ندای قـرآن و دعا📕
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°° @NedayQran ❣﷽❣ 📝#خلاصه_زندگینامه #حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_عل
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°°
@NedayQran
❣﷽❣
📝#خلاصه_زندگینامه
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_چهاردهم
#جایگاهحضرتفاطمهسلاماللهعلیهانزدخداوپیامبر(ص)
علمای شیعه و اهل سنت محبت و دوست داشتن فاطمه(س) را سفارش خدا به مسلمانان دانستهاند. آنان بر اساس آیه ۲۳ سوره شوری مشهور به آیه مودت محبت و دوست داشتن فاطمه(س) را لازم میدانند. در آیه مودت پاداش رسالت پیامبر(ص) دوستی و محبت با خویشاوندان معرفی شده است که مفسران از آن به اهلبیت(ع) تعبیر کردهاند. بر اساس روایات، خویشاوندان یا (به تعبیر مفسران) اهلبیت در این آیه فاطمه(س)، علی(ع) و حسنین(ع)است. علاوه بر آیه مودت، روایاتی از پیامبر نقل شده است که بر اساس آن خداوند به خشم فاطمه خشمگین و به خشنودی او خشنود میشود.نویسنده کتاب جنة العاصمه حدیثی را در کتاب خود آورده است که خلقت فاطمه را علت خلقت افلاک میداند. این حدیث که با نامحدیث لولاک خوانده میشود از پیامبر(ص) نقل شده است، و بر اساس آن خلقت افلاک در گرو خلقت پیامبر و خلقت پیامبر در گرو خلقت علی(ع) بوده است و خلقت پیامبر و علی(ع) در گرو خلقت فاطمه(س). برخی ضمن اشکال به سند این حدیث، محتوای آن را قابل توجیه میدانند.
پیامبر(ص) علاقه زیادی به فاطمه(س) داشت و به او بیشتر از دیگران محبت و احترام میکرد. در حدیثی مشهور به حدیث بضعه پیامبر(ص) فاطمه را پاره تن خود معرفی میکند و میگوید هر کس او را بیازارد، مرا آزرده است. این روایت را محدثان نخستین نظیر شیخ مفید از میان علمای شیعه و احمد بن حنبل از میان علمای اهل سنت، به گونههای مختلف گزارش کردهاند.
#ادامه_دارد..
📚منابع
📘ابنابیالحدید، ابوحامد عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، مصر، دار احیاء الکتب العربیة، چاپ اول، ۱۳۷۸ق.
📕ابنابیالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغة، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیة، ۱۳۷۸ق.
📒ابنابیشیبه کوفی، عبدالله بن محمد، المصنف فی الاحادیث و الآثار، تحقیق سعید لحام، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۹ق.
و.....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°°°°°○💐○☘○💐○☘○°°°°°
@emamzaman1_979829662.mp3
زمان:
حجم:
4.26M
💠وظایف منتظران💠
تشکیلمجالسبرایامامعصرعجلالله
یاحضوردرمجالسمربوطبهحضرت
⁉️ مزایای تشکیل این مراسمات چیست؟!
🔗برگرفتهازکتابمکیالالمکارم
#وظایف_منتظران
#امام_زمان
#قسمت_چهاردهم
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_سیزدهم 🔵
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_چهاردهم
🔵 من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۱۳ #قسمت_سیزدهم 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی
#دست_تقدیر ۱۴
#قسمت_چهاردهم🎬:
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد.
رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید.
مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سیزدهم🎬: دکتر کیسان با شک و تردید به صادق نگاهی کرد و گفت: محیا؟! تو...تو این اس
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهاردهم🎬:
ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی کیسان نگاهی به صادق می انداخت و حس شکی خوره وار به جانش افتاده بود، از یک طرف حرفهای صادق او را به عالمی می برد که خانواده ای گرم دارد و از طرفی فکر میکرد اینها همه اش حیله و نیرنگی ست از سوی موساد تا او را در منگنه قرار دهند، اما...اما نام اصلی مادر کیسان را کسی جز او و مادرش نمی دانست، او سالهای کودکی را در حسرت دیدار خانواده می گذارند، نمی دانست به چه گناهی عقوبت شده و چرا تقدیرش این بود که دور از پدر و مادر پیش دایه بزرگ شود، اما هر چه فکر می کرد در کودکی محبتی از پدرش ندیده بود اما در دیدارهای گهگاهی با مادرش، محبتهای خالصانه او را شاهد بود، گریه های شوق مادر از دیدن خودش را و بوسه های شیرینش را هیچوقت فراموش نمی کرد.
همیشه میدانست یک راز مگویی در جریان هست اما چه بود؟! نمی دانست، حالا با این حرف های صادق او سردرگم شده بود، نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است.
بعد از ساعتی رانندگی بالاخره به کرمان رسیدند و صادق با راهنمایی کیسان یک راست به سمت سوییت کوچکی که از قبل اجاره کرده بود رفت.
ماشین را جلوی در پارک کرد، کیسان سوئیچ را از روی ماشین برداشت خودش پیاده شد و با اسلحه اشاره کرد که صادق پیاده شود،صادق که امیدوار بود تا دقایقی دیگر حقیقت روشن شود و بینشان گل و بلبل شود،سری تکان داد و باشه ای گفت، اما قبل از پیاده شدن، دستگاه ردیاب و میکروفن کوچکی را که روی صفحه الکترونیکی بسیار ریزی تعبیه شده بود را با یک حرکت زیر فرمان ماشین چسپاند و پیاده شد.
داخل سوئیت شدند، کیسان که انگار هنوز هم به صادق مشکوک بود اشاره کرد که پشت به او بغل دیوار بایستد و شروع به بازرسی بدنی صادق کرد و در حین بازرسی متوجه جسم سختی بغل ساق پای صادق شد و سریع دست برد و اسلحه کمری را که صادق آنجا مخفی کرده بود بیرون کشید و فریاد زد: من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه می خواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها را طبق خواسته آنان پیش میبرم، اما میبینم باز هم به من اطمینان ندارند، به خدا قسم اگر بلایی سر مادرم بیاورید تمام اطلاعاتی را که دارم در کل دنیا پخش می کنم و پرده از جنایات شما جانیان برمی دارم و برای همه رومیکنم که چه نقشه ای برای ملت های بیچارهٔ سراسر دنیا کشیده اید..
صادق از شنیدن این حرفها و آن حرکت کیسان شوکه شده بود و گفت: داری اشتباه می کنی برادر! مگر قرار نشد ژنتیک مرا...
کیسان با مشت روی سینهٔ صادق کوبید و گفت: دستت برام رو شده، نمی دونم اون اطلاعات را از کجا آوردی اما میدونم تو یک جاسوس بدبختی که نمی فهمی برای چه جانیانی کار می کنی و بعد همانطور را صادق را نشانه رفته بود به سمت اوپن آشپزخانه رفت و گفت: از جایت تکان بخوری یک گلوله توی مغزت خالی می کنم، من قصد جنگ وگریز با اربابانت را نداشتم اما چاره برایم نگذاشتید.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سیزدهم🎬: یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهاردهم🎬:
فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید
فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود..
به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: چی شدی روح الله..
روح الله به سینه اش اشاره کرد، انگار میگفت سینه اش سنگین شده، فاطمه یک چیزایی از کمک های اولیه بلد بود سریع شروع به ماساژ قلب روح الله کرد، همزمان که ماساژ میداد ذکر یا صاحب الزمان الغوث الامان را زیر لب می گفت، رنگ رخ روح الله کبود میشد، انگار کسی داشت خفه اش می کرد.
فاطمه با صدای بلند خدا و ائمه را به یاری میطلبید، نمی دانست چه میگوید و چکار میکند، فقط میخواست روح الله به حالت طبیعی برگردد...
دوباره ماساژ ....دوباره ذکر...
زینب و عباس بیدار شده بودند و بالای سرشان، هراس مادر و درد پدر را میدیدند
عباس دنبال گوشی بود تا به اورژانس زنگ بزند و زینب که دختری فهمیده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا شربت گلاب درست کند.
دقایق جانکاهی گذشت که فاطمه متوجه شد نفس کشیدن روح الله بهتر شده، رنگ چهره اش روشن تر میشد، او فکر میکرد که ماساژ قلب، روح الله را برگردانده اما خبر نداشت که ذکرهایی که برلبش جاری شده، این درد کشنده را از روح الله دور کرده..
چشمهای روح الله که سفید شده بود به حالت عادی برگشت، در همین حین زینب و عباس با هم رسیدند، عباس شماره اورژانس را گرفته بود، میخواست آدرس بدهد که روح الله با دست اشاره کرد که احتیاج نیست.
زینب هم شربت گلاب را به طرف مادرش داد
فاطمه در عین اینکه استرس شدید داشت اما چون همیشه سلامت روح الله برایش مهم بود، در همین لحظات هم به فکر همسرش بود، کمی از محتویات لیوان را چشید و گفت: بابات دیابت داره، ممکنه قندش بالا رفته باشه برو یه لیوان آب خالی بیار،یه کمگلاب هم داخل آبها بریز..
زینب به سرعت رفت و با لیوان آب و گلاب برگشت.
فاطمه دستش را زیر سر روح الله برد، سرش را بالا آورد و لیوان را به لب های روح الله نزدیک کرد.
روح الله جرعه آبی نوشید و با لبخند گفت: مزه بهشت را میدهد و بعد بدون خجالت از حضور بچه ها، بوسه ای بر دست فاطمه زد و سرش را در آغوش فاطمه فرو برد و گفت: اینجا امن ترین جای دنیا برای روح الله هست، خدایا این جای امن را از من نگیر...
فاطمه همانطور که شیرین زبانی های روح الله را گوش میکرد لبخندی زد و گفت: چی شدی؟! انگار عزرائیل را دیدی و از مرگ جستی و حالا هم عارف و شاعر شدی؟!
بچه ها بعد از ان استرس شدید خنده ریزی کردند و بعد از اتاق خارج شدند تا پدر و مادرشان در تنهایی خود راحت باشند.
روح الله آرام سرجایش نشست و گفت: وقتی اون حرف را به تو زدم و گفتم شراره را طلاق میدم، انگار یه کسی می خواست منو از تو جدا کنه، بعد حس کردم یکی روی سینه ام نشسته و داره فشار میده، بعد این فشار رسید به گلوم، نمی دونم چی شد که این فشار کم و کمتر شد...تا اینکه به کلی ازبین رفت اما الان حس میکنم گلوم از درد میترکه...
فاطمه نگاهی به گردن و گلوی روح الله کرد، او احساس کرد که گلوی روح الله متورم شده...اما این حس را بر زبان جاری نکرد.
روح الله ته مانده لیوان آب و گلاب را سرکشید و گفت: فردا با هم برمیگردیم تبریز و باهم دنبال کارای طلاق شراره را میگیریم، دیگه نمی خوام حتی یک بار با این زن چشم تو چشم بشم.
فاطمه لبخندی زد و گفت چشم...
اما نمی دانست که روزگار بازی های سخت تری در پیش روی آنان گذاشته..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝