شهید فخری زاده، مایه فخر کشور است.
راهت ادامه دارد...🌹
#شهیدانه
@nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی گلهای بهشتی ز فضا میآید
عطر فردوس هم آغوش صبا میآید
نو گل مصطفوی، زینت باغ علوی
مظهر پنج تن آل عبا میآید😍
🔹️میلاد سومین پرچم دار امامت، حضرت اباعبدالله الحسین بر امام زمان(ع) و شما دوستداران ایشان مبارک🌹
@nasle_nasim
خجسته باد روز پاسدار؛ روز آنان کـه با پروانه حضورشان بـه دور شمع میهن،
غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه هاي دماوند بـه دوش میکشند.🏔
و خجسته باد روز تو، که سکان انقلاب بدست گرفتهای و پاسدارترین پاسدار حریم شکوهمند لشکر صاحب الزمانی💪
@nasle_nasim
1580541018-.pdf
649.3K
دوستان طبق فرمایش استاد نوربخش فایل بیانیه گام دوم رو در اختیارتون قرار داده شد😊
حتما بخونیدش🙏🌾
#کارگاه_کار_تشکیلاتی
@nasle_nasim
عنوانی که دوست نازنینمون خانوم اسماعیلی در جلسه کار تشکیلاتی رسم کردن، تقدیم به شما عزیزای دل❤️
#کارگاه_کار_تشکیلاتی
@nasle_nasim
کتاب سیمای فرزانگان رو استاد پیشنهاد دادن که بخونید و اطلاعات خودتون رو درباره کار تشکیلاتی کامل کنید😃
#کارگاه_کار_تشکیلاتی
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود، شاید جسمش معلول بود، اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود.
عاشق بابام بودم و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها داراییم پدرم بود.
در ماشینو بستم و رفتم سمت درختای جاده.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوتو شکست.
+حالت خوبه؟
_اوهوم. چطور؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی.
_نه بابا.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_ریحانه! قصدِ ازدواج نداری؟
با حرف من جا خورد.
انتظار شنیدنشو ازم نداشت.
با چشمای گرد نگاهم کرد.
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد به من بگو! محمد خدایی از سنت داره میگذره، چرا زن نمیگیری؟
_اوهو. بحثو عوض نکن، جواب منو بده.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین و خیلی آروم گفت:
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی؟
چیزی نگفت.
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم.
سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام:
+نگفتی!! چرا برام زن داداش نمیاری؟؟
ها!!!؟؟ خب من زن داداش میخوام.
افق دیدمو تغییر ندادم.
تو همون حالت گفتم:
_زن داداش مگه پُفکه که من برات بیارم؟؟ ناسلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه.
توهم که خواهری انگار نه انگار....
خودتم که شاهد بودی دو جا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دیگه واقعا باید چه کنیم خواهر؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود، دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دیگه مغرور جان! خودت دیانتِ هیچ کسو قبول نداری. چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی.
دیگه بدم اومده بود از این بحث.
فوری حرفو عوض کردم و گفتم:
_بشین بریم شب میشه خطرناکه.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
کلید انداختم و درو باز کردم.
روی موهای بابا رو بوسیدم و دستشو گرفتم.
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل درو بست و وارد شد.
چراغو روشن کردم و بابا رو نشوندم رو تخت.
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین.
_ریحانه بیا.
قرصای بابا رو آوردمو گذاشتم دهنش، ریحانه هم با یه لیوان آب اومد.
بعد از اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تخت و روش پتو کشیدم.
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بود و از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم.
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم.
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم.
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد که اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم.
+اه پاشو دیگه چهارساعته دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد.
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهر.
چرا مرد عنکبوتی شدی!!
ناسلامتی بزرگ شدی.
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا.
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی!!! تو به اون بیچاره چیکار داری!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود.
با خنده گفت:
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم.
هشت و نیم بود.
_ای به چشم پدر دلربا!
رفتم تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم.
بیخیال نشستم سر سفره!
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسمو عوض کردم.
بعد از دوش گرفتن با عطر خنکم، با کنایه به ریحانه که آماده دست به سینه نگاغم میکرد گفتم:
_اه اه اه، همیشه همینی تو.
دختر تو کِی میخوای درست شی؟
آرزو به دلم موند یه روز زود اماده شی!
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتم با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت.
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت که پرت کنه طرفم.
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و از خونه خارج شدم.
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم.
داشتم به موهام حالت میدادم که ریحانه هم بهمون اضافه شد.
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی که بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تو اتاق دکتر.
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم.
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاهشون میکرد.
شروع کرد به پرسیدن سوالاتی از پدرم،
خلاصه بعد چند دقیقه گفت:
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید، موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دو ماه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید. تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه.
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت به بیرون نگاه میکرد، ترجیح دادم منم چیزی نگم.
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار اومده، یار اومده😍
علم کش و علمدار اومده🚩
یار اومده، یار اومده😍
برید کنار، سردار اومده 💪
ولادت ماه امالبنین، قمر بنی هاشم، چراغ راه جوانمردان مبارک باد🎉🎊
@nasle_nasim