🌷 #هر_روز_با_شهدا
#اثر_دعا_بر_شهيد_همت!!
🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر میگردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد....
🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جاده ای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، میدانی چی میشد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرماندهى شهيد محمدابراهيم همت
راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید
📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
کتاب را که میخواند گفت: بابا!
گفتم: جانِ بابا
گفت: اینجا نوشته تو اگر دعام کنی
حرفم بیشتر پیش خدا در رو دارد
گفتم: من و ننهات که صبح تا شب داریم
دعات میکنیم
گفت: آن را که میدانم
میخواهم دعا کنی دعایِ من
به گوش خدا برسه
دعا کردم،آخرش هم به آسمان گفتم:
فقط تا حدّی که داغش را نبینم!
#شهید_محمود_کاوه
enc_1717015532531888957548.mp3
2.02M
من امام رضاییم
#امیرطلاجوران
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت35 پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران غذا رو خوردیم و مامان به محسن گفت _ ممنون عز
#رمان_عشق_پاک
#پارت36
مامان رفت جلو
_گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم!
_مامان کاری نداشتم فقط میخواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم
_اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه
فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان
مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون رو به من گفت
_هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه
همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم
_من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو...
وسط حرفم پرید و گفت
_برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو
برو آخرو با صدای بلند گفت دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین
مامان از آشپزخونه اومد بیرون
_مامان چی میخوری؟
_آب قند
از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم!
_عه خدانکنه مامان اینجوری نگو!
_چرا بار کردی اومدی پایین؟!
_هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی پیش فاطمه نباشم بهتره!
_از دست فاطمه!
_مامان راستی کی به فاطمه میگی؟
_امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم!
مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم
علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه
_سلام آبجی
_سلام عزیز دلم خسته نباشید!
با صورت خستش لبخندی زد
_مامان کجاست؟
_توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری
_چشم
رفت سمت اتاقش و درو بست
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت36 مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! _مامان کاری نداشتم فقط
#رمان_عشق_پاک
#پارت37
غذاشو آماده کردم
_علی جان بیا ناهار بخور
از پله ها اومد پایین
_ممنون
_خواهش میکنم مدرسه امروز خوب بود؟
_اره خیلی راستی مامان خوابه؟
_اره فکر کنم چطور
_فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم
_باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است
مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم
کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم
اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما!
راستی اصلا کی قراره بیان خونمون!
مگه محسن اخر هفته نمیره؟
چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه
_مامان کجاست؟
با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون
_چی؟
_میگم مامان کجاست؟
_تو اتاق
در اتاقو اروم باز کرد
_نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است
_حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قران میخونه
شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا
فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره
نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه!
علی از آشپزخونه بیرون اومد
_ممنون خیلی خوشمزه بود
_نوش جانت عزیزم
_اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟
_شب میاد عزیزم براچی؟
_صبح قول داد که شب بریم بیرون
_خب اگه قول داده که حتما میبره!
لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا
هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش
چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود...
#رمان_عشق_پاک
#پارت38
صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم
البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمی رسیدم امروز برم!
تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه
شمارشونو نمیشناسم!
جواب دادم ببینم کیه!
_الو سلام
_سلام عزیزم خوبی!
صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد!
_ممنون بفرمایید!
_مامانت خونه است؟
_بله چند لحظه گوشی خدمتتون!
در اتاقو زدم و رفتم تو
_مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره!
_کیه؟
_نمیدونم
مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی
نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین
نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود!
_حسنا میای پیشم؟!
از حرفش تعجب کردم!
_باشه
رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد
از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست
فاطمه با هق هق گفت
_اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین
محکم تر بقلش کردم و گفتم
_الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت!
#رمان_عشق_پاک
#پارت39
فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد
فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود
_اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت!
سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا
_تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده
الانم بخند تا من خندتو ببینم!
لبخندی نزد و باز بغض کرد
_فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لب هات باشه تا بگم!
فاطمه متعجب نگاهم کرد
_چه خبری؟
_تا نخندی که نمیگم!
_باشه میخندم بگو دیگه!
لبخندی بی حال زد
_خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم!
خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس!
فاطمه از حرفم شوکه شد
_یعنی چی میشم اجی عروس؟
_دیگه یکم فکر کنی بد نیستا
ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا و بعدش زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک میومد
_وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟
_من با تو شوخی دارم؟!
دوباره زد زیر خنده
_حالا این دوماد کی هست؟
نکنه همون حسن کچله؟
_خیلی بدی خودت حسن کچلی
_منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه!
_محسن!
_محسن پسر خاله مریم!
_اره
دوباره خندید
_خب خوبه بهم میاید
#رمان_عشق_پاک
#پارت40
مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد
_این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه!
سرمو انداختم پایین
_بهش گفتی؟!
_اره گفت
مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین!
_خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره
فاطمه چیزی نگفت
_مامان راستی کی بود زنگ زد؟
_مامان همون سیدعلی بود!
_واه این هنوز دست برنداشته!
_نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره!
_آفرین کار خوبی کردید!
فاطمه با خنده گفت
_مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا!
_بشین سرجات تو فعلا
فاطمه دوباره خندید
مامان از اتاق رفت بیرون
_حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد...
همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد
داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد
_وای اجی چرا گریه میکنی؟!
_هیچی!
_ناراحت شدی؟!
_نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت
_الهی من فدات بشم
_خدانکنه
_حسنا!
_جانم
_من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد!
_عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه...
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانوم رقیه صدا کن ما رو در گوش
بابا...🥀
#حسین_طاهری