#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+سلام.
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم. نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه. با عجله گفتم:
_الو بفرمایین؟!
دیگه صدایی نشنیدم.
فکر کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد.
کم مونده بود از سوتی ای که دادم پشت تلفن اشکم در بیاد.
بلند گفتم:
_دوست ریحان جونم. ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگرانو جواب ندین!!!
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم.
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار.
چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. برداشتم.
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم:
+الو سلام. فاطمه جان!
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن:
_سلام عزیزم. چیشد؟ بابات حالش خوبه؟
چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟
+خوبه فعلا بهتره. ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم.
شماره خونتونو نداشتم.
بعد داداشمم که ....
سکوت کرد.
رفتم جلو آینه و توی آینه برای خودم چشم غره رفتم.
ادامه داد:
+داداشمم که نمیذاره به شماره نا آشنا جواب بدم.
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه.
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم.
راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات.
+دستت درد نکنه فاطمه.
ممنون بابت محبتت. لطف کردی.
_خواهش میکنم. خب دیگه مزاحمت نمیشم. فعلا خدانگهدار.
+خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
با دیدن قیافش خندم گرفت،
زدم رو دماغشو گفتم:
_چیه بازم قهری؟؟؟
حق به جانب سریع برگشت طرفمو گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صدات زدم. إ إ إ، معلوم نیست حواسش کجاست نشنید حتی!!!!
لپشو کشیدم و گفتم:
_خب حالا تو هم، حرص نخور جوجه کوچولو.
چشم غره رفت که گفتم:
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا،
حال شما چطوره؟
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما. راستی بابا چطوره. کجاست؟
_خونست. پیش داداش. رفتیم خونه زود آماده شو که بریم.
پکر گفت:
+چشم.
_نبینم غصه بخوریا.
لبخند قشنگی زد و دوباره به دستش خیره شد.
____
رسیدیم خونه.
داداش علی برامون ناهارو آماده کرده بود.
ما که رسیدیم خونه خیالش راحت شد و رفت سر کارش.
خیلی زود آماده شدیم.
و بعد از خوردن ناهار، اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین.
بابام اولین الگوی زندگی بود و از بهترین آدمایی که میشناختم!!
حاضر بودم جونمم بدم تا کنار ما بمونه،
داغ مادرمون نفس گیر بود و طاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم.
......
یکی دو ساعت بود که تو راه بودیم.
بی حوصله به جاده خیره شده بودم.
بابا خواب بود.
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد.
از تو آینه نگاهش کردم و گفتم کیه؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحهاش نگاه میکرد.
وقتی دیدم جواب نمیده دستمو بردم پشت تا گوشیو بده بهم.
بی چون و چرا موبایلشو گذاشت کف دستم.
تماس قطع شده بود.
گوشیو گذاشتم روی پام که اگه دوباره زنگ زد جواب بدم.
چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد.
جواب دادم و گفتم: الو؟
بازم قطع شده بود. بعد چند لحظه زنگ خورد.
حدس زدم مزاحمه و بازیش گرفته واسه همین لحنمو ملایم کردم و گفتم:
_ سلام.
وقتی جواب نداد آماده شدم هرچی میتونم بگم که صدای نازک و دخترونه ای مانع حرف زدنم شد.
گفته بود: الو بفرمایین؟
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه.
وقتی به جملش فکر کردم، یهو منفجر شدم.
گوشی رو از خودم فاصله دادم و لبمو به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه.
ریحانه که قیافه سرخمو دید دستپاچه گفت:
+کیه داداش؟
دوباره گوشی رو کنار گوشم گرفتم....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی. با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم. راستش دخترِ خیلی آرومیه.
دوست نداره زیاد با کسی دم خور بشه.
برای همین با هیچکس گرم نمیگیره.
_اها پس مغروره.
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه.
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه؟
+إ خب کامل نمیشناسمشو از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه.
_که اینطور. داداش داره؟
+تک بچه است.
_ازدواج کرده؟
زد زیر خنده.
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری آقا داداش؟
_إهههه پرو شدیا!
آخه یه جا با یه نفر دیدمش...
لا اله الا الله.
لبشو گزید و محکم زد رو دستش.
+ای وایِ من. محمد!!!! داداشم تو که اینطوری نبودی!!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومنو میبره؟؟
وای محمد!! باورم نمیشه این حرف از دهن تو دراومده باشه.
محمد خودتی اصلا؟ ببینمت!!
چجوری قضاوت میکنی آخه؟
چی میگی تو!؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راستم میگفت بچه!
خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.
نمیدونم چرا انقدر رو مخم بود.
دوباره از آینه نگاهش کردم.
_خلاصه زیاد باهاش گرم نشو. به نظر دختر خوبی نمیاد.
+محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم. از کی تا حالا انقدر مغرورو از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب؟
مگه من دست پرورده ی خودت نیستم!؟
إ إ إ. ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.
بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی نه من.
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد. یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
+نگفتی واسه چی ریسه رفتی از خنده؟!
_وای دوباره یادم آوردی.
اینو گفتمو زدم زیر خنده.
_این دوستت پزشکیَم میخواد قبول بشه لابد؟
+خب اره چشه مگه؟
_هیچی خواهرم هیچی،
زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل!
ریحانه چند ثانیه مکث کرد و بعدش زد زیر خنده. انقدر با هم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم، دل درد گرفتیم.
___
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم.
به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود.
عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.
چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.
وقتی دیدم چجوری خوابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم.
ریحانه ی بیچاره.
تنها تکیه گاهش من بودم.
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم.
واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم.
همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه!تو همین افکار بودم که صداش بلند شد.
کلافه گفت؟
+رسیدیم؟
_نه خواهری. خسته شدم نگه داشتم.
دوست داری بیا قدم بزنیم.
اینو گفتم و نگاهم برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد. بیچاره
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیهی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوست داشتم.
اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
کلید انداختم و درو باز کردم.
روی موهای بابا رو بوسیدم و دستشو گرفتم.
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل درو بست و وارد شد.
چراغو روشن کردم و بابا رو نشوندم رو تخت.
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین.
_ریحانه بیا.
قرصای بابا رو آوردمو گذاشتم دهنش، ریحانه هم با یه لیوان آب اومد.
بعد از اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تخت و روش پتو کشیدم.
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بود و از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم.
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم.
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم.
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد که اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم.
+اه پاشو دیگه چهارساعته دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد.
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهر.
چرا مرد عنکبوتی شدی!!
ناسلامتی بزرگ شدی.
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا.
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی!!! تو به اون بیچاره چیکار داری!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود.
با خنده گفت:
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم.
هشت و نیم بود.
_ای به چشم پدر دلربا!
رفتم تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم.
بیخیال نشستم سر سفره!
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسمو عوض کردم.
بعد از دوش گرفتن با عطر خنکم، با کنایه به ریحانه که آماده دست به سینه نگاغم میکرد گفتم:
_اه اه اه، همیشه همینی تو.
دختر تو کِی میخوای درست شی؟
آرزو به دلم موند یه روز زود اماده شی!
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتم با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت.
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت که پرت کنه طرفم.
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و از خونه خارج شدم.
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم.
داشتم به موهام حالت میدادم که ریحانه هم بهمون اضافه شد.
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی که بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تو اتاق دکتر.
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم.
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاهشون میکرد.
شروع کرد به پرسیدن سوالاتی از پدرم،
خلاصه بعد چند دقیقه گفت:
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید، موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دو ماه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید. تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه.
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت به بیرون نگاه میکرد، ترجیح دادم منم چیزی نگم.
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_دوم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
_از بچه هایِ هیئته!
طلبهست! ۲۰ سالشه. میدونم خیلی بچهست ولی گفتم باهاتون در میون بذارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده!
اسمشم روح اللهست.
با این حرفم چشمای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد.
این بار آروم تر. انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گفت:
+حالا میشناسیش؟ جدی خوبه؟
_بله حاج اقا. خوبِ خوب.
سرشو انداخت پایینو گفت:
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه!
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم.
فکر نمیکردم اجازه بده و انقدر راحت با این مسئله کنار بیاد.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم.
_
بابا خوابیده بود.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و درس میخوند.
لپ تاپو بستم و یه کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابشو بستم.
صداش دراومد: إ داداش چیکار میکنی؟ داشتم درس میخوندمااا.
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم.
+جانم بفرمایید.
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روحالله است.
تا اسم روح الله رو شنید سرشو انداخت پایین.
ادامه دادم:
_من تا حالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوقالعاده است. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرده اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم، قبل از اینکه به بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم. خونه نداره ولی اراده داره، پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده.
یه ماشین داره که با اونم کار میکنه.
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفمو قطع کرد:
+داداش تو که میشناسی منو. میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهمتره.
با اخم ساختگی نگاهش کردم:
_بله؟ انقدر زود قبول کردی یعنی؟ سخت گذشته بهت مثل اینکه نه؟ چشمم روشن!
سرخ شد و گفت:
+إ داداش من ...من که چیزی نگفتم. فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین.
با همون اخم گفتم:
_بگم بیان؟
+درسم چی میشه؟
_خواستی میخونی نخواستی نه. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی. خب چه کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد، با اون اخمی که رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه.
دیگه نتونستم خندمو از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم.
زدم زیر خنده و گفتم:
_خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_سوم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود. همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم. واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم.
بعد از خوندن نمازم رو سجادهم خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدار شدم.
تا بلند شدم دردی رو تو ناحیه گردنم حس کردم. در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت روشویی.
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت:
+إ سلام داداش. بیدار شدی؟ بیا صبحونه.
با تعجب گفتم:
_به به، به حق چیزای ندیده و نشنیده، چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پا شده صبحانه درست کرده؟ نکنه که....
روشو برگردوند. خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم.
بعد از خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق. لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت:
+کجا به سلامتی؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه. تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب.
+چشم داداش.
سرمو تکون دادم و بعد از پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین.
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم.
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم.
خیلی سریع خودشو رسوند به من.
وسایلو دادم دستش و رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد.
لای پالتوم قایمش کردم. با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم.
دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد.
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی اقا داداش،
جیبت خالی شد که حالا چرا انقدر جو میدی؟ کی گفته که من قبول میکنم؟
بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون.
خونه رو برق انداخته بود. همه چی سر جاش بود.
یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:
_بابا کجاست؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه.
_قرصاشو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم.
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون. از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره.
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم.
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسی رو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد..
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه.
خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره.
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه، دیگه ۲۶ سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود.
شایدم دلیل ازدواج نکردنم این بود که همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود، که اگه انشالله ماجراش با روح الله درست بشه خیالم راحت میشد از جانبش.
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدو شاد کنیم!
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_چهارم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود.
بابا رفت و ما هم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود.
یه نگاه به صورتش انداختم. روسری ای که براش خریده بودمو با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ روی سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم که از استرس و خجالتش نشأت میگرفت بامزه ترش کرده بود.
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره.
منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه.
و ریحانه چقدر زود به اینهمه درک و شعور رسیده بود ...
شاید اگه این فهم و شعورو تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیذاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره...
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه!!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم.
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود که به ریحانه نگاهم ننداخت.
سر به زیر سلام کرد و دسته گل رو گرفت سمتش.
ریحانه هم جوابشو داد و دسته گل رو ازش گرفت.
دستمو گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال.
پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن.
منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحتو باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته.
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه.
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش.
_چشم.
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد.
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن. دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین.
بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چند وقت دیگه قرار بود عمو بشم...
با دیدن علی دست دراز کردم و گفتم:
_به به سلام داداش عزیزم.
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ، اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه.
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم.
داداش رفت داخل، با زنداداش سلام و احوال پرسی کردم و بعد از اینکه رفتن داخل درو بستم و دنبالشون رفتم.
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن، داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد.
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اونا هم چایی بریزه.
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن به صحبت.
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم، گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم.
زن داداشم چند دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد.
خلاصه همه مشغول بودیم که با اومدن ریحانه تو جمعمون، توجهمون بهش جلب شد.
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_پنجم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
لبخندم رو جمع کردم و اخم کردم.
منتظر بودم مهمونا برن تا حالش رو بگیرم، دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر به زیر هم پررو شده بود و هی نگاهش میکرد.
متوجه اخمم که شد، لبخندش خشک شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش باز نشد.
مادر روح الله گفت:
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعدا جوابمونو بدی.
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید و نشستن سر جاشون دوباره.
همش داشتم حرص میخوردم.
إإإ، تا الان نگاه نمیکردن به همااا،
الان چرا چشم بر نمیدارن از هم؟
معلوم نیست چی گفتن که...
اصلا باید با ریحانه میرفتم تو اتاق.
خوشبختانه خُل هم شده بودم.
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد از خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن.
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم به ریحانه که با ترس نگاهشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه.
دنبالش رفتم.
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود.
به چهارچوب در تکیه دادم و دست به سینه شدم.
وقتی برگشت گفت:
+إ داداش ترسیدم.
چیزی نگفتم که گفت:
+چیه؟
جعبه دستمال کاغذی رو پرت کردم براش و گفتم:
_چیه و بلااا. خجالت نمیکشی؟ رفتی تو اتاق جادو شدیا؟ چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت:
+إ داداش اذیت نکن دیگه.
_یه اذیتی نشونت بدم من.
دوییدم سمتش.
دور میز میچرخید.
+داداشششش
_داداش و بلا، حرف نزن بذار دستم بهت برسه.
علی اومد آشپزخونه و گفت:
+إ محمد گناه داره ولش کن. بچمون ذوق زده شد.
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون که دنبالش رفتم.
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش که
صدای زن داداشم بلند شد:
+ولش کن آقا محمد، کشتی عروس خانوممونو.
با این حرف زن داداش گفتم:
_إإإ دختره ی هول نزدیک بود همونجا بله رو هم بگه.
یه دونه آروم زدم تو گوشش و گفتم:
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد.
همه خندیدن.
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرشو تکون میداد. ریحانه دیگه نگاهم نکرد و هی چشم غره می رفت.
رفت تو اتاقش و درو بست.
بابا گفت شام بریم بیرون.
رفتم تو اتاق ریحانه، با خشم گفت:
+اون در رو واسه چی گذاشتیم؟
باهام قهر بود. نشستم کنارش. هولم داد و گفت:
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم.
دستشو گرفتم و بلندش کردم.
یه خورده بد قلقی کرد ولی بعد از کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکرد و رفتیم بیرون!
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_ششم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
ماشینو تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم و
زود رفتم سمت بچه ها.
بعد از سلام و احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد و ایستاد.
بچه ها دونه دونه واردش شدن.
از خستگی هلاک بودم برای همین دنبال کسی نگشتم.
از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن توجهم رو جلب کرد
+حاج محمد. بیا بشین اینجا برات جا گرفتم.
یه لبخند زدم و رفتم سمتش.
سلام و احوال پرسی کردیم.
وقتی نگاهم کرد فهمید خیلی خستهام.
یه نگاه به ساکم کرد و گفت:
+ اینو چرا آوردی بالا؟
اومد و از دستم گرفتش و بردش پایین.
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
__
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم.
به ساعتم نگاه کردم.
تقریبا ۱۱ بود. سبک شده بودم ولی خیلی احساس ضعف داشتم.
رو کردم به محسن و گفتم:
_چیزی نداری بخورم؟ از دیشب شام نخوردم! گرسنمه.
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون آورد پایین که توش پر از ساندویچ بود.
یه دونه ازش گرفتم و با ولع مشغول خوردنش شدم که محسن با خنده گفت:
+حاجی یواش تر خفه میشیا!
یه چشم غره براش رفتم و رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد:
+حالا چرا انقدر درب و داغونی؟ قحطی زدتت یهو؟
_اره اره. بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم. دیشبم برای ریحانه خواستگار اومد، شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران.
زدم زیر خنده و بلند گفتم:
_ اصلا تو چه میدونی زندگی چیه.
اونم شروع کرد به خندیدن.
+إ به سلامتی. پس خواهرتم شوهر دادی رفت که.
_نه شوهر که نه هنوز. ولی خواستگارش آشناست. روح الله خودمونه.
+إ روح الله خودمون؟
_اره.
+ایشالله خوشبخت بشن.
_ایشالله.
اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرات اونجا و توی راه.
با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم.
____
فاطمه :
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم. کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم.
صدامم خیلی گرفته بود.
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردم و مشغول خوردن شدم.
نزدیکای عید بود و مامان اینا رفته بودن بازار. بعد از خوردن شیر، رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم.
گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم.
+سلام جزوه ها رو میفرستی!؟
اصلا حال جواب دادن نداشتم.
گوشیو خاموش کردم و انداختمش کنار.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هفتم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
از روی جزوه های کلاسها عکس انداختم و برای ریحانه فرستادم.
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن.
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم:
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره؟
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشه.
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاشو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی بود یا لباس بسیجی یا شهید.
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نذاشته بود، واقعا فازشو درک نمیکردم.
تعداد بالای کامنتاش منو کنجکاو کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب باز موند.
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟! یا علی
این از خودش عکس نذاشته که، واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکیان...
خب حق داره الکی خودشو بگیره.
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن؟ وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا. آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد: مرسی عزیزم دستت درد نکنه.
یه قلب براش فرستادم و گوشیمو خاموش کردم که مامان داد زد:
+فاطمه قرصاتو خوردی؟
گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم پایین. قرصمو ازش گرفتم و با یه لیوان اب خوردم.
_مرسی مامان.
+خواهش میکنم. اخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتیو از کی گرفتی.
_والا خودمم نمیدونم.
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم.
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت. ساعت ۱۱ شب بود،
۲۰ دقیقه هم نشد که خوابم برد.
_
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
به ساعت نگاه کردم، ۶ و نیم بود و نمازم قضا شده بود.
از تخت پاشدم رفتم دستشویی وضومو گرفتم و نمازمو خوندم.
با عصبانیت رفتم پایین که کسی رو ندیدم. با تعجب مامانو صدا زدم، کسی جواب نداد.
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستم، وسایلمو جمع کردم، لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشمو بستم و رفتم تو ماشین!
___
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هشتم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
محمد:
چند ساعتی بود که رسیدیم.
قرار شد امشبو استراحت کنیم و فردا بریم منطقه.
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچه های تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود.
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم، بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شامو بینشون تقسیم کردیم. خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ...
بعد از اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود. همه ی بدنم درد میکرد.
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست. بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتم و بعد از چند دقیقه خوابم برد.
__
با کتک محسن از خواب پریدم.
بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم و گفتم:
_بی خاصیت.
با خنده دویید سمت در خروجی و گفت:
+حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد...
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کردن، خیلی تند از جام پا شدم، گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم.
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن.
نشستم کنارِ محسن و گفتم:
_بالاخره که حالتو میگیرم.
خندید و گفت:
+اگه میتونی بگیر خب.
یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند.
لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرفت.
لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون.
+ آقا محمد خیلی نامردی، خیلی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگاهمون میکردن که فرمانده گفت:
+محمد آقا چاه کَن! چاه نَکَن برای مردم!! چاه میکَنَن براتا!!
اینو گفت و قهقهه بچه ها بلند شد.
منم باهاشون خندیدم.
صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه!!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش.
_إإ این بچه سوسول و نگاه، میخوای مامانتم صدا کنم؟
روشو ازم برگردوند و چیزی نگفت.
_خب حالا قهر نکن دیگه مثل دخترا.
بهش برخورد، برگشت سمتم و گفت:
+لا اله الا الله حیف که ....
از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش.
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم.
یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم روی محسن رو ثبت کردم.
بعد از یک ساعت و نیم رسیدیم منطقه.
پوتینامونو در اوردیم.
دما تا حدود ۴۰ درجه میرسید.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم.
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکها ور میرفتن.
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
دوربینو که اورد پایین، محمد سرشو خم کرد و به ریحانه چیزی گفت که فهمیدم ریحانه گفت:
+ من چی بگم؟ دوباره محمد یه چیزی بهش گفت.
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت:
+فاطمه جون میشه یه بار دیگه ازمون عکس بگیری؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلشو نمیدونستم.
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود.
دختر خالش دوربینو انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد.
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست.
خواهر و شوهر خواهرشو بغل کرد و با لبخند به لنز خیره شد.
ازشون عکس گرفتم و دوربینو گذاشتم رو میز.
رفتم و یه گوشه نشستم.
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد.
همه با تعجب نگاه میکردن.
همون دخترای فامیل، جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط.
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم.
علی دست محمدو گرفت و بهش گفت:
+ولشون کن اینارو بیا بریم.
محمد جواب داد:
+یعنی چی ولش کن؟ حداقل صداشو کمتر کنن، همسایه ها اذیت میشن.
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم.
بهش گفتم:
_چیشده عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا بشه فاطمه.
_دعوا چرا؟
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن.
_سر چی؟ چرا؟
+سلما همون دختره که دوربینو ازت گرفت، به قول خودش به محمد علاقه داره ولی محمد خیلی ازش بدش میاد. یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم. خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشمو در بیارن.
نمیدونم چیکار کنم، تو نمیشناسی محمدو، یه چیزایی رو نمیتونه طاقت بیاره.
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه، اینو مطمئن باش.
+ خداکنه.
پدر ریحانه اومد دم در و گفت:
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم.
محمد که تا الان تمام زورش رو زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه،
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد. داشت میرفت بیرون که وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه، با لبخند سیمشو کشید و گرفت تو بغلش.
وقتی در مقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت:
+ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باهاش.
صدای خنده جمع بلند شد.
الان فقط خانوما داخل بودن.
شالمو از سرم دراوردم و رفتم کنار ریحانه، یه چندتا سلفی باهم گرفتیم.
ایستادم کنارش که دوربینو داد به یکی از فامیلاشون و گفت ازمون عکس بگیره.
عکسامونو که گرفتیم، نشستیم و گرم صحبت شدیم.
ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود.
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت و با ریتم روش ضربه میزد.
به زور ریحانه رو بلندکردن.
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن، رقصیدن.
البته همش واسه خنده بود.
یه ساعت دیگه که گذشت، به ردیف نشستیم تا آقایون شام رو بیارن.
چند نفر اومدن تو.
و بقیه بیرون دم در کمک میکردن.
محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون.
چون جمعیت زیاد نبود زود کار پذیرایی تموم شد.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim