eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.9هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ ب
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه _فاطمه، علی رو بیار خوابش برده! +باشه در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود. _سلام بابا خوبی خسته نباشید؟! _سلام عزیزم ممنون رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق _بریم پایین؟ _اره بریم! باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت: _حسنا بشین کارت دارم +چشم! _خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد! ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد. _چشم رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست: _فردا شب چی میپوشی؟! +وای نمیدونم چی بپوشم! _یه چیزی بپوش دیگه! +فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟ _اوم بپرس! +چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟! _داستانش زیاده +خب بگو میشنوم! _راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با راه بری برای که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم +الهی من فدات بشم خداروشکر که همین دستتو گرفت! _اره واقعا خداروشکر! صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم. _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت. صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل. 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝