طریق طراحی و هدایت #اقدامات_تروریستی به اعدام محکوم کرد.
❌حمله تروریستی به مجلس با مواد شیمیایی
💢گروهک تروریستی تندر قصد انجام عملیات تروریستی در مجلس شورای اسلامی با بهره گیری از مواد شیمیایی را داشتند.
براساس اقاریر متهمان دستگیر شده، عناصر این گروهک قصد داشتند در سیستم تهویه هوای مجلس شورای اسلامی مواد شیمیایی قرار دهند و در صحن مجلس پخش کنند که با دستگیری عوامل این گروهک توسط سربازان گمنام امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در #وزارت_اطلاعات، عملیات مذکور انجام نگرفت.
🔹️ همچنین اعضای این گروهک تروریستی قصد داشتند در جریان نماز جمعه #رشت بمبگذاری را انجام دهند که خوشبختانه با دستگیری عناصر گروهک این عملیات انجام نگرفت.
🔸️ از دیگر برنامهریزیهای گروهک تروریستی تندر، برنامهریزی برای ترور استاندار وقت #گیلان بود که جمشید شارمهد دستور آن را صادر کرده بود. اعضای گروهک تندر قصد داشتند تا مواد منفجره را در داخل چادر مسافرتی که در اطراف خانه استاندار تعبیه شده بود قرار دهند و با منفجر کردن این مواد اقدام به ترور استاندار کنند که خوشبختانه با شناسایی این چادر توسط پلیس عملیات صورت نگرفت.
🔹️ اعضای گروهک تروریستی تندر قصد داشتند تا لولههای انتقال نفت #بندر_گناوه را منفجر کنند و برای انجام این کار اطلاعاتی را بدست آوردند. اعضای این گروهک اطلاعات بدست آمده را برای شارمهد ارسال کرده بودند اما او انفجار را به زمانی دیگر موکول کرد و به اعضای گروه دستور داد برای انجام عملیاتهای دیگر به #تهران و #شمال بروند.
🔺 اعضای این گروهک با هدایت شارمهد قصد داشتند برای افزایش تعداد تلفات، بمبگذاری را با مواد سمی #سیانور در #نمایشگاه_کتاب_تهران انجام دهند اما این عملیات به دلیل آتشسوزی در هتل جهان تهران انجام نگرفت.
🔺یکی دیگر از برنامههای این گروهک جهت ایجاد رعب و وحشت در جامعه و تأمین مالی برای انجام عملیاتهای تروریستی برنامهریزی جهت سرقت از بانکها و صرافیها بوده است.
#سواد_امنیتی #امنیت_ملّی #عملیات_تروریستی #اطلاعات_مردمی #سربازان_گمنام_امام_زمان(عج)
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
هدایت شده از حمیدرضا غریب رضا
امروز نماز عید فطر در #تهران، فردا نماز جماعت در #قدس شریف...
و فردا برای آن که بینا باشد، نزدیک است.
اليوم صلاة عيد الفطر في #طهران وغداً صلاة الجماعة في #القدس الشريف ...
إِنّ غَداً لنَاظِرِهِ قَرِيبُ
🆔@gharibreza1
@AminikhaahAz Ghom Ta Ghods (1403-07-13)Tehran_ Masjed Valiasr .mp3
زمان:
حجم:
16.74M
🔈 #از_قم_تا_قدس
* و اینک به جای نصر الله ... [3:00]
* راز ارتباط عجیب قم و بیتالمقدس چیست؟ [6:43]
* قم، قطعهای از بیتالمقدس: نقش محوری شهر قم در روایات شیعه [9:02]
* قم و بیتالمقدس؛ دو شهر مقدس در ترازوی قیامت [9:48]
* اهل قم؛ هویتی فراتر از جغرافیا [10:54]
* معنای نهفته در نام قم: خاستگاه قیام و استقامت [16:49]
* علما و مراجع قم؛ راهنمایان راه ظهور [19:03]
* قصه تبعید شیطان از شهر قم [23:50]
* با قم همراه شو تا به ظهور برسی! [26:03]
* چرا نصرالله موفق شد؟ راز در مکتب قم نهفته است [26:37]
* فراتر از ظاهر جذاب شبکههای اجتماعی … [32:27]
* قم؛ مقصدی برای رشد معنوی و معرفتی [36:27]
⏰ مدت زمان: ۴۰:۴۱
📆 ۱۴۰۳/۰۷/۱۳
#آخرالزمان
#قم
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#تهران
🔔#Aminikhaah_Media
@Namazeavalevaght
صوت لایو اول ۱۰ آبان.mp3
زمان:
حجم:
24.57M
#فایل_صوتی پخش زنده ۱
🗓 پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
🚨فـــــووووووری و مهم
📣📣📣 پاسخ به شبهات امر به معروف و نهی از منکر
💯 #دکترعلیتقوی
#تهران#شهرری
🔴لینک این پخش زنده🔰
https://eitaa.com/aamerin_ir/32405
ID: @aamerin_ir
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"💌"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
صوت لایو دوم ۱۰ آبان.mp3
زمان:
حجم:
17.5M
#فایل_صوتی پخش زنده ۲
🗓 پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
🚨فـــــووووووری و مهم
📣📣📣 پاسخ به شبهات امر به معروف و نهی از منکر
💯 #دکترعلیتقوی
#تهران#شهرری
🔴لینک این پخش زنده🔰
https://eitaa.com/aamerin_ir/32406
ID: @aamerin_ir
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ"💌"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
@Aminikhaah1315774211_-1031064964.mp3
زمان:
حجم:
37.15M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه ششم
* سفیانی؛ مزدوری صلیب به گردن و بیاعتقاد به اسلام! [05:25]
* پیشگویی یا خیالپردازی؟ درسی از اعتماد به "حدسها" [06:20]
* توجه به سنتهای الهی؛ نجات از توهمات پیشگویی و خواببینی! [09:30]
* خراسانی در روایات؛ نه لزوماً سید، نه لزوماً عالم [10:50]
* دو جبهه، یک تقابل؛ حزبالله پیروز نهایی در منطق قرآن [13:05]
* نتانیاهو و ترامپ؛ دو چهره در مسیر صهیونیسم منجیگرا [15:15]
* روایت امیرالمومنین از هلاکوخان مغول؛ چطور کلام امام از خونریزی جلوگیری کرد [17:25]
* حتی خاندان و خویشاوندی کنار میرود؛ ایمان حزبالله تنها در راه خداست [20:10]
* بیماری قلبیِ محبت به کفار؛ خطری بزرگتر از همه گناهان [21:40]
* منافقین؛ مدعیان پیروزی و شماتتگران شکست [27:45]
* نفاق در پوشش "وفاق"؛ وقتی سابقه نفاق، پله ترقی میشود [37:15]
* از گوشواره تا نان شب؛ روایت ایثار مردم برای کمک به نیازمندان غزه و لبنان [40:30]
* دشمنی میان مومنان؛ فاجعهای که راه ظهور را سد میکند [48:20]
* نگاه اهلبیت به لغزش مومنان؛ مومنان گناهکار را سرزنش نکن، خداوند خود پاکشان میکند! [55:50]
* محکوم کردن بیحجابی، نه بیحجاب؛ راه امام صادق در اصلاح جامعه [01:00:20]
* بزم محبت امام صادق؛ وقتی امام صادق دست عاشق خطاکار را میگیرد [01:11:30]
* اوج مظلومیت حضرت زهرا؛ صدای گریهای که هیچکس را به رحم نیاورد [01:20:55]
⏰ مدت زمان: ۱:۰۹:۳۱
📆 ۱۴۰۳/۰۸/۱۸
#نفاق
#وفاق
#لغزش_مومن
#تهران
┄┅═══••✾••═══┅┄
"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
@Aminikhaah09 Be Vaghte Shaam (1403-09-16) Masjed Shahid Beheshti.mp3
زمان:
حجم:
30.1M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه نهم
* حجاب دلها؛ چرا ظالمین امام زمان (علیهالسلام) را نمیبینند؟ [1:58]
* دلهای ابری و خورشید غایب؛ حکایت مردمان زمینی [5:42]
* ظلم جمعی؛ وقتی دلها به ظالمین گره میخورند [9:59]
* هدف همیشه؛ چرا دشمنان، روحانیت را هدف میگیرند؟ [17:31]
* گرگها در لباس رفاقت؛ تا کی باید طعمه شویم؟ [21:50]
* امتحان تنبیهی؛ زنگ بیدارباش برای بازگشت به حق [30:09]
* تکنولوژیهای رایگان؛ زهر در پوشش هدیه [33:56]
* آزمونهای پیش از ظهور؛ راهی که با "دعا" آسانتر میشود [42:31]
* لبنان، فلسطین، ایران؛ نه کشور، بلکه قطعات پیکر اسلام [48:38]
* وقتی نامها جرم میشوند؛ سفیانی تنها به خاطر نام میکشد [51:29]
* در دل فتنهها، سیاهی عزا تنها امید ماست [54:24]
* فاطمیه و مادری که همیشه عهدهدار ماست [56:15]
* پهلویی که هنوز خون میداد... [1:01:34]
📚 معرفی کتاب: حضرت حجت (عج)، آیت الله بهجت
⏰ مدت زمان: ۱:۱۲:۵۶
📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶
#ظلم_فردی
#ظلم_جمعی
#فتنه
#سفیانی
#تهران
#غزه #سوریه
#فلسطین #آخرالزمان #ظهور
"به وقت شام"
سفری به قلب تاریخ و آینده
فایل های صوتی و دانلود جلسات برگزار شده تاکنون
aminikhahir
┄┅═══••✾••═══┅┄
"نماز اول وقت"| عضو شوید👇
@Namazeavalevaght
📌 #سید_حسن_نصرالله
امیدواری در روز تشییع سَیّدعزیز
داغون بودم، خسته و کلافه...
ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، صدبرابر شد. هیچوقت حتی در خواب هم باور نمیکردم خبر شهادت سید را بشنوم.
۵ ماه بُغض، داغ، سوز و... زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سیدخندان و خوشسیما می نگریستم و با خود میگفتم: «خدا کند دروغ باشد همه خبرها و شایعهها که میگویند سید زنده است، راست باشد!»
ولی دنیا به کام من نچرخید.
قرار شد سید را ۵ اسفند ماه تشییع کنند. یعنی دیگر همه امید زنده بودن سید، تمام شد.
چند روز پیش گفتند: «روز یکشنبه ۵ اسفند، تو و مسعود دهنمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا.»
خدا را شکر. خیلی خوشحال شدم. میتوانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم.
هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا میدیدم که میگریم و بغض چندماهه میگشایم!
صبح یکشنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشده بود که مسعود که آمد دنبالم، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید.
(درست ۲۶ سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر، در جمعی شش-هفت نفره، نماز مغربوعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفتوگو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!)
جمعی شاید حدود صدنفر که خانوادههایی هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بیتوجه به همه، میان صفوف میدوبدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی میآوردند.
اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایسان اقامه شد. همهش با خودم میگفتم: «حتما الان امروز که تشییع سیدعزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار.»
نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حالواحوال با حاضرین.
به ما که رسید، با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتابهای اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونههایی را که فرستادی، دیدم.
آقا، نگاهی محبتآمیز به من انداخت و با لبخندی زیبا فرمود: «باز که چاق شدی...»
و زدیم زیر خنده.
ماندهام با این شکم ورقُلُمبیده چیکار کنم. کاشکی میشد قبل از دیدار، پیچهایش را باز کنم و گوشهای پنهان کنم که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده نشوم!
رو در رو که شدم با آقا، چشمدرچشم، نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند: «شما چطورید؟ چیکار میکنید؟»
همان اول، کتاب "راز احمد" آخرین سفر بیبازگشت حاج احمد متوسلیان، چاپ نشر یازهرا (س) را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند.
سر دلم باز شد. بغضم داشت میترکید. شروع کردم به نالیدن: «آقا، خستهام، حالم خوب نیست، دارم کم میارم...»
آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و باتعحب گفت: «چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست، الحمدلله همه چیز خوب است...»
نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این آرامش قلب شما را به من هم بدهد...
- همه چیز خوبه و همه کارها به روال خودش دارد پیش میرود. امیدت به خدا باشد...
میخندید و میخندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم و ناخواسته میگفتم: «ای جانم... جانم... خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را به من هم عطا کند...»
واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگیام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب میکردم، همچونخورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد.
دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم که این نعمت الهی بر سرمان میتابد.
حمید داودآبادی
یکشنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
eitaa.com/hdavodabadi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش اول
فکر میکردم یک خانوادهاند، ولی نبودند. یعنی شبیه تصور ما از خانواده نبودند. نمیدانم این کمتر از ۲۴ ساعتی که باهاشان گذراندم را چجوری بنویسم. اصلاً مگر میشود تعریفش کرد؟ فقط میدانم که اگر میدانستم بعد از جدا شدن ازشان قرار است آنقدر دلتنگ شوم، شاید نمیرفتم.
خانواده عیاش از فلسطین بودند، نصیرات غزه. زن و شوهر، دخترعمو پسرعمو بودند؛ ایمان و محمود. بار اول چند ساعت کوتاه توی کافه پیششان بودم همان اول که با ایمان خانم شروع به صحبت و آشنایی کردیم از اینکه من هم مثل او قرار است معلم شوم، خوشحال شد. خواهر و برادرهاش و خانوادهای که خیلی کم باقی مانده بودند. تحصیل کرده بودند. ایمان حامله بود؛ ۷ ماهه. اسم بچه قرار بود معین باشد. به یاد یکی از بچههایِ شهیدِ ایمان. سهتا از بچههاشان شهید شده بودند؛ دو پسر و یک دختر. وقتی ایمان داشت تعریف میکرد صدایش نمیلرزید. شبیه فیلمهای روی خرابههای غزه محکم بود. ولی اینبار واقعی و از فاصله چند متری وقتی خانهشان بمباران شده بود. ایمان با پسرش احمد که مجروح شده بوده باید برای درمان از غزه خارج میشدند در شرایطی که سهتا بچهٔ دیگر زیر آوار بودند. غزه را ترک کردند، ایمان حتی نتوانسته سر قبر جگرگوشههایش برود. ولی الحمدللهگویان میگفت خداراشکر بعد از شش روز محمود توانسته پیداشان کند و دفن کند. قبر بچهها دست اسرائیل است و ایمان خوشحال بود که قبرشان سالم است.
یک بچه چهار پنج ساله دیگر هم همراه این خانواده بود. طبیعی بود که فکر کنم یوسف کوچک، برادر احمد باشد. ولی پسر عمویش بود. از خانواده یوسف همه شهید شده بودند و حالا پیش عمویش، محمود زندگی میکرد. یوسف بغلم بود که برویم بیرون کافه که حوصلهاش سر نرود. احمد نگهمان داشت و بهم توضیح داد که وقتی میروم بیرون حواسم باشد کلاه روی سر یوسف بماند که سردش نشود. دقت و احساس مسئولیت احمد متعجبم کرد. وقتی با یوسف زیر باران بودم تقریباً تمام مدت، يكربع بیست دقیقهای را حرف زد. بجز اینکه به عربی فصیحی که بلد بودم حرف نمیزد، زبان بچهگانهاش هم باعث شده بود فقط بعضی از کلماتش را بفهمم. ولی میفهمیدم که دارد یک داستان، یک خاطره تعریف میکند. میدانستم نزدیک شش هفت ساعت زیر آوار بوده. فکر کنم عائشه که میگفت اسم مادر شهیدش بود. ولی توی آن شب بارانی کلمات و حرفهایی که ازش میفهمیدم تاریکی و آب جمع شده بود و کامیون بزرگ و اینها بود. شاید توهم باشد ولی به نظرم داشت داستان خودش و زیر آوار بودنش رت تعریف میکرد.
توی کافه وقت کم بود و نشد خیلی باهاشان آشنا شوم. پرسوجو کردم که اگر فردا تهرانند و میروند بیرون و کسی همراهشان نیست، من هم بروم باهاشان. آنقدر آرزوی بزرگی بود که فکر نمیکردم محقق شود، ولی شد.
ادامه دارد...
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش دوم
صبح که از خانه رفتم به سمت دانشگاه، هنوز معلوم نبود میشود باهاشون بروم بیرون یا نه. قرار بود بروند حرم شاه عبدالعظیم زیارت و خرید. وسط کلاس آمدم بیرون و فهمیدم میشود بروم. روی هوا بودم از خوشحالی. رفتم پیششان تا وقتی توی ماشین بودیم تقریباً حرفی نزدیم. یوسف روی پای من بود و شکلاتش را میخورد و با هم در مورد رنگ ماشینها حرف میزدیم. رسیدیم حرم. قرار شد اول برویم نماز، بعد خرید. ایمان تا حالا چادر ساده سرش نکرده بود و به سختی میتوانست جمعش کند. ولی محمود از چادر و گلگلی بودنش خوشش آمد. ایمان با دست بسته و زبان روزه نمازش را خواند. ایمان میگفت سر بارداری قبلیاش نتوانسته روزه بگیرد کل ماه مبارک را. ولی الان حالش بهتر بود و امیدوار بود بتواند تا آخر ماه روزه بگیرد. به لحاظ فقهی میتوانند توی سفر هم روزه بگیرند. حتى احمد ۱۱ ساله با اینکه تکلیف نشده بود هم روزه بود.
خرید را با عطر شروع کردیم. محمود که بیشتر اهل خرید بود از قیمتهای خیلی ارزانتر ایران نسبت به ترکیه و غزه اظهار خوشحالی میکرد. بیشترین چیزی که میخواستند بخرند سوغاتی برای اعضای باقیمانده خانواده به خصوص بچهها بود و دو تا ماشین اسباب بازی برای یوسف و احمد. نزدیک دو سه ساعتی راه رفتیم. من پاهایم درد گرفته بود ولی محمود و ایمان با زبان روزه بدون اظهار خستگی میآمدند. انگار محمود میدانست من مثل آنها قوی نیستم. هی بهم میگفت «اگر خسته شدی بریم.» غر نزدنشان خیلی جالب بود. حتی یوسف کوچک هم بدون هیچ بهانهگیری میآمد. خرید کردنشان هم متفاوت بود؛ یک قناعت و حرصنداشتن خاصی تویش بود. خیلی طبیعیست که یوسف کوچک با دیدن آن همه اسباببازی متنوع و خوراکی تقاضای یک چیزی بکند؛ ولی نمیکرد؛ احمد هم. وقتی یک ماشین کوچک برایشان خریدند، حتی نگاه چندانی هم دیگر به بقیه مغازهها نکردند. همان برایشان کافی بود. انگار ایمان هم یا دنبال سوغاتی برای خانواده بود یا دنبال لباس بچه برای معینی که تو راه بود.
بعد از خرید تصمیم گرفتیم برویم کاخ گلستان، وسط راه ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد. احمد و محمود هل دادند ولی فایده نداشت. با تاکسی دربست و تغییر مقصد رفتیم پارک لاله تا بعد بازی بچهها برویم هتل، که نزدیک آنجا بود. ایمان سوغاتی خواهرشوهرش را یادش رفته بود بخرد. گفت شده دونفری برویم و یک کیف زنانه کوچک برایش بخریم؛ چون نمیشود دست خالی برگشت. قرار شد تاکسی دم بازارچه پارک لاله پیادهمان کند که از آنجا خرید کنیم. وقتی رسیدیم پارک، محمود رفت که وسایل را بگذارد توی هتل. ایمان و احمد چیزی نمیگفتند ولی لب خشک شده و خون افتاده گویای تشنگی و گرسنگیشان بود. احمد و یوسف با ذوق سوار وسایل برقی پارک شدند. این لحظه برای من شیرینترین لحظهای بود که کنارشان بودم. تا بچهها بازی میکردند، ایمان رفته بود بازارچه را گشته بود. بهجای كيف تصمیم گرفت یک سارافون بلند و با جلیقه گلدوزی شده برای خودش و خواهرشوهرش بخرد. بعد از خرید اظهار خوشحالی کرد که توانسته یک چیز خوب که نمادی از ایران دارد را بخرد. جای آخری که با هم رفیتم یک مارکت بود، که خوراکی توی راهشون را بخرند. یوسف با شیطنت گربههای تا هتل را پخ میکرد. احمد هم در نقش مسیریاب مسیر را بهمان نشان میداد. خداحافظی خیلی سریعتر از چیزی بود که فکر میکردم. برای من خیلی دردناک بود. محمود که داخل اتاق هتل بود و نشد باهاش خداحافظی کنم تنها چیزی که تونستم به ایمان بگم این بود که «انشالله دفعه بعدی توی بهشت همو ببینیم.»
ادامه دارد...
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
خانوادهٔ عیاش
بخش سوم
صبح روز بعد محمود توی واتساپ پیام داد. به فارسی از مهمان نوازیمان تشکر کرده. هنوز حتی نتوانستم سین بزنم چون هنوز کامل آماده نکردم چه بگویم. در جواب بهش بگویم که برای من آنها ابرانسانهایی بودند که مثل ما میخوردند و میخوابیدند؟ بهش بگویم چقدر خوش اخلاقی و آرامش و صبری که توی تک تک رفتارهایشان بود برای من دلنشین بود؟
بهش بگویم باورم نمیشود هنوز که ایمان محکم و مهربان، سهتا بچهاش را گذاشته توی خاک؟ من محبت مادرانهاش را دیدم و نمیتوانم تصور کنم با این داغ عظیمی که دیده چجوری انقدر صبور است. سهتا بچه که بزرگترینشان ۱۳ ساله بوده موقع شهادت؛ اصلاً شوخی نیست.
احمد به قدری حواسش به یوسف بود و باهاش بازی میکرد و محبت میکرد که حتی بوس قبل از چرت توی ماشین را هم از یوسف میگرفت. میدانم احمد جراحت شدید داشته و بعد از شهادت دو برادر و خواهرش نمیخواسته زنده بماند. بهجز یک زخم کوچک کنار ابرو و چشمهای زیباش هیچ تفاوتی با یک پسربچه عادی نداشت. احمد هم میخندید و ماشین بازی میکرد و سرش تو گوشی بود. با عاطفه و احساسی که از احمد دیدم نمیتوانم تصور کنم چجوری تحمل کرده مرگ خواهر و برادراش را.
شاید به محمود بگویم که هر چند وقت یکبار برایم از یوسف عکس بفرستد. چون دلم خیلی برای یوسف تنگ میشود. رفتار محمود و ایمان با یوسف مثل پدر و مادر واقعی بود، ولی یوسف مثل احمد به محمود «بابا» نمیگفت. آخر پدر و مادرش را هنوز یادش بود. میگفت پدر و مادرش توی بهشتاند و خدا رحمتشان کند. یوسف با من دوست شده بود. بچهٔ به این سن وقتی با کسی دوست میشود بغلش میکند و بوسش میکند. وقتی توی ماشین روی پایم بود یکهو محکم بغلم کرد و صورتش را به صورتم فشار داد. مثل هر بچه دیگری دوست داشت توی خیابان دستم را بگیرد، راه برود، باهام حرف میزد. هرچند من نفهمم چه میگوید، چجوری باور کنم یوسف دیگر مادری ندارد که موقع خواب برایش لالایی بخواند یا پدری که بغلش کند؟
محمود خیلی با یوسف مهربان بود؛ خیلی زیاد. با همه همینقدر مهربان بود. با ایمان و احمد هم. حتی محبت محمود شامل من هم میشد. با شوخیهای شوهرعمهایش و با نگرانیش در مورد خسته شدنم. ولی محمود مردی بود که سه تا از جگر گوشههایش را بعد از شش روز از زیر آوار در آورده بود و تنهایی خاک کرده بود. پدر، مادر، برادر و بیشتر خانوادهاش شهید شده بودند. حرفی بجز الحمدالله نمیگفت. موقع تعریف کردن اینها؛ دقیقاً مثل ایمان وقتی با هم بودیم من در نقش مترجم بودم نمیخواستم ازشان سوالی بپرسم و مجبور به حرف زدنشان بکنم. ولی وقتی توی مغازه داشتند انتخاب میکردند یا وقتی توی ترافیک بودیم همهاش فکر میکردم چه بر این آدم ها گذشته. چه چیزهایی که حتی ذرهایش میتواند من را راحت از میدان به در کند را دیدند و چشیدند و هنوز انقدر محکماند. به غزهای فکر میکردم که همهٔ آدمهاش مثل اینان؛ به انس عجیبی که با قرآن دارند؛ انگار به خود خدا رسیده باشند.
ایمان و محمود از من تشکر کردند ولی من از آنها متشکر بودم که گذاشتند هرچند محدود کنارشان باشم.
این چند ساعت برای من بهجز دلتنگی و شرمندگی چیزی نداشت. شاید یوسف گفته و من نفهمیدم، ولی میدانم قطعاً هنوز به یاد پدر و مادرش شب از خواب میپرد و گریه میکند. قطعاً صدای انفجار و درد زیرآوار ماندن هنوز توی جان احمد است. دو ماه دیگر وقتی بچه به دنیا بیاید ایمان هر باری که معین را صدا بکند یاد معین شهیدش توی غزه میافتد و قبری که ازش ندیده. من بابت همه این دردها و همه این ایستادگی، هم بهشان غبطه میخورم هم شرمندهشانم از زندگی خودم.
به قول ایمان انشالله روز قیامت شهدایشان شفاعتمان کنند و ما هم شهید بشویم.
مهدیه روزبهانی
دوشنبه | ۲۰ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #رئیسجمهور_مردم
هارداسان
میگذرم از اینکه بخواهم فلسفهاش را پیدا کنم چرا باز ون زرد نصیب سفرم شد، آن هم با حرکتی شبیه پرندههای خیالی در فیلمهای هالیوودی.
با اولین فشار پدال گاز راننده، خیال پرواز را در ذهنم که نه، با چشمهام دیدم.
راننده کم حرف که نه سایلنت بود. جیک نمیزد. ولی در عوض اگزوز وناش، ریز و درشت صدا میداد. ویژ میکشید تا از لای ماشینهای اتوبان کاشان خودش را به دو تا ون زرد جلویی برساند. در هر سرعت، چرخها زیر پایم میلرزیدند ولی جرات ترکیدن یا تمام کردن لنت را نداشتند.
سه تا قرقی زرد...
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی | از #کاشان
جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #تهران نمایشگاه کتاب، رونمایی از کتاب «هارداسان؛ سوگنگاری شهادت آیتالله رئیسی» از نشر ستارگان درخشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها