رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۵
رو از من برگردوند زیر لب زمزمه کرد
_پس میخوای مخالفت کنی
از حرفی که زد انقدر عصبانی شدم که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش دختره داره خودش رو بدبخت میکنه حالیشم نیست. از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم و همه تلاشم رو میکنم که متوجه عصبانیت من نشه بهش گفتم
_سوسن جان تو در مورد آموزههای دینی اشتیاق نشون دادی و همه چی رو با کمال میل قبول کردی هیچی توی این خونه از نظر دینی به تو تحمیل نشد درسته؟
سرش رو به تایید حرف من تکون داد
_آره خودم قبول کردم دوست داشتم و دوستم دارم
_تو این چیزایی که من تلاش کردم به تو یاد بدم چیزی به اسم اینکه هر جا هوای نفست خواست گناه کنی خدا رو بذار کنار ،بود
تیز نگاهشو داد به من و کمی بهم نگاه کرد و لب باز کرد
_نه نبود مگه من کاری کردم
_ارتباطت با نامحرم رو کار بدی نمیبینی
شونه انداخت بالا
_نه چون قصدم ازدواج بود
مکثی کردم و نگاه عمیقی بهش انداختم
_آها پس به نظر تو هدف وسیله را توجیه میکنه؟
_نمیفهمم این حرفت یعنی چی
_یعنی اینکه ازدواج یک امر حلال و مقدسه و من میخوام به این امر الهی تن بدم و برای اینکه به خواسته ام برسم دست به هر کاری میزنم
گره ای تو ابروهاش انداخت
_آبجی مگه من چیکار کردم دو کلام با هم حرف زدیم
_سوسن انقدر سعی نکن کار زشت خودت رو خوب جلوه بدی دو کلام حرف؟!تو انقدر با این پسره رفتی و اومدی تا بهش
علاقه مند شدی من نمی دونم از چه راهی و با چه زبونی بهت حالی کنم کارت بد بوده
سوسن ساکت شد و حرفی نزد بعد از چند لحظه سکوت بهش گفتم
_دیگه هیچ قراری با این پسره نمیگذاری متوجه شدی
_الان این که گفتی یه دستوره؟
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
⛔️کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۶
ساکت خیره شد تو چشمای من، فهمیدم اصلاً متوجه اشتباهش نشده قصد قول دادنم نداره با ناراحتی از اتاقش اومدم بیرون تا علی نگاهش من افتاد پرسید
_چی شد چرا انقدر گرفته ای
نفس عمیقی کشیدم کنارش نشستم سرچرخوندم سمتش
_عرفان میرفته جلوی مدرسه سوسن باهاش صحبت میکرده و یه چند باری هم باهاش قرار گذاشته جایی رفتن
علی روی مبل جابجا شد
_چی میگی سحر
ریز سرم رو تکون دادم
_درست شنیدی سوسن و عرفان بیرون همدیگه رو ملاقات میکردن
عصبی زیر لب غرید
_ای لعنت به تو عرفان
کشدار صداش زدم
_علی
_جانم
_به نظرت تربیت ما در مورد سوسن اشتباه بوده
بعد از چند لحظه سکوت جواب داد
_نه ما هرچی باید به سوسن یاد میدادیم یاد دادیم
_پس چرا اینطوری شد؟
_هوای نفس برای همه هست گاهی افراد متدینم اشتباه میکنند سوسن نوجوونه و یه دختر نوجوون خوب، اما همه ما پامون لبه ی پرتگاهه و هر آن ممکنه سقوط کنیم برای همینه که میگن مراقبه و محاسبه داشته باشید آدم باید مرتب رفتارهای خودش رو مرور کنه و واجباتش رو سر وقت انجام بده، قرآن بخونه و ذکر بگه تا در دام هوای نفس گرفتار نشه
_به نظرت الان در مورد سوسن و علاقهش به عرفان چیکار کنیم؟
_با سوسن بیشتر صحبت کن
سرم رو انداختم بالا و نفس بلندی کشیدم
_فایده نداره چون متاسفانه باورش شده که عرفان دوستش داره
_الان حرف حساب سوسن چیه؟ واقعا با این شرایط عرفان بازم میخواد این ازدواج سر بگیره ؟
فکر نمیکنم
من بیشتر ناراحت این هستم که چرا سوسن نمی فهمه ارتباطش با نامحرم اشتباه بوده
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۷
_این موضوع رو بالاخره متوجه میشه، مهم اینه که الان دیگه با عرفان قصد ازدواج نداشته باشه
_نمی دونم چی تو کلهش میگذره فعلا که فاز شکست خورده های عاشق رو داره
_سحرجان بهش فرصت بده، در مورد صحبت کردن و قرار گذاشتنشم سخت نگیر شاید واقعا فکر کرده که گناه نداره مثل خودت یادته وقتی که خودکشی میکردی تصورت این بود داری میری پیش خدا
یه لحظه سنگینی شرایط اون روزها در دلم نشست چه روزهای تلخ و نفس گیری رو من گذروندم .علی درست میگه من اصلا فکر نمیکردم که کارم بد و از گناهان کبیره باشه نفس بلندی کشیدم
_آره درست میگی من فکر میکردم که دارم میرم پیش خدا
_خب شایدم الانم سوسن نمیفهمه که کارش گناه داشته و دیگه حرف تو رو سخت قبول میکنه چون فکر میکنه تو از روی تعصب داری بهش میگی نباید با عرفان قرار میگذاشتی
_حالا باید چیکار کنیم؟
_تو نگران نباش بسپرش دست من تا هم عرفان رو بشونم سر جاش ، هم سوسن رو متوجه کار اشتباهش کنم
_باشه من دیگه در رابطه با این موضوع با سوسن حرفی نمیزنم
کمی خودش رو روی مبل جابه جا کرد
_آفرین تو دیگه این کار سوسن رو به روش نیار رفتارتم باهاش عادی کن و مهربونی گذشته رو باهاش داشته باش ببین چه واکنشی ازش میبینی
_گرچه خیلی برام سخته ولی همه تلاشم رو میکنم که به خودم مسلط بشم...
از هرکی میپرسیدم دخترم کجاست و چی شده میگفتن آروم باش هیچی نیست
جاریم آروم گفت ببین اول از همه بهت بگم که حال دخترت خوبه حتی ما باهاش حرف زدیم مثل اینکه میخواسته گوشت خورد کنه اتفاقی دستشو بریده و رگش پاره شده و خون زیادی از دست داده
به محض اینکه اینو گفت فهمیدم چه اتفاقی افتاده و میخوان اروم اروم بهم بگن گفتم مگه میشه؟ چرا چرت و پرت میگی؟ ادم موقع گوشت خورد کردن انگشتشو می بره نه اینکه رگشو بزنه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام ⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۸
_سحر جان ماشین خیلی کثیف شده برم حیاط بشورمش
_منم میام بهت کمک کنم
_پس یه سطل آب گرم رو توش مایع بریز با یه دستمال بیار
علی رفت تو حیاط منم وسیلههایی رو که گفته بود رو برداشتم اومدم پیشش شروع کردیم دوتایی به شستن ماشین که صدای سوسن اومد
_آبجی
برگشتم سمت در خونه
_جانم
_شکوه خانم پشت خطه
علی که صدای سوسن رو شنید رو کرد به من
_دستت رو بشور سریع برو ببین چی میخواد بگه
شیلنگ آب رو گرفتم روی دستم کفهاش رو بردم و سریع پاتند کردم سمت خونه نگاهم افتاد به سوسن که کنار میز تلفن ایستاده ، رو بهش گفتم
_تلفن که قطعه
_آره من جواب ندادم تو هم تا بیای دیگه قطع شد احتمالاً دوباره زنگ میزنه
چشمهاش رو ریز کرد و خواهشانه گفت _میشه باهاش مهربون حرف بزنی
دارم از دستش در حد مرگ حرص میخورم که دختره نمیفهمه ولی به هر زحمتی هست یه لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم
_فکر کنم خودت جواب بدی بهتر باشه
ابرو داد بالا
_یعنی بگم امشب بیان
سر دو راهی گیر کردم چی جوابش رو بدم به خودم گفتم عرفان با اون کتکی که از دست علی خورده دیگه اینجا نمیاد. جواب دادم
_اگه خودت نظرت به اینه که بیان دیگه منم حرفی ندارم
نگاه رضایتمندی به من انداخت
_واقعا ناراحت نمیشی بگم بیان؟
_نه سوسن جان هر کسی یک اخلاقی داره شاید تو بتونی با هوو کنار بیای خودت میدونی!
_نه با یه زن دیگهای که تو زندگیم باشه اصلاً کنار نمیام اما میخوام با عرفان صحبت کنم تصمیمش رو بگیره اگه واقعاً منو میخواد هرچه سریعتر عقد موقتشون رو با اون زن فسخ کنه
سری تکون دادم...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۹
_خوبه بهش بگو ببین قبول میکنه؟
صدای زنگ گوشی بلند شد
سوسن نگاهی انداخت به صفحه تلفن دستش رو گذاشت روی قلبش و با استرس گفت
_شکوه خانمه، گفتی من جواب بدم دیگه
خودم رو کاملاً خونسرد نشون دادم
_آره عزیزم جواب بده
قدم برداشتم و اومدم نزدیک سوسن که مکالمه شون رو بشنوم
خواهر خوش خیال من لبخندی از سر شوق به لباش نشست و گوشی رو برداشت
_بله بفرمایید
شکوه خانم پرسید
_توکی هستی؟
سوسن لفظ قلم جواب داد
_سلام حالتون خوبه سوسن هستم
شکوه خانم فریاد زد
_سوسن هستم و مرض سوسن هستم و کوفت و درد بیدرمون. دختره دربه در آواره که سر سفره مردم بزرگ شدی تا دیروز سر سفره شوهر ننت بودی الانم پلاس خونه دامادتونی حالا برا ما آدم شدی خاک بر سرت، تو لیاقت پسر منو نداری
سوسن هاج و واج دهنش وا موند دستشو گذاشت روی قلبش خواست حرف بزنه ولی نتونست گوشی رو از دستش گرفتم گذاشتم روی صفحه تلفن
خیلی آروم بهش گفتم
_سوسن جان زندگی بالا پایین داره بالاخره مادر شوهره ، حالا یه چیزی گفته به دل نگیر اگه واقعاً به عرفان علاقه داری به این حرفا توجه نکن این خانمم سنی ازش گذشته یه حرفایی واسه خودش گفت
سوسن که بغض گلوش رو گرفته و نفسش بالا نمیاد به سختی و بریده بریده لب زد
_این حرفها رو به من زد؟
به من گفت در به در آواره
ترجیح دادم که با نگاه غمگین فقط همراهیش کنم و اصلاً حرف نزنم
بغضش ترکید و با صدای بلند بلند شروع کرد به گریه کردن صدای نگران علی به گوشم خورد که پی در پی میگفت
_ یا الله یا الله میتونم بیام تو
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۰
_بیا تو علی جان سوسن حجاب داره
علی درو باز کرد و نگران اومد جلو رو کرد به من
_چی شده چرا سوسن اینطوری داره گریه میکنه؟
_مامان عرفان زنگ زد خیلی به سوسن توهین کرد
اخمی تو ابروش انداخت
_چی گفت بهش؟
من ساکت شدم دلم نیومد حرفهایی رو که شکوه خانم زد رو تکرار کنم خود سوسن رو کرد به علی
_به من میگه تو سر سفره دیگران بزرگ شدی کلی هم بهم توهین کرد
علی نگاهشو داد به من
_زنگ بزن به این شکوه خانم بهش بگو تو که پسرت رو سر سفره خودت بزرگ کردی یادش میدادی دروغ نگه و حُقه بازی نکنه
ساکت زل زدم بهش علی ادامه داد
_ زنگ بزن دیگه
_حالا صبر کن بعداً زنگ میزنم
_عه چی رو صبر کنم، زود باش همین الان زنگ بزن به قول قدیمیها تا تنور داغه نون رو بچسبون حرف زده باید حرف بشنوه میخوای بذاری همه چی سرد شه تازه تو بری حرفت رو بزنی
سرم رو انداختم بالا
_همچین قصدی ندارم آخه سوسن به عرفان علاقهمنده الان اگه ما یه حرفی بزنیم ممکنه در آینده براش مشکل پیش بیاد
علی رو کرد به سوسن
_الان حال روحیت خوب نیست برو استراحت کن بعداً راجع به این موضوع صحبت میکنیم
سوسن بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و در رو پشت سر خودش بست
علی گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت
_به کی میخوای زنگ بزنی علی جان
_به جواد
تماسش رو قطع کردم و لب زدم
اگر میخوای با جواد در مورد عرفان صحبت کنی برو تو حیاط با موبایلت زنگ بزن که سوسن نشنوه خواهر نادون من فکر میکنه با دو کلمه حرف میتونه پسره رو منقلب کنه و سر به راهش کنه...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۱
اگر حرفای تو رو بشنوه ناراحت میشه و میگه اینها نمیگذارن من زندگیم رو درست کنم.
علی سری به تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد
_ آدم چی بگه پسره زن داره مادرشم هرچی از دهنش در اومده به سوسن گفته بازم این دختر میگه زندگیم رو درست کنم، یکی ازش بپرسه الان دقیقا چی رو میخواد درست کنه، باباتم که کلاً بی خیال دخترش شده. ولی من امروز میرم پیش بابات بهش میگم باید توی این مسئله ورود کنه
دهنم بسته است برای حرف زدن، اون از بیخیالیهای بابام نسبت به ما اینم از نادونیه خواهرم
علی رفت سمت رخت آویز و شروع کرد لباسهاش رو عوض کردن بهش نزدیک شدم
_کجا میخوای بری؟
_میرم پیش بابات متقاعدش کنم از اونجا بریم کلانتری از دست عرفان شکایت کنیم پای شکایت که بیاد وسط این پسره میکشه کنار عرفان عاشق سوسن نیست چون اگر بود حتما زن اولی رو رها میکرد نه اینکه تا اینجا اون زن رو نگه داره و به سوسن هم اظهار عشق و علاقه کنه
_آفرین کار خیلی خوبی میکنی برو از دستش شکایت کن
علی خداحافظی کرد رفت اعصابم خیلی داغونه دل آشوبه دارم برای اینکه کمی خودم رو آروم کنم اومدم پیش بچهها و تا شب که علی بیاد خودم را با بچهها سرگرم کردم...
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۲
شب که علی اومد بعد از سلام و احوالپرسی آروم بهش گفتم
_ بیا بریم تو اتاقمون ببینم چی شد چیکار کردی؟
دوتایی اومدیم تو اتاق درو بستم رو کردم به علی
_بگو چیکار کردی، بابام قبول کرد
علی سری به تاسف تکون داد
حرف نزده احساس شرمندگی و خجالت بهم دست داد چون فهمیدم که بابام بیاهمیتی کرده
قبل از اینکه علی حرفی بزنه بهش گفتم
_چی شد بابا باهات نیومد
جواب داد
_چرا اومد ولی کلی اعتراض کرد که سوسن بیجا میکنه که حرف میزنه یه دونه بزن تو دهنش کار خودتو بکن منه پیرمردم نکشون این طرف و اون طرف
منم بهش گفتم
_ اینجوری که نمیشه بالاخره باید دوران نوجوانی و شرایط سنی دخترت رو در نظر بگیری خلاصه کلی با بابات صحبت کردم راضی شد که فردا صبح بریم از دست عرفان شکایت کنیم
دستش رو گرفتم
_ازت ممنونم تو داری برای سوسن برادری میکنی ان شاالله که یه روز بتونم
خوبی هات رو جبران کنم
لبخند زد
_این حرفا چیه میزنی سحر جان باور کن که من سوسن رو مثل خواهر خودم میدونم و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم فردا هم با، بابات بریم من این عرفان رو بشونم سر جاش...
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام ⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۳
یه دفعه یه فکری به سرم زد نگاهم رو دادم به علی
_یه پیشنهاد دارم
_جانم بگو
_الان شما برید از عرفان شکایت کنید ،اگر عرفان بگه من خواستگاری کردم اما دم مدرسه رفتن رو انکار کنه سوسن هم که با ما همکاری نمیکنه نمیتونیم ثابت کنیم. صبر کن فردا که سوسن از مدرسه تعطیل میشه با بابام برید دم مدرسه وایسید عرفان که اومد سوسن رو ببینه مچش رو بگیرید همونجا دعوا درست کنید تا پلیس بیاد بعد صورت جلسهش کنید برید کلانتری اون موقع دیگه نمیتونه انکار کنه
علی لبخند کنج لبی زد
_به به خانم ما رو باش پلیسی هستی واسه خودتا
تبسمی به حرفش زدم
_دیگه دیگه ما اینیم
_خوبه همین کاری که تو گفتی انجام میدیم حالا یه فکرم به ذهن خودم رسید
سر تکون دادم
_چی
_عرفان خیلی ماشینش رو دوست داره یه خسارت قبول میکنم ولی دوجانبه حالش رو میگیرم میپیچم جلو ماشینش، میزنم بهش درب و داغونش میکنم بعداً بهش میگم چطور شد ماشینت که آهنه برات مهمه آینده و آبروی دختر ما برات مهم نیست
آفرین علی همین کارو بکن...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۴
علی نگاهش رو داد سمت اتاق سوسن
_جلوی سوسن اصلاً حرف نزن بفهمه عرفان رو خبردار میکنه
_نه مطمئن باش هیچی نمیگم اصلاً بیا دیگه کلاً در موردش حرف نزنیم
به تایید حرف من سری تکون داد
_آره تو راست میگی دیگه هیچی در مورد این موضوع نگیم
تا فردا صبح که سوسن بره مدرسه من از دلشوره حالت تهوع گرفتم همش دعا میکنم که بخیر بگذره
صبح سوسن با خداحافظی از در خونه رفت بیرون . به خودم گفتم ای کاش منزلمون با مدرسه فاصله داشت که سرویس براش میگرفتیم اینطوری بهتر میتونستم کنترلش کنم .برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودم رو سرگرم بازی با بچهها کردم گوشی همراهم زنگ خورد نگاه کردم به شماره ای که افتاده رو صفحه گوشی عشقم هست فوری جواب دادم
_سلام علی جان چه خبر؟
_سلام یه خبر توپ دارم برات
_جانم چی شده
_با خودم فکر کردم عرفان ماشین منو میشناسه رفتم ماشین رفیقم رو گرفتم، بهش گفتم میخوام باهاش تصادف عمدی کنم اونم گفت ورش دار ببر فدای سرت الان میرم دنبال بابات بعد میام کنار مدرسه پارک میکنم ببینم عرفان امروز میاد یا نه
_باشه علی جان کار خوبی کردی فقط منو بیخبر نذار کوچکترین خبری هم شد به من زنگ بزن
_باشه مطمئن باش
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. انقدر دلم آشوبه که نمیگذاره کار کنم ولی بالاخره هر طور هست باید ناهار بزارم وااای اینم حوصلم نمییاد ولش کن املت میخوریم
گوجه خورد کردم تو ماهیتابه، روغنم ریختم گذاشتم سر گاز. تلویزیون رو روشن کردم دخترم پرید جلو پویا پویا دلم میخواست برنامه ی سمت خدا رو ببینم اما زهرا نمیگذاره و مرتب بالا پایین میپره که بزن شبکه پویا
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۵
ناچار زدم شبکه پویا .صدای جِلِز وِلِز روغن به گوشم خورد سریع اومدم پای گاز
تخم مرغها رو ریختم توی گوجه ها نمک زدم آماده شد زیر گاز رو خاموش کردم و برگشتم تو هال نگاهم رو دادم به ساعت. نیم ساعت از زمان تماس علی گذشته، امان از وقتی که بخوای زمان زود بگذره مگه میگذره. نگاهم رو دادم به کارتونی که زهرا تماشا میکنه. حالا یه چشمم به ساعته یه چشمم به تلوزیون. نمی دونم چرا علی زنگ نمیزنه میترسم منم زنگ بزنم سر بزنگاه باشه بدتر مزاحم کارش بشم. با کارتون نگاه کردن نمیتونم خودم رو سرگرم کنم. خدا رو شکر صدای اذان اومد وضو داشتم سریع سجاده پهن کردم نمازم رو خوندم. زهرا جلوم ایستاد
_مامانی گشنمه ناهار منو میدی؟
بغلش کردم بوسیدمش
_آره عزیزم بشین برات بیارم
ناهار بچهها رو دادم ظرفهاش رو شستم. تسبیح برداشتم ذکر بگم آرامش بگیرم یاد این جمله حضرت آیت الله بهجت افتادم که فرمودند گشتم و گشتم ذکری بهتر از صلوات و استغفار پیدا نکردم. شروع کردم به فرستادن ذکر، نمیدونم چند دور ذکر صلوات و استغفار گفتم که صدای بسته شدن در حیاط اومد سریع پریدم بیرون خدا را شکر علی اومد سوسن هم با قیافه آویزون از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتشون رو به علی پرسیدم
_چی شد؟
علی با لحن طلبکاری جواب داد
_از سوسن خانم بپرس
رو کردم به سوسن
_چی شد؟
ساکت بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه
رو کردم به علی
_عرفان اومد دنبال سوسن؟
_آره، عرفان اومد جلوی مدرسه سوسن هم از در مدرسه اومد بیرون مستقیم نشست تو ماشین عرفان...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۶
کشدار گفتم
_خب بعدش چی شد؟
_جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت
دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه
حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم
علی ادامه داد
_بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت
برو تو ماشین
بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمیتونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد
همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده
علی زل زد تو چشم های من پرسید
_عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟
با شرمندگی سر تکون دادم
_نمیدونم
به افسر پرونده گفت
_این دختره دست از سر من برنمیداره وگرنه من زن و زندگی دارم
نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم
_آره
ناراحت جواب داد
نه خدا شاهده
رو کرد به عرفان...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚