Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad10 Mostanade Soti Shonood (1).mp3
زمان:
حجم:
17.28M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه دهم
* واقعه ششم
* ماجرای فرشید و بلایی که سرش آمد
* حقیقتی که در دنیا دیدم
* شیطانکی که با همسر فرشید صحبت می کرد
* گناهانی که به پای سمیرا نوشته می شد.
* به هر کس نگاه می کردم تا برزخ او را می فهمیدم.
* بی حجابی حق الناس است.
* با این روایت تنم لرزید.
* مدلی از تجربیات نزدیک به مرگ
* آهی که باعث می شود، مسلمان نمیری
* حق الناس عنوان قصدیه ندارد
* اعمالی که فکر می کنیم برای رضای خداست.
* هر عملی که از انسان سر می زند، باید پیوست الهی داشته باشد.
* برای هر کاری،باید حجت داشته باشیم.
* افرادی که سروکار با مردم دارند،گوش کنند.
* کار سخت قضاوت
* ریز به ریز حساب کتاب را دیدم
* عاقبت مال حرام
* رزق انسان، ثابت است.
* حمله به آرزوها، کار شیطان
* شک آری، تمسخر نه
* تعبیر قرآنی تمسخر
* عامل باز دارنده از گناه
* معنای عام رسول
⏰ مدت زمان: ۴۱:۴۷
📆1401/03/14
#حق_الناس
#قضاوت
#شیطان
#رسول
#مسئولین
❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=6561
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته 🌷قسمت ۱۵۵ 🌷 سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که د
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱۵۶
🌷 چند مرده حلاجی
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...
دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ...
هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ...
شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...
خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ...
در حالی که خدا رو #شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش #قضاوت نکرده بودم ...
آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...
روز آخر ...
اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ...
نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...
به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
_نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ...
👈 #ادامه_دارد....
رمان واقعی #نسل_سوخته
نويسنده:سيد طاها ايماني
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀.🌱.🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🌱.🥀،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
آن لحظه نمیدانستم قلبم به خون نشسته و میسوزد و چندی بعد فقط خاکسترش به جا میماند... - باور میکنی روز
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
صبح زود از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار که تا چهار صبح بیدار بودم. رختخوابم را مرتب کردم و از اتاقم بیرون زدم. بابا هنوز نرفته بود و مامان خواب بود.
- سلام بابا.
نگاهی به من انداخت و خنثی گفت: _سلام.
به آشپزخانه رفتم.
- صبحونه خوردی؟
او که در حال مرتب کردن موهایش بود، گفت:
_نه هنوز.
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، حالا فرصت مناسبی بود تا از عشوه و نازهای دخترانه ام استفاده کنم تا دوباره رضایت بابا را بدست بیاورم.
- چایی میخورین براتون بریزم؟
به سمت اتاق خواب رفت و گفت:
_نه.
دنبالش راه افتادم.
- لقمه براتون بگیرم؟
درحالیکه در کشوهای کمد دنبال چیزی میگشت، گفت:
_عجله دارم، باید برم.
فکر دیگری به سرم زد و دوباره به آشپزخانه رفتم و برایش لقمه نان وپنیر گرفتم. هنگامی که داشت از خانه خارج میشد و به سمتش رفتم و گفتم:
_بابا؛ براتون لقمه گرفتم، تو راه بخورین.
نگاهی به من انداخت، یک لبخند واقعی و از ته دل بر روی لب هایم نشست. بابا هم متقابلا خندید و لقمه را از دستم گرفت. خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
حالا باید با استفاده از همین تکنیک خوشحالی مامان را هم به دست میآوردم. سفره صبحانه را پهن کردم و پنیر و مربا و گردو آوردم، سبزی و نان را هم در سفره گذاشتم. مامان که از خواب بیدار شد، کمی به خودش رسید و سپس سر سفره نشست.
- آخر هفته ای خوب زرنگ شدی ها!
میان تعریف و تمجیدهایش اولین ضدحال صبحگاهی را از جانب مامان خوردم.
- سه هفتۀ دیگه عروسی حسینآقاست!
اشتهایم کور شد و دوباره در خودم مچاله شدم. بدجوری حالم گرفته شد، آنقدر بد که حوصلۀ خودم هم نداشتم.
به اتاق رفتم و دفتر و کتاب های مدرسه را زیربغل زدم و راه پشت بام را در پیش گرفتم. میان زمین و آسمان نشستم و با نوای باد صبحگاهی همراه شدم.
- هر دم اید غمی از نو به مبارکبادم!
از این خوشحال بودم که بالاخره حسین اقا و همسرش سر و سامان گرفته اند، اما در عروسی همه دور هم جمع میشوند و میگویند و میخندند...
این وسط هم سر زبان ها می افتد که دختر سروش به پسر حاجی نه گفته و یهو زیر تمام قول و قرارهایشان زده... دوست ندارم دیگران قضاوتم کنند، با هر #قضاوت آنها انگار یک خراش بزرگ روی قلبم می افتد و تا آخر عمر رد نحسش باقی می ماند.
زن عمویم من را قضاوت کرد، چه برسد به اهل فامیل که زیاد با اخلاقیات من آشنایی ندارند... یاد آن روزی افتادم که شبش تا خود صبح در تب سوختم و با همان حال خرابم به خانۀ عمو رفتم، بدون آنکه مامان و بابا را خبر کنم... روبه روی زن عمو نشستم و گفتم:
_من و اقا محسن به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم!
زن عمو رنگش پرید؛ فکر کرد دارم شوخی میکنم. بیشتر برایش توضیح دادم، از خودم متنفر شدم که چرا دارم برای حفظ آبروی کسی که من را در خلاء بزرگ و تاریکی رها کرده، اینقدر دروغ میگویم!
زن عمو بغض کرده بود، حالش بد شد. آن روز به پسرعمو گفتم که از خانه شان برود تا من همه چیز را به گردن بگیرم و او از این مخمصه نجات پیدا کند...
مامان تا فهمید که چه حرف هایی را بر زبان می آورم، ناخودآگاه یک سیلی نثارم کرد و پیش چشم خانوادۀ عمو سرم داد زد، اما بابا برخلاف مامان صبوری کرد و در خلوتی با من صحبت کرد.
آنها هر چه اصرار کردند که دلیل حرفهایم را بگویم، طفره رفتم. محسن هم چیزی نگفت، انگار من در میدان بزرگی قرار گرفته بودم و قرار بود با چیزی به نام عشق مبارزه کنم..
تماشاچیان هم مدام بر سرم فریاد می زدند و من در نهایت با کوله باری از غم و بغض عشق را شکست دادم و پیروز میدان شدم.!!
♡ هادی ♡
روی مزار سردش دست کشیدم، سردی سنگ قبرش تا استخوان هایم نفوذ کرد. بطری آبی که همراهم آورده بودم را روی مزارش خالی کردم و با دست آن را شستم.
دوست نداشتم حالا که پیش او هستم، اشک بریزم و گلایه کنم. لبخندی زدم و پربغض گفتم:
_روزت مبارک بابا...!
خم شدم و سنگ قبرش را بوسیدم.
- قبول داری خیلی زود رفتی؟ هنوز که هنوزه زینب بهونهتو میگیره! نگران نباش بابا، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
سرم را میان دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم.
- بابا، نمیدونم این روزها چطورمه...
لحظه ای سکوت مضحک بهشت زهرا بر همه جا حاکم شد. دوباره سر بلند کردم و به مزار بابا خیره شدم.
- به حانیه هم سلام برسون، بهش بگو ممنون که من رو تُو آمپاس بدی قرار دادی!
آرام خندیدم.
- شوخی کردم، حانیه تاج سرم ماست!
دم عمیقی گرفتم و آرام نفسم را بیرون فرستادم. با صدای زنگ موبایلم، نگاهی به صفحه اش انداختم. با دیدن نام "حاج صفا" لبخندی گوشۀ لبم نشست. تماس را برقرار کردم.
ندای قـرآن و دعا📕
متعجب پرسیدم: _چرا باید یادم بمونه؟ غزاله یکم صدایش بالا برد و گفت: _چون داداش زینب اومد بالا سرت!
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
برف های روی زمین کم کم داشتند آب میشدند، اما من همچنان به بهبودی کامل نرسیده بودم. به اصرار من یک روز با غزاله به پشت بام رفتیم و برف بازی کردیم، خیلی خوش گذشت...
چند روز بعد زینب پیام داد که میخواهم ببینمت! هنوز جرات نکرده بودم به مسجد بروم، میترسیدم دوباره با برادر زینب رو به رو شوم...!
مدام به این فکر میکردم که نکند آن لحظه چیزی به او گفته باشم... حتی فکر کردن به آن عذابم میداد! در همین فکرها بودم که صدای پیامک موبایلم بلند شد. کتاب های قطوری که روی دستم بود را روی میز گذاشتم و به جای آنها موبایلم را در دست گرفتم.
زینب پیام داده بود:
_سلام سوگند جان. بهتر شدی؟ من خونۀ عمم هستم، امروز عصر میتونی بیای اینجا؟
با دیدن پیامش، لبخندی زدم و برایش تایپ کردم:
_آره خوبم خداروشکر، ساعت چند بیام؟
جواب داد:
_پنج خوبه؟
موافقت کردم و به او خبر دادم که ساعت پنج میایم، او هم آدرس دقیق خانۀ عمه اش را برایم فرستاد. نگاهی به ساعت گوشی ام کردم، یک ساعت تا ساعت پنج مانده بود.
کمی درس خواندم و مانتو عسلی رنگم را اتو زدم. به مامان خبر دادم که به خانۀ دوستم میروم، چیزی نگفت، شاید این روزها دلش میخواست دلخوشی هایم بیشتر شوند...
- قبل از افطار خونه باش.
نگاهی به او انداختم و گفتم:
_چشم.
سپس به اتاقم برگشتم و آماده شدم. شال بلند مشکی ام را روی سر انداختم و مقابل آینه قدی ایستادم، شالم را محکم بستم و موهایم را زیر آن مخفی کردم. در آخر کش چادرم را دور سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
به مامان اطلاع دادم که میروم و با بابا خداحافظی کردم. چند خیابان آن طرف تر از خانه به گل فروشی رفتم و یک سبد کوچک پر از گل رز سفید خریدم. سبد را به دست گرفتم، بعد از پرداخت پول، از فروشند گل فروشی تشکر کردم و از آنجا بیرون زدم.
کوچه ای که زینب گفته بود را پیدا کردم و وارد آن شدم. خانه های آنجا قدیمی ولی در عین حال زیبا بود. بالاخره توانستم از روی شماره پلاک، خانۀ عمه اش را پیدا کنم.
سرم را بالا گرفتم تا بتوانم از پشت دیوارهای نسبتا کوتاه، ساختمانش را ببینم. چادرم را جلوتر کشیدم و زنگ خانه را فشردم. لحظه ای بعد صدای پای کسی شنیده شد و بعد در باز شد. زینب با چادر گل گلی زیبایی رو به رویم ظاهر شد و با لبخند گفت:
_سلام عزیزم. خوبی؟ بیا داخل.
لبخندی به لب نشاندم و نگاهم را میان چشمان زینب تقسیم کردم.
- سلام. خیلی ممنون.
بعد آرام وارد حیاط خانه شدم. زینب چادرش را در آورد و روی دستش انداخت. سبد گل را به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید، ناقابله!
سبد گل را گرفت و من را بغل کرد.
- دستت درد نکنه، خودت گلی عزیزم!
خندید و گونه ام را بوسید. نگاهم را از چشم هایش دزدیدم و خجل گفتم:
_این در برابر زحمتهای شما چیزی نیست...
سرش را کج کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
- این حرفا چیه قشنگم؟ کاری نکردیم که...
با هم به سمت ایوان خانه قدم برداشتیم و همچنان حرف میزدیم که صدای زنانه ای از ایوان شنیده شد.
- سلام دخترم، خوش اومدی!
سر بلند کردم و با دیدن پیرزنی که در ایوان ایستاده بود و لبخند بر لبش می درخشید، با محبت جوابش دادم.
- سلام از ماست حاج خانم، ممنون. خوبین؟
لبخندش عمیق تر شد.
- الحمدالله، شما خوبی دخترم؟
لبخند محجوبی زدم.
- خداروشکر. سلامت باشین.
- داداشم خونه نیست، چادرتو در بیار عزیزم.
زینب این را گفت و با یک بالش راحتی وارد اتاق شد. نگاهم را از قاب عکس های روی دیوار گرفتم و کش چادرم را از روی سرم انداختم. زینب کنارم نشست و بالش راحتی پشت سرم قرار داد و گفت:
_راحت تکیه بده، کمرت درد نگیره.
از او به گرمی تشکر کردم و به سمت قاب عکس ها اشاره کردم.
- اون خانم و آقا... مادر و پدرتونن؟
زینب لحظه ای برگشت و به قاب عکس نگاه کرد. ریز خندید و سر تکان داد.
- آره. هادی عکسهای مامانم رو قاب کرده زده به دیوار، میگه همش دلم میخواد حانیه جلو چشمم باشه.
با شنیدن نام "حانیه" ناخودآگاه لبخند از روی لبم محو شد. با تردید و من و من پرسیدم:
_حانیه... مادرته؟
زینب زمزمه وار گفت:
_آره.
نفسش را نامحسوس بیرون فرستاد و ادامه داد:
_در اصل بابای من دوتا زن داشته... چند وقت بعد از تولد من حانیه فوت میکنه.
با شنیدن این حرفش نگاهم روی چهرۀ زینب خشک شد.
- من مادری دارم، اسمش حانیه است...
صدای برادر زینب همچون صدای طبل زدن محکم و بلند در سرم میپیچید و لعنت به من که دوباره #قضاوت کردم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم مبهوتم را از زینب گرفتم. حرف دلم را بر زبان آوردم.