2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 جانبازان در حقیقت شهیدان زندهاند
روز #جانباز ،بر جانبازان سرافراز سرزمینم
مبارک باد...
#رهبرم روزت مبارک
@nasle_nasim
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️امروز كه درِ بهشت وا میگردد
هر درد نگفتهای دوا میگردد
🌺از يُمن ولادتِ امام سجاد (ع)
حاجات دل خسته روا مىگردد
🌺 سالروز ولادت با سعادت زین العابدین،سیدالساجدین امام سجاد علیه السلام بر عاشقان حضرتش،به ویژه ما ایرانی ها مبارک باد....آخه مادر امام سجاد علیه السلام، ایرانی بودند😍😍❤️🌺
@nasle_nasim
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 همزمان با لحظه تحویل سال۱۴۰۰
همه باهم
🤲 قرائت دعای فرج امام زمان(عج)
🎊مهدی جانِ ما♥️ عیدتان مبارک
🎉دوستان عزیز❤عید شما هم مبارک😉🌸
@nasle_nasim
15.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم سورپرایز نسل نسیم برای شما دخترای گل😊😍
روزگارتون خوش، ایامتون به کام، عیدتون مبارک🌾
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_دوم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد.
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه، خودمم مشغول کارام شدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونه زنگ زدم و دو پرس کوبیده برای خودم و ریحانه و یه سوپ برای بابا سفارش دادم که بعد از بیست دقیقه آوردن دم خونه!
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود. ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد.
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جاروبرقی!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال می آوردم.
در کل زیاد تو خونه نبودم.
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم شمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم.
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم.
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد!
روح الله بود یکی از بچه های هیئت!
تلفنو جواب دادم:
_به به سلام اقا روح اللهِ گل!
+سلام داداش خوبی؟!
بد موقع که تماس نگرفتم انشاءلله!؟
_نه عزیزم. جانم بگو!
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟
_نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+إ پس ببخشید من مزاحمتون شدم.
شرمنده داداش!
_نه قربونت. باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم.
+ممنون از لطفت.
_خواهش میکنم. کاری، باری؟
+نه دستتون درد نکنه. بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ.
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار.
تلفنو قطع کردم و به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود.
_نترکی یهو؟ یواش تر خب. کسی که دنبالت نکرده إ.
به چشم غره اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد:
+محمد جانم!
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه؟ چیو باید با ما در میون بذاری؟
بی توجه به ریحانه گفتم:
_حاجی واسه این دختر لوستون یه خواستگار اومده.
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم:
_إ إ إ خاستگار ندیده ی خل و چل! آروم باش دختر، با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت! ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبش رو روی صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت؟
+خیلی خب بسه. بذار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من!
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم_و_دوم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
_از بچه هایِ هیئته!
طلبهست! ۲۰ سالشه. میدونم خیلی بچهست ولی گفتم باهاتون در میون بذارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده!
اسمشم روح اللهست.
با این حرفم چشمای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد.
این بار آروم تر. انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گفت:
+حالا میشناسیش؟ جدی خوبه؟
_بله حاج اقا. خوبِ خوب.
سرشو انداخت پایینو گفت:
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه!
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم.
فکر نمیکردم اجازه بده و انقدر راحت با این مسئله کنار بیاد.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم.
_
بابا خوابیده بود.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و درس میخوند.
لپ تاپو بستم و یه کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابشو بستم.
صداش دراومد: إ داداش چیکار میکنی؟ داشتم درس میخوندمااا.
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم.
+جانم بفرمایید.
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روحالله است.
تا اسم روح الله رو شنید سرشو انداخت پایین.
ادامه دادم:
_من تا حالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوقالعاده است. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرده اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم، قبل از اینکه به بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم. خونه نداره ولی اراده داره، پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده.
یه ماشین داره که با اونم کار میکنه.
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفمو قطع کرد:
+داداش تو که میشناسی منو. میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهمتره.
با اخم ساختگی نگاهش کردم:
_بله؟ انقدر زود قبول کردی یعنی؟ سخت گذشته بهت مثل اینکه نه؟ چشمم روشن!
سرخ شد و گفت:
+إ داداش من ...من که چیزی نگفتم. فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین.
با همون اخم گفتم:
_بگم بیان؟
+درسم چی میشه؟
_خواستی میخونی نخواستی نه. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی. خب چه کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد، با اون اخمی که رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه.
دیگه نتونستم خندمو از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم.
زدم زیر خنده و گفتم:
_خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
4.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"رازِ راض"🌷
برش هایی کوتاه و پندآموز از یک زندگی واقعی
قسمت 1⃣
گروه فرهنگی نسل نسیم شما را به دنبال کردن این مجموعه پادکست دعوت می کند، با ما همراه باشید...😉
قسمت دوم، پنجشنبه شب، حوالی ساعت ۲۰:۳۰ دقیقه😊
#رازِ_راض
@nasle_nasim