"السَّلام علیکَ یا اباعبدالله الحسین"
نقش است به روی لب مهتاب،سلامی
شد ذکـر لب هـر دل بی تاب؛سلامی
ای فطرس فردوس در این صبح حسینی
از مـا برسـان محضـر «ارباب»،سلامی..
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
#اللهم_الرزقنا_حرم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
باد هم کم نکند سوز دل صحرا را
قطرهای عشق به آتش بکشد دریا را
این ترک خورده دلم، وحشت این را دارد
که بمیرد و نبیند پسر زهرا را😔
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
آه،
وقتی که تو،
لبخند نگاهت را می تابانی؛
موج موسیقیِ عشق
از دلم می گذرد...
فدای لبخندت حضرت عشق
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فرقی نمی کند...
کجآ!
یا کی!
در هیاهوی این شهر...!
هرکجا و هر وقت دچار واهمه شدی
با " ایمانت" وضو بگیر
زیر لب نیت کن...
🌷"حجاب می کنم قربة الی الله"🌷
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرچم افراشته رمز وطن ماست
حتی سحر مرگ به روی کفن ماست
#نماهنگ📺
#هفته_دفاع_مقدس🌷
#حسین_طاهری🎙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - نماهنگ مادر شهید - نجم الثاقب.mp3
6.67M
شهیدم ای همه عمر مادر
شهیدم ای گل سرخ پرپر
#نماهنگ🔊
#هفته_دفاع_مقدس🌷
#گروه_نجم_الثاقب🎙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_دوشنبہ
✍هر کس نمــاز دوشنبه را
بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰ عمره
برایش نوشته شود
دو رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ، توحید ، فلق و ناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار🌸🍃
#ذکر_درمانے
#توانگر_شدن
#ویژه
🌸✨هر کس در روز دوشنبه
دو رکعت نمازحاجت بگذارد
و پس از نماز در سجده هفتاد
مرتبه《 #الـوهاب》بگوید
تـوانگـر شـود✨
📚 صحیفه مهدیه ۱۴۰
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۵۳ فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکر
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۵۴
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:
-اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده...
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:
-نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
🍃🌹🍃
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟
اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..
اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:
-پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که
-نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:
-چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
🍃🌹🍃
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد. اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم.
درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:
-دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟
🍃🌹🍃
آره دیگه!!!!
این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:
-نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :
-همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم:
-الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
-میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم.
دلم شور افتاد.پرسیدم:
-با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:
-با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:
-آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:
-نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت
-رسیدی زنگ بزن.
🍃🌹🍃
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.
و من دوباره میخ شدم..!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۵۳ فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۵۴ حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشین
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۵۵
تماما چشم شدم.!
بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نزدیکم آمد.پرسید :
-هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:
-نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:
-مگه شما هم محلی نیستید؟؟
🍃🌹🍃
خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم:
-نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت
-کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:
-من کسی رو ندارم.
گفت:
-خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:
-مسیرتون کجاست؟
گفتم:
-پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:
-رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
🍃🌹🍃
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.
سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:
-رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.
-ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:
-نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:
-نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:
-تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:
-من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:
-زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :
-ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود. ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:
-خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:
-عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:
-بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.
بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
🍃🌹🍃
اذان میگفتند.
ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!
راستی راستی من نماز خون شده بودم!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۵۵ تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون این
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۵۶
همه چیز تا چند روز عادی بود.
هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود!
بله!!گذشته سیاهم! !
🍃🌹🍃
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت!
پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!!
اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!!
خدایااا کمکم کن.
🍃🌹🍃
تلفن همراهم زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!!
اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عجله ودستپاچه جواب دادم:
_فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:
-خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:
-چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:
-خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با کلافگی گفتم:
-د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد.
هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد.
با عجله گفتم :
-حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
_عسل وقتی #تصمیم میگیری #توبه کنی خدا تو رو درمسیر #آزمایشهای_سختی قرار میده و تو رو با #ترسهات و #نقاط_ضعفت مواجه میکنه تا ببینه #چند_مرده_حلاجی..آیا توبه ت #نصوحه یا یک #عهد_بی_ثبات!!! اگه با #شجاعت به #جنگ_گناهانت رفتی شک نکن #خدا با #دست_غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و #نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه #میبازی! خیلی بدم میبازی..
شک نکن…موفق باشی..خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.
ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود.
🍃🌹🍃
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.
حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند. متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:
-کیه؟؟
نسیم گفت:
-زهرماار کیه!!..در وباز کن
پرسیدم:
-تنهایی؟؟
گفت:
-آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:
-چرا در وباز نمیکردی؟
گفتم:
-دستشویی بودم…
او با تمسخر گفت:
-اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
-اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!!
رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:
-مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای.
با کنایه گفتم:
-عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد…
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
#حاجت
#صلوات_ناریه #حاجت_روایی_سریع
#در_باب_گشایش_صلوات_ناریه👉
🌺🍃هرکس این #صلوات را که به ناریه معروف است یعنی آتشین،به این معنا که #سریعا_اثر_میکند
بگوید در رفع موانع و تحولات رزق و روزی,جسمی و روحی و ذهنی و آسمانی تاثیر می نماید🍃🌺
🌸🍃کسیکه مداومت بر این ذکر صلوات داشته باشد برایش از زمین می روید و از آسمان می بارد به لطف الهی و به برکت این صلوات که بسیار بسیار بسیار مجرب است ان شاءالله 🌸🍃
🌼🍃همچنین روایت است که✨ امام سجاد ع ✨به این صلوات مداومت داشته و از صلوات های آن حضرت بوده است👇👇👇
💫اللَّهُمَّ صَلِّ صَلاَةً كَامِلَةً وَسَلِّمْ سَلاَماً تَامًّا عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍالذي تَنْحَلُّ بِهِ الْعُقَدُ وَتَنْفَرِجُ بِهِ الْكُرَبُ
وَتُقْضَى بِهِ الْحَوَائِجُ وَتُنَالُ بِهِ الرَّغَائِبُ وَحُسْنُ الْخَوَاتِمِ وَيُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بوَجْهِهِ الْكَرِيمِ وَعَلى آلِهِ الطیّبین الطاهرین فِي كُلِّ لَمْحَةٍ وَنَفَسٍ بِعَدَدِ كُلِّ مَعْلُومٍ لَكَ💫
امروز بخونید و برای دوستانتان ارسال کنید 🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#گشایش_امور
🍃🍂 وسعت #رزق و
#گشایش کارها 🍃🍂
✍🏼 به جهت وسعت رزق و گشایش امور بخواند:
❤️ ۱۱۰۰مرتبه↯
یا کَریم یا وهَّاب یا ذوالطول
💚 ۱۱۱ مرتبه↯
فَسَیَکْفیکَهُمُ الله وَ هوَ السّمیعُ العَلیم
💜 ۱ مرتبه↯
اللّهُمَ صَلِّ علي سَيِّدِنا و نَبيِّنا مُحَمَّدٍ وَ آلِه مَا اختُلِفَ المَلَوان وَ تَعاقُب العَصران وَ كرَّ الجَديدان وَ استَقبَلَ الفَرقَدان وَ بَلِّغ روحَهُ وَ اَرواحِ اَهلِ بَيتِهِ مِنِّي التَّحيَّة و السّلام
📚 اسرار المقاصد ص ۶۵
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#خواندن_سوره_مومنون=
#ترک_شراب_خواری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡راه افزایش #مال💡
🎤 #حجت_الاسلام_رفیعی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#برکت
🌸✨ هرڪس《آیت الڪرسے》
را بر آستانہ بالاے #مغازه یا #خانه
آویزان ڪند موجب #خیر و #برکت
و فزدنے خواهد شد✨
📚 خواص الآیات ۷۶
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نمازمجرب_براےمهربان_ڪردن_یڪ_شخص
💯✍🏻چون شب یک شنبه یا چهارشنبه برسد چون مردم خفته باشند وضو بسازد و دو رکعت نمازگذارد در رکعت اول یک بار سوره فاتحه و بیست نوبت آیه 128 سوره توبه :
لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ
⇇و در کعت دوم یک بار سوره حمد و بیست بار همین آیه را بخواند چون سلام داد بیست بار صلوات فرستد و بعد از آن سر به سجده نهد و بیست بار بگوید :
♡یا رحیم♡فلان را مهربان من گردان
چون این نماز گذارده باشد هر روز که شود آنکس مهربان گردد تا جای که وصف نتوان کرد
📚تحفة الاسرار ص 87
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
🔮 « نامهٔ امام زمان به شیخ مفید »
🔺اجتماع قلوب شیعیان در وفای به عهدی که با آنها بسته شده...
🔹علت مخفی شدن #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«قبل از ظهور» در تمام #جهان یک اتفاق مشترک رخ میدهد که موانع اصلی ظهور را حذف میکند!
#نکته_مهدوی
#امام_زمان عج
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ من چکار کنم برا امام مهدی علیهالسلام؟
#کلیپ #استاد_شجاعی
منبع: احیاء نیمه شعبان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
قرب به اهل بیت ۴۱.mp3
10.15M
✘ این، از ماست!
«منّا اهل البیت» یعنی نقطهای که اهل بیت علیهم السلام کسی رو از خودشون میدونن!
به این مقام واقعاً میشه رسید؟ چجوری؟
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۴۱
#استاد_شجاعی | #شهید_سلیمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_تصویری
✍ زاویه دید خداوند به مسئله فلسطین، یک طرفه نیست.
📌برگرفته از جلسات «به وقت شام»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
03 Be Vaghte Shaam (1403-06-24) Mashhad Moghadas.mp3
26.95M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل دوم؛ عرصهی شام، عرضه ماشیح، جلسه سوم
* اهمیت شناخت تحلیلهای آخرالزمانی یهودیان [1:23]
* رهبانیت مسیحی؛ تایید اولیه این بدعت در قرآن و عدم پایداری مسیحیان در همان مسیر ابداعی خود [7:48]
* مارتین لوتر مسیحی: اساساً مسیح و منجی برای نجات یهودیان ظهور خواهد نمود! [11:24]
* همراهی مسیحیت با صهیونیستها در زمان حاضر [15:36]
* تسلط یهودیان بر اغلب سازمانهای جهانی [20:53]
* ایران؛ بزرگترین مانع یهودیان برای دستیابی به اهداف خود [23:25]
* منطقه مگدو در شمال اسرائیل؛ محل وقوع جنگ هستهای آرماگدون [26:13]
* کتاب تلمود: ارواح یهودی از دیگران برتر است چرا که جزء خداست! [35:17]
* کتاب تلمود: در جنگ آرماگدون باید دو سوم بشر نابود گردد! [42:31]
📚 معرفی کتاب:
* دنیا بازیچه یهود، سید محمد شيرازي
* چرا ایالات متحده برای اسراییل از منافع خویش میگذرد؟، گریس هالسل، ترجمه: قبس زعفرانی
⏰ مدت زمان: ۵۲:۱۲
📆 ۱۴۰۳/۰۶/۲۴
#آخرالزمان
#یهود
#بنیاسرائیل
#مشهد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕