فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم گاهی سخته ادامه دادن ...
#انگیزشـے
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها '
آقایاباعبــداللّٰــہ...
بریم زبان مون رو حل کنیم🗿💔 #روزمرگی
بلاخره تموم شد😅
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت100 با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم _وااای محسن چقد اینا قشنگن
#رمان_عشق_پاک
#پارت101
یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته!
صدای در اومد که خاله از پشت در گفت
_صاحب خونه!
به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت
_جان صاحب خونه؟
درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد
نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت
_به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم!
محسن لبخندی زد و گفت
_چاکرم حاج خانوم!.
خاله خندید و گفت
_باریکلا راه افتادی
_دیگه چیکار کنم!
نگاهی به خاله کردم و گفتم
_خاله اتاقا هم ببین
خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت
_همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه!
_سلامت باشید دست آقامون درد نکنه
محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد؛)
و گفت
_فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم!
خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم
شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت
_سلاام مامان!
_سلام عزیزم بیا بالا!
علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم
_به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟!
مامان خندید و گفت
_لوس نشو بیا بشین!
فاطمه گفت
_حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من!
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم
_باشه باشه تسلیم!
هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون
_مشکوکید چیشده؟!
مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت
_فاطمه فرداشب خواستگاریشه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم
_مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت102
فاطمه گفت
_اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟
فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه
_خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره
فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت
_حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟
_اره پس چی!
مامان خندید و گفت
_بسه انقد دعوا نکنید دیگه!
_مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟
_فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی
_نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟
_اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن!
یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم
_وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم!
_مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟
_اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن!
_مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی!
_باشه مامان!
اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت
_بخوابید دیگه صبح شدا!
_چشم شب بخیر
با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم
صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد
_فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم!
_چقدر میخوابی پاشو بابا!
نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین
_سلام مامان. صبح بخیر!
_سلام عزیزم حسنا راستی!
_جانم؟
_زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری!
_باشه الان زنگش میزنم
برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون
#رمان_عشق_پاک
#پارت103
شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی!
مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد!
علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها!
بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن
فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه
_مامان دیگه کاری نداری؟
_نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم
_چشم
رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم
_بیام تو؟
_نههه من هنوز اماده نیستممممم
_چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟
_وایسا الان درو باز میکنم!
بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود!
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم
_همینننن!
_اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو!
_خب بدو الان میان
_باشه هولم نکن اماده میشم
منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم
تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت
از کنارش رد شدم و گفتم
_اووو یک سال بعد!
رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن
_فاطمه اماده شد؟
_نه هنوز
_وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب!
_حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟
رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت
_واااییی اومدن من استرس دارم!
_نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین
با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل!
با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد
رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت
_ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم!
بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت
_اشکال نداره پسرم بیا بشین
#رمان_عشق_پاک
#پارت104
محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم
محسن گفت
_نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟
خندیدم و گفتم
_دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود!
تو چی؟
_منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم
خندیدم و زدم تو بازوش گفتم
_یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟!
_چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم
لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد!
بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت
_سلام بله بفرمایید!
فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_اومدن؟
_اره عزیزم
دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم
_نترس عزیزم چیزی نیست!
چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه!
دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن!
همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت
_چایی بیارم؟
آروم به مامان گفتم
_اره عزیزم بگو بیاره
محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت:
_پسرتون هستن؟
بابا خندید و گفت
_آره پسرمم هست اما دامادم هستن!
خندید و گفت
_ماشاالله خدا حفظشون کنه!
_سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو
بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت
_خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟
#رمان_عشق_پاک
#پارت105
مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن
مامان لبخندی زد و گفت
_بله بفرمایید
از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن
توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید
_عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟
_سه ماهه!
_آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید
_بله ممنون سلامت باشید
زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یک ساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن
با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست
آروم بهش گفتم
_حالت خوبه!!
_آره خداروشکر
_چطور بود؟!
_نمیدونم باید فکرامو بکنم
بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن!
بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت فاطمه خانوم راحت نیستن میرم!
قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت
_خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم!
_نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید
مامان خندید و گفت
_باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه!
محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو در آورد بابا ازش پرسید
_نظرت چیه؟
_نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم
_اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله ای نیست!
_چشم
فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه
و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم