#گزیده_کتاب_شهید_نوید📕
#آقانوید_شهدا_را_استاد_خودش_می_دانست
#می_دانست_محرم_و_نامحرم_خط_قرمز_شهداست
تعجبی هم ندارد شما کریمی. شبیه امام حسن. اسم تان هم که راستی شناسنامه محمدحسن بود. مادرتان هم { مادر شهیدمحمدحسن خلیلی (رسول) } هم سر سفره افطار نیمه ی رمضان که از شما برایمان می گفت، روی دو تا ویژگی شما خیلی تاکید کرد.
1⃣ یکی اینکه شما روی ارتباط با نامحرم📛 حساسیت نشان می دادید؛
2⃣دوم اینکه بی نهایت دست و دل باز و بخشنده بودید.
چه تصمیم های خوبی آن شب گرفتیم، برای اینکه شبیه شما بشویم.
شبیه شما توی کریم بودن. شبیه شما تو رعایت حرمت ها ....
اتفاقاً همان شب یکی دیگر از زائرهای مزارتان {شهید رسول} پای سفره گفت: که توی خوابش آمدید و گفتید ادارت به شهدا فقط به برادر برادر گفتن نیست، #به_شبیه_شدنه.🌹
ما هم تصمیم گرفتیم فقط توی حرف شما را برادر خودمان ندانیم. فقط نیاییم سرمزار شما بشینیم و از حال و هوای معنوی آنجا لذت ببریم. سعی کنیم این حال خوب را همیشه برای خودمان ایجاد کنیم، هرجایی که هستیم.
#ادامه👇
#ادامه👇
#گزیده_کتاب_شهید_نوید📕
#آقانوید_شهدا_را_استاد_خودش_می_دانست
#می_دانست_محرم_و_نامحرم_خط_قرمز_شهداست
🔹شاید جلسه دوم خواستگاری که با #آقانوید آمده بودیم مزارشهدای گمنام محلاتی وقتی رو کرد به من و به جای همه ی سوال های معمولی و رایجی که توی خواستگاری می پرسند گفت: «شما چقدر کریم هستید؟» دلش پیش شما بود.
به قول خودش شما استادش بودید. #آقانوید شهدا را بدون تعارف #استاد_خودش می دانست. شعار نمی داد، تمام تلاشش را می کرد که از شهدا درس بگیرد. بفهمد چه ریزکاری هایی را رعایت می کردند. چه خط قرمزهایی🚫 داشتند.
#نیمکت_هایی که با رفقایش سر مزار شما جوش دادند هم جریانش همین بود. می دانست که محرم و نامحرم خط قرمز ⛔️ شماست.
وقتی دیده بود سرمزار شما آخرهفته شلوغ می شود و ممکن است حرمت محرم و نامحرم رعایت نشود آستین بالا زده بود و دست به کار شده بود.
📚کتاب شهید نوید صفحه صفحه ۸۱_۸۰
#به_نقل_از_همسر_شهیدنوید🌷
#گزیده_کتاب_شهید_نوید📕
#فکر_می_کردی_هر_خانم_چادر_مشکی_منم
#از_دور_که_آمدی_همه_دنیا_آمد_به_سمت_من
دو سالگی ات هم زمان شد با #شهادت_برادرم. دایی محمد که شهید🌷 شد مامان بزرگ خیلی دلتنگ می شد. هرهفته می آمد سرخاکش. ما هم همراهش می آمدیم. من همیشه تو خواهرت را با خود می آوردم.
ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه می خو اندیم و خاطره مرور می کردیم. شما بچه ها هم می رفتید برای خودتان اطراف ما بازی می کردید و خوش می گذراندید.
💐بازی که می کردید من از دور نگاه تان می کردم و برایتان وَ اِن یَکاد و آیتَ الکُرسی می خواندم. همیشه چشمم دنبال تان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت. همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین، تو جلوتر از ماه راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی.
🌼بچه بودی. سه چهار سالت بود. فکر می کردی هر خانم چادر مشکی منم. چقدر حرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم. چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم.
از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت می آمد به سمت من. #بغلت_کردم سرو صورتت را بوسیدم.😘
به این فکر می کردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را بینم چه باید می کردم!!!
بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش می کنی؟ ولی من که کاری به حرف های آنها نداشتم.
📚کتاب شهید نوید صفحه ۳۵
#به_نقل_از_مادر_محترم_شهیدنوید🌷