هدایت شده از •°•°ره رو عشق°•°•
شب جمعه است و دلم کرببلا می خواهد
کربلا هم که دلِ غرقِ صفا می خواهد
چه کنم من که ندارم به جز این قلبِ سیه
دلِ من از تو حسین قدری دوا می خواهد
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای خوشایند هیچ کسی جهنم نرید..
رفیق شهید،شهیدت میکند...
#حاج_احمدکاظمی
امام زمان 032.mp3
907.1K
"فَمَعکُم معکُـم، لا مَـعَ غَیـرِکُم"
من فقط خودتو میخوام!
تمام عزتِ من؛
به همراهی با شما در دنیا
و تولدم به آغوش شما، در آخرته!
من با تو آروم می گیرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکب دار عراقی خطاب به زائرین ایرانی:
اگر کوتاهی کردیم
ما رو ببخشید.
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزم_احکام
تا چه میزان از انحراف از قبله در نماز ایرادی ندارد؟
حجتالاسلام فلاحزاده نماینده آیت_الله_خامنه_ای پاسخ میدهند.
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از چه راضی گشته ای؟
حکم صادر کرده، قاضی گشته ای...
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت45 نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه بعد از کلی ترافیک رسیدیم خون
#رمان_عشق_پاک
#پارت46
صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم!
رفتم پایین
_سلام مامان صبحت بخیر
_سلام عزیزم صبح توام بخیر
رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم
_فاطمه پاشو دیگه ظهره!
_باشه بزا بخوابم!
دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه!
هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد محسن چه جور آدمیه!
بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان
رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد
_مامان بیام کمک؟!
_نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن!
پس چند دقیقه دیگه میرسن استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم
قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم!
مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت
صدای زنگ خونه اومد!
سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل
#رمان_عشق_پاک
#پارت47
اول بابای محسن وارد شد بعدش خاله و بعدش محسن یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود
_سلام حسین آقا خوب هستید!
سلام خاله خوبید!
به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت
_سلام حسنا خانم بفرمایید مبارک باشه!
از حرفش خندم گرفت خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه خندمو جمع کردم وگل و گرفتم
_سلام ممنون!
خیلی گل قشنگی بود فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد
_بیا عزیز دلم کنار خودم بشین!
خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و محسن هم سمت راستش
نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به محسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد !
خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن
محسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم
مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت
_اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست!
_وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم!
خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت
با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه محسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!....