eitaa logo
گروه فرهنگی نسل نسیم
818 دنبال‌کننده
2هزار عکس
569 ویدیو
8 فایل
"گروه فرهنگی نسل نسیم" جهت ارتباط با روابط عمومی و ارسال انتقادات و پیشنهادات به آیدی زیر پیام بدید. منتظر پیام های خوبتون هستیم. @RO_Nasle_nasim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد. پشت چشممو نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟ چرا ؟ کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم. چقدر دلم برای ریحانه میسوخت. دختر تک و تنها بیچاره. داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش. دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد. وسایلامو مثل هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حمله ور شدم. با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم. ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید. به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم: +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها. _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار؟ من الان درگیر درسام. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا. بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی. من نمیزارم مصطفی رو به خاطر.... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌و نذاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم. بین من و مصطفی هیچ حسی نیست، حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم. این مسئله از نظر من تموم شده‌ست. خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع ‌بهش. اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم. وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌؟ وای! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم. یه بار زنگ زدم جواب نداد. برای بار دوم گرفتم شماره رو. منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. یعنی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم. بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد. دوباره صدا مردونه بود. بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام. با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم. نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه. با عجله گفتم: _الو بفرمایین؟! دیگه صدایی نشنیدم. فکر کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد. کم مونده بود از سوتی ای که دادم پشت تلفن اشکم در بیاد. بلند گفتم: _دوست ریحان جونم. ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگرانو جواب ندین!!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم. از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار. چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. برداشتم. جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم: +الو سلام. فاطمه جان! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن: _سلام عزیزم. چیشد؟ بابات حالش خوبه؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟ +خوبه فعلا بهتره. ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم. شماره خونتونو نداشتم. بعد داداشمم که .... سکوت کرد. رفتم جلو آینه و توی آینه برای خودم چشم غره رفتم. ادامه داد: +داداشمم که نمیذاره به شماره نا آشنا جواب بدم. سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه. زنگ زده بودم حالشونو بپرسم. راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات. +دستت درد نکنه فاطمه. ممنون بابت محبتت. لطف کردی. _خواهش میکنم. خب دیگه مزاحمت نمیشم. فعلا خدانگهدار. +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 و @nasle_nasim