eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.7هزار دنبال‌کننده
36.1هزار عکس
9.2هزار ویدیو
532 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃روش با 💜👈🏻یک مرتبه سوره حمد و ده مرتبه سوره انا انزلنا ( قدر ) را بخوان سپس این دعا را سه مرتبه بخوان : ✨🌸«اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَخِيرُكَ لِعِلْمِكَ بِعَوَاقِبِ الْأُمُورِ وَ أَسْتَشِيرُكَ لِحُسْنِ ظَنِّي بِكَ فِي الْمَأْمُولِ وَ الْمَحْذُورِ اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ الْأَمْرُالْفُلَانِيُّ قَدْ نِيطَتْ بِالْبَرَكَةِ أَعْجَازُهُ وَ بِوَادِيهِ وَ حُفَّتْ بِالْكَرَامَةِ أَيَّامُهُ وَ لَيَالِيهِ فَخِرْ لِي فِيهِ خِيَرَةً تَرُدُّ شَمُوسَهُ ذَلُولًا وَتَقْعَصُ أَيَّامَهُ سُرُوراً اللَّهُمَّ إِمَّا أَمْرٌ فَآتَمِرُ وَ إِمَّا نَهْيٌ فَأَنْتَهِي اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَخِيرُكَ بِرَحْمَتِكَ خِيَرَةً فِي عَافِيَةٍ»🌸✨ پس از آن یک قطعه از تسبیح را بگیر و بشمار . اگر یکی ماند خوب است و اگر دو تا ماند بد است. 📚منبع : مستدرک الوسائل ج 6 ص 273 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌹🍃 برای عدم پشیمانی در 💜✨مردى خدمت امام ششم آمد و عرضه داشت جانم فدايت، من گاهى كارى را انجام ميدهم بعد پشيمان ميشوم، فرمود چرا استخاره نمى‏كنى عرضه داشت چگونه؟ فرمود: پس از نماز صبح چون دست خود برابر صورت ميگيرى بگو: 🌸✨«اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ وَ لَا أَعْلَمُ وَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ خِرْ لِي فِي جَمِيعِ مَا عَزَمْتُ بِهِ مِنْ أُمُورِي خِيَارَ بَرَكَةٍ وَ عَافِيَةٍ ‏»✨🌸 بعد سجده كن و در آن صد بار بگو: 🌸✨«أَسْتَخِيرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ أَسْتَقْدِرُ اللَّهَ فِي عَافِيَةٍ بِقُدْرَتِهِ» ‏✨🌸 بعد از آن حاجت تو برآيد كه به هر حال خير تو در آن باشد و خدا را در آنچه ميكنى متّهم مكن.  📚منبع : مکارم الاخلاق ج 2 ترجمه میرباقری ص117 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۸۵ بعدرفتن مادر و پدر حورا، حورا روزهای
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۸۶ ,,,,,حال...,,,,, حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد. ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند.... کاش نمی‌آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت میشد. هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد. _ وای حورا جونم خوب شد اومدی. _ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی.همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.ان‌شالله به پای هم پیر بشین. خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست. حورا میخواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد... وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد... و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. هنوز هم تحت تاثیر بود...و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست. مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده. همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد. – بفرمایید. حورا سرش را داخل برد و گفت: _سلام. _ سلام دایی جان بیا تو. حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی. _ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد. _ چیشده حورا جان؟ بشین. _ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته‌هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.!!نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه میدم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته وگرنه... من دیگه پامو اینجا نمیزارم. رضا دهانش دوخته شده بود... و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد. حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: _ممنونم. و رفت. **** ,,,یک هفته بعد,,, حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند... لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمیکرد. بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت میتوانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچکس را نداشت جز دایی که میگفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که میخواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد. مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمیشد. دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا از مدرسه به دنبالش برود.. دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می‌شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود. حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر میکرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آنها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود. حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت... از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد. هدی را هفته ای دو یا سه بار میدید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود. شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند. استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد. حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه کرد. زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
برای عدم پشیمانی در کارها 💙مردى خدمت امام ششم آمد و عرضه داشت جانم فدايت، من گاهى كارى را انجام ميدهم بعد پشيمان ميشوم، فرمود چرا استخاره نمى‏كنى عرضه داشت چگونه؟ فرمود: پس از نماز صبح چون دست خود برابر صورت ميگيرى بگو: ✅«اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ وَ لَا أَعْلَمُ وَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ خِرْ لِي فِي جَمِيعِ مَا عَزَمْتُ بِهِ مِنْ أُمُورِي خِيَارَ بَرَكَةٍ وَ عَافِيَةٍ ‏» 🕊بعد سجده كن و در آن صد بار بگو: ✅«أَسْتَخِيرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ أَسْتَقْدِرُ اللَّهَ فِي عَافِيَةٍ بِقُدْرَتِهِ» ‏ 💙بعد از آن حاجت تو برآيد كه به هر حال خير تو در آن باشد و خدا را در آنچه ميكنى متّهم مكن.  📚منبع : مکارم الاخلاق ج 2 ترجمه میرباقری ص117 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته 🌷قسمت ۱۵۰ 🌷 اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
🌷رمان واقعی 🌷قسمت ۱۵۱ 🌷 بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ... طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ... وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ... بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ... اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند ... اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ... اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ... هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ... - نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ... کوه بردن های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از های دیگه اون ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ... و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ... با یه لیوان چای اومد سمتم ... - خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ... نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ... عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ... اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر؟ ... و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ... 👈 .... رمان واقعی نويسنده:سيد طاها ايماني 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀.🌱.🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🌱.🥀،═╝