رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۳
هر چقدر که اینها بیشتر با هم آشنا بشن و همدیگرو ببینن محبتشون بیشتر به دل هم میافته مخصوصاً سوسن که یه دختز احساسی هم هست خیلی ممنون ازت مرضیه جان تو همیشه به داد من رسیدی و میرسی
_خواهش میکنم من تو رو مثل خواهر خودم میدونم ببخشید سحر جان از صدات معلومه که انگار فشارت افتاده سوسن رو صدا کن یه آب قند بهت بده حالت جا بیاد خدا رو هم شکر کن که زود فهمیدی میدونی اگه بعد از عقد متوجه میشدی، سوسن چه آسیب روحی میدید
_آره درست میگی همین الانشم انقدر دلباخته این پسره شده که نمیدونم چه جوری بهش بگم.
مرضیه تو چه جوری متوجه شدی که عرفان زن داره
_دیروز ما خونه زن عموم بودیم موقع خداحافظی که اومدیم بیرون یه ماشین پرشیا نگه داشت یه پسری شبیه همون عکسی که تو بهم نشون دادی گفتی خواستگار سوسن هست از ماشین پیاده شد و زنگ خونه رو به رویی رو زد، از زن عموم سوال کردم این آقا رو میشناسی گفت آره الان یک سالی هست که با شهلا ازدواج کرده اتفاقاً این زنه از خودش بزرگتره و از همسر قبلیشم یه بچه داره
اول به خودم گفتم شاید شبیه به عرفان باشه ولی وقتی برگههای تبلیغاتی رستوران پرهام رو جلوی ماشین دیدم یادم اومد بهم گفتی که خواستگار سوسن ، پخش غذا به نام پرهام داره دیگه مطمئن شدم که خودشه. حالا به علی آقا بگو، بزار خودش پرس و جو کنه ببینه من درست میگم یا نه
_باشه عزیزم بیاد حتما بهش میگم بازم خیلی خیلی ازت تشکر میکنم که بهم گفتی
_خواهش میکنم وظیفم بود کاری نداری
سحر جان
_نه عزیزم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۴
دراز کشیدم روی تخت رفتم تو فکر چیکار کنم چه جوری به خواهرم بگم
صدای تقه در اومد
فهمیدم سوسنه .حرفی نزدم دوباره تقه ای زد و گفت
_میتونم بیام تو
ناچار جواب دادم
_بیا تو سوسن جان
وارد اتاق شد نگاهی به من انداخت و نگران پرسید
_چی شده آبجی چرا انقدر رنگ روت پریده
_فکر کنم فشارم افتاده میری آب قند برام بیاری حتماً توش گلاب بریز
چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت . چند لحظه بعد با یه لیوان آب قند اومد کنارم نشست لیوان را گرفت سمتم
_پاشو بخور
نشستم از دستش گرفتم و خوردم و دوباره دراز کشیدم
سوسن دوتا بالشت گذاشت زیر پاهام که زودتر فشارم بیاد بالا صدای زنگ تلفن خونه بلند شد سوسن به سرعت رفت و گوشی رو آورد داد دستم و ذوق زده گفت
_بیا باهاش حرف بزن شکوه خانم مامان عرفانه میخواد در مورد خواستگاری امشب صحبت کنه
گوشی را از دستش گرفتم
_سلام شکوه خانم حالتون خوبه
_سلام سحر جان شما چطوری خوبی؟ _الحمدالله خدا را شکر منم خوبم
_قرارمون سر جاشه دیگه ما امشب میایم خونه شما
اول خواستم بگم اجازه بدید من یه بار دیگه با علی صحبت کنم که چشمم افتاد به چهره نگران سوسن جواب دادم
_بله تشریف بیارید
خداحافظی کردم گوشی رو گذاشتم بالای سرم سوسن نگاه دلخورانه ای بهم انداخت و با لحن معترضی پرسید
_آبجی چرا انقدر سرد با شکوه خانم برخورد کردی؟
_نه سوسن جان خودت که دیدی باهاش حال احوال کردم ، گفتم که تشریف بیارید
سری تکون داد
_نه مثل همیشه نبودی اتفاقا خیلی سرد برخورد کردی
_ببخشیدسوسن جان به خاطر فوت شوهر سارا از درون خیلی ناراحتم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۵
_ببخشید سوسن جان به خاطر فوت شوهر سارا از درون خیلی ناراحتم این ناراحتیم رو ناخواسته به ظاهر هم نشون دادم
_الان که شکوه خانم نمیدونه شوهر خواهر ما فوت کرده فکر میکنه ما تحویلش نگرفتیم اگه پشیمون بشن چی؟
نگاهی بهش انداختم و دلم برای این تفکرات معصومانش سوخت، ای کاش میتونستم الان واقعیت رو بهش بگم! آهی کشیدم
_نه عزیزم پشیمون نمیشن کجا میتونن دختر به زیبایی و نجابت تو پیدا کنن
_تو این حرفها رو میزنی که دل من خوش بشه وگرنه که به قول خودت جوینده یابنده است
_به دلت بد نیار ان شاالله که شکوه خانم ناراحت نشده
لیوان آب قندی رو که برای من آورده بود از بالای سرم برداشت و دلخور از اتاق بیرون رفت . تا عصر که علی اومد خونه سوسن همینجوری ناراحت بود منم تلاش نکردم باهاش صحبت کنم به خودم گفتم شاید همین حالش یه آمادگی بشه برای پذیرفتن واقعیت. بعد از اینکه علی ماشین را تو حیاط پارک کرد وارد خونه شد به استقبالش رفتم
_سلام حالت خوبه خدا قوت
_سلام عزیزم تو خوبی چه خبر
_خبری برات دارم که اگه بشنوی شوکه میشی
ابرو داد بالا
_چی شده انشالله که خیره مگه به غیر فوت شوهر خواهرت اتفاق دیگهای هم افتاده سوسن کجاست حالش خوبه؟
_سوسن تو اتاقشه، حتما متوجه اومدن تو نشده صبر کن یه چایی برات بیارم بخور خستگیت در بره برات تعریف میکنم چی شده
باشه ای گفت و رفت سمت رخت آویز لباسهاش رو عوض کرد نشست روی مبل دو تا چایی ریختم سینی چایی رو گذاشتم رو میز ، کنارش نشستم و هرچی مرضیه برام گفته بود رو بهش گفتم
از شنیدن این حرف حالش گرفته شد و اخمی به پیشونیش نشست و گوشیش روبرداشت یه شماره گرفت بعد از چند لحظه صدای جواد آقا شریکش اومد...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۶
_سلام علی جان رسیدی خونه؟
_سلام رسیدم ولی یه چیزی شنیدم خیلی به هم ریختم
_چی شده؟
_دوست خانمم اومده اینجا گفته که دیده عرفان روبروی خونه زن عموش زن و زندگی داره
صدای متعجبش از پشت گوشی اومد
_کی این حرف رو زده؟
_بهت که گفتم دوست خانومم خودش عرفان رو دیده رفته خونه یه خانم به نام شهلا که یه بچه هم از شوهر سابقش داره
_این امکان نداره اصلاً محاله اگه همچین چیزی بود حداقل من که داییشم خبر داشتم
_منم خیلی دلم میخواد این حرف درست نباشه منتظر جوابت هستم در ضمن علی الحساب تا این حرف مشخص بشه به خواهرت بگو امشب نیان خواستگاری
_علی زود تصمیم نگیر صبر کن ببینیم این حرف درسته یا نه
_جواد جان من که فعلاً تصمیمی نگرفتم فقط میگم امشب خواستگاری انجام نمیشه تا درست و غلط این حرف مشخص بشه
_باشه من الان از خودش میپرسم
_خوبه بپرس منم آدرس دقیق خونه ش رو میگیرم برات پیامک میکنم
علی داشت با جواد خداحافظی میکرد که سوسن در اتاقش رو باز کرد و پرسید
_چی شده عرفان چیکار کرده؟
علی رو کرد به سوسن
_سلام سوسن خانم حالت خوبه؟
سوسن شرمنده از اینکه یادش رفته سلام کنه هول شد و گفت
_سلام ببخشید علی آقا سلام از منه
علی لبخندی زد
_سلام سلامتی میاره فرقی نمیکنه کوچکتر اول سلام کنه یا بزرگتر حالت خوبه سرحالی؟
_خیلی ممنون الان شما چی میگفتین
من منتظر موندم تا علی جواب بده فکر کنم علی هم همین فکر من رو داره هر دو ساکت نگاهش کردیم سوسن رو کرد به من
_پس مرضیه خانم زنگ زد گفت کارم خصوصیه این حرف رو میخواست بهت بگه
علی نگذاشت من جواب بدم و گفت.
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۷
سوسن خانوم ما مطمئن نیستیم تا چیزی رو هم آدم مطمئن نباشه قبول نمیکنه
سوسن با لحن خواهشانه ای گفت
_میشه لطفاً زودتر مطمئن شید
_چرا که نشه اولویت ما فعلاً تویی همین الان خبر صحیحش رو برات میگیرم
_آره متوجه شدم زنگ زدید به جواد آقا
علی با لحن آرامی گفت
_چیزی نیست سوسن خانم به دلت بد راه نده
سوسن ساکت شدو رفت تو خودش
رو کردم بهش
_عزیزم اونجا واینسا بیا بشین کنار ما برم یه چایی برات بیارم تو هم یه چایی بخور
سرش رو به نشونه نه انداخت بالا
_ممنون آبجی تو اتاق خودم راحت ترم
رفت تو اتاقش درم بست
نگاهم رو دادم به علی
_اگه واقعاً عرفان این کارو کرده باشه باید جواب دندون شکنی بهش بدی که فکر نکنه میتونه بیاد با احساس یه دختر بازی کنه و بره
علی لبش رو به دندون گرفت و خیره به رو به روش سکوت کرد
بعد از چندلحظه بهش گفتم
_چاییت رو بخور سرد میشه
نفس عمیقی کشید
_میخورم منتظر تلفن جوادم
_حالا تا جواد زنگ بزنه در مورد سارا چیکار کنیم
_ از فردا میرم دنبال پاسپورتهاتون هر وقت آماده شد شما برید
مشغول صحبت کردن با علی در رابطه با سفرمون بودم که گوشیش زنگ خورد
نگاهم افتاد به صفحه تلفنش که روش نوشته جواد
علی دکمه تماس رو زد
گوشم رو تیز کردم ببینم چی میگن
_چی شد ازش پرسیدی؟
_آره علی جان من شرمندتم اولش که گردن نمیگرفت ولی بعد از اینکه گفتم دوست خانم علی دیده که تو رفتی تو اون خونه جواب داد آره خلاف شرع که نکردم
_بهش بگو مرتیکه غلط کردی که خلاف شرع نکردی تو با دروغ اومدی جلو...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۸
_به جون خودت علی خیلی سرش داد زدم چند تا حرفم بارش کردم.
_به جای اینکه الان حرف بارش کردی قبلش میخواستی ببینی پسره چه کاره است بعد بیای در خونه ما رو بزنی منه احمق رو بگو که به تو اعتماد کردم
_چی داری میگی علی جان من از کجا بدونم به خدا این بچهی افتاده و ساکت و خوبیه کسی چیزی ازش ندیده
_الانم کسی نمیگه که از دیوار خونه مردم بالا رفته دارم بهت میگم باید عرفان واقعیتو میگفت
علی اجازه نداد که جواد حرف بزنه گوشیو روش قطع کرد و بلند شد رفت سمت رخت آویز لباسهاش رو عوض کرد عصبانی در هال رو باز کرد بره بیرون دنبالش رفتم
_علی جان کجا میری؟
_من تا یه کشیده تو صورت این پسره نزنم حالم جا نمیاد
با دروغ اومده جلو میگه خلاف شرع نکردم شرع ما، احکام ما نمیگه باید صادقانه برخورد کنی
_علی ولش کن برامون دردسر میشه به جهنم که زن داره خب بهش دختر نمیدیم
صداش رو برد بالا
_غلط کرده اومده اینجا با احساس سوسن بازی کرده مرد بود از اول میگفت من یه زن دارم تا ببینه ما، درِ این خونه رو به روش باز میکنیم اصلاً میخوام برم ازش بپرسم چطوری اینو فهمیدی دو تا زن داشته باشی خلاف شرع نیست اما نفهمیدی خدا بهت میگه دروغ نگو، اما میگی
انقدر علی عصبانیه که دیگه جرات حرف زدن باهاش رو ندارم نشست پشت ماشین و از در حیاط بیرون رفت خواستم برگردم که یه دفعه خوردم به سوسن
_عه تو اینجایی
_آره آبجی به نظرت چرا عرفان این کارو کرده
_نمیدونم خواهر چی بگم فقط از ته دلم و با تمام وجودم دارم خدا را شکر میکنم که زود فهمیدیم
_ببخشید که از ظهر تا حالا باهات بد اخلاقی کردم الان فهمیدم چرا...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۰۹
الان فهمیدم چرا شکوه خانم رو تحویل نگرفتی
_خواهش میکنم عزیزم میخواستم اول مطمئن شم بعد بهت بگم که بیخودی نگرانت نکنم که دیگه الان عرفان خودش گردن گرفته
سوسن که از شدت ناراحتی گونههاش قرمز شده کشدار پرسید
_چرا من باورم نمیشه
_چون خودت خیلی خوب و راستگو هستی باورت نمیشه کسی بهت کلک بزنه
_به نظرت الان چی میشه؟
_الان هرچی خودت بخوای همون میشه راضی هستی با یه مردی که زن داره ازدواج کنی؟
دستشو آورد بالا تکون داد
_نه نه اصلاً
_پس دیگه بهش فکر نکن
_چه جوری بهش فکر نکنم آخه بهش علاقهمند شدم الان چند روزه از ته دلم خوشحالم دیروز چقدر خرید کردیم
از صبح منتظر امشبم
_همه اینا رو میدونم عزیزم، ولی همه سعی خودت رو بکن که فراموش کنی
چشماش حلقه اشک بست سرش رو تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش
زیر لب گفتم
_خدا لعنتت کنه پسر ببین چه جوری خواهرم رو به هم ریختی.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه یعنی الان چی میشه خب اگر علی عرفان رو بزنه عرفانم هم هیکلی اونم علی رو میزنه این وسط یه وقت بلایی سر هم نیارن اصلاً باور نمیکردم علی اینطوری عکس العمل نشون بده فکر کردم یه نه میگه کار تموم میشه ای کاش الان که میره در رستوران عرفان، تو رستورانش نباشه
انقدر به فکر فرو رفتم که متوجه ساعت نشدم با شنیدن صدای ماشین علی به سرعت در هال رو باز کردم اومدم توی ایوان
علی که از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتش
_چی شد علی، عرفان رو دیدی باهاش صحبت کردی
_آره بیا بریم تو خونه برات تعریف کنم
با هم وارد خونه شدیم قلبم به شدت داره میزنه نگاهم رو دوختم به لبهای علی
_خب چی شد میشه بگی...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۰
رفتم رستورانش تا من رو دید رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم
_تو زن داری؟
دستپاچه گفت
_ علی آقا بشین برات توضیح بدم
صدام رو بردم بالا
_توضیح نه، یک کلام بگو زن داری؟
با استرس جواب داد
_آخه اینجوری که بیمقدمه نمیشه
یقهش رو گرفتم گفتم
_مرتیکه با من بازی نکن یک کلام زن داری یا نه ؟
جواب داد
_آره
منم با مشت خوابوندم تو صورتش
دستش رو گذاشت رو صورتش تا اومد به خودش بیاد یه کشیده ام به اون طرف صورتش زدم یکی از کارگراش خودش رو انداخت جلو که خود شیرینی کنه یه داد زدم سرش گفتم
_ یک قدم بیای جلوتر جنازت رو میندازم این وسط
اونم ترسید رفت عقب
سوار ماشینم شدم اومدم
از حرفها ش خیلی خوشحال شدم ازش پرسیدم
_اونم رو تو دست بلند کرد؟
_ جرات نداشت، دست بلند میکرد ببینه چیکارش میکردم
دستم رو گذاشتم روی قلبم
_وای علی چه تپش قلبی گرفتم و چقدر از کاری که کردی خوشحالم
یه لحظه یاد شریکش افتادم
_حالا جواد بفهمه تو عرفان رو زدی خیلی ناراحت میشه؟
_جهنم که ناراحت میشه یه کشیده ام خودش طلب داره
_واقعا میخوای جواد رو بزنی؟
_بستگی به رفتار خودش داره
خفه شه صداش در نیاد یا بخواد پرروگری کنه و طلبکار بشه
با نگاهش اشاره کرد به اتاق سوسن
_چطوره حالش خوبه؟
سرم رو انداختم بالا
_نه طفلی خوب نیست تو که رفتی بغض کرد چشمش پرِ اشک شد رفت تو اتاقش
_ یه سر بهش بزن باهاش صحبت کن نذار فکر و خیال کنه
باشه ای گفتم و اومدم در اتاق سوسن رو زدم
جوابی نشنیدم
دوباره در زدم
بازم جوابی نداد
نگران در رو باز کردم رفتم تو ،نگاهم افتاد به هدفونی که در گوشش گذاشته و داره اشک میریزه...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۱
آروم در اتاقش رو بستم به تختش نزدیک شدم اشاره کردم
_بخوابم کنارت
هم زمانی که چشمهاش رو بست که با اشاره چشم به من اجازه بده اشکهاش مثل بارون از گوشه چشمش فرو ریخت، کنارش دراز کشیدم یکی از هندزفریها رو گذاشتم توی گوشم، خواننده داره میخونه
آرام جان از عشقمان چیزی نمانده
دوری تو جان مرا به لب رسانده!
بی آشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم…
آرام جانم میرود
از سینه جانم میبرد
آتش و خاکستر شدم آخر نماندی!
باران عذابم میدهد دریا عذابم میدهد!
از ماه تنهاتر شدم آخر نماندی
منم بغض گلوم رو گرفت ولی دارم همه تلاشم رو میکنم که گریه نکنم یه مرتبه سوسن هدفون را از گوش من و خودش برداشت دست انداخت گردنم و صدای هقهق گریهاش توی گوشم پیچید
به احساسش جواب دادم و سفت در آغوش گرفتمش و با حوصله به گریههاش گوش دادم بعد از چند لحظه در گوشم نجوا کرد
_آبجی چرا اینجوری شد؟
آهسته جواب دادم
_نمیدونم
_حالا من چیکار کنم؟
_میتونی فراموشش کنی
_نه
الان موقع راهنمایی یا نصیحت کردنش نیست الان فقط باید به حرفش گوش کنم برای همین ساکت موندم سوسن ادامه داد
_میخوام باهاش حرف بزنم
_باشه هماهنگ میکنم باهاش حرف بزن
_نمیپرسی چی میخوام بهش بگم؟
_چرا خیلی کنجکاوم منتها خواستم خودت بگی چی میخوای بهش بگی
بغض گلوش بیشتر شد و با صدای گرفته گفت
_نمیدونم
_هرچی دوست داری بهش بگی بگو با هر زبونی با هر لحنی مراعاتش رو نکن چون اون مراعات احساس پاک تو رو کرد
زیر لب گفت
_نه نکرد خیلی نامرده، درست میگم؟
_بله عزیزم معلومه که درست میگی.
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۲
یه لحظه به خودم گفتم حالا آدم ناراحت میشه ، بهش برمیخوره که خواستگاری که قرار بوده انجام بشه ، سر یک همچین موضوعی به هم بخوره ، اما نه انقدر که سوسن حس شکست عشقی به خودش گرفته .
توی ذهنم دو دو تا چهار تا کردم که این موضوع رو ازش بپرسم چرا داری یه خواستگاری که انجام نشده رو انقدر بزرگش میکنی نشستم روی تختش و گفتم
_سوسن جان شما همش دوبار همدیگه رو دیدید یعنی توی این دوبار انقدر تو به عرفان علاقه مند شدی؟
با شرمندگی توی چشم های من خیره شد
_آبجی دوبار نبود
با تعحب پرسیدم
_عرفان که دو بار اومد خونه ی ما، شما هم در حضور ما همدیگر رو دیدید
ریز سرش رو تکون داد
_اینجا تو خونه آره اما..
اخم ریزی کردم
_اما چی !!چرا حرفت رو خوردی؟
شرمنده سرش رو انداخت پایین
_عرفان میومد دم مدرسه من رو میدید و گاهی در مورد زندگیمون با هم حرف میزدیم، عرفان به من میگفت
تو بهترین دختر روی زمین هستی که قسمت من شدی...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚