eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از آیندمون گفتیم اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم انقدر محو حرف زدن بودیم که زمان سریع گذشت نمازمو خوندم و رفتم خوابیدم تا حداقل دوساعت خوابم ببره با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم محسن گفت ساعت ۹ میاد تا بریم نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود و فاطمه هم رفته مدرسه! از تختم بلند شدم و رفتم پایین مامان داشت قران میخوند با دیدنم تعجب کرد و گفت _به به سلام سحر خیز شدی؟ _سلام صبح بخیر محسن گفت ساعت ۹ میاد بریم کابینت سفارش بدیم! _عه باشه عزیزم برو صبحانتو بخور رفتم و برای خودم چایی ریختم و صبحانمو خوردم و رفتم تا آماده بشم لباس هامو پوشیدم و محسن زنگم زد رفتم بیرون مثل همیشه روبه رو در خونمون ایستاده بود از دور لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم _سلااام عزیزممم صبحت بخیر! _سلام خانومم صبح شما هم بخیر! ببین توروخدا حالا هیچوقت ساعت هشت صبح پا نمیشدا امروز از ذوقش شب که نخوابیده الانم انقدر انرژی داره بلند زد زیر خنده! _خب ذوق دارم قراره خونمونو با آقامون خودمون با سلیقه خودمون بچینیم دیگه مگه تو ذوق نداری! _اوه اوه مگه میشه ذوق نداشت واقعا از ته دلم خوشحالم.... کل راه باهم شوخی کردیم و کلی خندیدیم بالاخره رسیدیم به کابینت سازی همراه محسن پیاده شدم و رفتیم داخل محسن با فروشنده خیلی گرم سلام علیک کردن _خب بفرمایید اینا نمونه های کابینتامون هست هرکدومو که دوست دارید انتخاب کنید! آروم کنار گوش محسن گفتم _کابینت رنگش سفید باشه لبخندی زد و گفت _چشم به روی چشم! یکی از مدل ها خیلی چشممو گرفت سفید بودن با دسته های طلایی محسن هم گفت خوشش اومده _آقای چراغی همینو پسندیدیم! _مبارکتون باشه ماشاالله خوش سلیقه هم هستیدا با محسن خندیدن و سفارش دادیم و اومدیم بیرون
بعد از سفارش دادن کابینت ها یکمی توی شهر چرخیدیم که مامان زنگ _سلام مامان جان خوبی؟ _سلام عزیزم ممنون کجایید؟ _ما تازه کابینتا رو سفارش دادیم! _خب زود بیا خونه بابا زنگ زد گفت از سر کارش مرخصی گرفته بریم یکم جهیزیه رو بخریم! _زود نیست مامان؟ _کجا زوده دیرم هست بیا _چشم اومدم خداحافظ محسن نگاهی بهم کرد و گفت _مامان بود!؟ _اره میگه برم خونه میخوایم بریم جهیزیه بخریم! _عه خیلی هم عالی باشه الان میبرمت عزیزم _خودتم میای؟ _نه دیگه شما با سلیقه خودت وسیله ها رو بخر تا من بعد از دیدنشون غافلگیر بشم:) رفتم خونه و بابا همون موقع رسید و سوار ماشین شدیم و رفتیم پاساژ یکی از دوستای بابا که همه چیز داشت از یه قاشق گرفته تا یخچال و همه چیز! بابا وارد شد و اقایی که پشت میز بود به احترام بابا ایستاد و دستشو آورد جلو و سلام کردن _به به سلام از این طرفا حسین اقا چه عجب! _سلام دیگه چیکار کنیم کم سعادتیم _نفرمایید حسین جان من در خدمتم! _راستیتش دخترم چندوقت دیگه عروسیشه اومدیم یه سری وسیله هاشو بخریم! _کار خیلی خوبی کردید من یه لیست بهتون میدم هرچی خودتون میخواید انتخاب کنید. بابا لیست رو گرفت و سمت من و مامان گرفت و گفت _شما برید هرچی میخواید خرید کنید منم اینجام کنار اقای دوستی بعد از چند وقت همو دیدیم هر دو خندیدن با مامان لیست رو گرفتیم و رفتیم سمت وسیله ها پاساژ خیلی بزرگی بود چند طبقه بود با مامان از پله برقی ها بالا رفتیم _مامان دلم میخواد خونم آبی یخی باشه همه وسیله هام _باشه عزیزم بریم اول چینی ها رو بخریم وارد یکی از مغازه ها که چینی فروشی بودن شدیم و یه ست خیلی قشنگی چشممو گرفت آبی خیلی کم رنگ با گلای ریز صورتی یه سرویس صبحانه صورتی رنگ خیلی قشنگی هم چشممو گرفت که کاسه ها به شکل قلب های کوچیک و بزرگ بودن و قوری و استکان و همه چیز صورتی رنگ بودن همه سرویس هامو از همون مغازه سفارش دادیم و همه خرده ریز ها رو سفارش دادیم و رسیدیم به مغازه مبل فروشی یکی از مبل ها که طرح خیلی قشنگی داشت چشممو گرفت آبی خیلی کمرنگ با طرح های کرمی رنگ کار شده بود همونو سفارش دادیم و فرش هم همون رنگ با گلای. ریز کرم رنگ خریدیم تقریبا همه چیز رو سفارش داده بودیم
بالاخره شبی که باید نمیرسید رسید! شبی که قراره محسن فردا بره مأموریت! خیلی دلم گرفته بود همون شب محسن اومد دنبالم و رفتم خونشون رفتم چادرمو عوض کنم بغضی توی گلوم بود که اگه رهاش نمیکردم میمردم همونجا زدم زیر گریه و آروم اشک ریختم! که محسن اومد توی اتاق و با تعجب گفت _حسنا داری گریه میکنی؟ چیزی نگفتم و اشکامو پاک کردم اومد کنارم و گفت _من بمیرم یه قطره اشکتو نبینم توروخدا منو با هرچی میخوای شکنجم کن اما با اشکات نه! نگاهی بهش کردم و گفتم _محسن دلم برات تنگ میشه! دوباره بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن محسن پیشونیمو بوسید و سرمو توی بغلش گرفت و گفتم _من بیشتر! برای اینکه گریمو بند بیاره گفت _حاضری یه بازی بکنیم؟ _بازیییی؟ با سر تایید کرد و گفت _اره از همون بازی هایی که تو بچگی میکردیم یه نفر یه چیزی رو قایم میکرد بعد با خودکار روی میز ضربه میزد تا اون یکی نزدیک بشه و پیداش کنه! حالا من یه چیزی قایم کردم که باید پیداش کنی! با تعجب نگاهش کردم که گفت _پاشو من میشینم تو برو بگرد! مثل بچگی هامون دوباره شیطون و بازیگوش شده بود بلند شدم و محسن نشست و با خودکار روی میز گنار تختش ضربه میزد رفتم جلو،چپ،راست. ضربه ها بلند تر میشد یعنی نزدیک شدم! کنار قفسه کتاب ها بودم که ضربه ها بلند و بلند تر شد دستم رو بردم پشت ردیف کتاب ها که بین فاصله دیوار و کتاب ها دستم به یک جعبه کوچیک خورد! بیرون آوردمش یک جعبه کوچیک کادو شده بود که با دقت روبان بندی شده بود و زیر آن یک یاد داشت چسبیده بود کاغذو باز کردم که نوشته بود _معمای بعدی زیر بالشت است! نگاهی به محسن انداختم که با شیطنت میخندید! دستم رو زیر بالشت بردم و جعبه بعدی زو که درست همون شکل بود پیدا کردم یادداشت بعدی نوشته بودپشت گلدان! یادداشت سوم پشت پنجره! در تمام این مدت که دنبال کادو بودم همش میخندید و میگفت آفرین داری نزدیک میشی! چهارمین کاغذ آدرس کشوی میز رو میداد به طرف میز رفتم محسن درست جلوی میز نشسته بود برای باز کردن کشو باید خیلی به محسن نزدیک میشدم و محسن هم حاضر نبود کنار برود منتظر ایستادم تا کنار بره اما همینطور نگاهم میکرد گفتم _مثل اینکه نمیخوای کادو رو بدی؟ _عه ببخشید خانوم حق با شماست بفرمایید رفت کنار دسته کشو رو گرفتم که قفل بود!
گفتم _اینکه قفله! نگاهی به دستگیره انداختم که یه کاغذ بهش وصل بود پوفی کشیدم و گفتم _نکنه سر کاریه اقا محسن؟ خندید و گفت _شما کاغذو بخون! روی کاغذ نوشته بود «کلید کشو روی قلبم است» نگاهم و به جیب پیرهنش بردم که با سر تایید کرد و گفت _عا باریکلا بیا! کمی مکث کردم گفت _هدیتو نمیخوای؟! آهسته دستمو دراز کردم و داخل جیبش کردم کوبش قلبشو حس میکردم! دستش رو روی جیبش گذاشت و دست من که هنوز توی جیبش بود به سینه اش فشار داد و گفت _ببین برا تو میزنه ها! قلبم تند تند شروع به زدن کرد دستمو سریع از جیبش بیرون کشیدم کلید لای انگشتام بود به شدت هیجان زده شده بودم از اینکه محسن انقد قشنگ اظهار علاقه میکرد! دستمو گرفت و گفت _بازی رو تموم نمیکنی؟ کلیدو توی قفل زدم و در کشو رو باز کردم یک جعبه انگشتر بود که با خط خودش نوشته بود دوست دارم! جعبه رو باز کردم دوتا انگشتر عقیق ست بود! خیلی انگشتر قشنگی بود روی یکی از انگشتر ها نوشته بود «یا زهرا» و روی یکی دیگه حک شده بود «یاعلی» گفت _انگشتر یا زهرا رو دستم میکنم که هروقت چشمم خورد بهش یادت بیوفتم! با ذوق تمام توی چشماش نگاه کردم و گفتم _محسن! _جانم؟ _قول میدی همیشه همین حس رو نسبت به من داشته باشی؟ اومد نزدیکم و گفت _از خدا میخوام اگه یه روز این حس باهام نبود منم دیگه نباشم!
اون شب تا صبح به ستاره ها خیره شدم و فکر میکردم به رفتنش عروسی و همه چیز.... بالاخره صبح شد و محسن رفت و من موندم و دلتنگی ها و اشک هایی که میریختم موقع خداحافظی محسن گفت _حسنا جانم منتظر زنگ و تلفن نباش ولی تا جایی که بتونم همه تلاشمو میکنم بهت زنگ میزنم بغض بیشتر به گلوم چنگ زد اما جلوی خاله و مامان بابا و فاطمه و حسن اقا به روی خودم نیاوردم و چشمامو باز و بسته کردم و لبخندی زدم! آروم کنارم ایستادم و جوری که بقیه نفهمن انگشتر عقیقشو دستش کرده بود نشونم داد و گفت _همیشه به یادتم! انگشترو بوس کرد و با همه خداحافظی کرد و رفت! وقتی رفت انگار قلب منم با خودش برد از همین حالا دلم حسابی براش تنگ شد حالا یک ماه بدون محسن چطوری من زندگی کنم؟! توی مدتی که محسن رفت سعی کردم سر خودمو گرم کنم تا کمتر نبودنش و حس کنم خیاطی میکردم درس میخوندم رشته داروسازی قبول شده بودم و بعد از تابستون باید میرفتم دانشگاه! مشغول قرآن خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود تلفنو جواب دادم صدای محسن توی گوشم پیچید انگار دنیا رو بهم دادن با خوشحالی گفتم _سلاااام محسنم خوبی عزیزم؟ صداش خیلی ضعیف بود و سر و صدا بود گفت _سلام عزیزم الحمدلله منم خوبم تو خوبی چیکارا میکنی؟ از کارایی که کردم دلتنگیام براش گفتم _راستی کی میای محسن؟ _پنج روز دیگه اونجام! از خوشحالی گفتم _وااای راست میگی؟ _اره عزیزم میگم خانومم من باید برم ببخشید مواظب خودت باش یاعلی! با محسن خداحافظی کردم و انگار با شنیدن صداش دوباره دلتنگیم بیشترم شد! قرانو گرفتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم بازم خداروشکر کسی خونه نبود؛! این پنج روز اندازه یک سال گذشت بالاخره روز اومدنش رسید با خوشحالی از خواب بیدار شدم و اماده شدیم با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله! وقتی محسن اومد لاغر شده بود و آفتاب سوخته ولی برای من هنوزم همون محسن خودمه همون قدرم برام عزیزه! بعد از اینکه با همه سلام کرد و خاله و مامان و حسن آقا و بابا بغلش کردن رفت توی اتاق تا لباس هاشو عوض کنه دنبالش رفتم از شوق پریدم بغلش و سرمو گذاشتم روی سینش و از شوق زدم زیر گریه! بعد از اینکه آروم شدم کنارش نشستم و از کارش برام گفت کجا رفتن چیکارا کردن واقعا اینهمه سختی که کشیده برای همینه لاغر شده با نگرانی نگاهش کردم و گفتم _حالا خوبی؟ _بلهههه خانوممو دیدم مگه میشه بد باشم؟
محسن لبخندی زد و گفت _خب از فردا هم باید بریم سراغ اماده کردن خونه و کارای عروسی که تقریبا ۳۰ روز دیگه عروسمونه از خوشحالی گفتم _وااای اره امشبو استراحت کن فردا بریم سراغ خریدامون محسن لباس هاشو عوض کرد و باهم رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم شام رو خوردیم و بابا گفت _امشب آقا محسن خستس بریم که برن استراحت کنن دلم گرفت کاش می‌تونستم منم کنار محسن بمونم اما خب با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه باهم چت میکردیم که دیگه محسن جواب نداد از خستگی خوابش برده! گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم که زود بیدار بشم صبح قراره بریم خرید! صبح از خواب بیدار شدم و اماده شدم و محسن اومد دنبالم و رفتیم خرید سفارش کاغذ دیواری کاغذ دیواری سفید با گلای طلایی رنگو پسندیدیم به خونه و کابینت ها هم میومد توی اتاق خواب ها هم کاغذ دیواری آبی یخی با گلای خیلی قشنگ انتخاب کردم و سفارش دادیم و تقریبا همه کار ها رو انجام داده بودیم _حسنا جان آقای رفیعی گفتن امروز بعد از ظهر میان کاغذ دیواری ها رو بزنن کابینت ها هم الان زنگم زد گفت داره میاد وصل کنه میای خونه ما یا ببرمت؟ از ذوق اینکه کابینت ها رو ببینم گفتم _نه میام خونتون ببینم خونمو چه شکلی میکنن! خندید و گفت _چشممم پس سفت بشین تا بریم رسیدیم خونه و همون موقع با رسیدن ما اونا هم اومدن تا کابینتا رو نصب کنن رفتم توی خونه و با خاله حرف میزدیم _عزیزم جهیزیت همشو خریدی تموم شد؟ _اره خاله همشو خریدیم فقط وسیله بزرگام هنوز نیومدن پنجشنبه میاد! _خب عزیزم هفته دیگه عروسیه خونه هم که اماده شد اخر همین هفته اگه وسیله هات اومدن بیا خونه رو بچین _چشم خاله کلی سر و صدا بود بالاخره بعد از یک ساعت کارشون تموم شد و محسن اومد _سلام مامان شربت داریم؟ خاله گفت _اره عزیزم توی یخچاله الان میارم؛! خاله اومد بلند بشه گفتم _خاله شما بشینید من خودم میرم محسن چشمکی زد و گفت _اصلا دعوا نکنید خودم هستم خندید و رفت سمت یخچال و شربت ریخت و برد برای کارگرا
بعد از رفتنشون اومد پایین و با ذوق گفت _عروس خانوم خونتون آمادس بفرمایید! با ذوق لبخندی زدم و گفتم _واای جدی! آخ جون اومدم خاله از توی آشپزخونه گفت _رفتید؟ محسن گفت _اره مامان بیا بریم خونمونو ببین! خاله. خندید و گفت _قربون ذوق کردنات برم برید عزیزم منم میام خاله میخواست اولین باری که خونمون رو کامل میبینیم خودمون تنها باشیم با خوشحالی دست محسنو گرفتم و کشیدم گفتم _بریم پس؛! خندید و گفت _آخ حسنا نمیدونی چقد قشنگ شده منکه غش کردم! با ذوق سریع از پله ها بالا رفتیم دستگیره درو گرفتم که گفت _وایسا وایسا نرو تو! با اخم گفتم _براچی خب میخوام ببینم چطور شده! چشمک زد و گفت _خب عزیز جان هرچیزی آدابی داره دستمو گرفتم به کمرم و گفتم _آهان بعد ببخشید استاد آداب خونه نو دیدن چیه؟! خندید و گفت _اِهم اِهم خب بستگی داره اداب خونه نو از چه کسی باشه؟! _استاد شما فرض کنید خونه خومون! _اوه اوه پس کار سخت شد آدابش اینه اون اقای خوشتیپ جذاب تو دل برو.... ادامه حرفشو نزده بود که ابرو هامو دادم بالا و گفتم _ببخشید استاد شرمنده میون کلامتون زیادی اون اقای خوشتیپ از خودش تعریف نمیکنه؟! خندید و گفت _نه دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ بلند خندیدم که لپمو کشید و گفت _دیگه وسط حرف استادت نپر! داشتم میگفتم آدابش اینه که چشمای خانوم قشنگش عزیز دلش رو بگیره و بعد خونه نو رو ببینن! محسن خیلییی قشنگ حرف میزنه حتی ابراز علاقه هاشم جذابه ته دلم خالی شد و گفتم _خب پس آقای جذاب خوشتیپ تو دل برو لطفا چشم خانوم قشنگتو بگیر که از ذوق الان میمیره ها! اخمی کرد و گفت _خدانکنه خبببب چشمممم با دستاش چشمامو گرفت دستامو گذاشتم روی دستاش و دیگه هیچ جا رو ندیدم همه جا سیاه بود! صدای باز شدن در اومد محسن گفت _به به اصن بَ بَ به به از لحن حرف زدنش هم خندم گرفت هم حرصم گرفت که نمیزاره من ببینم با اعتراض گفتم _عههه محسن خب منم ببینم خندید و گفتم _باشه باشه یک دو سه! دستاشو برداشت با هیجان نگاه به خونمون کردم خیلییییی قشنگ شده ترکیب رنگ سفید طلایی قشنگ ترشم کرده! یه لوستر خیلی قشنگم وسط پذیرایی نصب کرده بود با خوشحالی گفتم _وااای محسن لوسترم خریدی؟! _بلهههه
با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم _وااای محسن چقد اینا قشنگن _حسنا بیا تو اتاقو ببین! همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده! _محسن چقد بوی نو میاد! _بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟ _چی؟ _حدس بزن! _جهیزیه! _نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت! با ذوق گفتم اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه با ذوق گفت _وااای حسنا! _جان دلم؟ _اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم! خندیدم و گفتم خب _بفرما! گفت _یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم! خیلیییی خوشحال شدم و گفتم _وااای خدا کجاست عکس؟ _دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش! خندیدم و گفتم _خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم! _مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته _همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره!
10پارت خدمتتون...
اعمال‌قبل‌از‌خواب (: (ص‌)فرمودند: پیش‌ از خواب..
وَسیدۍ‌دیگَࢪ رفت....💔