پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت440 ناباور و با دهن باز نگاهش می کردم. -یعنی چی؟
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت441
با تغییر رفتار سهیل پای من به شرکت قطع شد و خونه نشین شده بودم. دوباره اوضاع مثل سابق شده بود و خودم رو با کارهای توی خونه و بیمارستان سرگرم میکردم.
موبایلم رو برداشتم و برای چندمین بار تماس دکتر رضایی رو قطع کردم. میدونستم برای یادآوری مهمونی امشب زنگ میزنه و نیازی نبود با اون آدم نچسب حرف بزنم.
با دیدن صفحهی روشن موبایلم و صدای پیامک پوفی زیر لب کشیدم و رمز سادهی موبایلم رو وارد کردم.
_سلام. تماس گرفتم مهمونی شب رو بهتون یادآوری کنم جواب ندادین. میخواستم بگم آدرس تغییر کرده. اینم آدرس جدید.
آدرسی که تقریبا دور از شهر بود رو چند بار خوندم و توی ذهنم دنبال جای دقیقش میگشتم. فایدهایی نداشت جایی توی ذهنم به این نام پیدا نبود.
از مکان یاب موبایلم دنبالش گشتم و در کمال تعجب به جایی نزدیک جادهی چالوس رسیدم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. ولی به خودم نهیب زدم، چرا ترس؟ همهی دکترها و پرستارها اونجان و قرار نیست تنها بمونی.
نهایتش با آژانس میرم که راه رو گم نکنم.
شام رو آماده کردم و به آقاجون گفتم شب دارم میرم مهمونی. مثل همیشه از اینکه خودخوری نمی کنم و سرگرمم خوشحال شد و گفت:
-برو خیالت راحت. بچهها هم امروز قول پارک گرفتن ازم اذیت نمی کنن.
-ببخشید این مدت تمام زحمت بچهها که روی دوش شماست.
-خودم دوست دارم. بعدم اصلا به من کاری ندارند. با هم بازی میکنن. درس میخونن. فقط باید یکی باشه که مراقبشون باشه که هم من هستم هم مهین.
تن صداش رو پایین آورد و به در اتاق نگاهی انداخت.
-همین بچهها باعث شده مهین نسبت به قبل کمتر به دریا فکر کنه. دیروز داشت براشون کاردستی درست میکرد.
-اگه اذیت نشن که خوبه. مخصوصا که الان برای دوری از شهاب هم دلواپس و دلتنگه.
-کاری نمیشه کرد. اونم کارش گیر کرده وگرنه همه میدونند شهاب آدم خانواده دوستیه و محاله انقدر دور بمونه. مثل خودمه ولی کاری نمیشه کرد با سرنوشت که اجبار میکنه. بازم خداروشکر شماها هستین.
-بارها متوجهی این اخلاقهای پدر و پسری شما بودم.
-پس حالا که اخلاق هامون بی شباهت به هم نیست باید بدونی که تا قبل از ساعت دوازده باید خونه باشی.
با خنده چشمی گفتم و راهی اتاقم شدم.
با وسواس کامل لباس پوشیدم و تا میتونستم با استرس درونیم جنگیدم. کیف کرم رنگ و ست کفشهام رو برداشتم و نگاهی کوتاهی به خودم انداختم.
رنگ سبز توی هر شرایطی بودم بهم میاومد با آرایش و بی آرایش. ناخودآگاه یاد حساسیتهای شهاب افتادم. سختگیریهایی که توی پوشیدن لباسهام داشت و برای مهمونیها خودش برام لباس کنار میذاشت.
ناراحتی توی صورتم سایه انداخت و چهرهام رو تغییر داد. نفسی که بیشتر شبیه آه بود طولانی بیرون دادم و زنگ زدم تا ماشین بیاد.
ماشین نداشتن و به خاطر دوری مسیر باید زودتر می رفتم. ناچار با ماشین خودم راهی شدم و به صدای دلم برای نرفتن گوش ندادم. از شهر و هیاهوی شب آخر هفته گذشتم و به جادهی پر تردد رسیدم.
ماشین رو با سرعت کمی میروندم و دنبال پلاک هشتاد و شش بودم که متوجهی شخص آشنایی شدم. ماشین رو گوشهایی پارک کردم و از آینه رد نگاهم رو گرفتم.
سوار ماشین آلبالیویی رنگش شد و داخل ویلایی رفت. پلاک یکی بود و انگار هر دو مهمان اون خونه بودیم. ولی دکتر رضایی از کجا آریا رو میشناسه؟ مگه فقط پرسنل بیمارستان دعوت نبودند؟
موبایلم رو برداشتم و فوری شمارهی مریم یکی از پرستارها رو گرفتم. میدونستم اون هیچ رقمه بیخیال مهمونیها نمیشه.
_الو، سلام مریم جان.
_سلام عزیزم، خوبی؟
_ممنون. ببین میگم اگر هنوز نرسیدی ویلا صبر کن منم بیام باهم بریم.
_ویلا؟ کدوم ویلا؟ کجا؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت441 با تغییر رفتار سهیل پای من به شرکت قطع شد و خونه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت442
متعجب از حرفش پرسیدم:
_مگه دکتر رضایی چند روز پیش همه رو دعوت نکرد برای آخر هفته!
_آها، اون رو که کنسل کرد. بعد از این که تو رفتی اومد و به همه گفت یه مشکلی براش پیش اومده نمیتونه جشن رو بگیره گفت برای یه موقعیت مناسب دوباره دعوتمون میکنه.
مگه به تو زنگ نزد که کنسل شده؟
متعجب به در ویلا که شاهد رفت و آمد بود نگاه میکردم.
_الو، ستاره!
_جانم! نه زنگ نزد منم فکر کردم همه چی اوکیه.
_ای وای پس خوب شد بهم زنگ زدی وگرنه الان بیخودی میرفتی.
_آره، دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه عزیزم، فقط قرار یکشنبه یادت نشه. برای موقعیت پژمان میگم.
_یادم میمونه، ممنون. خداحافظ.
_خداخافظ.
آیکون قرمز رو زدم و مرموز به در ویلا زل زدم.
چرخ دندههای ذهنم خیلی وقته که راه افتاده ولی یه جایی گیر داره و نمیذاره بقیهی موضوع جلو بره.
همه چیز بهم پیچیده و مهرهی اصلی گم شده. حضور آریا، کنسل کردن مهمونی توسط دکتر و از طرفی اصرارش برای اومدن من! همه چیز عجیب و نامفهموم شده.
برای فهمیدن موضوع فقط یه کار میتونم بکنم اونم رفتن به داخل ویلاس ولی ترس عجیبی تمام وجودم رو تحت سلطه گرفته و مانعم میشه.
آب خشک و تلخ مزهی دهنم رو قورت دادم و چشمهام رو بستم تا بهترین تصمیم رو بگیرم.
نتیجهی فکر چند دقیقهایم همون شد که از اول میخواستم انجام بدم.
باید برم، ولی تنها نه. قطعا به سهیل و رضا که نمیتونستم بگم چون صددرصد مخالفت میکنن.
بهترین گزینه سروشه! آره سروش!
دوباره مشغول پیدا کردن شماره شدم و بدون فوت وقت ازش خواستم خودش رو به آدرسی که میگم برسونه.
بدون چون و چرا قبول کرد و چون بیرون از خونه بود تا نیم ساعت دیگه میرسید.
تا وقتی سروش اومد بیشتر از ده تا ماشین دیگه داخل شدند و همه قبل از ورود با نگهبان جلوی در صحبت میکرد و بعد از چند دقیقه در باز میشد.
با دیدن ماشینی که آهسته کنار جاده حرکت میکرد هواسم رو جمع رانندهی داخلش کردم.
سروش بود و خیلی راحت تونستم تشخیص بدم. براش راهنما زدم و دستم رو بالا بردم.
جلوتر از ماشین من پارک کرد. پیاده شد و به با لبخندی که همیشه روی لبش بود نزدیک ماشینم شد.
_سلام.
_سلام، ببخشید این موقع کشوندمتون اینجا.
_خواهش میکنم. خودم گفتم هر کمکی خواستین در خدمتم.
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
_ممنون.
_خُب؟ چی شده؟
_قضیهاش مفصله براتون میگم، فقط الان باید زودتر برم داخل تا بفهمم قضیه چیه.
_چه کمکی از من ساختهاس؟
_من میرم داخل و اگر اوضاع اونجوری بود که پیش بینی کردم باهاتون هماهنگ میکنم.
ابرویی بالا داد و سوالی گفت:
_اگر نبود چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت442 متعجب از حرفش پرسیدم: _مگه دکتر رضایی چند روز
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت443
به اینجاش فکر نکرده بودم. با مکث و آروم گفتم:
_یه کاریش میکنم.
_اگر براتون دردسر شه چی؟ من از کجا بفهمم؟
_بهتون زنگ میزنم. نگران نباشید.
به سروش گفتم نگران نباشه ولی خودم نگران بودم. از ماشین پیاده شد و رفت. دور زدم و از جادهی برعکسی که توش پارک کرده بودم حرکت کردم و جلوی ویلا ایستادم.
مرد جون و کت شلوار پوشیدهایی جلوی در ایستاده بود و با توقف ماشین جلو اومد. شیشه رو پایین دادم و سلام کردم.
_سلام، مهمان کی هستین؟
_آقای دکتر رضایی، نریمان رضایی.
_بله، خوش اومدین. بفرمایید.
سرم رو تکون دادم و بدون حرفی شیشه رو بالا دادم.
در باز شد و وارد حیاط بزرگ و پر ماشین ویلا شدم. از بزرگی حیاط هر چی بگم کم گفتم. انقدر بزرگ بود که حداقل پنجاه تا ماشین توش پارک بود.
کیفم رو برداشتم و زیرلب خدا رو صدا زدم. هوا سرد بود و استرس هم باعث شده بود دست و پام بلرزه.
جوری که با هر قدمی که بر میداشتم لرزش بدنم بیشتر میشد. سرگیجه و دلپیچهی این مدت هم تنهام نذاشت و همراهم بود.
پشیمون شده بودم ولی حس قویتری از ترس توی وجودم ریشه کرده بود. عشق؛ عشق به شهاب و فهمیدن حقیقتی که من رو از نیمهی وجودم دور کرده.
صدای آهنگ با نور رنگی چیزی نبود که نتونم تشخیص بدم اینجا چه جاییه ولی دلم به وجود دکتر رضایی هم خوش بود.
با ورودم بوی تلخ و شیرین ادکلن و سیگار که تمام فضا رو پر کرده بود چهرهام درهم شد.
هر کسی یه گوشهایی با چند نفر جمع شده بود و یه جوری مشغول بود.
پیدا کردن یه نفر توی اون جمعیت و نور مضخرفی که قصدش کور کردن چشمم بود برام سخت بود. از خدمهایی که مشغول چیدن میز و پذیرایی بودند سراغ دکتر رضایی رو گرفتم.
جایی که بهم نشون دادن تقریبا توی چشم بود و اگر میرفتم نمیتونستم با سروش تماس بگیرم.
راه رفته رو برگشتم و هوای سرد رو با تمام وجود ترجیح دادم به اون جَو آلوده.
شمارهی سروش رو گرفتم و هنوز بوق اول کامل نخورده بود که صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
_جانم! چی شد؟ خوبین؟
لبخند پهن و عمیقی روی لبم جا گرفت. مدتی بود که کسی اینجوری نگرانم نشده بود. حداقل بعد از رفتن شهاب.
_الو!
به زور لبهام رو به حالت عادی برگردوندم و تو دلم به خودم بیجنبهایی گفتم.
_خوبم.
_خُب خداروشکر. چی شد من چیکار کنم؟
_بیاین داخل. به نگهبان جلوی در هم بگین مهمون دکتر نریمان رضایی هستین. بعدش بیاین داخل و یه جوری طبیعی جلوه کنید و اگر کسی پرسید کی هستین بگین همکار دکترین.
نگاهی به اطراف انداختم و آروم ادامه دادم:
_فقط حواستون باشه. بعدش دوباره بهتون زنگ میزنم.
_باشه، حواسم هست.
نفس عمیقی کشیدم و با حفظ ظاهر طوری که انگار تازه رسیدم وارد شدم. چند دقیقهای خودم رو مشغول پیدا کردن دکتر کردم و وقتی از حضور سروش مطمئن شدم جلو رفتم.
_آقای دکتر!
_سلام خانم. همین الان میخواستم باهاتون تماس بگیرم.
از جمع فاصله گرفت و نزدیکم اومد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت443 به اینجاش فکر نکرده بودم. با مکث و آروم گفتم:
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت444
نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم.
_بچهها هنوز نیومدن؟
_نه راستش اون مهمونی کنسل شد. یهویی اینجا درست شد و منم فقط شما رو یادم بود که بهتون بگم.
-کاش میگفتین چون من اصلا فرصت نداشتم بیام و به اجبار اومدم.
_حالا شما فرمایید بشینید بعد با بقیه که آشنا بشین پشیمون میشین.
با اکراه روی مبل چرم و زرد رنگی نشستم و زیر چشمی دنبال سروش گشتم. کنار دو تا دختر و یک مرد میانسال ایستاده بود و مشغول صحبت بود.
با دستش جوری که طبیعی باشه بهم فهموند حواسش هست و بعد خیلی طبیعیتر دست مرد رو فشرد و همراهشون نزدیک نشستند.
تعجب کردم که اتقدر راحت توی نقشش فرو رفته و از طرفی خوشحال بودم که سروش جای رضا یا سهیل اینجاس.
_راحت باشین، مانتوتون رو دربیارین.
نگاهم روی ظاهرم سُر خورد.
_ممنون. من راحتم.
نزدیکم نشست و توی صورتم خم شد.
_پس حداقل شالتون رو در بیارین. از وقتی اومدین همه دارن یه جوری نگاهتون میکنن.
عقب رفت و پاش رو روی پاش انداخت.
_آخه واقعا هم نوع پوششتون به اینجا نمیخوره.
اخمی کردم و شالم رو محکمتر کردم.
_من اگر اینجام بهخاطر همکارهای بیمارستان بود و اگر یک درصد میدونستم جشن کوچیکتون اینه اصلا نمیاومدم. به قول امروزیها گروه خونیم به این جور جاها نمیخوره. درضمن من همینم با همین پوشش کسی خوشش نمیاد نگاه نکنه.
خم شدم توی صورتش و مثل خودش گفتم:
_الانم فقط به خاطر احترام شماس که اینجا نشستم هرچند خیلی زود رفع زحمت میکنم.
_چرا عصبانی میشین؟ من فقط گفتم راحت باشین.
با نیشخند ممنونی گفتم و سرم رو به سمت جوونهایی که درحال رقصیدن بودن ثابت کردم.
بار اولم بود پام به یه همچین جایی باز شده بود و توی دلم غوغایی بود.
با اومدن چند تا دختر و پسر جوون دیگه
مجبور نبودم به آدمهای سرخوش وسط مجلس نگاه کنم و این خوشحالم میکرد.
اونا حرف میزدند و من حواسم پیش آریایی بود که اصلا نمیدیدمش.
گاهی برای تایید حرفی میزدم و گاهی فقط سر تکون میدادم. صدای آهنگ هم که سوهان روحم شده بود.
من تقریبا دیر رسیده بودم و خیلی زود موقع شام شد. غذا روی میز بزرگی سرو شده بود و همه تقریبا هجوم برده بودند به یک سمت سالن.
بشقابی رو برداشتم و به سمت خلوتی از میز که انواع سالاد بود برای خودم ریختم. استرس ماجرا اشتهام رو به کل کور کرده که اکر غیر این هم بود باید با چند نفری درگیر میشوم تا یک مقدار پلو یا کباب بردارم.
خوبه اینا مثلا متمدن و ثروتمندند!
_این چیه؟ چرا غذا نریختین؟
_متشکر، اشتها ندارم.
بیتوجه به حرفم چنگالش رو که حاوی کباب بود از بشقابش برام گذاشت و گفت:
_یه شب مهمون من شدین.
چیزی نگفتم و جای خالی و خلوتی پیدا کردم. دنبالم اومد و کنارم جا گرفت.
_خیلی خوشحال شدم از اینکه اومدین. البته برای خودتون هم یه تنوعی شد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت444 نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم. _بچهها هنوز ن
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت445
کباب رو گوشهایی دادم و چنگالم رو توی گوجهی ریز و دستکاری شده انسان فرو کردم و گفتم:
_چطور!
_خُب بعد این مدت بهتون تا حدودی خوش میگذره.
_منظورتون رو نمیفهمم!
لقمهاش رو قورت داد و با اطمینان گفت:
_اینکه همسرتون خارج از کشوره و شما مدتی تنها هستین.
خارج از کشور رو با لحن بد و تمسخری ادا کرد، جوری که انگار از همه چیز اطلاع داره.
-یادم نمیاد دربارهی زندگی خصوصیم
براتون صحبتی کرده باشم!
-دیوار موش داره، موشم گوش داره.
_خُب اینچه ربطی به سوالتون داره؟
مثل خودم ادامه داد:
_خُب یه شب رو خوش میگذرونید دیگه!
_من وقتی با خانواده هستم بیشتر بهم خوش میگذره و اصلا با وجود اونا احساس تنهایی نمیکنم.
نگاه خیرهایی بهم انداخت و گوشهی لبش بالا رفت.
_همهی خوشگذرونیها که با خانواده نمیشه، میشه؟
منظورش رو کم و بیش گرفتم ولی سعی کردم فعلا با مثبتاندیشی دشمن باشم. در هر صورت من از قبل از اومدنم فهمیدم اینجا خبری هست و قرار نسیت یک مهمونی دوستانه باشه.
پس باید مخالفتم رو نشون بدم. هم استرس هم از ترسی که بهم غالب شده باعث شد کمی چکشی حرف بزنم.
_خانواده تشکیل شده از همسر، فرزند، پدر و مادره که در کنار هر کدوم یه جور میتونه بهت خوش بگذره.
_فعلا که شما از گزینهی اول محروم هستی و مطمئنن از خوشیش هم دوری. تا جایی که من اطلاع دارم مدتی هم قراره دور بمونین.
چپچپ نگاهش کردم و دندونهام رو روی هم فشار دادم. قطعا کَکی به تنبون داشت که انقدر با اطمینان به راحتی از نبودن شهاب حرف میزد.
حتی از اخلاقهای من خبر داشت و داشت اذیتم میکرد. لرزش موبایل توی جیبم باعث شد نتونم جواب دندون شکنی بهش بدم.
بیاهمیت به نگاههای خیرهاش که قصد داشت باز من دهن باز کنم و باهاش کل بندازم موبایلم رو در آوردم و پیامکی که سروش برام فرستاده بود رو خوندم.
_اگه میتونی یه بهانه بیار بریم. اینجا یه خبرایه.
ضربان قلبم کمتر از یک ثانیه روی دور هزار افتاد و شروع کردن به نامنظم زدن.
_چیزی شده؟ چرا رنگتون پرید؟
_پسرم حالش بد شده بردنش بیمارستان.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم.
_خیلی ممنون از دعوتتون، مزاحم شدم. خدانگهدار.
مانعم شد و جلوم ایستاد.
_نه اصلا نمیشه برین. کلی برنامه داریم هنوز.
_شما خودتون دکترین. باید بهتر از کسی نگرانی من رو درک کنید. میگم پسرم رو بردن بیمارستان.
به اطراف نگاه میکرد و میخواست من رو از رفتن منصرف کنه.
_حداقل ده دقیقهی دیگه برین.
_آخه چه فرقی میکنه!
_یه آهنگ خاص قراره پخش بشه. گروه زنده گرفتم فقط برای همین آهنگ.
_من علاقهی خاصی به آهنگ ندارم.
-پس صبر کنید. هدیهتون رو بیارم.
اجازهی مخالفتی نداد و سریع ازم دور شد. نزدیک در خروجی نشستم.
.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت445 کباب رو گوشهایی دادم و چنگالم رو توی گوجهی ریز
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت446
نگاهم رو به میز بار حاوی شربتهای رنگی دادم.
دهنم خشک شده بود و به یک لیوان آب میوه نیاز داشتم.
میز رو بین جمعیت که تعدادشون نسبت به اول خیلی کم شده بود پخش شد. اومدن دکتر و خدمه با هم شد. دکتر خدمهایی که به سمتم میاومد رو رد کرد و همزمان با جامی که دستش بود نزدیکم شد.
-اونا مناسب شما نبودند. این برای شما بهتره.
خیلی زود متوجهی رنگ آلبالو لیوان و رنگ نارنجی رنگ دست دکتر شدم. خداروشکر حداقل فهمید که من اهل این چیزها نیستم.
بوی پرتقال تازه باعث شد وسوسه بشم و برخلاف میلم که میخواستم زودتر برم شربت رو بخورم.
لیوان پایه دار جلوم رو برداشتم و با لبخند گفتم:
_ببخشید من عجله دارم.
چشمهاش برق زد و با برداشتن لیوان خودش که اونم آب پرتقال بود گفت:
_راحت باشین، میل کنید.
لیوان رو نزدیک لبم بردم و با ولعی که از من بعید بود منتظر طعم خوبش بودم ولی با ضربهایی که به دستم خورد لیوان افتاد روی پام و همهاش روی لباسم خالی شد.
_کجایی آقا! چرا جلوت رو نگاه نمی کنی!
_ببخشید دکتر من اصلا ندیدم اینجا هم صندلی داره. انقدر این نور رفت و اومد چشمم مشکل پیدا کرده.
با صدای سروش دست از پاک کردن لباسم برداشتم و از جام بلند شدم.
_عیبی نداره آقا، بفرمایید.
_چی چی رو عیب نداره! ببینید با لباستون چیکار کرد! اصلا یهو از کجا پیدات شد؟
نگاه مشکوکی به سروش انداخت و با اخم گفت:
_اصلا تو کی هستی؟ من تو رو نمیشناسم!
به معنای واقعی فاتحهی خودم رو خوندم و گفتم الانه که همه چی رو بشه. چشمهام رو بستم و گوشهی شالم رو توی دستم فشار دادم.
_من با خانوادهی دکتر آدرخش اومدم.
الانم داشتم میرفتم بیرون که این اتفاق افتاد. واقعا معذرت میخوام.
رو به من سرش رو خم کرد و ادامه داد:
_خانم ببخشید من واقعا شما رو ندیدم. هر چقدر هزینهی لباستون میشه بگین پرداخت میکنم.
_نه آقا، چیزی نشده، ممکن بود از دست خودم بیفته و این بلا سر لباسم بیاد. عیبی نداره.
_خیلی ممنون، دکتر رضایی بازم معذرت. امری ندارید؟
_من مثل نامزدم زود کسی رو نمیبخشم ولی دکتر آذرخش مرد بزرگیه و نمیخوام ایشون رو وارد این بحث کنم.
با دهن باز به دکتر که من رو نامزد خودش معرفی کرد نگاه کردم و بعد به سروش نگاه انداختم.
صورتش از خشم قرمز شده بود. دستهاش رو مشت کرد و خیره به دکتر نگاه طولانی انداخت.
مثل روز برام روشن بود که سروش الان این پتانسیل رو داره که همه چی رو خراب کنه و یه مشت توی صورت دکتر بزنه ولی فقط نگاهی کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت.
نگاهی که توش میگفت چشم شهاب روشن! یا خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم.
من هم از اون بهتر نبودم. با نگاه سروش جریحه دار شده بودم.
ابروهام رو بهم نزدیک کردم و به صدام هالهایی از خشم بخشیدم.
_من اصلا از رفتار زشت شما سر در نمیارم و هیچ دلیلی برام قانع کننده نیست.
گوشه و کنایههای شما و از همه بدتر رفتار زنندهتون من رو حسابی ناراحت کرده و مطمئن باشین که همه چی به اینجا ختم نمیشه و یه جا جبران میکنم.
روی پاشنهی پا چرخیدم و با قدمهای بلند خودم رو به هوای آزاد رسوندم. نفسهای عمیق کشیدم و به سمت ماشین قدم برداشتم. حیاط هم خلوت بود و راحتتر میتونستم ماشین رو از پارک در بیارم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت446 نگاهم رو به میز بار حاوی شربتهای رنگی دادم. دهنم
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت447🍁
جلوی در خبری از اون مرد وردی نبود و انگار باید خودت دست به کار میشدی. خواستم پیاده بشم که در باز شد ولی با چیزی که دیدم رسما هنگ کردم.
چند تا ماشین پلیس جوری که نشه از حیاط خارج بشی پارک کرده بود.
با پاهای بیجونی پیاده شدم. زن چادری به سمتم اومد. بقیهشون وارد حیاط شدند و اون زن من رو سوار ماشین کرد. تقلایی نکردم و حتی کلمهایی به لب نیاوردم. فقط نگران سروش بودم.
_آقا بذارین من برم، خواهرم اونجاس.
با صدای سروش سرم به طرف دیگهایی چرخید.
_الان نمیشه ببینیش، بیا کلانتری.
همین که سروش به خاطر من گیر نیفتاده بود عالی بود. من هم میدونستم موندگار نیستم. پس راحت نشستم.
مثل بقیه التماس نمیکردم و ساکت روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم تا نوبت من بشه.
انتظار به سر رسید و نوبت من شد.
افسری که پشت میز بود اول با تعجب نگاهمکرد و بعد سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد.
کاغذی رو جلوم گذاشت و گفت:
_شمارهی پدرت.
_میشه چند لحظه بهحرفم گوش بدین؟
_نه، چون میدونم چی میخوای بگی.
_خواهش میکنم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و روبهروم نشست.
_من واقعا نمیدونستم اونجا قراره پارتی باشه. کسی که من رو دعوت کرد یه دکتر بود. قرار بود همکارها و پرسنل بیمارستان باشن و یه مهمونی کوچیک باشه. ولی وقتی رفتم دیدم هیچ کدوم نیست.
_چرا موندی اونجا؟ چرا وقتی فهمیدی اونجا چه خبره برنگشتی؟
_مجبور بودم، باید از یه موضوعی سر در میاوردم.
به اتکت و ستارههای روی لباسش نگاه کردم و گفتم:
_ببینید سرگرد امینی. من آدم خانوادهداری هستم. همسرم الان مسافرته. پدرم هم فوت کرده.
_این ستارهها از آسمون نیفتاده روی دوشم. همون اول که نگاهت کردم فهمیدم با پای خودت نرفتی.
به برگه اشاره کرد و ادامه داد:
_ولی باید یک شماره به من بدی بردار، عمو، دایی.
چارهایی نبود باید به سهیل خبر میدادم. شمارهاش رو نوشتم و منتظر نگاهش کردم.
جلوی خودم تماس گرفت و کاملا سربسته صحبت کرد و فقط احضارش کرد.
_شما گفتین به دعوت دکتر رفتین اونجا!
_بله، دکتر رضایی. میزبان بودند.
برگههای جلوش رو زیر و رو کرد و نگاهی بهم انداخت.
_هیچ کدوم از کسایی که اومدن و رفتن دکتر نبودن و کسی رو به این اسم نداریم.
_مگه میشه؟ اونم تو خونه بود. وقتی شما اومدین من توی حیاط بودم ولی تا چند دقیقه قبلش باهم توی خونه بودیم.
توی فکر رفت و دستی به محاسن دو رنگش کشید.
_حتما فرار کرده. چون گزارش شده کسی توی خونه نبود.
_به این سرعت؟
تقهایی به در خورد و سرباز ریزمیزهایی وارد شد. احترام نظامی گذاشت و با صدای محکمی گفت:
_قربان یه نفر اصرار دارن که این خانم رو ببینن.
_میشناسینش.
_بله، پسر عمهی همسرم هستن.
_بهشون بگین فقط بستگان نزدیک میتونن بیان. بیرون منتظر باشن تا نیم ساعت دیگه برادرشون میرسن.
سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و رفت. افکارم حوالی اتفاق جدید و ربطش به اتفاقات قدیم پرسه میزد که صدای در بلند شد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت447🍁 جلوی در خبری از اون مرد وردی نبود و انگار باید خود
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت448🍁
سرگرد اجازهی ورود داد و بعد از چند لحظه چهرهی نگران سهیل و رضا نمایان شد.
_سلام. چی شده؟
_سلام. بفرمایین بشینید.
هر دو نشستند. رضا بیصدا لب زد:
_خوبی؟
فقط سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به مرد قانون پشت میز دادم. کاش سهیل به رضا چیزی نمی گفت.
سرگرد چیزی که گزارش شده بود رو گفت و نمیدونست که داره چه آتیشی توی وجود رضا و سهیل شعله میکشه. وقتی اسم پارتی رو آورد هر دوشون بهم نگاه کردند و بعد به من نگاه کردند.
انگار سرگرد هم فهمید که باید به کمک بیاد و سریع گفت:
_البته خواهر شما ندونسته به اونجا رفتن و مهمونی هم خیلی اوضلع بدی نداشته و ما چون بهمون گزارش دادن رفتیم. وگرنه جز چند تا بطری مشروب چیز دیگهایی اونجا نبود. ما احتمال میدیم کسی با میزبان دشمنی داشته و از قصد لوش داده. چون انقدر مکان دور افتاده و بی سروصدا بود امکان نداشت ما خودمون متوجه بشیم. مخصوصا که گزارش یک باند قاچاق شد.
سهیل سری تکون داد و برگهایی رو امضا کرد. رضا طلبکار نگاهم میکرد و میدونستم پام از این اتاق بیرون بره حسابی توبیخ شدم. من هم پای اون برگه رو امضا کردم و از سرگرد با تجربهی اونجا خداحافظی کردم.
رضا زودتر خارج شد و با حفظ همون حالت طلبکارانه به طرف حیاط رفت. سهیل هم عصبانی بود و از سکوتش میشد فهمید. از کلانتری خارج شدیم و به سمت ماشین رضا رفتیم.
_ستاره خانم! ستاره!
ایستادم و سرم رو چرخوندم. سروش با دو خودش رو بهمون رسوند.
_وای خداروشکر، حالت خوبه؟
نگاه گذرایی به ظاهرم کرد. آستینم رو گرفت و دستم رو بالا و پایین کرد.
-چیزیت نشده؟ اونا که بعد از رفتن من اذیتت نکردن؟ من اومدم بیرون بعدش دیدم...
مشتی که توی صورتش خورد حرفش رو نیمه گذاشت. رضا مثل شیروحشی به جون سروش افتاده بود و میزدش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمتش رفتم.
_تو غلط میکنی دست به ناموس کسی میزنی. تو بیجا کردی اونجا باهاش بودی و بعدش هم تنهاش گذاشتی. مردتیکهی عوضی و آشغال.
سروش دفاعی نمیکرد و معلوم بود نمیخواد دست بلند کنه وگرنه از اون هیکل بعید بود نتونه از خودش دفاع کنه.
سهیل هیچجوره نمیتونست رضا رو آروم کنه و انگار زیاد هم بیمیل نبود به کتک خوردن سروش.
اصرارهای منم فایده نداشت و انگار کر شده بود. بیاختیار بلند داد زدم:
_بسه!
دستش شل شد و یقیهی سروش رو ول کرد. دماغ سروش خون میاومد و سر و وضعش بهم ریخته بود. با رها شدنش از دست رضا دلش رو گرفت و به سرفه افتاد.
از کیفم چند تا دستمال کاغذی در آوردم و بهش دادم.
_خدا مرگم بده، تو رو خدا ببخشید.
_طوری نیست، پاشین تا خودتون هم مثل من نشدین.
با چشم اشاره کرد به پشت سرم. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به رضا که انگار داره به یه قاتل نگاه میکنه. بلند شدم و با قدمهای بلند جلوش ایستادم.
_چته تو زنجیر پاره کردی؟ ببین چه به روز جوون مردم آوردی. اصلا چرا انقدر تو کارهای من دخالت میکنی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
با کیفم به سینهاش کوبیدم. کمی عقب رفت ولی همچنان محکم ایستاده بود.
_اصلا میدونی اون کیه؟ میدونی بیشتر از تو بهم کمک کرد؟ تو فقط ادعا داری که هوام رو داری ولی اون بهم ثابت کرد.
این دفعه چند بار کیفم رو به بازوش زدم و با گریه گفتم:
_تو میدونی من چی میکشم؟ میدونی بفهمی شوهرت هست ولی نیست یعنی چی؟ تو میفهمی دارم از دوری شهاب دق میکنم؟ میفهمی فکر اینکه رفته باشه پیش زن قبلیش داره دیونهم میکنه؟ میفهمی روزهام مثل جهنم شده؟ میفهمی که چقدر تنهام؟ میفهمی که بهم ثابت شده شهاب دروغ گفته؟
دیگه نتونستم ادامه بدم و دستهام شل شدن. کنار ماشین سر خوردم و دستم رو به سرم گرفتم. همه چیز جلوی چشمم برعکس شده بود و تار بود. چشمم رو بستم و دیگه چیزی متوجه نشدم.
🍁رمان ستاره🌾
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
🍁براساس واقعیت و کمی تصرف🌾
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت448🍁 سرگرد اجازهی ورود داد و بعد از چند لحظه چهرهی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت449🍁
با احساس تشنگی چشمهام رو باز کردم.
سرم رو جابهجا کردم و با صدایی گرفته لب زدم:
_آب...
صدای قدمهای کسی اومد که دور شد و خیلی زود نزدیک شد. سرم رو بلند کردم و با دیدن رضا و یادآوری اتفاقی که افتاده اخم کردم و صورتم رو برگردوندم.
_مگه تشنه نیستی؟
لیوان رو به لبم نزدیک کرد و گفت:
_بخور لج نکن؟
اهمیتی ندادم و با نگرانی گفتم:
_سروش کجاست؟
لیوان رو عقب برد و روی میز کنارم گذاست، نفس عمیقی کشید و گفت:
_با سهیل رفتن ماشینت رو بیارن. به پدرشوهرت هم گفتیم خونهی مامانی. ماشینت خراب شده بوده.
سکوت رو دعوت کردم و اجازه دادم چند دقیقهایی بینمون خودنمایی کنه. لیوان آب رو برداشتم و یک نفس خوردم.
_آخه تو چرا انقدر کله شقی؟ نگفتی تو اون مهمونی ممکنه بلایی سرت بیاد؟ چرا انقدر بیفکری؟
با خشم نگاهش کردم و از حالت نیم خیز بلند شدم و کامل نشستم.
_برای من ادای آدمهای نگران رو در نیار.
تو اگر واقعا به فکر من بودی بهم واقعیت رو میگفتی.
_کدوم واقعیت؟ چیزایی که میگی زادهی ذهن خودته!
_رضا من کلی اینور و اونور نرفتم تا تو بهم بگی همش کشکه. من خودم از پس مشکلاتم بر میام. لطفا اگر بهم کمک نمیکنی به کار منم کار نداشته باش. الانم زنگ بزن سروش بیاد مرخصم کنه.
دندونهاش رو روی هم فشار داد و آهسته غرید:
_چشم سفیدِ لجباز.
رضا از بچگی بهم میگفت چشم سفید ولی خیلی وقت بود از این کلمه استفاده نکرده بود. لبخند کم جونی از شیطنتهای بچگیم روی لبم اومد و تبدیل به حسرت شد. کاش همیشه تو همون دوران میموندم.
چند دقیقهای گذشت و رضا همراه دکتر میانسالی وارد اتاق چند نفرهی اورژانس شدند.
_سرگیجه، حالت تهوع، ضعف یا مشکل دیگهایی ندارین؟
_نه الان خوبم، ولی گاهی سرگیجه و ضعف دارم.
-پس حتما برای این آزمایش بیاین.
_اخه سابقهی فشار نداره.
_ احتمال اینکه عصبی باشه زیاده.
رضا نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
_الان مشکلی براش پیش نمیاد مرخص بشه؟
_اگر توی همین حالت نرمال بمونن، نه.
یه سری دارو نوشت و مهر ترخیص رو زد. رضا همهی کارها رو انجام داد و باهم از بیمارستان بیرون اومدیم.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. میدونستم چقدر بدش میاد ولی از قصدی این کار رو کردم تا اوج ناراحتی من رو درک کنه. سوار شد و بدون حرف ماشین رو توی خیابونهای خلوت اول صبح حرکت داد.
ساکت بودم و با اخم به بیرون نگاه میکردم. منظرهی سرد و خشک بیرون حالم رو دگرگون میکرد و زندگی سرد و خشک اخیرم رو بهم یاد آوری میکرد.
ماشین رو گوشهایی نگه داشت و چرخید به سمتم.
_الان میشه بگی با رفتن تو دهن شیر چه چیزایی فهمیدی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_به خودم مربوطه.
موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و بدون توجه به تعداد تماسهایی که از طرف آقاجون داشتم شمارهی سروش رو گرفتم.
-چرا سروش جواب نمیده؟
-چون خوابه. رفتند خونهی عمه تا ببینم چی به چی شده.
_من میگم تو کار من دخالت نکن اونوقت تو سروش رو قاطی میکنی؟
_نمیتونم، شهاب تو رو دست من سپرده
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت449🍁 با احساس تشنگی چشمهام رو باز کردم. سرم رو جابه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره
#پارت450🍁
انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی بهش بدم و ترجیح دادم همچنان حالت طلبکارانهام رو حفظ کنم.
_ستاره چرا با من لج میکنی؟
_من به تو چیکار دارم؟ میخوام شهاب رو پیدا کنم چون مطمئنم بهم دروغ گفته.
_شاید دلیلی داره! شاید نباید تو بفهمی!
_رضا من دارم از دوریش میمیرم اونوقت تو میگی شاید نباید تو بفهمی؟
به روبهرو خیره شد و ضربهایی به فرمون زد.
_رضا!
_میشه اینجوری صدام نزنی؟ چون نمیتونم بهت نه بگم و مطمئنم تو هم یه چیزی میخوای.
_بیا بهم کمک کن. اصلا شاید اینجوری تونستیم به شهاب هم کمک کنیم.
_نگفتم یه چیزی میخوای.
صورتم رو برگردوندم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
_انگار آدم قحطه که من از این کمک می خوام. خدا سروش رو ازم نگیره.
_انقدر سروش سروش نکن. بریم خونه دوباره میگیرم میزنمشها!
چون با عصبانیت و داد حرفش رو زد تقریبا لال شدم.
_یه خورده جلوتر نگه دار کار دارم.
_کجا؟
_گفتم که کار دارم.
یه خورده جلوتر ماشین رو نگه داشت. میدونستم مامان توی خونه وسایلی برای پانسمان نداره. از جایی که سروش هم دماغ و هم لبش آسیب دیده بود نمیتونستم همینجوری ولش کنم. عذاب وجدان گرفته بودم هر چی باشه اون به خاطر من این بلا سرش اومد.
چیزهایی که لازم داشتم رو خریدم و سوار ماشین شدم. رضا نگاه پر تعجبی بهم انداخت و کمکم اخم پررنگی جای تعجب رو روی ابروهاش گرفت.
_مگر دستم بهت نرسه شهاب.
چون آروم حرف زد نشنیده گرفتم. تمام مسیر به سکوت سپری شد و رضا توی فکر بود. این حالتهاش رو خوب میشناختم و میدونستم حتی با خودش درگیره.
سروش روی کاناپه مهمان خواب عمیقی بود و سهیل مشغول درست کردن صبحانه بود. مامان خونه نبود و من از نبودش بیخبر بودم.
_مامان کجاست این موقع صبح؟
_دو روزه رفته خونهی پدرجون. سرماخورده احتیاج به مراقبت داشت.
_الان بهتره؟
_آره مامان گفت بعد از ناهار بر میگرده.
سری تکون دادم و روبهروی سروش نشستم.
همونطوری که حدس زدم دماغش قرمز بود و لبش ورم کرده بود. زخم کوچیکی همکنار پیشونیش بود.
-بیا صبحونه بخور. کمکم بیدار میشه.
_اشتها ندارم.
رضا خودش رو وارد بحثمون کرد.
_یعنی چی اشتها ندارم؟ پاشو ببینم.
به سمت سهیل چرخید و با لحن عصبی ادامه داد:
_دکتر گفت فشارش پایین بوده و ضعف داشته. معلوم نیست چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده. تازه آزمایش هم گرفت.
به طرف آشپزخونه رفت و بلندتر گفت:
_پاشو بیا.
به ناچار بلند شدم و پشت میز نشستم.
رضا درست میگفت. تقریبا از روزی که سروش اومد و فکر رفتن یا نرفتن شهاب رو به جونم انداخت اشتهام رو از دست دادم و دیگه میلم به خوردن رو از دست داده بودم.
_بخور دیگه.
_دارم میخورم.
_آخه به اینم میگن خوردن؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره #پارت450🍁 انقدر با غم و مظلوم این حرف رو زد که نتونستم جوابی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت451🍁
تیکهی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو لقمه گرفت.
_بیا بزن شارژ شی.
_سهیل میدونی تخممرغ آبپز دوست ندارم. الانم نمیتونم اینو بخورم چون هم دوست ندارم هم اشتها ندارم.
_راه نداره، باید همش رو بخوری.
لقمه رو به زور توی دهنم فرو کرد. ناچار جویدمش ولی هنوز قورت نداده بودم که محتوایات معدهام خودشون رو به گلوم رسوندند.
تا سرویس نکشیدم و به سمت سینک آشپزخونه رفتم.
_خاک بر سرت وقتی میگه دوست نداره بازم به زور به خوردش میدی؟ چه داداشی هستی تو آخه!
_بدش میاومد ولی نه تا این حد.
گلوم رو گرفتم و کمی ماساژ دادم. بدحور میسوخت و طعم بد مایع توی معدهام توی دهنم پیچیده بود.
_خوبی؟
سرم رو تکون دادم و بعد از شستن صورتم شیر رو باز کردم تا سینگ رو بشورم.
_تو دست نزن خودم میشورم.
نگاهی به رضا انداختم و با صدایی گرفته لب زدم:
_میتونم.
شیر رو بست و مجبورم کرد بشینم. بیحال روی صندلی نشستم و به کارهای رضا نگاه کردم.
سینگ رو شست و شربت عسل برام درست کرد و کمکم به خوردم داد.
واقعا حالم بهتر شده بود و از سوزش گلوم خبری نبود. رضا واقعا مرد زندگی بود و میدونستم هر کسی باهاش ازدواج کنه حتما خوشبخت میشه.
_بهتری؟
_آره.
_پس چرا هنوز رنگت پریده؟
_نمیدونم، آقا جونم اون روز بهم گفت رنگت پریده. ولی بعدش که صبحانه خوردم خوب شدم.
_همون از ضعفه دیگه خواهر من. بخور یه چیزی.
چندلقمهایی گرفتن تا اینکه سروش هم با صدای صحبت ما بیدار شد و صبحانه رو کنار هم خوردیم.
بعد از صبحانه و پانسمان سر و صورت سروش توسط سهیل توی هال نشستیم و منتظر به رضا که گفت میخواد باهامون صحبت کنه نگاه میکردیم.
سهیل سینی به دست به جمعمون پیوست و گفت:
_بهبه! چه چایی ریختم من! چرا کسی نمیفهمه وقت عروسی من داره تموم میشه؟
نگاهی بهم انداخت و سرزنش وار ادامه داد:
_واقعا آدم یه خواهر داشته باشه که وسط یه عالمه دختر دم بخت باشه و داداشش عذب باشه خیلی زوره.
سروش خندید و دنبالهی حرف رو گرفت.
_همیشه که نباید خواهر آدم براش یه کاری بکنه، گاهی خودت هم دست به کار بشی بد نیست.
_البته اینم حرفیه ولی من از اون پسرا نیستم. یکم بچه ننهام، باید هرکاری میکنم با رضایت مادر و خواهرم باشه.
با وجود ذهن بهم ریخته و خستهام همراه سروش و سهیل خندیدم ولی رضا توی دنیای دیگهای سیر میکرد و حواسش به ما نبود.
نگاه جدی به من و سروش کرد و دفترچهی کوچیکی از جیب پالتوش در آورد.
_مو به مو جریان رو برام تعریف کنید.
_یا بسمالله، این چرا یهو جنی شد؟
میدونستم کارهای رضا بیدلیل نیست و یه چیزی هست که رضا رو اینطوری غرق خودش کرده. بدون اهمیت به سهیل و حرف اضافهی شروع کردم از اول ماجرا براش گفتم تا دیشب.
شاکی و متعجب گفت:
--اصلا باور نمیکنم که این آدمی که انقدر ریسک کرده تو باشی. با چه جراتی بلند شدی رفتی مهمونی! بعد هم فهمیدی مشکوکه ولی باز
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت451🍁 تیکهی بزرگی از نون برداشت و نصف تخم مرغ آبپز رو ل
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت452🍁
حق به جانب بهش نگاه کردم و جوابش رو دادم.
_ اولا که یک مهمونی همکارها بود. من از کجا میدونستم چه خبرته؟ بعدم وقتی آریا رو اونجا دیدم مسمم شدم برم. وگرنه میدونستم اون جا جای من نیست.
_از کجا معلوم توی اون تاریکی شب تو درست دیده باشی؟
_ماشینش مثل گاو پیشونی سفید از صد فرسخی داد میزد، بعدم چرا اونجا باید یاد آریا بیفتم که فکر کنم اونه؟
_من تا حالا آریا رو با این ماشینی که تو میگی ندیدم. ولی این که میگی چندین بار اون ماشین رو اطراف رو خودتون دیدی اتفاقی نیست.
شونه بالا دادم و مشتاق به سروش نگاه کردم. قضیه رسید به جایی که میخواستم بدونم و از دیشب بهخاطرش کلی مَشِقَت کشیدم.
_منم بعد از اینکه اومدم توی ویلا احساس کردم همه چی خیلی مصنوعیه. مثلا پارتی بود ولی چیز غیرطبیعی اونجا نبود؛ فقط صدای آهنگ و رقص نور. بیشتر کسایی که اونجا بودن از این حرف میزدن که دکتر بدون دلیل ما رو دعوت کرده. انگار فقط قضیه ظاهرسازی بود. چون یه نفرم از طبقهی بالا از بقیه و بیشتر ستاره خانم عکس میگرفت.
_عکس؟
_آره، مخصوصا وقتی دکتر بهتون نزدیک میشد.
رضا خیره نگاهم کرد و از جاش بلند شد.
_یه لحظه بیا.
جسمم دنبال رضا کشیده شد ولی روحم پیش سروش بود تا بقیهی چیزهایی که دیده رو بفهمم.
_بله!
_توی مهمونی چی تنت بود؟ شالتم برداشتی؟
_یعنی تو منو نمیشناسی؟
_چرا! ولی خُب....خُب...
_خُب چی؟ شاید چشم مردهای دور و برم رو دور دیدم؟
_نه، بالاخره اونجا مهمونی بوده. شاید خجالت کشیدی با حجاب بشینی.
_نخیر، من از چیزی که دوستش دارم خجالت نمیکشم. در جواب کسی هم که دیشب بهم گفت پوششت با اینجا مناسبتی نداره گفتم مشکلی داری نگاه نکن من همینیام که میبینی.
سرش رو تکون داد و همزمان لبخند کوتاه و کم رنگی زد و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش رفتم و توی دلم به خودم افتخار کردم برای داشتن همچین مرد باغیرتی توی خانوادهام.
سروش موبایلش رو جلوی رضا گرفته بود و چیزی رو نشونش میداد. رضا توی همون حالت مونده بود و فقط چشمهاش گشاد شده بود.
جلو رفتم و موبایل رو از سروش گرفتم.
با دقت به تصویر زوم شده نگاه کردم و خیلی زود شناختمش.
موهای خامه دارش و عینکی که به چشم داشت هویتش رو بدون شک فاش کرد.
_آخه چرا آریا باید همچین کاری بکنه؟ اون دوست صمیمی شهابه!
_دیگه چی فهمیدی؟
رضا مثل یک معلم سختگیر فقط سوال میپرسید و چیزی دیگهایی نمیگفت.
_همون آقا که عکس میگرفت مرتب با تلفن صحبت میکرد. ابمیوها رو هم اون داد به دکتر.
رضا تیز نگاهم کرد و پرسید:
_با چه عقلی آبمیوه رو خوردی. اگر....ث
_ نه، من نذاشتم بخورن. به بهانهی نور کم و ندیدن ستاره خانم شربت رو ریختم روی لباسشون.
رضا نفس حبس شدهاش رو رها کرد و دستی به صورتش کشید.
_واقعا ممنون. اگه شما نبودی معلوم نبود چه بلایی میخواستن سرش در بیارن.
_چهحرفیه! ستاره خانم هم مثل خواهر خودم.
بالاخره رضا پرچم صلح به سروش نشون داد و اولین لبخند رو به صورت درب و داغون سروش زد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹