[﷽♥️]
#شـــᏪــیدانہ🥀📿
طرحِ جالبِ یڪ شـهــید دࢪخانہ براے ٺـرڪ ڱـناه🌱
یہ صندوق دࢪسٺ ڪـࢪد و گذاشٺ ٺوے خونہ🗳
بعد همـہ ࢪو جمع ڪرد و از گنـاه بودنِ دࢪوغ و غیبٺ ڳفـٺ..
مبلغے ࢪو هم به عنوان جࢪیمه ٺعـیین ڪرد💰
عهد بسٺـند هࢪ ڪسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبٺ کنہ ،اون مبلغ ࢪو به عنوانِ جریمه بندازه ٺوے صندوق…
قـࢪاࢪشد پولـهای صندوق هم صࢪف ڪمڪ به جبهہ و رزمنده ها ڪنن.
طࢪح خیلے جالبے بود ..👍🙂
باعث شد ٺمام اعضاے خـانواده خودشون ࢪو از این گناهها دوࢪ ڪنن؛ اگہ هم موردے بود ، به هم ٺذڪࢪ مے دادند🤚 🙂
خاطࢪهاے از زندگے شهــید علے اصـغࢪ ڪلاٺہ سیفرے📜
📚منبـع: ڪٺاب وقٺ قنوٺ ، صفحه 145
#تلاشڪنیمخوببشیـم😉
#یاسـِ ڪبودِ علے🍁
@Oshagalshohda
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
#چادرانه
چادر برای زن یک حریمه🌱
یک قلعه و یک پشتیبان است...🏰
از این حریم خوب نگهبانی کنید...⛓
همیشه میگفت:✨
به حجاب♥️
احترام بگذارید که حفظ آرامش☁️
و بهترین امر به معروف برای شماست☔️
"شهیدابـراهیمهادی"🕊
#باشهداگمنمیشویم✋🏼
@Oshagalshohda
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
: ) #خداجانم
🌊{فَـلـا يَـحـزُنـكَ قَـولِھِم}
ـ دلبريِ خُدارو ببين🥰
ـ داره ميگه: تاخدات منم
ـ از حرف مردم ناراحت ♥️
ـ و اندوهگين نباش:)🌿
دلبرانهـ💕
@Oshagalshohda
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
کپی آزاد🌱
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️
#شهید
@Oshagalshohda
🖤🕯عُشاق الشُهَداء🕯🖤
رمان قبلی مون ((بدون تو هرگز)) بود درمورد طلبه شهید سید علی حسینی و دخترشون خانم دکتر زینب سادات حسینی
این رمان مذهبی عاشقانه و شهدایی
خیلی خوبه پیشنهاد می کنم حتما بخونین 🌹🌹
و رمان فعلی مون هم ((عبور از سیم خاردار نفس))
رمانی که از روی واقعیت نوشته شده و آموزنده هست
دوقسمت به پایانش مونده
پیشنهاد میکنم حتما بخونید
"ܫܢܚ݅ߊܦ̈ܙ ߊܠܢܚ݅ܣܥߊ🕯
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_اول1⃣ جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال ح
قسمت اول رمان عبور از سیم خاردار های نفس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوشصتوسوم3⃣6⃣3⃣
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود.
لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود.
اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود.
باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
باخنده گفت:
–اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی.
–وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟
خندید.
–من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند میزدند. و این خوشحالیام را دوچندان می کرد.
مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند.
مادر کمیل گفت:
–مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد.
روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاصاند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقه ی پایینی کیک
چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم.
مادر کنار گوشم گفت:
–راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟
باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم:
–من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت:
–چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
باتردید گفتم:
–شوهر زهرا نمیاد؟
–نه، اون سر شام میاد.
بعداز نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
–زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
–دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
خودش گیرهی روسریام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت.
–همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم.
بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم:
–ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت:
–من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه.
بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت .
–الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان.
–همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت:
–بیام داخل؟
–بیا عزیزم.
وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت:
–راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش را گرفتم.
–مگه خودشون دعوتت نکردن؟
–چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم.
–خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
–من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
–چرا؟
–راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش را بریدم.
–ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوشصتوچهارم4⃣6⃣3⃣
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
–درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
–آرهخب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه.
سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش را به بازویم تکیه داد.
–همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد.
–البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبرویم نشست.
–مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
–امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
–معلومه که داری.
بعد نگاهش را در صورتم چرخاند.
–بیا یه کم آرایشت کنم.
–نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
–عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم.
کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
–بیا ببین این مخصوص خودم و خودته،
بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم.
"خوش امدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم."
پس میخواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود.
در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقهشان می رفت تکهی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت:
–بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم. در حال خوردن کیک گفت:
–راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
–مگه با هم نمیریم؟
–نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم.
باتعجب گفتم:
–کجا بریم؟
–شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
–خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
–چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق.
–می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهایی شده بود را به بینیام زد و گفت:
–به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
–حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
–در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
–پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت:
–فکرکنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم را کمی به خامهی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم:
–چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
باخنده گفت:
–باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟
–آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
–این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟
–همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده.
–دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟
–فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوشصتوپنجم5⃣6⃣3⃣
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند.
زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت:
–داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
–من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
–می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همانطور که تکیهاش را از کابینت برمی داشت گفت:
–آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟
–می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم.
–نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت:
–می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریاش گفتم:
–نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه.
–میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت.
داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد.
خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
–کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند.
زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنهی شنیدن این کلمه است.
بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر.
پدرکمیل اشارهای به من کرد و گفت:
–بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
–آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
–کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده است.
–همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم.
بعد آهی کشید.
–راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه.
تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت:
اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید:
–چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند.
هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند.
قلبم ضربان گرفت.
–کمیل.
–جانم عزیزم.
–یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لبهایش راکمی کج کرد و گفت:
–کی دروغ شنیدی؟
–نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
–خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
–تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
–چی شده که اینو میپرسی؟
–همینجوری.
همانطورکه وسایل خطاطیاش را در چمدان میگذاشت گفت:
–از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟
–قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت.