eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.2هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
6هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۹ نفس عمیقی کشیدم: _شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟! او سرش رو محکم گرفت وگفت: _آره ..من واقعا یک احمقم.. پرسیدم _حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟! نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت: _نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد…نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون..آشغال بی همه چیز… با تعجب پرسیدم:_کجا؟؟!!! او با صدای نسبتا بلندی گفت: _شرکت..تو اتاقش..با اون ذهتاب تاپاله.. 🍃🌹🍃 یاد ذهتاب افتادم! زن مطلقه ی چهل وچند ساله ای که چاق وقد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد..او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!! حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت،به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره اش از نسیم کمتر بود. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم. دلداریش دادم: _بالاخره یه روز اینو میفهمیدی.چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی قید وبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان..من وتو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو. او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید.. _بس کن تو روخدا عسل..عین خانوم جلسه ای ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همه ی مردها آشغالند..از مسعود گرفته تا کامران واون ملاهه..فقط نوع خیانتشون فرق میکنه. .توفک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه ت رو عین مادرمرده ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده ای ..آهای فرشته ها ببرینش بهشت؟؟!کدوم بهشت احمق!! بهشت وجهنم همین دنیاست ..که الان ما سهممون جهنمه.. گفتم: _باشه حق با تو..بهشت وجهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت وجهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!! او با کلافگی دور خودش چرخید. .پیدا بود دلش سیگار میخواد. گفت: _چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم..ولی حیف که خدا شانس و به کسی میده که لیاقتش رو نداره! خندیدم! _میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟ او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت واندوه گفت: _همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن..اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم..کلی کیف میکردم! اوچقدر کوته فکر بود.با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی گفتم: _مگه تو نمیگی همه ی مردها خاین و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی..چیزی کم نداری..چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟ 🍃🌹🍃 او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت: _خیلی این روزا حال به هم زن شدی.. میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره وخودت میشی.. من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم. به حماقتش خندیدم: _چه خوش خیال.!! او لحنش رو تغییر داد وپرسید: _راسته که کامران ازت خواستگاری کرده وتو جواب رد بهش دادی؟! با ناراحتی گفتم: _شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟ او خودش رو به اون راه زد.گفت: _ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه..چه برسه به تو که.. حرفش رو خورد. او چقدر زبانش تلخ و بی ادب بود.دوباره همه ی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم.با عصبانیت گفتم: _حرف دهنت رو بفهم..درسته سایه ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که  پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق می‌کنه با آدمهایی که خونواده دارن وانگار ندارن. . او فهمید چه گندی زده! گفت: _بابا چرا اینقدر حساسی..تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم.. 🍃🌹🍃 این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!تحمل دیدنش رو نداشتم.بلندشدم تا به بهونه ی کاری به آشپزخونه برم.چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!   👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۰ چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: _میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه! خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم: _جوابمو میدونی! من حساسیت دارم! گفت: _پس چیکار کنم؟ نگاه تندی بهش انداختم: _هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی. او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: _ یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟ گوشیم زنگ خورد.چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود و میخواست بدونه در چه حالی هستم. 🍃🌹🍃 مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم. گفتم: _خوبم....ممنون.....فردا باهم صحبت میکنیم.....کاری نداری؟ فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم..فردا براش تعریف میکنم چیشده. وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم. پرسید: _کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟ یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با او صمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم! لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم. او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: _نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟! بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم: _بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست‌که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم. او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: _عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو.. سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم:  _یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟! او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت: _چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما ازاوناشیم؟! بلندشدم ومقابلش باخشم ونفرت ایستادم. _اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری.. اون داد زد: _چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟! و بعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت: _خانوم مومن با خدا تهمت نزن. من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم: _بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم.. او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: _برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای! دردم گرفت..سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم: _تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟! چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد.به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود. شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت: _دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه.. صورتم بی حس شده بود ..میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته! با کل توانم گفتم: _گمشو از خونه من بیرون. او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..دانه های تسبیح پخش زمین شد..دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید.. این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۱ با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..با صدای دورگه ام گفتم: _بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت…گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت: _بهت نشون میدم که کی بد می‌بینه. دختره ی …(فحش های زشت ناموسی)خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم.. از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد.. 🍃🌹🍃 صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد. گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند. من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند.. نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت: _تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز… صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید… _برید گمشید اونور…گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم.. خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش. رو به همسایه ها گفتم: _تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده.. نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم: _نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد _نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم: _تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. . آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت: _تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون….به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون.. 🍃🌹🍃 اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!!گفتم: _من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: _در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره.. رحمتی گفت: _آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش! _ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت: _یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟ بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت: _نچ نچ نچ نچ …ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس! بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!! یکی از خانمها گفت: _ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: _شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست.. 🍃🌹🍃 با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟!یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۲ در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..اشکهام بی اختیار پایین میریخت.. چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد.. بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!! در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. 🍃🌹🍃 سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت: _همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید.. 🍃🌹🍃 ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت : _از همتون شکایت میکنم.. افسربهش گفت: _زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلا تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه میکردم.افسر ازم پرسید: _تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم!نسیم گفت: _یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: _تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد.افسر از شاکی پرسید: _آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بودگفت: _جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سرو شکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: _و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت: _من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد. افسر رو کرد به من: _با شما چیکار کنیم حالا؟ همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: _من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایه هام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت: _مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم: _نه.. پرسید: _پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۳ _ پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ گفتم: _من که از مسجدبرگشتم دیدم لای درخونم نامه انداخته ..نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه..خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم .. افسر پرسید: _مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم: _نه افسر به نسیم نگاه کرد. _چطوری وارد ساختمون شدی؟ _هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد‌ منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.! افسر آهی کشید.از من پرسید: _کس وکاری داری یا نه؟!!! به جای من آقای رحمتی گفت: _اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود! 🍃🌹🍃 چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی.از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: _خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا.اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم.باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم. افسرصدام کرد. _بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن.. صدام در نمیومد..به سختی گفتم: _من کسی رو ندارم.. پرسید: _یعنی هیج کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت: _چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!! افسر گفت: _آقا صحبت نکن شما..بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد.بعد افسررو به من گفت: _اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه.. مثل باروت از جا پریدم. _به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سرمن شکسته. .من زخمی ام..به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟ _به‌هرحال همسایه هات ازت شاکی ان.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم و معذور!! چقدر غریب بودم..با بغض گفتم: _کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: _به روابط غیراخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون .. نگاهی به سوی همسایه هام انداختم.با گریه از آقا رضا پرسیدم: _شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید..من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟ او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند..گفتم: _باشه باشه آقا رضا.همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه..هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید..تو روز محشر همتون با هم محشور میشید.. رحمتی حرفمو قطع کرد: _مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم! با عصبانیت بلند شدم و گفتم: _چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد! سروان گفت: _بسه دیگه ..بحث نکنید .. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: _بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. 🍃🌹🍃 نسیم پرسید: _من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م..دیرکردن. افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت _ بیرون تلفن هست! خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود.من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم.ساعت نزدیک یازده بود..برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..من همه ی آبرومو برای او میخواستم..نه نمیتونستم بهش خبر بدم.در بازشد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند. آقای میانسال گفت: _مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا _بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده. کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود..نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد.آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد.صورتم رو ازش برگردوندم..لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه.پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره..همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! وحتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود کامران دوست پسرهای دخترش هستند! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۴ چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود.آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: _چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد _سرکار حجتی..این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه..فقط بخاطر یک تهمت..وبخاطر یک دلسوزی احمقانه! اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت..و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید! سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.زیر بغلم رو گرفت و گفت: _بریم.. 🍃🌹🍃 داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: _کجا میبرینش؟! حجتی گفت: _بازداشتگاه!!!! کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت: _ ایشونو چرا بازداشت میکنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت: _برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره.. کامران گفت: _آخه چه شکایتی؟مگه چیکار کرده؟ چون کس وکار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت: _شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد وگفت: _آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: _هه عرض نکردم.الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه..چقدر دلم رو شکست امشب..کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت: _اگه من سند بیارم چی؟! افسر دستش رو زیر چونه گذاشت ونگاهی به ما دونفر کرد وگفت: _ تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه! 🍃🌹🍃 اما این چیزی نبود که من میخواستم.من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونوقبول نمیکردم تابه تهمتهای همسایه دامن بزنم.بلند گفتم: _من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم.کامران دنبالم راه افتاد. _این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم.گفت: _ببینمت…اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟ گفتم: _تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟! گفت: _معلومه واسه خاطر تو پرسیدم: _کی خبرت کرد؟ سکوت کرد.لبخند تلخی زدم و گفتم: _شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد.گفت: _قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست..من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت.خطاب به حجتی گفتم: _بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم وحرف آخر رو زدم: _همه ی دردسرهام بخاطر شماست..هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدند..برام حرف درست کردن.از زندگیم برو.. وبلند گریه کردم… 🍃🌹🍃 وارد بازداشتگاه شدم.حجتی گفت: _شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!دلم تسبیح میخواست..گفتم _میشه بهم یه نخ بدی؟ او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه های تسبیح رو در آوردم. گفتم: _میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد و گفت: _مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم: _کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: _خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: _نه..من تسبیح خودمو میخوام! _بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: _این ته کیفم بود واسه روز مبادا.ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه..وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۵ با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا بود برای ..خدایی که من در بودم و از قضا کمی و بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزارو آسیب به من نیست..من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی ونا امیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا ونماز بشم. و .. رو به قبله از خدا کمک میخواستم..گفتم: خدایا بگو تا چقدر دیگه از باقی مونده؟ حسابی تنها وبی پناه شدم.دیگه حتی تو خونه ی خودمم آسایش ندارم..تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست…با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات وهق هقم حجتی سرکی به داخل کشید وگفت: _بیا بریم فعلن آزادی. اشکهامو پاک کردم.من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه!گفتم: _چجوری؟ حجتی در وباز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: _چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!من ازکامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم. 🍃🌹🍃 با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد.او اینجا چه کار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره ی من چه افکاری رو مرور میکرد..سروان علی محمدی گفت: _بیا دخترم..بیا اینجا رو امضا کن آزادی!  اما باید فردا بری دادسرا با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت. خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علیمحمدی گفت: _خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم.او هم نگاهم کرد..نگاهی پراز اندوه… نه من سلام کرده بودم نه او..هیچ کداممون حرفی نزدیم با هم..من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون.وسایلم رو تحویل گرفتم.بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود.او منتظر من بود..چقدر من دختر پردردسر وحاشیه سازی برای او بودم. میخکوب شدم ونگاهش کردم. جلو اومد.به آرومی ومتانت پرسید: _خوبید؟؟ چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت:_بریم.. 🍃🌹🍃 سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد.سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود.حکمت  چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟!بالاخره سکوت رو شکست..مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: _تشریف میبرید خونه؟! خونه.؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه ای که همسایه هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟!کاش ازم چیری نمیپرسید و همینطوری میرفت. .بدون حرف وسخنی.. و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم.حرف رفتن خیلی زود بود.خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!آهسته گفتم: _دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت..ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم اروم اشک ریختم. 🍃🌹🍃 او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه ی یک نوا از زبان خدا.. همه ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود. میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. بنده ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا طالب رازو نیازت به شب تار تو ام رنج وغم های تو بی علت و بی حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی وبی تابی و نومیدی نیست من که در هر دوجهان یارو وهوادار توام 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۶ وقتی دست از خوندن کشیدبا هق هق گفتم: _کاش میشد منم میرفتم پیش آقام..اونجا دیگه کسی آزارم نمیده.اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن وبهم اعتماد میکنن میترسم.. میترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم.. او فقط گوش میداد!گذاشت هر چی توی دلمه بیرون بریزم.گفتم: _از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم..خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.از کودکی تا به الان..من غم یتیمی دیدم.. زهر نامادری چشیدم..داغ پدر دیدم..جفا از فامیل ودوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختیها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده.چرا؟؟ یعنی خدا توبه ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه ای از خیابان توقف کرد وگفت: _نه یقین کنید توبه تون رو پذیرفته با صدای نسبنا بلندی ناله زدم: _پس چرا اینقدر رنج میکشم؟! 🍃🌹🍃 او آهی کشید وگفت: _خدا داره مثل آهن آبدیده تون میکنه.این سختیها وبلاها همه براتون خیره.هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیا و امامان ما سختی کشیدند؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلد تر میشن. حالا حکایت ما بنده ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده ی خودتون.پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانوم..شما کار بزرگی کردی.اراده ی آهنینی داشتی..خدا داره باهات کیف میکنه.الان داره به این اشکهات میخنده.چون این رنج و داری واسه رسیدن به او متحمل میشی..نزارید نا امیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین..از هیچی نترس.. میدونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری!همون که اگه بگی ببخش میبخشه ودیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره..حالا اگه میبینید دارید سختی میکشید نا امید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که اینقدر هوای بنده هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بنده ام از خودش آگاه ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش.وقتی که بنده ی مؤمنم این کارها را انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب ترین بنده ی مؤمنم خواهد بود.!! دیگه چه بشارتی بالاتراز این؟؟ با درماندگی گفتم: _اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ _نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه..خدا داره پاکتون میکنه..ان مع العسر یسری..روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. 🍃🌹🍃 هق هقم بلند شد..بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم.گفتم: _حق با شماست..من زود بریدم..با اینکه قول داده بودم کم نیارم! او با آرامش گفت: _فردا صبح اول وقت میرم با همسایه هاتون حرف میزنم وان شالله رضایتشونو میگیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: _دیگه آب از سرمن گذشته حاج آقا!!من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: _خیره ان شالله..اینها همه امتحانه.. 🍃🌹🍃 پرسید: _چرا به مامورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانوم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمیخواستم منو در این شرایط ببینید.آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: _سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم: _شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟ نفس عمیقی کشید وگفت: _والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم.منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم وبا تعجب پرسیدم: _چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد وگفت: _خب قطعا نگرانتون بوده. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده..چرا بیشتر بهش فکر نمیکنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد!صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: _دلایلم و قبلا گفتم..مفصله.. 🍃🌹🍃 گفت: _میخوام بدونم..البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم: _چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: _برام مهمه.… براش مهم بود؟؟؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۷ چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره ی رد کامران بدونه؟کمی فکر کردم. یاد همه ی کارهای کامران افتادم و گفتم: _بهش اعتماد ندارم..با همه ی مهربونیهاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه‌ی رفتاراتش مشکوکه..امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.ولی خوشم نیومد که با اونا میچرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته.از طرفی من.. حرفم رو خوردم.پرسید: _شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم.گفتم: _مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم.چون…. دیگه ادامه ندادم.چون واقعا نمیشدواقعیت رو گفت. 🍃🌹🍃 گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد.در حالیکه گوشی رونگاه میکرد گفت: _حلال زاده ست..خودشه.پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن.چند لحظه ی بعد خطاب به من گفت: _نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.او دوباره ماشین رو روشن کرد.پرسید: _آرومتر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم میگفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه از حرف مردم..از فکر از دست دادن تو که نمیدومم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم ..گفتم: _دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: _حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله ی خودمون پیدا کردن.دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید.باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید.از طرفی دیگه هم محبور نیستید رفتار زشت همسایه هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرفهاش فکر کردم.پرسید: _چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: _اونی که باعث وبانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود..ولی باتمام اینحال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت.فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده..کاش در و واسش وانمیکردم _درسته نباید در و باز میکردید..پس بخاطر اونروز باهاش دعواتون شد.. _اون آغازگر دعوا بود..از زمانیکه میشناختنش همینطوری بود.واسه اینکه خودش و از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که… یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد.از داخل آینه نگاهم کرد. ..نمیتونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمیتونستم بگم من امانت دار خوبی نبودم.او هم چیزی نپرسید..با اینکه منتظر بود جمله ام رو تموم کنم.او از خیابانی به خیابان دیگر میرفت و من به این فکر میکردم که چرا منو به خونه ام نمیرسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ 🍃🌹🍃 دوباره براش اسمس اومد.گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد.سرش روبرگردوند به عقب! فکر کردم با من کار دارد ولی او به خیابان نگاه میکرد.گفت: _شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود.او اینجا چیکار میکرد؟یعنی درتمام این مدت تعقیبمون میکرد؟حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادند و حرف زدند..در چهره کامران خشم وناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم میخواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چه میگذره. 🍃🌹🍃 دقایقی بعد کامران با قدمهایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره.دلم گواه بد می داد.به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: _من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم.بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی..من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود. گفتم: _مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی..با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست..بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت: _واسه اونم دلیل دارم..شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: _مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق‌عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار میدادم. حاج مهدوی نزدیکش شد.دستش رو روی شونه اش گذاشت و با دلجویی گفت: _خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: _شما چیکار کردی که این دختر.. جمله ش رو ناتموم گذاشت.من میدونستم  ادامه ش چیه!ازشدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: _هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: _فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: _حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بزار.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۸ حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: _بنده دلیل داشتم کامران گفت: _خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش! او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست. خودم رو به در چسبوندم..حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: _بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: _حرفم و میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: _حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش! حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت: _مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: _اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه! حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست. _ان شالله خیره... 🍃🌹🍃 من تسبیحم رو فشار دادم و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم.هوا ابری بود..!!با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!کامران با صدای آرومتری گفت: _من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت: _فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! _حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد ..هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا…بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی دستش رو به مشت صندلیش تکیه داد وسمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. _خوب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! _پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟ کامران جوابی نداد.حاج مهدوی ادامه داد: _پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.آهسته گفت: _دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم…جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. 🍃🌹🍃 شاید اگر در برحه ای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره..حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید: _شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت:_بله..گفتم که.. _خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! _بله قبول دارم. _پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.گفت: _حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۹ _من حرفم این نبود...من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم… حاج مهدوی آهی کشید _بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییکه که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم،  عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم.👈 دنیا رو مدرسه فرض کن 👈خدا رو معلم.. 👈اسلام رو کلاس درس، 👈انبیا وامامان نخبه های کلاس و 👈قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.!نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن..👈امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: _حرفهاتو میفهمم حاجی ولی …بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست. سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد: _خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه! حاج مهدوی خندید: _من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت: _حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. 🍃🌹🍃 تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!کامران ادامه داد: _گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت.با ناراحتی گفت: _دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: _ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتن ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه..ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه… 🍃🌹🍃 آسمون جرقه ای زدو باران گرفت…ضربان قلبم تندتر وتندتر شد..لبخندی به پهنای صورت زدم..شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: _حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟ حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:_ان شالله. .الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۰ کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. _یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام… قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!! از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد. _از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه.. قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست. نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟! 🍃🌹🍃 سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید! _ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!! حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد.انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت: _زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!! من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم. به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید.گفت: _تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم.. بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: _بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن.. حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت: _“اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِی الأُمُورِ کُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْیِ الدُّنْیَا وَعَذَابِ الآخِرَهِ” کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد: _جواب اون سوال آخریمم گرفتم. دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد. _برو تا سرما نخوردی اخوی.. صدای کامران میلرزید..گفت: _نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی.. وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت.. 🍃🌹🍃 سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد. _اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید.. با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.او منتظر جوابم بود. در دلم جواب دادم:کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم.. او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.جواب دادم: _ من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم.. عجب حزنی صداش داشت.گفت: _ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه. کمربندش رو بست و راه افتاد.پرسیدم: _حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید…معنیش چی بود؟؟ او آهی کشید و گفت: _یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان. به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۱ به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت: _امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید. نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم: _ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست! او پکر بود..لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت: _در امان خدا.. صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم. افسوس باران بند اومده بود!! 🍃🌹🍃 آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته! 🍃🌹🍃 نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد. دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره. دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم. صدای آرامش بخشش آرومم کرد. _سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید.. با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم: _حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم! او با مهربانی گفت: _راحت بخوابید سیده خانوم. با کلافگی پرسیدم: _تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا.. حاج مهدوی گفت: _یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید. من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!! حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت: _سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون. او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت: _برای من حقیر هم دعا بفرمایید.. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: _اونی که محتاج دعای شماست منم. _شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله.. باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد.. 🍃🌹🍃 سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد.. فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد. برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد. با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۲ برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت: _دلم برای میسوزه.. انسانهایی که ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت: _سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا بخونم و دعا کنم اوهم مثل من رو بچشه! 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. 🍃🌹🍃 تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم: _متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم: _من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: _اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم. بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. 🍃🌹🍃 نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! 🍃🌹🍃 شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. 💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم. من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. 🍃🌹🍃 از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت: _برای امر خیر مزاحم شدم!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۳ من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست وپاهام رو گم کردم.حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن… دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: _مممننننن… او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: _عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! 🍃🌹🍃 او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ 🍃🌹🍃 در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: _رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم: _فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد.پرسید: _چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر… حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: _فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: _معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم: _ازم …ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود.با من من گفت: _ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: _حااااج مهدددوی… اوهم به لکنت افتاد: _خخوو..خووودش؟؟ _نه…مادرش!! او با شوق و ناباوری میخندید..ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم. _اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت: _باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده… باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. 🍃🌹🍃 نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم.تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۴ تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.خانوم مهدوی گفت: _ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتون رو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم: _بله.. _خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!با حجب و حیا گفتم: _من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم… او جمله م رو قطع کرد. _بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من کم وبیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه.گفت: _نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت : _هر زمان خودتون صلاح میدونید. دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر..او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.گفت: _خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم. 🍃🌹🍃 تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!هزاربار گریه کردم وخندیدم.. هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!! وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم… تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو  میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! 🍃🌹🍃 فاطمه از ظهر اومد و به من که ازشدت استرس وشوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد .. من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!! خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود!حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و  ذکر میگفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.ذکرم که تموم شد پرسیدم: _چیزی شده؟ او گفت: _این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم: _قصه ش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه.پرسید: _این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم: _اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.من با تعجب نگاهش کردم.پرسیدم: _جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟ او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: _چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! ! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. _از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: _این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۵ _ بنظرت یعنی چی؟؟ من زبانم بند اومده بود.به سختی گفتم: _تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم.. ایشون دلش نمیخواست بهم بده.. یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم.او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش میکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت! 🍃🌹🍃 زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: _هنوز آماده نشدید چرا؟!! ما با شرمندگی خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: _بهت حسودیم میشه! پرسیدم:_چرا؟! او گفت: _چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده.. واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی! به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.با اضطراب پرسیدم: _بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟ او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: _اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه! بلند خندیدم..او هم میخندید. 🍃🌹🍃 با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد.حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد! 🍃🌹🍃 راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم: _من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟ خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت: _برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا.. حاج احمدی با او مخالف بود. _نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که.. در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند. تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.مادر حاج مهدوی زنی با قد متوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت.. اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود.. رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد. فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه.. سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم. همه مشغول گفت و گو وتعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود. هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم. او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۶ در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت: _خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه. همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا.گفت: _حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم. 🍃🌹🍃 نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود. یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!! 🍃🌹🍃 اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت: _اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت: موافقید حاج آقا؟! حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: _تا نظر خود سیده خانوم چی باشه.. من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:_بفرمایید.. 🍃🌹🍃 رفتیم به اتاقم. حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد. قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.تنها کلامی که تونستم بگم این بود: _باورم نمیشه … او خنده ی محجوبی کرد. _میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟ دست و صدام میلرزید!گفتم:_اینکه شما.... شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد. الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!پرسید: _خب من درخدمت شمام سیده خانوم. من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..گفتم: _میشه اول شما صحبت کنید.. او دوباره خندید.نگاهم کرد.با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.پرسیدم: _شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟ جمله م رو قطع کرد. _من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه.. جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم: _چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟! او حالت صورتش تغییر کرد.به گل قالی خیره شد و گفت: _وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟ او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت: _همون حرفی که در جواب سوالتون دادم… وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه… یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۷ این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!گفتم: _آبروتون چی حاج آقا؟؟یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من وشما درست کردن؟ بنظرتون با این… هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم. گفتم: _بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟! او نفس عمیقی کشید و با مهربانی گفت: _قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم..ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره..شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم.. او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشاره اش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد: _همون که گفتم…فقط رضایت خدا. خندیدم. با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم..تو واقعا از جنس نوری!!!حالا راحت تر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.هرچند باز هم داشتم جان میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه.پرسیدم: _حاج آقا ..جواب یک سوال خیلی برام مهمه.. ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه.. او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت: _البته..این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست..هرسوالی که براتون مهمه ازمن بپرسید. آب دهانم رو قورت دادم.کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد.نفسم بالا نمی اومد.دنبال مناسب ترین کلمات میگشتم تا به غرورم بر نخوره.بالاخره گفتم: _شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم  دخیل بود؟؟! او صورتش سرخ شد.با لبخندی محجوب این پا واون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد.. از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..او میان شرم و خنده گفت: _از اون سوالهای نفس گیر بودااا.. نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیرم..در لا به لای خنده های محجوبانه و معصومانه ی او جوابم رو گرفتم.او از جا بلند شد و گفت: _اگر اجازه بدید بعد پاسخ این سوالتون رو بدم.. من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم: _حتما براش یک جواب پیدا کنید ومن رو از افکار مزاحم نجات بدید.. او به نشانه ی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.میخواست از در بیرون بره که لحظه ای تامل کرد و به سمتم چرخید..با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد.در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت: _همون که گفتم…رضایت خدا رضایت منم هست.. این جواب سوالم بود.!!!از اتاق بیرون رفت ومن همانجا ولو شدم.. 🍃🌹🍃 اون شب پس از رفتن اونها ،من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم. اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم. و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطه ی اون بوسه میزدم.بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی… با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم.عشق من به او اینقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیک تر شد این احساس چندبرابر شد!! 🍃🌹🍃 چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبه ی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز می ترسیدم.! او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره. .در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او را لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا‌ از احساسات درک درستی داره یا خیر؟! خطبه جاری شد و من با اجازه ی پدرو مادرم بله گفتم .. چون میدونستم که اونها هم ‌اینک کنار من ایستادند..و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقه ی راهم میکنه و بوسه ای جانانه بر پیشانیم مینشاند..  وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقه ی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!! من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم. و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:ممنونتم خداااا..!!!!   👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۸ ‌ اینجا بهشت بود..نسیم همچین بی راه هم نمیگفت! . من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه،خدا بهشتی نثارم کرد که هر بیننده ای آرزوی رسیدن بهش رو داره.خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدند وبوسه بارانم کردند. وقتی اتاق از خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتند.از شرم گونه هام گل انداخت. خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت: _بیا عروس خشگلتو ببین داداش..ماشالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست.. با این تمجید همه ی خانمها کف زدند و هلهله کردند. راضیه خانوم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت: _الهی بگردم برا داداشم..خانمها روتونو بکنید اونور..داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه.. من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم. صدای هلهله وخنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچ کس متوجه نمیشد.حاج کمیل با شرم عاشقانه ای به سمتم چرخید. 🍃🌹🍃 اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنند کجا لمس میکنند هرم نگاه و مغرور رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانه ترین وعمیق ترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟کجا میتونند حالی که من الان دارم رو درک کنند؟!! کجا میتونند بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!من دارم زیر این نگاه ها میمیرم.. من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینه ای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!!فقط او میبینم و او.. 🍃🌹🍃 او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد: _سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک.. بببینم بازهم دنبالم راه می افتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی. خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و درحالیکه به زیبایی هرچه تمام تر ابروی راستش رو بالا میداد گفت: _همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!! خندیدم.او هم خندید.کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خنده های ریز و یواشکی ما خندید. آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید. 🍃🌹🍃 مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانه ای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهر ورزی و شوخ طبعی بی نظیر بود. وقتی مهمانها رفتند او در کنار در بسته ی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت: _خسته نباشید سیده خانوم..امشب، هم،عروس بودید و هم میزبان.کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگه ای بگیریم. لبخندی محجوبانه زدم وگفتم: _من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا.. همه ی زحمتها رو دوش فاطمه خانوم و مادرشون بود. او دستم رو گرفت..خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..خداکنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.با اخمی شیرین گفت: _شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟ انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم. گفتم: _شما چی دوست دارید صداتون کنم؟ او لبخند زد: _کمیل!! گفتم: _همین؟! بی پس وپیش؟؟ لبخندش را باز تر کرد ودر حالیکه چشمانش رو بازو بسته میکرد گفت: _همین!!! بی پس وپیش گفتم: _سخته آخه. .ولی سعیم رو میکنم..پس لااقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل! حالا دیگه خندید.دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت: _قبول!! گفتم: _پس شما هم منو صدا کنید رقیه.. او طبق عادت انگشت اشاره اش رو بالا برد و با تاکید گفت: _حرفشم نزن! شما ساداتی.سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیرند. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه. صداتون میکنم رقیه سادات خانوم.. خندیدم: _اوووووه چه طولانی.. او هم خندید: _خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه. در میان خنده گفتم: _مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟ او اخم کرد: _البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۹ ‌ باهم خندیدیم..میان خنده،گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت: _شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی..من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم..قبل از اون زیاد به کارم نمی اومد. این حرف او معنیش چی بود؟!او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد: _چیشد؟؟ بغضم رو قورت دادم: _از کنایه ی شما دلم گرفت.نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا … او خندید.از همان خنده های زیبا و خاص خودش!! _چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!هرچند از پیش ترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم! من عاشق این لحظه بودم!!در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.پرسیدم: _حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید..گولم نزنید..شما..شما واقعا به من علاقه مند بودید؟ او درحالیکه میخندید ضربه ی آهسته ای به پیشانی زد و گفت: _نخیییر..گرفتار شدیم! 🍃🌹🍃 بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.گفت: _فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخ گویی سوالات تون من نگاه معصومانه ای کردم وگفتم: _خواهش میکنم حاج آقا..امشب منو با این حال تنها نزارید.برام حرف بزنید..من تشنه ی شنیدنم.در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم وبس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه.. اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم. او نگاهم کرد.در عمق نگاهش حرفها بود. گفت: _چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!!شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند. سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.او آهسته گفت: _من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم.خوبه؟؟ همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره.چون آهی عمیق کشید وگفت: _بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم!یکبار در کودکی و یک بار هفت سال ونیم پیش!! سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.او گفت: _من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم.حتی قصه ی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم. با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم. _وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم. پرسیدم _شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟ او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: _از اسم و فامیل پدرتون..یادت نمیاد؟ گفتی.. شاید آقام رو بشناسید..آسد مجتبی حسینی..اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!وحتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی وهدایت پیش روی  زندگی هر دو نفرمون قرار داده. 🍃🌹🍃 اسم این تحلیل حاج کمیل رو من  وفاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانه ی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند.منو دلباخته ی مردی کرد که به خواست و اراده ی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود.و به واسطه ی اون احساس از منجلابی که درونش غوطه ور بودم نجات داد.  با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم: _خداروشکر میکنم.من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم.یقین دارم دعای خیر پدرو مادرم نجاتم داد حاج اقا او اخم شیرینی کرد و گفت: _حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقاها.. خندیدم: _ببخشید..باید تمرین کنم. پرسید: _خب سوال بعدی؟ گفتم: _سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم! او داشت بلند میشد که شانه هاش رو گرفتم! _کجا حاج ..کمیل؟ با شیطنت گفت: _مزاحم خلوتتون نمیشم! با التماس گفتم: _منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج..کمیل او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت: _گفتم که گرفتار شدیم.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۰ ‌ من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم!نوبت او شد. پرسید: _واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟ من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت: _تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم. تسبیح رو از گردنم در آوردم و درحالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم: _درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم.راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد. او با تعجب پرسید: _تسبیح پاره شده بود؟! سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم: _بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم.. البته یک مهره ش کمه. او خندید: _حالا یک صلوات کمتر نفرستید! حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.گفتم: _اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت. او پرسید: _راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟ من بلند خندیدم و گفتم: _اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم.. 🍃🌹🍃 او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد.پرسیدم: _به چی فکر میکنید؟ گفت: _به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم. با تعجب نگاهش کردم.او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت: _الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من! 🍃🌹🍃 چشمام از حدقه بیرون زد!! _حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟! او آه کشید و به نقطه ای خیره شد. دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم. صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.؛نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم.نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست. در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم. دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند! و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب!حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست. همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم. 🍃🌹🍃 بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد.حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید.همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!!اون روزها دوباره روحم پراز تلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.چندباری به او گفتم: _عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها. ولی او میخندید و میگفت: _اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد… بعد در مقابل نگرانی من میخندید و  هربار تکرار میکرد: _رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی وخشنود باشه کافیه.. و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۱ ‌ اما بود. خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند.. تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید. 🍃🌹🍃 آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت: _شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم. من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: _خانوووم خودم چطوره؟ هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم: _وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت: _حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم..با خوشحالی گفتم: _واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت: _بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا. 🍃🌹🍃 حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت: _اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله او با مکث پرسید: _ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: _عجیبه!! ایشالا که خیره… من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید: _چیزی شده رقیه سادات خانوم؟ نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه… او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه… او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: _از کی حرف میزنید سادات خانوم؟ گفتم:_رحمتی. او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.خندید وگفت: _خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!! اخم کردم._کجاش عجیبه؟! گفت: _اینکه یه خانوم خوش اخلاق ومهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه! با دلخوری گفتم: _حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: _چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه .. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۲ ‌ این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه اش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم.او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه  پیشه. انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.نگاه های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم. 🍃🌹🍃 او برخلاف تصورم منو به درکه برد!! من با تعجب میخندیدم و میگفتم: _اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: _غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند. _حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی… و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!با روی گشاده وخندان میگفت: _ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت: _حاجی تقبل الله.. او خندید و گفت: _با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شماهم تقبل الله.. 🍃🌹🍃 من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم.. یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه.گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم: _حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟ او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: _رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.میفهممشون.. همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت: _بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفها. نبودی چندوقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت: _ببخشید خانوم..از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم وسرم رو پایین انداختم. جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: _حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت: _خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من وگفت: _خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.او بالبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت: _دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم..ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.ولی من همچنان نگاهش میکردم..عاشقانه و بدون هراس!من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..میخوام تا ابدیت کنار او باشم.میخوام تا همیشه نگاهش کنم..   👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۳ ‌ اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم رو گرم  میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت: _رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم: _جانم؟ او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: _من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی… با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم: _حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم.گفت: _هرگزنه ازشماخسته میشم نه ناامید.مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: _میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب نگاهش کردم.مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه ای بیارم؟سوالم رو در چشمهام دید. ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: _پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد..و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم. چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: _دوووستت دااارم.. او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟ چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه…نکنه..بالاخره لب وا کرد: _منم دووووستت دااارم …دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: _پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد: _ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تاچشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم.. خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! 🍃🌹🍃 فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝