eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهید محسن حججی
امام زمان 032.mp3
907.1K
"فَمَعکُم معکُـم، لا مَـعَ غَیـرِکُم" من فقط خودتو میخوام! تمام عزتِ من؛ به همراهی با شما در دنیا و تولدم به آغوش شما، در آخرته! من با تو آروم می گیرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکب دار عراقی خطاب به زائرین ایرانی: اگر کوتاهی کردیم ما رو ببخشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزم_احکام تا چه میزان از انحراف از قبله در نماز ایرادی ندارد؟ حجت‌الاسلام فلاح‌زاده نماینده آیت_الله_خامنه_ای پاسخ می‌دهند.
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از چه راضی گشته ای؟ حکم صادر کرده، قاضی گشته ای...
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت45 نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه بعد از کلی ترافیک رسیدیم خون
صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد محسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل
اول بابای محسن وارد شد بعدش خاله و بعدش محسن یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت _سلام حسنا خانم بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه خندمو جمع کردم و‌گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و محسن هم سمت راستش نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به محسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد ! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن محسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! _وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه محسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!....
بعد از کلی حرف های متفرقه بابا بالاخره گفت _خب بهتره بریم سر اصل مطلب چ تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم! _بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم! _بفرمایید! _اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه! _والا چی بگم حسن اقا تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟! اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به محسن نزدیکم! _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید! _خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن! محسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من خندم گرفت _بفرمایید! _ممنون شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد و اومد نزدیک تر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم انگار با تعیین عقد محسن حس کرد دیگه همه چی تمومه! _خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن! _بله حتما بلند شدم و به سمت بالا رفتم و محسن هم پشت سر من اومد!
_بفرمایید داخل اقا محسن _شما بفرمایید مقدم ترید... وارد اتاق شدم و محسن هم بعد من اومد روی صندلی اتاقم نشستم و محسن هم روی تخت روبه روی من نشست _خب حسنا خانم خیلی حرف باهاتون دارم که تعریف کردن همش زمان میبره... _میشنوم حرفاتونو _خب من اوایل هم به شما علاقه داشتم این اوایل که میگم یعنی چهار پنج سال اخیر از حجب و حیاتون نجابتتون خیلی خوشم اومده اینکه انقدر مؤدب و خانوم هستید توی اینا هیچ شکی نیست اما نمیدونم چرا دو دل بودم که پا پیش بزارم یا نه توی یه مأموریتی که به اصفهان رفتیم بردنمون گلستان شهدای اصفهان سر یکی از شهدا داشتم رد میشدم یهو اصلا به دلم افتاد همونجا بشینم نشستم سر مزارش و باهاش حرف زدم و ازش خواستم که کمکم کنه این تصمیمی که می‌خوام بگیرم پشیمون نشم گفتم برگشتم یه نشونه بهم بده قول دادم اگه فقط یه نشونه دیدم بیام جلو و اگه این وصلت انجام شد بیام با همسرم سر مزارش سر قولمم هستم! اومدم تهران که مامان گفت خانم جون گفته برات خواستگار اومده ته دلم خالی شد دیگه نتونستم طاقت بیارم و همه چیو به مامان گفتم و الان در خدمت شمام! انقدر حرفای محسن دلنشین بود که محو حرفاش شده بودم.... نفهمیدم کی حرفش تموم شد! _حسنا خانم! کجایید؟! _ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد! _اشکال نداره اینا رو گفتم که بدونید من شما رو از شهدا خواستم و اونا این لطف بزرگ و به من کردن و قراره شما بشید خانم من! از حرفش ته دلم یه حالی شد به من گفت خانم من! اصلا باورم نمیشه این محسن همون محسنه همون که حتی سلام هم به زور میکرد....
_حسنا جان مامان بیاید پایین! _خب اقا محسن بریم؟! _اره بریم فقط یه لحظه من شماره اصلیمو فکر نکنم داشته باشید بهتون بدم کاری داشتید به اون خطم زنگ بزنید! _چشم بفرمایید شمارشو داد و از اتاق اومدیم بیرون فاطمه کنار خاله نشسته بود و حرف میزد خاله سر فاطمه رو بوسید و گفت _خب خداروشکر! عه سلام عزیزم اومدید پایین! _سلام بله نشستم کنار خاله _پاشو عزیز دلم بشین کنار شوهرت تنها نشسته! از حرف خاله خجالت کشیدم نگاهی به مامان کردم که با سر اشاره کرد که برم کنار محسن اصلا محسن حواسش به ما نبود و داشت با بابا حرف میزد گرم حرف زدن بود نیازی نیست من برم کنارش! اما خب مامان هنوز داشت نگاهم میکرد به اجبار و خجالت بلند شدم _خاله فداتشم لطفا این میوه هم بگیر بخور جون بگیری یکم! _چشم بشقاب میوه رو گرفتم و رفتم کنار محسن نزدیکش شدم روشو از بابا گرفت و نگاهم کرد و به لبخند معنا داری زد و یکم خودشو کشید کنار تر سرمو انداختم پایین و نشستم کنارش با فاصله از استرس و خجالت با دستام بازی میکردم _بفرمایید حسنا خانم! سرمو چرخوندم محسن میوه ها رو پوست کنده بود و با سلیقه چیده بود توی ظرف از کارش خیلی خوشم اومد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم ‌..
5 پارت خدمتتون...