eitaa logo
نـیـهـٰان
30.2هزار دنبال‌کننده
550 عکس
490 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● به سمت من برگشت و با دیدن نگاه خیره‌ام که قفل شده روی او بود، اشاره‌ای به تلفن کرد و گفت: - زود باش دختر! تو این اوضاع به چی نگاه می‌کنی؟ تند تند سری تکان دادم و نگاهم را سمت گوشی کشیدم. آن را روشن کردم و به اعداد نقش بسته روی گوشی خیره شدم. من حتی شماره‌ای از شهریار نداشتم تا او را متوجه‌ی وضعیتم کنم! لعنت به من! کاش تا زمانی که آن تلفن لعنتی در دستم بود، حداقل شماره‌ای از گندم حفظ کرده بودم. ناامید گوشی را خاموش کردم و گفتم: - بیا مارال خانم، یادم نبود من شماره‌ از شهریار ندارم. از درب اتاق فاصله گرفت و ابروانش را در هم کشید با حرص گفت: - مسخرم کردی نیهان؟ می‌دونی چقدر استرس کشیدم تا رفتم اینو از اتاق آوردم؟ سرم را پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم! به هرحال حق داشت دیگر... او هم از وضعیتی که پیش آمده شاکی بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● گوشی را از دستان من گرفت و سریع از اتاق بیرون رفت. از جا بلند شدم و به سمت پنجره‌ی اتاق رفتم، با دیدن دو نگهبان مطمئن شدم حرف مارال از روی ترس نیست. در همان لحظه، هردو به سمت اتاقی که گوشه‌ی حیاط بود رفتند. گمان می‌کردم حتما ساعت کاری آن‌ها تمام شده اما با نیامدن کسی، مشکوک به درب نگاه کردم. حتما این ساعت از روز برای خوردن غذا یا استراحت به اتاق می‌روند. منم می‌توانستم خیلی آسان در همین دقایق فرار کنم. سریع کوله‌ای را که در کمد جای داده بودم، برداشتم و سمت درب رفتم اما قبل از این‌که دستم به دستگیره برسد با فکر شهریار سر جایم ایستادم. اگر فرار می‌کردم مطمئنم قبل از آنکه به خانه‌ی شهریار برسم هاتف بلایی به سر او می‌آورد...یا حداقل باعث به خطر افتادن جان او می‌شدم. جیغی آرام کشیدم و پشت درب نشستم. این چه دوراهی بود که به آن دچار شدم؟ انتخاب بین جسم و روحم‌. جسمی که در تعرض بود و روحی که به زندانِ مهربانیِ شهریار درآمده بود...! سرم را به درب کوبیدم و با گریه لب زدم: - چرا جون یه آدم، اونم مردی که یه مدت ازش متنفر بودم، این‌قدر برام مهم شده؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با صدای درب اتاق سریع از جا بلند شدم و سمت کمد دویدم، کوله‌ام را با عجله درون آن گذاشتم و درب را بستم. با صدای که از گریه گرفته شده بود، لب زدم: - بله؟ صدای همان دخترک که ساعتی پیش درون اتاق با هاتف درگیر بود به گوشم خورد: - آقا گفت بیای ناهار. کلافه بودم از این همه اصرار برای بیرون رفتنم! لبم را به دندان کشیدم، دلم می‌خواست مخالفت کنم اما بدم نمی‌آمد برای دقایقی بیرون بروم. شاید در همین مدت کوتاه، توانستم راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم‌‌‌. - برو میام‌. باشه‌ای گفت و صدای قدم‌هایش از اتاق دور شد، مقابل آیینه ایستادم و رد اشک که روی صورتم حک شده بود را پاک کردم. به سمت درب اتاق رفتم و با گرفتن نفسی عمیق، دستگیره را به سمت پایین کشیدم. با دیدن همان دخترک که در فاصله‌ای تقریبا دور از اتاق ایستاده بود، به سمتش رفتم و گفتم: - کجا باید برم؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● انگشت‌ش را به سمتی دراز کرد. آرام به همان سمت رفتم و قبل از ورود، با دیدن هاتف و مارال که روبه‌روی يک‌ديگر نشسته بودند، ابروانم را بالا انداختم. اصلا مارال را درک نمی‌کردم، چطور می‌توانست این مردک را تحمل کند؟ سرفه‌ای نمایشی برای اعلام حضور کردم که سر مارال و هاتف به سمتم برگشت. قدم‌هایم را کوتاه و آرام برمی‌داشتم تا قبل از این‌که به آن‌ها برسم، صندلی مورد نظرم را انتخاب کنم. - بیا اینجا بشین. با صدای هاتف به صندلیِ که اشاره کرده بود نگاه کردم، دقیقاً بغل دست خودش! این مرد دیگر زیادی خوش اشتها بود. تشکری کردم و روی صندلی که کنار مارال بود نشستم. دقیقا همراه با نشستن من، دخترکی که کنار میز ایستاده بود جلو آمد و بشقابی که مقابل هاتف بود را برداشت. - چی میل دارین؟ از شنیدن لحن و سخن او، خنده‌ام گرفت و ناخواسته خندیدم. هرسه متعجب به من نگاه کردند که خودم را اندکی جمع و جور کردم. اما واقعا مسخره بود! جوری رفتار می‌کردند که گویا در رستوران نشسته‌اند. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● منتظر ماندم تا ببینم ادامه‌ی این نمایشی که برپا کرده‌اند، چه می‌شود؟ وقتی مقابل مارال رسید و باز هم همان حرف را تکرار کرد، دیگر جدی خندیدم و کلافه گفتم: - الحق که دیوونه خونه‌اس! دستم را به سمت برنج بردم و برای خودم کشیدم، با شنیدن صدای هاتف، دست نگه داشتم و به او نگاه کردم: - این خونه قانون داره. زیر لب"برو‌بابایی"گفتم و مشغول خوردن شدم. مردک دیوانه بود و دیوانه خانه‌ای هم برای خودش تشکل داده بود! منتظر فرصتی بودم تا بلکه بتوانم زیر زبان او بروم و چیزی بفهمم. با دو‌دلی و شک گفتم: - چرا این‌جا اصلا محافظ نداره؟ خیلی بی در و پی‌کره! چشم ریز کرد و با شک به من خیره شد. نگاهش را بین من و مارال چرخاند و لب زد: - حالا تو چی‌کار به محافظ داری؟ نترس به اندازه‌ای که باید در و پی‌کر داره‌. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● برای این‌که به من شک نکند شانه‌ای بالا فرستادم و بیخیال قاشقی از غذا را به سمت دهانم بردم و گفتم: - هرجور راحتی! من به خاطر خودتون می‌گم، وگرنه برای من فرق نداره. سری تکان داد و مشغول غذا خوردن شد. زیر چشمان خیره‌ی او، غذا خوردن سخت ترین کار ممکن بود. قاشقی دیگر از غذا را خوردم و با تشکر کردن از آشپزخانه خارج شدم. به جای این‌که سمت اتاق خودم بروم راهم را به سمت حیاط در پیش گرفتم. به منظور فرار نرفتم، فقط می‌خواستم کمی از آن فضای پادگانی خانه دور شوم. هنوز پایم را کامل بیرون نگذاشته بودم که مردی چهارشانه جلوی چشمانم سبز شد. - کجا؟ به همین یک‌نفر جواب پس نداده بودم که حالا مجبور شدم بدهم! ابروانم را درهم کشیدم و حق به جانب گفتم: - به تو چه؟ زود باش برو کنار از سر راهم. برعکس‌ توقع من، سریع کنار رفت و حرفی هم نزد! واقعا همگی دیوانه بودند، رسماً بین یک مشت احمق گیر افتادم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● به سمت تاب آهنی بزرگ رفتم و روی آن نشستم. گلویم شدید میسوخت و انگار گلوله‌ای آتش درون گلویم قراره گرفته بود. به محافظ‌هایی که جلوی درب ایستاده بودند نگاه می‌کردم. کاش می‌شد چشمان‌شان بسته شود تا امکان فرار پیدا کنم. اما دیگر مهم نبود! فرار هم می‌کردم جایی را برای رفتن نداشتم! خانه‌ی آخرم باز هم پیش هاتف و پدرم بود. مطمئنم تا به این لحظه گندم آن‌قدر پشت من ناسزا و ناحق گفته که شهریار چشم دیدنم را هم ندارد. چه برسد زندگی دوباره‌ی من در خانه‌اش. سرم را به پشتی تاب تکیه دادم. دلم می‌خواست هرچه زودتر شب شود حوصله‌ی چرخیدن بین این انسان‌های مزخرف را نداشتم. - خانم؟ می‌شه تشریف ببرید داخل؟ سرم را به سمت صدا چرخاندم باز هم همان مرد مزاحم. دندان بهم کشیدم و با عصبانیت غریدم: - تو چی‌کار به من داری؟ می‌تونی این‌قدر دنبالم راه نیوفتی؟ نگاهش را به بالا و سمت پنجره‌های خانه دوخت و بعد به من خیره شد و آرام گفت: - آقا اگر بفهمه هم من و هم شما رو تیکه تیکه می‌کنه! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● باید حدس می‌زدم این مرد الکی به دنبال من راه نمیوفتاد و مرا به این طرف و آن طرف دعوت نمی‌کرد. ترسیده بود! او هم چون من از دیدن آن غول بی‌شاخ و دم می‌ترسید اما برایم مهم نبود. همان جور که بیچاره شدن من برای هیچ کدام از این‌ها اهمیتی نداشت و همین ها مرا به خانه‌ی هاتف آوردند، تیکه تکیه شدن‌ آن‌ها هم برای من مهم نبود. بیخیال شانه‌ام بالا فرستادم و لب زدم: - مهم نیست. حالا هم برو اون‌طرف می‌خوام تنها باشم. کلافه از من دور شد و رفت. بیخیال از هاتف، بین افکار خودم مشغول فکر کردن شدم. واقعا به اندازه‌ی ذره‌ای برایم اهمیت نداشت هاتف چه بلایی به سرم می‌آورد. بدترین بلا بر سرم آمده بود و تمام! دیگر فکررنکنم چیزی مانده باشد. با صدای شنیدن قدم‌هایی، نگاهم را به کسی دوختم که درحال نزدیک شدن به من بود. با دیدن چهره‌ی هاتف، دوباره به روبه‌رو خیره شدم و مشغول فکرکردن به بدبختی‌های خودم شدم. تا کنار من روی تاب نشست، سریع از او فاصله گرفتم و سعی کردم به دورترین نقطه‌ی تاب بروم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● تلفنش را از جیبش بیرون کشید و به طرفم گرفت، منتظر به او نگاه می‌کردم، مطمئن بودم قصد دادنِ تلفن را به من نداشت. - بگیر دیگه. مگه دنبال همین نبودی؟ چشمانم از تعجب گرد شده بود اما سعی کردم به او نگاه نکنم تا متوجه‌ی تغییر حالتم نشود، زبانم را به روی لبم کشیدم و گفتم: - من تلفن می‌خوام چی‌کار کنم؟ موبایل را روی تاب گذاشت و گفت: - نمی‌دونم. تو از صبح دنبالشی. سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و گفتم: - نمی‌خوام. مارال به او گفته بود؟ یعنی آن فرشته‌ی نجات من مرا به این مردک فروخت؟ چطور دلش آمد این چنین کند؟ با شنیدن صدای بوق، نگاهم را به او و تلفن در دستش دادم تا آخرین بوق خورد و تلفن قطع شد. نمی‌فهمیدم چه کسی پشت خط هست که به تماس های هاتف توجه‌ای نمی‌کند اما صدای بوق مسخره روی مغزم بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خواستم نسبت به این صدا اعتراض کنم که قبل از این‌که سخنی بر زبان بیاورم صدایی در فضا پخش شد: - می‌شنوم‌. صدای شهریار بود؟ هیچ وقت فکر نمی‌کردم با شنیدن صدایش این چنین خوشحال شوم، ناخواسته لبخند روی لبانم نقش بست. قلبم برای شنیدن دوباره‌ی صدایش تقلا می‌کرد و به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید. هاتف نگاهی به من انداخت و با نیشخندی که روی لبش بود گفت: - شنیدم نگران بودی، گفتم از نگرانی بیرونت بیارم، هرچی باشه جای پدرتم، نگرانتم. می‌توانستم به وضوح نیشخندی که بر لبان شهریار نقش بسته را ببینم، با صدایی پر از تمسخر لب زد: - البته بلانسبت‌، حرفی داری سریع بنال. من وقت برای حرف زدن با یه پیراحمق ندارم‌. از این‌که شهریار این چنین هاتف را با خاک یکی می‌کرد خوشحال بودم. دلم می.خواست فریاد بزنم و سریع اعلام حضور کنم اما وجود هاتف باعث شده بود قفل سکوت بر لبم بنشيند. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● برخلاف تفکر من که گمان می‌کردم هاتف سخنی برای جواب دادن به شهریار ندارد گفت: - شنیدم دنبال نیهان می‌گردی، نه؟ با تمام وجودم، منتظر شنیدن جواب مثبت شهریار بودم اما سکوتی سنگین آن طرف خط برقرار شد. مطمئنم گندم از این‌که من کجا هستم به او گفته و حتی در این‌که مرا مقصر تمام این وقایع نشان داده شکی ندارم. هاتف با غروری که دلیلش برایم مبهم بود لب زد: - الان دقیقا کنار من نشسته. می‌خوای گوشی رو بدم باهاش حرف بزنی؟ چیزی برای گفتن به شهریار نداشتم. حداقل الان دیگر نداشتم، کاش هیچ وقت تلفن را جواب نداده بود، حداقل در دلم امیدوار بودم از جای من باخبر نیست. - ولی شهریار فکر نمی‌کردم فریب دادن نیهان این‌قدر راحت باشه، واقعا که ساده‌اس. حداقل دریا بار اول باور نکرد... همین که با دریا مقایسه شدم، نشان دهنده‌ی بیچارگی‌ام بود. هاتف به زیبایی بدبخت بودنم را به رخم کشید ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بالاخره شهریار سکوتش را کنار گذاشت و با لحنی که سردی در آن موج می‌زد گفت: - گوشی رو بده بهش. هاتف مطیع تلفن را به سمت من گرفت و با دیدن این‌که حرکتی نمی‌کنم آن را روی پاهای من گذاشت و رفت. نگاهم به رفتن هاتف خیره بود. دقیقا مقابل من آن طرف حیاط ایستاد و حرکات مرا زیر نظر داشت. قلبی که تا چند دقیقه‌ی قبل به سینه‌ام می‌کوبید، آرام گرفته بود، چنان آرام که گویا ضربانی در قلبم نبود. با دستانی که سخت می‌لرزید تلفن را برداشتم و مقابل گوش‌هایم گرفتم. جرأت سخن گفتن نداشتم، یعنی جرأت که نه...توانش را نداشتم. با شنیدین صدای نفس‌هایش، ناخواسته اشکانم جاری شد. دلم می‌خواست قدرت تلکمم را از دست بدهم و لال شوم. دلم نمی‌خواست صدای ناباور و ناراحت او را بشنوم، یعنی توانش را نداشتم! - نیهان؟ با شنیدن اسمم از زبان او، قلبم از ضربان ایستاد و ناگهان از سینه‌ام جدا شد. صدایش پر بود از نگرانی، از شک و تردید، از ناباوری و ترس! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.