رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۶
خانمها یکی یکی به هم دست می دن و قبول باشه میگن و از مسجد میرن بیرون. صدای خانمی رو شنیدم که میگفت:
_خانمها وسیله جا نگذارید
با خودم گفتم الان خادم میاد به منم میگه برم . منم ازش خواهش میکنم که اجازه بده توی مسجد بمونم ولی نیومد.
همه رفتن برقها رو خاموش کردن، مسجد ظلمات تاریکی شد. من موندم و مسجد و خدا، سرم رو انداختم پایین و گفتم: خدایا تو به بنده هات از رگ گردنشون نزدیکتری و میدونی که حرفی رو که گفتم از ته دلم نبود فقط عصبانی شدم چون پیش سارا کم آوردم و نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی به خودت قسم اگه تو یه جوابی بهم ندی من از اینجا نمیرم. به خادم التماس میکنم اجازه بده، من همین جا بمونم تا یه جواب به من بدی، از شرایط سختم گله نمیکنم. مهم نیست که تا چند وقت دیگه خونه مرضیهاینا بمونم یا مجبور باشم از احترام خانم نگهداری کنم. سختترین کارها رو انجام میدم هرچی هم پیش بیاد صبر میکنم. این صبر و ایمان رو هم خودت بهم دادی. ولی یه چیزی رو عاجزانه ازت میخوام. من بتونم به سارا جواب قانع کننده بدم، بهت التماس میکنم ای خدای عزیز قسمت میدم به پنج تن آل عبا که میدونم خیلی دوستشون داری. به حضرت زهرا سلام الله علیها و به همسرش امیرالمومنین و پدرش و دو فرزندش امام حسن و امام حسین علیه السلام، قسمت میدم به شهدای کربلا به زینب کبری کمکم کن
خدایا نمیدونم خودت بهم الهام میکنی! کسی رو بهم معرفی میکنی! چیکار میکنی! فقط و فقط من جواب میخوام. سرم رو گذاشتم روی مهر شروع کردم به گریه کردن خدا رو قسم دادم به هر کسی که میدونستم براش عزیزه و ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۷
مثل بارون اشک میریختم، صدای زنگ گوشیم بلند شدخیلی سریع رد دادم و گوشی را گذاشتم روی سکوت، به شماره نگاه کردم دیدم مرضیهست
بهش پیام دادم، من تو مسجد هستم حالم خوبه نگران نباش، فعلانمیتونم جواب بدم زنگ نزن، میام برات میگم چی شده، گوشی رو گذاشتم توی کیفم و دوباره سر به سجده گذاشتم و از ته دلم با گریه، به خدا التماس میکردم، انقدر گریه کردم و اشک ریختم، که دیگه جونی برام نموند. بی حال افتادم روی سجاده پلکم سنگین شدو چشمهام رفت روی هم، یه لحظه نور همه فضای مسجد رو گرفت، انقدر فضا روشن شد که انگار خورشید اومده بود توی مسجد، متوجه شدم کسی داره میاد سمت من، خواستم بنشینم و چادرم رو سر کنم، اما قدرت نداشتم، اون شخص که چهره ی بسیار مهربون و آرامش بخشی داشت به من اشاره کرد بلند شو، قدرت حرف زدن نداشتم، فقط نگاهش می کردم، دستش رو دراز کرد سمت من یه مرتبه من از خودم جدا شدم. بهم گفت میخوام عاقبت خواهرت سارا رو بهت نشون بدم، نفهمیدم چه جوری یه دفعه اومدیم تو یه سالن بزرگ که مامانم و همه فامیلهاش اونجا دور یه میز نشسته بودن ، یه پسر بچه ده ساله کنار مامانم بود که من فهمیدم برادر ناتنیمه، یه مرتبه نگاهم افتاد به سارا یه دختر پنج شش ساله کنارش بود و یه بچه شش ماهه تو شکمش، من جنین تو شکم سارا رو دیدم، بچه پسر بود، ناگهان متوجه یه موجود بسیار وحشتناک بد بو شدم که سر تا سرش آتیش بدون روشنایی بود، اومد چنگ زد تو جون شوهر سارا که در حال خوردن مشروب بود روحش رو به طور خیلی وحشتناکی از جسمش بیرون کشید. صدای نعره درد ناک سیاوش شوهر سارا بلند شد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۸
چنان وحشتی به جونم افتاده بود که بند بند بدنم داشت از هم متلاشی میشد. در حال که هیچ کاری نمیتونستم برای سیاوش انجام بدم. دلم به حالش میسوخت. برام آشکار شد چون در حال مستی از شراب عمرش تموم شده اینطوری جونش رو گرفتن، راضی بودم اگر عملی انجام دادم که خدا ازش راضی بوده از من بگیره و بده به سیاوش تا نجات پیدا کنه. ولی با تمام وجودم احساس کردم که این کار نشدنیه، در حالیکه ترس و وحشت همه وجود سیاوش رو گرفته بود و نعره میزد و کاملاً بیاختیار بود، اون موجود وحشتناک بردش و از جلوی چشمام محو شد. متوجه آدمهایی که داخل سالن بودن شدم. میخواستن به جسم بی جان سیاوش که کف سالن افتاده بود کمک کنن. همگی در تلاطم دور سیاوش رفت آمد میکردن ولی کاری ازشون ساخته نبود. سارا جیغ میکشید و خودش رو میزد، مادرم درمونده شده بود. اورژانس اومد هرچه تلاش کردند احیاش کنند نشد و صدای ناله و گریهشون بلند شد، دختر سارا بالای سر پدرش بالا و پایین میپریدو ضجه میزد. این صحنه خیلی برای من سخت و دردناک شد. خواستم برم بغلش کنم و از کنار بدن باباش دورش کنم اما هیچ قدرتی روی خودم نداشتم. یه مرتبه زمان به سرعت از جلوی چشمهام گذشت و من در این گذر زمان آشفتگی روحی و روانی سارا رو در دادگاه برای گرفتن اموال سیاوش از دست برادر شوهرش و از طرفی تنفر شوهر مامانم از حضور سارا و بچه هاش که با اونها زندگی میکردن رو حس کردم. به قدری سارا رو درمونده دیدم که از غصهش بدنم یخ کرد و از سرما میلرزیدم. خودم رو در قالب یخی میدیدم و قدرت تکون خوردن نداشتم. تمام وجودم سرما بود و سرما...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۹
این سرما خیلی آزارم میده، واقعا درمونده و بیچاره شدم احساس میکنم خون در رگهام یخ زده، صحنه گرفته شدن جون سیاوش توسط اون موجود ترسناک، ضجه های دختر سارا، درموندگی خواهرم، مثل یه نوار فیلم تکراری دائم تو ذهنم میچرخه، یه مرتبه یه حس گرمایی به پاهام اومد و اون حس گرما آروم، آروم از پاهام اومد بالا و چشم هام باز شد، یه چیزی رو، روی صورتم حس میکنم، خواستم برش دارم ولی دستهام قدرت ندارن، خانم سفید پوشی اومد کنارم لبخندی زد و گفت
_خدا رو شکر بالاخره به هوش اومدی
این رو گفت و با عجله رفت، به خودم گفتم مگه من بیهوش بودم، نگاهم رو چرخوندم به اطراف ، دنبال او شخص مهربونی بودم که من رو برد به مهمانی دورهمی سارا، ولی ندیدمش. همون خانم با آقایی که اونم لباس سفید پوشیده بود و بهش میگفت آقای دکتر اومدن بالای سرم، آقا کمی خم شد تو صورتم
_خوبی دخترم
خواستم پاسخ بدم ولی قدرت حرف زدن ندارم،
آقای دکتر بهم گفت
_اگر متوجه حرفهای من میشی با بستن چشم هات بهم بگو
با بستن چشمهام بهش فهموندم که میشنوم، لبخندی زد رو به اون خانم گفت
_خوبه ، هوشیاره ، یواش یواش حرفم میزنه .
هر دو رفتن و دوباره اون صحنه های دلخراش اومد تو ذهنم. چقدر دلم میخواد از این صحنهها رها بشم. صدای آشنایی به گوشم رسید
_واااای سحر جان خدا رو شکر که به هوش اومدی
نزدیکم شد. دستش رو گذاشت روی پیشونیم، در حالی که چشمهاش حلقه اشک بسته صدا زد
_سحرجان منم مرضیه، دیدنش خیلی حالم رو سبک کرد، حس کردم خیلی دوستش دارم، نشست کنارم دستم رو گرفت و اشک از چشمش سرازیر شد
_سحر جان حرفی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۰
_حرفی بزن دارم دق میکنم، چه بلایی سرت اومده؟ دوباره با خودت چیکار کردی؟
به هر زحمتی بود گفتم
_باید سیاوش رو نجات بدیم
با تعجب پرسید
_سیاوش ! سیاوش دیگه کیه؟
_شوهر سارا، باید نجاتش بدیم
_چی شده؟چه جوری باید نجاتش بدیم
_ مشروب میخوره، باید بهش بگیم نخور، اگه به مشروب خوردنش ادامه بده، اون موجود وحشتناک،خیلی بد جونش رو میگیره.
قیافه موجودی که جون سیاوش رو گرفت اومد جلوی نظرم، از ترس بدنم شروع کرد به لرزیدن.
مرضیه دستم رو گرفت. کمی فشار داد
_آروم باش سحر، فکرکنم خواب دیدی. تا گفت خواب دیدی یاد اونشبی افتادم که مسجد پر از نور شد و یکی که خیلی هم مهربون بود اومد من رو از خودم جدا کرد و برد تو مهمونی سارا، اینم که کنارم ایستاده دوستمه. به سختی گردنم رو چرخوندم سمتش، تو مرضیه هستی؟
سرش رو تکون داد دستم رو فشرد، خوشحال لب زد
_آره عزیزم من مرضیه هستم
_ وااای مرضیه چقدر وحشتناک بود
_ چی وحشتناک بود؟
هر چی که اونشب اتفاق افتاد رو براش گفتم. مرضیه نگاه حسرت آمیزی بهم انداخت
_خوش به حالت که خدا به خواستهت جواب داده و تو رو از آینده با خبر کرده، سحر خیلی ها سالها زحمت میکشن و عبادت میکنن که اینطوری تو نگاه خدا باشن و جواب بگیرن، تو انقدر خالصانه و بدون غل و غش رفتی در خونه خدا و ازش خواستی که جواب قانع کننده برای سارا بگیری، خدا هم پاسخ صداقتت رو داده
_ مرضیه جان من از خدا جواب زخم زبونهای سارا رو خواستم، نه جون دادن سیاوش رو
_ خب عزیزم خدا خواسته بهت بگه خواهرت سارا فعلا صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لا یرجعون شده، چون سارا حرف حق تو سرش نمیره، خدا هم عاقبتش رو بهت نشون داده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۱
چشم هام پر از اشک شد. زیر لب زمزمه کردم
بیچاره خواهرم چه عاقبتی در انتظارشِ و خودش خبر نداره،
رو کردم به مرضیه
_ مگه نمیگن انسانها سر نوشتشون دست خودشونِ، و خودشون رقم میزنن که خوشبخت باشند یا بدبخت؟
سر تکون داد
_دقیقا همینِ
_ پس چرا من آینده سارا رو دیدم، حتی بچه هایی که هنوز به دنیا نیومدن رو دیدم
_ خداوند علیم مطلق هست میدونه من بنده ش عاقبت به خیر میشه یا به شر، تو کربلا وقتی حر راه رو بر امام حسین علیهالسلام بست، امام حسین به حضرت زینب فرمود من اسم حر رو در عالم زر جزو یاران خودم دیدم. بعد هم حر روز عاشورا برگشت سمت امام حسین علیه السلام و جز شهدای کربلا شد. خدا بندگانش رو آزاد گذاشته که از صالحین
باشن یا مغضوبین، و این علم رو داره که بندهش کدوم راه رو انتخاب میکنه
نفس عمیقی کشیدم
_درست میگی
مرضیه گفت
_سحر جان با اجارت من برم
دلم نمیخواد بره، ولی نباید مزاحمش میشدم گفتم
_باشه برو،
خدا حافظی کرد و رفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۲
پرستار وارد اتاق شد، اومد کنار تختم ایستاد روبه من لبخندی زد
_ دکتر دستور داده منتقلت کنیم به بخش،
دورو برم رو نگاه کردم
_ اینجا اتاق مراقبتهای ویژهاست
_ بله
_ ببخشید چرا من رو اوردن بیمارستان اونم تحت مراقبت ویژه؟
_ وقتی شما رو آوردن بیمارستان بیهوش بودید . سطح هوشیاریتونم خیلی پایین بود. تشخیص دکتر برای شما فشار عصبیه . عزیزم، چرا انقدر زندگی رو به خودت سخت میگیری، فکر میکنی بقیه مشکل ندارن، همه دارند در ناز و نعمت و پَر قو زندگی میکنند.
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم
_ چند وقته که اینجا بستری هستم؟
_ ده روزه
_ از تعجب چشم هام گرد شد.
گفتم: ده روز
_ بله خانم ده روز
با خودم گفتم عه ده روزه من اینجا بستری هستم ولی به نظر خودم انگار یک ساعتم نشده.
انتقالم دادن به بخش. خانمی که ظاهر پوشیده ای نداشت اومد کنار تختم لبخند ملیحی زد
_بنده دنیا فروزان روانشناس بالینی هستم. یه چند تا سوال دارم که اگر همکاری کنی بهتر میتونم کمکت کنم که سلامت روحیت رو به دست بیاری.
با خودم گفتم خانم مشکل من با خونوادم بی محبتی و بی اعتقادی هست که این بنده خدا در هیچ کدوم از این دو مورد نمیتونه بهم کمک کنه،
نشستم روی تختم. نگاهم رو دادم تو صورتش
_ میتونیم با هم راحت باشیم
نشست کنار تختم لبخند دندون نمایی زد
_البته که میتونیم راحت باشیم. حرفت رو بزن عزیزم
_چی بگم از کجا شروع کنم؟
_از مشکلاتت، از اینکه چرا دو بار دست به خود کشی زدی. و چرا اونشب ،تنها تو مسجد تاریک موندی که از ترس غش کنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۳
ابرو در هم کشیدم
_ شما از کجا میدونید که من قبلا اقدام به خود کشی کردم
_ پرونده پزشکیت رو خوندم
همراه نفس عمیقی که کشیدم گفتم: هدفم از خودکشی نا فرمانی خدا نبود، شنیده بودم در کارها اگر نیتت خوب باشه همونطور حساب میشه، منم با این کار میخواستم برم پیش خدا
با تعجب نگاهی بهم انداخت!
_ چطوره که مذهبی هستی، اما احکام شرع رو نمیدونی
من هم تعجب کردم از اینکه ایشون از شرع خبر داره ولی از شدت بدحجابی انگار کامل بیحجابِ
_ ببخشید من واقعاً نمیدونستم، اما الان برام یه سوال پیش اومد، میتونم بپرسم
_بله عزیزم هرچی دوست داری بپرس
_ شما همهی احکام شرع رو میدونید.
لبهاش رو جمع کرد سری تکون داد و گفت: خیلیش رو میدونم
پس در مورد حجاب هم، حتماً میدونید؟
خنده بلندی کرد و گفت سوال خودم رو به خودم برگردوندی، ببین عزیزم من اینجام که کمکت کنم مشکلت حل بشه حالا شما تعریف کن ببینم چه عاملی باعث شده که از شدت فشارهای عصبی، این حال و روزت بشه؟
خواستم همه چی رو براش بگم و اینکه اون شب تو مسجد چه اتفاقی برام افتاد. اما انگار یکی از درون بهم گفت، برای همه کَس نگو بعضیها باور نمیکنند، یه عدهای هم که قبول دارند، اما چون دوست ندارن واقعیت رو بشنون کتمان میکنند و مسخره ت میکنن، این حرفها رو آدم یا اصلاً نمیگه یا به اهلش میگه،
خانم فروزان تکرار کرد
_ منتظرم عزیزم برام بگو از چی رنج میکشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تموم شد دیگه رنج نمیکشم از شما هم ممنونم که زحمت کشیدید و اومدید اینجا تا به من کمک کنید، مشکلم حل شده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۴
از این حرفم تعجب کرد
_ببینید من اینجا هستم که بهت کمک کنم و تا تو حرف نزنی کاری از دستم بر نمیاد.
شونه انداختم بالا
_گفتم که، دیگه مشکلی ندارم
زل زد توی چشمها
_ایکاش با من همکاری میکردی. پارسال یه دختر خانومی تیروئید داشت، پزشکش فرستادش پیش من، وقتی پای حرفهاش نشستم دیدم خونوادهاش مذهبی هستند، اما دختره دوست نداره مذهبی باشه به زور خونواده ش چادر سرش میکنه و خیلی علاقه داره که با جنس مخالفش دوست بشه منم راهنماییش کردم، بهش گفتم در مقابل خانواده ت بایست و خیلی شجاعانه بگو که چادر رو دوست نداری، بعدم برو با هرکی که دوست داری با جنس مخالفت دوست شو، این دختر خانمم رفت و کارهایی رو که بهش گفتم انجام داد الان خیلی سرحال و خوشحاله، تو هم اگه حرفاتو بزنی من میتونم راهنماییت کنم که بتونی از زندگیت لذت ببری
_ببخشید میتونید از اون دختر خانم اجازه بگیرید شمارهش رو بدید به من، تا باهاش صحبت کنم
ابرو داد بالا
_چی میخوای ازش بپرسی
_ میخوام ازش بپرسم ببینم آیا بعد اینکه شما بهش یاد دادی که در خونه خدا یاغی باشه تیروئیدش خوب شده.
ساکت زل زد تو چشمهای من.
ادامه دادم
_ نه مطمئناً خوب نشده چون محاله که در خونه خدا گردن کلفتی کنی و حال خوبی داشته باشی.
از حرفم عصبانی شد ولی برای اینکه خودش رو آروم نشون بده، لبخند نیش داری زد و از اتاق بیرون رفت .
خانم جوانی که کنار تخت من بستری بود گفت: اون بنده خدا میخواست بهت کمک کنه ولی شما ناراحتش کردی.
سر چرخوندم سمتش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۵
مشکل من با خونواده م یه مسئله اعتقادی عاطفیِ، که تو هیچ کدومش این خانم نمیتونست به من کمک کنه
_ مگه شما علم غیب داری که میگی نمیتونه کمک کنه
_ علم غیب ندارم اما یکی از مشکلات من با پدرو مادرم حجاب و چادرم هست، وقتی این خانم خودش بیحجابه چطوری میتونه مشکل منو حل کنه
خنده نیشدار تلخی زد
_شما هم کارت برعکسه همه دوست دارن بیحجاب بشن، شما به خاطر حجاب اختلاف پیدا کردید.
کامل چرخیدم سمتش
_ این همه گفتن شما من رو یاد یه مثل آقای قرائتی انداخت، ایشون گفتن، یه مورچه افتاده بود تو آب فریاد میزد آی کمک همه دارن غرق میشن،
چون خودش داشت غرق میشد فکر میکرد همه دارن غرق میشن، الانم شما حجاب رو دوست نداری، فکر میکنی همه دوست ندارن، میبینی که من روبه روتون نشستم و اصلاً دوست ندارم بیحجاب باشم در حالی که دو طایفه پدری و مادری من مخالف حجاب هستند.
بحث من با این خانم یک ساعت طول کشید ولی کاملاً بینتیجه، من تلاش میکردم متقاعدش کنم که حجاب خوبه، اونم تلاش میکرد که بگه من اشتباه میکنم،
پرستار وارد اتاق شد و خیلی شاکی رو کرد به من:
چرا با خانم مشاور همکاری نکردی
_چون نمیتونست مشکل منو حل کنه
_ببین عزیزم پدرت خواسته بود که این خانم بیاد و با مشاوره درمانت کنه، الان که همکاری نکردی اونم توی پرونده ت زد احتیاج به دارو درمانی دارد.
میخوان ببرنت بخش بیماران روانی بستریت کنن
_وااا بیخود کرده، من حالم خوبه. اصلا مرخصم کنید میخوام برم
_ دیگه نمیشه از بیمارستان خارج بشی، اگر هم خودت بری، پلیس برت میگردونه بیمارستان.
هاج واج از حرف پرستار گفتم: من خودم دارم میگم خوبم، اونوقت مشاور میگه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۵۶
مشاور میگه حال من خوب نیست! اما خودش میدونه که من حالم خوبِ، ولی میخواد منو اذیت کنه
لبش رو به دندون گرفت
_ این چه حرفیه خانم، تشخیصش در مورد شما اینه
صحبت کردن با این پرستار بیفایده است
بهش گفتم: من گوشی تلفن داشتم میشه بهم بدینش
_ بله که میشه.
از اتاق بیرون رفت و دو دقیقه بعد با گوشی من اومد
_ بفرما خانم اینم گوشی شما.
از دستش گرفتم تشکر کردم. زنگ زدم به مرضیه چند بوق خورد صداش اومد.
_سلام سحر جان خوبی
_ سلام، ببین خیلی سریع بلند شو بیا بیمارستان میخوان منو ببرن بخش روانیها بستری کنند
_برای چی بخش روانیها؟
_بیا اینجا برات توضیح بدم، وقت ندارم زود باش
_ باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم رفتم تو فکر چه حرکت نامتعارفی از من دیدن که میخوان منو ببرن بخش روانیها. به نظرم میاد اینا همه نقشه باشه. حالا از طرف کی خدا میدونه.
غرق در افکار خودم بودم که صدای مرضیه به گوشم خورد.
_ چی شده سحر
_ معطل نکن برو سرپرستاری ببین اینا میخوان چیکار کنن.
از اتاق رفت بیرون . چند لحظه بعدش صدای مرضیه اومد
_ من از این بیمارستان شکایت میکنم، دوست من هیچ مشکلی نداره، شما دارید بهش انگ روانی بودن میزنید، چه هدفی از این کارتون دارین معلوم نیست، شاید هم نتونستین علت از حال رفتنش رو بفهمید بهش انگ روانی بودن میزنید، سحر خیلی هم سالمه.
یعنی چی؟ شما حق ندارید! نمیتونید من رو از اینجا بیرون کنید.
سرمم رو برداشتم دستم گرفتم از تخت اومدم پایین، تو چهار چوب در ایستادم سرم رو چرخوندم سمت سر پرستاری. دیدم دارن به زور مرضیه رو بیرون میکنند.
زنگ زدم به پلیس
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚