#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_هجدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد.
پشت چشممو نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟
چرا ؟
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم.
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت.
دختر تک و تنها بیچاره.
داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش.
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام.
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد.
وسایلامو مثل هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حمله ور شدم.
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم.
____
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید.
به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم:
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟
_الان این تیکه بود یا ...؟
+تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها.
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار؟
من الان درگیر درسام. درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا.
بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی.
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر....
دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نذاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفمو گفتم.
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست،
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.
این مسئله از نظر من تموم شدهست.
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع بهش.
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم؟ وای!
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم.
یه بار زنگ زدم جواب نداد.
برای بار دوم گرفتم شماره رو. منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم.
یعنی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم.
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد.
دوباره صدا مردونه بود.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
محمد:
پنجرهی ماشینو تکیه گاه آرنجم کردم،
یه دستم رو فرمون بود.
نگاهمو به در مدرسه ریحانه دوخته بودم، حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست.
یه دستی به موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم.
از ماشین پیاده شدم.
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه!
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همه چی امن و امانه.
در زدم و وارد دفتر مدیر شدم.
بعد از اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد.
مدیرشون یکی رو فرستاده بود که به ریحانه بگه من اومدم.
چند دقیقه بعد صورت ماه خواهرم به چشمم خورد.
خواستم یه لبخند گرم بزنم که با دیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم!
صدای ریحانه رو شنیدم که گفت:
+سلام داداش یه دقیقه وایستا الان اومدم.
توجهام جلب شد به دختری که با تعجب بهم خیره شده بود.
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم: امان از دختر بچههای امروزی!
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین، ماشینو دور زدم و در طرف راننده رو باز کردم و نشستم.
شیشه پنجره طرف ریحانه باز بود.
هنوز درو باز نکرده بود که دوستش بلند صداش زد:
ریحووووون
اخمام تو هم رفت، خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابشو داد.
میخواستم بهش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو.
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم که دوباره داد زد:
+جزوه قاجارو میفرستم برات.
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلند زد زیر خنده.
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش.
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد. هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم.
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود.
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد و
دوستشو فاطمه خطاب کرد.
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود، مخصوصا وقتی جیغ زد.
ریحانه نشست تو ماشین.
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی ترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره.
دخترای تو این سن خیلی بچهان. فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده.
با این حال به دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه، نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه پامو روی گاز فشردم و حرکت کردم.
فکرم مشغول شده بود.
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست.
یهو بلندددد گفتم: عهههههههه فهمیدم.
بعد از چند ثانیه مکث زدم زیر خنده
و توی دلم گفتم:
آخییی اینکه همون دخترست چقدر کوچولوئه، وای منو باش جدیش گرفته بودم.
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسن خواهرمه خیالم راحت شد!
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست به سینه به روبه روش خیره شده بود.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت:
+ دوست ریحان جونم. ممنون میشم گوشیشو بدین بهش.
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد.
با چشمایی که از جاشون دراومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت:
+هییییس بابا بیدار شد.
صدامو پایین تر آوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم و گفتم: _وای تو چجوری کنار این دوستای خلت دووم میاری؟
ریحانه:
+چیشد کی بود چی گفت!؟
_اوووو یواش نمیری از فضولی، زنگ بزن بهش، میگم بهت بعدش.
+ حداقل بگو کی بود.
_فکر کنم این دوست جیغ جیغوت بود که دم مدرستون ازش خداحافظی کردی.
از اینکه دوستشو جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه.
_بله کاملا مشهوده چقدر آروم و خانومه.
داشت شماره میگرفت که گفت:
+إ داداش من گوشیم شارژ نداره.
گوشیمو دادم بهش و گفتم:
_ بیا با گوشی من بزن.
ریحانه از تعجب چشماش چهارتا شد و گفت:
+چییییی؟؟؟ با گوشی تو زنگ بزنم به دوستم؟؟؟؟؟؟ دختره ها!!
خندیدم و گفتم:
_اره بزن. اینی که من دیدم باید بره با عروسکاش بازی کنه، خطرناک نیست!
ریحانه هنوزم تردید داشت.
بالاخره شماره دوستشو گرفت.
تو فکر بودم و اصلا متوجه حرفاشون نشدم.
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم.
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم.
_ریحانه جان.
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقدر میشناسیش؟
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود، شاید جسمش معلول بود، اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود.
عاشق بابام بودم و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها داراییم پدرم بود.
در ماشینو بستم و رفتم سمت درختای جاده.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوتو شکست.
+حالت خوبه؟
_اوهوم. چطور؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی.
_نه بابا.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_ریحانه! قصدِ ازدواج نداری؟
با حرف من جا خورد.
انتظار شنیدنشو ازم نداشت.
با چشمای گرد نگاهم کرد.
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد به من بگو! محمد خدایی از سنت داره میگذره، چرا زن نمیگیری؟
_اوهو. بحثو عوض نکن، جواب منو بده.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین و خیلی آروم گفت:
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی؟
چیزی نگفت.
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم.
سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام:
+نگفتی!! چرا برام زن داداش نمیاری؟؟
ها!!!؟؟ خب من زن داداش میخوام.
افق دیدمو تغییر ندادم.
تو همون حالت گفتم:
_زن داداش مگه پُفکه که من برات بیارم؟؟ ناسلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه.
توهم که خواهری انگار نه انگار....
خودتم که شاهد بودی دو جا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دیگه واقعا باید چه کنیم خواهر؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود، دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دیگه مغرور جان! خودت دیانتِ هیچ کسو قبول نداری. چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی.
دیگه بدم اومده بود از این بحث.
فوری حرفو عوض کردم و گفتم:
_بشین بریم شب میشه خطرناکه.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_دوم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد.
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه، خودمم مشغول کارام شدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونه زنگ زدم و دو پرس کوبیده برای خودم و ریحانه و یه سوپ برای بابا سفارش دادم که بعد از بیست دقیقه آوردن دم خونه!
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود. ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد.
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جاروبرقی!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال می آوردم.
در کل زیاد تو خونه نبودم.
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم شمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم.
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم.
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد!
روح الله بود یکی از بچه های هیئت!
تلفنو جواب دادم:
_به به سلام اقا روح اللهِ گل!
+سلام داداش خوبی؟!
بد موقع که تماس نگرفتم انشاءلله!؟
_نه عزیزم. جانم بگو!
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟
_نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+إ پس ببخشید من مزاحمتون شدم.
شرمنده داداش!
_نه قربونت. باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم.
+ممنون از لطفت.
_خواهش میکنم. کاری، باری؟
+نه دستتون درد نکنه. بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ.
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار.
تلفنو قطع کردم و به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود.
_نترکی یهو؟ یواش تر خب. کسی که دنبالت نکرده إ.
به چشم غره اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد:
+محمد جانم!
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه؟ چیو باید با ما در میون بذاری؟
بی توجه به ریحانه گفتم:
_حاجی واسه این دختر لوستون یه خواستگار اومده.
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم:
_إ إ إ خاستگار ندیده ی خل و چل! آروم باش دختر، با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت! ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبش رو روی صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت؟
+خیلی خب بسه. بذار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من!
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_سوم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
از حرفم خندش گرفت.
حتی فکر کردن به نبودش هم اذیتم میکرد. ولی با تمام وجود خوشبختیشو میخواستم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
+چرا وداع میکنی حالا؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا که فهمیدم قراره عروس بشی بری ناراحت شدم.
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده.
_نه دیگه خواهر، خانوممو که آزار نمیدم، رو سرم نگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبخت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو.
آروم زدم تو گوششو دراز کشیدم تا بخوابم:
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده بشیم برگردونمتون شمال.
+دوباره میای تهران؟
_آره.
مثل همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد.
_
+پاشو پاشو پاشو پاشو محمد پاشو پاشو پاشو پاشو.
با صدای ریحانه از خواب پریدم.
یه چشم و ابرو رفت و گفت:
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم، پاشو دیگه اه.
بلند شدم و رفتم دستشویی.
یه آب به سر و صورتم زدم و وسایلا رو جمع کردم.
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین.
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم تو ماشین به روح الله پیام فرستادم که "اوکی شد، تشریف بیارین". به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد.
وقتی بهش گفتم که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون.
بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_چهارم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون.
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم.
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم.
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم.
__
تقریبا ساعت ۵ عصر بود.
حرکت کردم سمت ماشین و روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود.
بعد از سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه، دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد. بابا اومد تو اتاق و گفت:
+نمیخوای درو باز کنی؟ دل بِکَن دیگه.
با حرف بابا خندیدم و گفتم:
_ای به چشم.
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود.
با خنده گفتم:
_إ صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس داری دخترم!!!
اینو گفتم و رفتم سمت در. با بابا رفتیم استقبالشون.
راهنمایی کردیم که ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد.
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد.
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن.
بعد از احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده بشه.
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه.
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا. به وضوح استرس رو تو حرکاتش حس میکردم، مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرمو روی خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود،
سمتش رفت و بهش دست داد و خوش آمد گفت.
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد،
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_پنجم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
واسه اینکه واسش سخت نشه، به حرف زدن ادامه دادم.
نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش روی ریحانه مشهود بود.
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شد، برگشت و به ریحانه نگاه کرد.
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم.
ریحانه سینی چایی رو جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت:
+به به دست شما درد نکنه.
چایی رو پخش کرد و هرکس یه چیزی گفت. ریحانه با اشاره زن داداش نشست کنارش.
ظرف شیرینی و شکلات رو از روی میز برداشتم و تعارف کردم بهشون.
دوباره جو مثل قبل شده بود که بابا نگاهشو به روح الله دوخت.
به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود.
از تحصیلش پرسید، که جواب داد میخواد درسشو توی حوزه ادامه بده،
از دارایی و شغلش پرسید، که خیلی صادقانه و با اعتماد به نفسی که نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم به حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاششو میکنه تا رفاهو برای ریحانه فراهم کنه.
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته، و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.
با لبخندی که روی لبای بابا نشست، از حدسی که زدم مطمئن شدم.
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله رو فرستادن تا حرف بزنن.
ریحانه خجالت زده روح الله رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد.
سعی کردم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام، با اینکه خیلی سخت بود.
۲۰ دقیقه بعد روح الله در رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول ریحانه خارج بشه.
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد.
با تمام وجود آرزو کردم خوشبخت بشه و همیشه لبخند رو لبهاش باشه.
وقتی که متوجه نگاهای ما روی خودشون شدن، دوباره سر به زیر شدن و لبخندشون جمع شد که باعث خنده ی جمع شد.
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت:
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید:
+دخترم سکوتت رو چی تعبیر کنیم؟
قبول میکنی دخترِ ما بشی؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_ششم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین.
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن.
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد، از تهران بود.
خیلی زود جواب دادم.
_جانم بفرمایید.
یکی از بچه های سپاه بود.
+سلام اقا محمد. واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟
_إ چراااا نهههه!!!!
+ خب کجایی تو پس برادر من؟ بچه ها فردا عازم هستن. تو نه تلفنتو جواب میدی نه فرمتو آوردی.
اضطراب گرفتم... نکنه این دفعه هم جا بمونم.
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه.
_من باید برم خیلی شرمنده.
بابا خیلی جدی پرسید:
+کجا؟
_تهران.
ریحانه با اخم نگاهم کرد.
+الان؟ نصفه شب؟ چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران. فردا صبح بچه ها عازم میشن جنوب برای تفحص. منم باید برم حتما. شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین.
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید:
+برو بینم بابا. همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم ولی به روش نیاوردم.
پا شدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده بشه. محکم بغلش کردم و بهش گفتم که مراقب خودش باشه.
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین.
یه مقدار پولم برای ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداش هم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.
بعدش هم سریع نشستم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت تهران.
از ضبط یه مداحی پلی کردم و صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران.
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه.
کلید انداختم و درو باز کردم.
بدون اینکه لباسامو دربیارَم دراز کشیدم.
به ثانیه نکشید که خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود. با عجله به دست و صورتم آب زدم.
سریع از توی کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردم و گذاشتم تو ساک.
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیر دندون و حوله هم برداشتم.
خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم.
همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک رو طی کرده بودم.
توی راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم.
خدا خواسته بود که تصادف نکردم.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هفتم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مشغول تست زدن شدم.
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهارتا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!!!
خسته به اتاق شلختم نگاه کردم که هرگوشه اش یه دسته کتاب روهم تلمبار شده بود.
دلم میخواست از خستگی همشونو پاره کنم.
دیگه حوصلمم از درس خوندن سر رفته بود.
بند بند هر کتابو از (از و به و در و را) حفظ بودم.
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشمام به متناش میافتاد.
دلم هیجان میخواست.
بیخیال افکارم شدم و تست دینیو باز کردم.
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوالو بزنم. از اینکه نمیتونستم زمانمو مدیریت کنم حرصم میگرفت. دوباره زمان گرفتم و با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تست رو تو ۱۰ دقیقه بزنم. خوشحال پریدم رو تخت و با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم از شنیدن صدام خجالت بکشم.
صدای ماشین بابا رو که شنیدم از اتاق پریدم بیرون.
مامانو دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پله ها پایین رفتم و از دستش نایلکس خریدو کشیدم بیرون و همه ی خریداشو رو مبل واژگون کردم.
به لباسایی که واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم.
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد:
+علیک سلام خانم. لباسامو چرا ریخت و پاش میکنی؟ نگرد واسه تو چیزی نگرفتم.
پکر نگاهش کردم و گفتم:
_چقد بدی تو، راحت میگه واست لباس نخریدم.
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو، سلام کردم و از پله ها رفتم بالا که بابا گفت:
+کجا میری؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه.
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس رو ازش گرفتم و محتویاتشو ریختم بیرون.
یه پیراهنِ بلند بود.
سریع رفتم تو اتاقم و پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم.
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد.
آستین پاکتیشم تا روی ارنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت،
رو سینشم سنگ کاری شده بود.
وا این چه لباسیه گرفتن برا من.
مگه عروسی میخوام برم؟
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو.
پشتش هم بابا اومد. عجیب نگاشون کردم و گفتم:
_جریان این چیه آیا؟ مگه عروسیه؟
بابا خندید و گفت:
+چقدر بهت میاد.
مامانم پشتش گفت:
+عروسی که نه حالا.
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم؟
از حرفاشون سر درنمیاوردم، بی توجه بهشون گفتم:
_برین بیرون میخوام لباسو دربیارم.
از اتاق رفتن و درو بستن.
لباسه رو در اوردم و دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیمو گرفتم و....
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیست_و_هشتم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد.
_به به چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه.
+هیسسس برات تعریف میکنم.
_عجبا.
بعد از آویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم و گفت:
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره. صدام خیلی تغییر کرده؟
+اره.
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبه الحمدالله. قرار شد بعد از عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده. خودت کجا بودی تا الان؟
+هیچی دیگه. از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد:
+اهااااااا فاطمهههه.
لبخند زدم و گفتم: جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشم گفت:
+واسم خواستگار اومده.
خندم شدت گرفت:
_إ، بختت بالاخره وا شد. حالا چرا با ذوق میگی؟ تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟
حرفمو قطع کرد و گفت:
+چرا قصد دارم.
با تعجب بهش خیره شدم
_خدایی؟
+اره. اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن، کیه این شادوماد که اینجوری دلتو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلم اومد،
انقدر بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم.
_بقیشو بعداً تعریف کن.
+باشه.
همونجور بی حال مشغول گوش دادن به صحبتای معلم بودم که زنگ خورد.
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد.
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_ ریحانه حالا جدی میخوای ازدواج کنی؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال. بهش بگو دوسال صبر کنه برات خب.
حالت حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم. به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه.
حرفاش برام عجیب و خنده دار بود!
همینجور حرف میزد و من بی توجه به حرفاش فقط سرمو تکون میدادم.
حرفاش که تموم شد گفتم:
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخواد دو هفته دیگه.
چشمام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب نشه.
سرمو تکون دادم و رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
___
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن .
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد. وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها، راهیِ منزل شدم.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_چهارم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
مردای فامیل دوماد و اونایی که به ریحانه محرم نبودن، با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن.
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بودن.
گفتم بیکار نباشم، نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم.
بالاخره امضاهاشون به پایان رسید.
ریحانه و روح الله رو از جاشون بلند کردن، به روح الله گفتن شنل ریحانه رو واسش باز کنه.
شنلشو باز کرد و از سرش در آورد.
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه و و شوهرش گل و نقل پاشیدن.
بعد از اینکه حلقه زدن، بابای ریحانه رفت و بوسیدشون.
بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت.
بابای روح الله هم اومد بینشون، ریحانه رو بغل کرد و سرشو بوسید.
روح الله رو هم بغل کرد.
هر کدومشون به ریحانه و شوهرش هدیه میدادن.
داداش بزرگتر ریحانه، علی، به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد.
محمد رفت سمتشون.
شیطنت خاصی تو چشماش بود.
خواهرشو طولانی تو بغلش گرفت. ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاشو گرفته بود.
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم.
محمد ریحانه رو از خودش جدا کرد.
از جیبش یه جعبه ای درآورد، بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد.
دور گردن ریحانه بستش و پیشونیشو بوسید.
یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد.
ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم.
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم.
سرم پایین بود و نگاهم به دوربین تو دستم.
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه.
گیج سرمو آوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه.
به خودم اومدم و خواستم دوربین و بیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد، بهم نزدیک شد.
چادری بود ولی خیلی جلف، از اونایی که داد میزدن به زور چادر سرشون کردن.
ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود.
دوربین و با یه لبخند مسخره از دستم کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم. رفت عقب، لنز دوربینو گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت.
محمد دوباره اخماش بهم گره خورد.
ریحانه و روح الله هم سعی میکردن لبخند بزنن.
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim