eitaa logo
پرسه های اندیشه
1.7هزار دنبال‌کننده
765 عکس
457 ویدیو
1 فایل
ادمین @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت475🍁 سهیل شرمنده جواب داد: _آخه شهاب نگران شما هم هس
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 قدمی به طرفم برداشت و بازوم رو گرفت. _الانم بدون چون و چرا میری آماده میشی با هم میریم. لرزش چونه‌ام‌ رو کنترل کردم و سعی کردم اهمیتی ندم. تازه اول راهی که‌ می‌خواستم برم شروع شده بود و قبلا حدس زده بودم. _چون مادرم می‌دونم الان فقط با استراحت خوب میشم و دکتر رفتنم الکیه. اونم میگه نمی‌تونم دارو بدم. قدم‌هام‌ رو تند برداشت و به طرف پله‌ها رفتم ولی قبل از اینکه پام رو روی اولین پله بذارم گفتم: _دیگه هم حق نداری سر من داد بزنی. هر وقت هم از من خسته شدی می‌تونی بری من خودم بلدم از پس مشکلاتم بر بیام. به پاهام سرعت بخشیدم و پله‌ها رو گذروندم. بهم برخورده بود، از سهیل توقع نداشتم ولی بهش حق می‌دادم. می‌دونستم شهاب جز سهیل من رو به ده نفر دیگه هم سپرده و اگر بلایی سرم بیاد از همه‌شون جواب می‌خواد. واقعا سهیل هم خسته شده بود. کارهای شرکت و از طرفی مسئولیت خانواده براش سنگین بود.‌ خداروشکر که حداقل کارهای پرونده و شهاب دست رضاس وگرنه هیچی از سهیل نمی‌موند. چند روزی به خاطر سرماخوردگی مهمون تخت ‌و اتاق طبقه‌ی پایین شده بودم و اجازه نداشتم برم اتاق خودم. سعی می‌کردم هرچی که فکر می‌کنم برام خوبه رو بخورم تا حداقل دکتر نرفتم چوب نشه برای زدن خودم ولی گاهی واقعا نمی‌تونستم این حجم از غذای مقوی رو تحمل کنم. سهیل و آقاجون همه جوره وقتشون رو برای بچه‌ها گذاشته بودند و مامان‌ها هم تا می‌تونستن تقویتم می‌کردند. یکی دو بار با شیده حرف زده بودم و من روتشویق به ادامه‌ی تصمیم کرد. اون هم با من هم عقیده بود و مطمئن بود شهاب تا مجبور نشه کاری رو نمی‌کنه. با پرستاری‌های مامان بهتر شده بودم ولی همچنان توی رختخواب بودم.‌ دیگه کاملا از کارم ناامید شده بودم. دلم بیش از اندازه‌ برای شهاب تنگ شده بود و غرورم رو در درون شکسته بودم. اینکه بتونی صداش رو بشنوی یا ببینیش ولی نخوای خیلی سخته با خودم قرار گذاشتم تا آخر این هفته برم ببینمش. دفتر دیکته‌ی طاها رو دستم گرفته بودم و به شاهکارهای جدیدش نگاه می‌کردم. افت چشم گیری داشت و دلیلش برام‌ روشن بود. مامان با یه لیوان آب‌پرتقال وارد اتاق شد و کنارم نشست. _دستتون دردنکنه، خیلی اذیت شدین. _نه قربونت بشم. خیلی هم خوشحالم که می‌تونم کنارت باشم. لیوان رو‌ یک ضرب خوردم و به حال خودم خندیدم. بد جور هوس میوه و آبمیوه داشتم جوری که خودمم تعجب می‌کردم. موقع طاها و ترنم اینجوری نبودم. مامان هم خندید و ملتمس نگاهم کرد. _ستاره جان! لبخند روی لبم درجا گذاشت و رفت. _جانم؟ _اگه من ازت یه چیزی بخوام روم رو زمین نمیندازی؟ بدون فکر و با عجله گفتم: _چه حرفیه مامان؟ شما جون بخواه! _جونت سلامت دخترم. الان پنج‌روزه افتادی تو رختخواب و شهاب عین پنج روز رو زنگ زده. ولی انقدر با شعوره یه بار هم نگفت می‌خوام با ستاره‌ حرف بزنم. فقط حالت رو پرسید و سفارشت رو کرد. ولی من جز شعور این رفتارش رو چیز دیگه‌ایی هم می‌بینم. دستم رو گرفت و آروم ادامه داد: _شرمنده‌اس‌. می‌ترسه بگه می‌خوام با زنم حرف بزنم و ما بگیم نه و اون از ما شرمنده بشه. ستاره. وای به روزی که باعث شرمندگی شوهرت بشی. وای به این زندگی که بعضی رفتارها مسبب سردی بین زن و شوهر بشه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
♥️🍃 دیگران راببخش حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با انها باشد اگر این چیزیست که بهش نیاز دارند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت را به کوته فکری گره نزن؛ این سلامت  روانت را از تو میگیرد.
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت476🍁 قدمی به طرفم برداشت و بازوم رو گرفت. _الانم بدون
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 سرم رو بالا گرفت و اشک زیر چشمم رو پاک کرد. -قبول دارم که تو داری بیشتر عذاب می‌بینی ولی اون مرده، غرور داره. تو ناخواسته داری شوهرت رو می‌شکنی‌. فقط دلم می‌خواد صداش رو وقتی ازت سراغ می‌گیره بشنوی، انقدر غم داره آدم دلش کباب میشه. یه جوری میگه مواظبش باشین که انگار چه کار سختی رو داره به ما می‌سپره. به چشم‌های نافذش نگاه کردم. حرف‌هاش رو مرور کردم. مثل همیشه درست می‌گفت. _ازت خواهش می‌کنم یه امروز رو که زنگ زد خودت جواب بده تا اون مجبور نشه غرورش رو بذاره زیر پاش. مرده و غرورش عزیزم. در سکوت و با سری افتاده قبول کردم و مادرم راضی از اتاق بیرون رفت. هرچی بیشتر به حرف‌های مامان فکر می‌کردم‌ بیشتر از خودم عصبانی می‌شدم. اشتباه کرده بودم. باز هم لجبازی کرده بودم و خود سرانه رفتار کرده بودم. منتظر و چند باره به ساعت نگاه کردم. انگار خودش رو برام‌ گرفته بود و برای گذر زمان ازم زیرلفظی می‌خواست. گوش‌هام رو تیز کرده بودم تا ببینم کی صدای تلفن‌ میاد. از اینکه شاید امروز زنگ نزنه کلافه شده بودم. گریه‌ام گرفته بود. انتظار برام بدترین حالت شده بود. بالاخره بعد کلی خواهش و التماس به خدا که امروز حتما زنگ بزنه صدای تلفن بلند شد و کم‌کم نزدیک. مامان با خوشحالی گوشی رو بهم داد و خیلی سریع ناپدید شد. نفس عمیقی کشیدم و دکمه‌ی اتصال رو زدم. منتظر موندم اول صدای شهاب بیاد. _الو! غده‌ی دلتنگیم سر باز کرد و از چشم‌هام خودش رو خالی کرد. _الو! بابا! مامان! با ضعیف‌ترین صدای که داشتم الویی گفتم و صدای گریه‌ام بلند شد. _سلام عزیز دلم. کمی سکوت برقرار شد و این بار مهربون تر از قبل گفت: - نمیگی بی‌خبر گوشی رو جواب بدی من ذوق مرگ بشم! اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم. انقدر صداش غم داشت فکر می‌کردم الان می‌زنه زیر گریه. _چرا جواب نمیدی؟ ستاره! _جانم! چی بگم؟ _حالت خوبه؟ بهتر شدی؟ _خوبم. _خیلی بی‌معرفتی، فقط اومدی دلم رو آتیش زدی و رفتی؟ نگفتی من به دیدنت این چند وقته عادت کرده بودم. هر روز منتظر بودم صدام بزنن، هر روز با خودم می‌گفتم امروز ستاره میاد.‌ به خودم کلی لعنت فرستادم که چرا همون روز که فهمیدم بارداری خوشحالیم رو نشون ندادم، چرا از سرباز خجالت کشیدم. قول دادم تا دیدمت دستم رو بذارن روی شکمت و تا آخر فقط نگات کنم. اشک‌هام تمومی نداشت و فقط صدای هق‌هق و بالا کشیدن دماغم بود که شهاب رو به حرف میاورد. _فردا میام ببینمت. _نه، دیگه نه. وکالت فروش خونه رو به رضا دادم. بقیه‌ی کارها رو هم سپردم دست خودش. صدای گریه‌ام اوج گرفت. این بار از خوشحالی. باورم نمیشد شهاب راضی شده و قراره ببینمش. _جدی میگی؟ _آره عزیزم، فقط دیگه گریه نکن. بذار از امشب با خیال راحت بخوابم. به زور جوابش رو دادم و خداحافظی کردم. از خوشحالی روی پا بند نبودم. با جیغ‌های خفیف از اتاق بیرون زدم. _الهی بمیرم کاش نمی‌ذاشتم حرف بزنی. _مامان... شهاب راضی شده. شهاب میاد بیرون. صدای گریه‌ی خوشحالی توی خونه طنین‌انداز شده بود و فضای خونه رو بعد مدت‌ها تغییر داد. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 شما رو میبرم به روزای خوبی که داشتید🥹🌱 🤍 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت477🍁 سرم رو بالا گرفت و اشک زیر چشمم رو پاک کرد. -قبو
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 اونشب تا صبح لوازم جمع کردم و کلی حرص سهیل رو درآوردم. می‌خواست صبر کنم چیزی که دیگه نمی‌تونستم تحملش کنم. با انرژی که نمی‌دونم از کجا بهم تزریق شده بود بیشتر کارها رو انجام دادم. همه منعم می‌کردند ولی چیزی جلو دار من نبود. تماسم با رضا زیاد شده بود و چون برای سرو‌سامون دادن کارها می‌رفت حسابی نگران بودم. سرویس چوب و لوازم برقیم به خونه‌ی قبلیم منتقل شد و باقی لوازم‌های غیرضروری موند روی خونه. قیمت خونه زیاد بود و مشتری زیادی نداشت ولی چند نفری که اومده بودند سر قیمت به مشکل خورده بودند. رضا کارهای شهاب رو موبه‌مو انجام می‌داد و خیلی خوب به همه چی رسیدگی می‌کرد. دیگران رو برای جابه‌جایی عجیبمون خبر دار نکردیم تا درگیر سوال‌هاشون نشیم. برعکس همیشه که اسباب‌کشی با کمک‌ خانواده‌ بود این دفعه تنها و بدون سروصدا جابه‌جا شدیم. واحد بغلی رو برای آقاجون و مادرجون خریدیم و برای زندگی مهیا کردیم. من لوازم قبلی خودم‌ رو تغییر ندادم و فقط لوازم شخصیم از اون خونه با خودم آوردم. خونه‌ی جدید مادرجون و آقاجون رو با لوازم‌های خونه‌ی قبلی تجهیز کردیم و دو هفته‌ای درگیر همین جابه‌جایی بودیم. شهاب هر روز سراغم رو می‌گرفت و کلی دعوام می‌کرد. هر بار قول می‌‌دادم و بعد از تماس زیر قولم می‌زدم. به خونه‌ی خودم برگشتم. جایی که عاشق شهاب شدم. جایی که اولین بار محرم شدیم و کنار هم موندیم. این خونه رو دوست داشتم‌. با تمام اتفاق‌های بدش. با تمام روز های تلخش. با تمام تنهایی‌هاش. درسته که دست و پام تنگ‌تر شده بود و روزهای اول با غرغرهای طاها و ترنم روبه‌رو شدم. حتی خودمم به اون خونه عادت کرده بودم و تا حدودی برام سخت بود. مخصوصا وقتی که فکر می‌کردم تا چند وفت دیگه قرار به یه سری لوازم نوزاد هنوز به خونه اضافه بشه. ولی مهم نبود. مهم حضور شهاب حتی اگر توی چادر زندگی می‌کردم. بندبند وجودم حضورش رو می‌طلبید و هیچ چیزی برام مهم نبود. فقط دلم می‌خواست صداش رو دوباره توی خونه بپیچه تا حس بودن زندگی و خانواده بهم برگرده. _مامان، مگه نگفتی بریم خونه‌ی جدیدمون بابا میاد؟ لبه‌ی مبل نشستم و دستش رو گرفتم. _چرا عزیزم، ولی یکم طول میکشه. باید کارش رو اونجا تموم کنه تا بتونه بیاد. _من مهندس نمیشم چون همش باید خونه‌ی بقیه‌ی رو بسازم مجبورم برم کشور دور. لبخندی زدم و گفتم: _هرکاری سختی خودش رو داره. _ولی من مهندس نمیشم. _اصلا عیبی نداره‌. این جامعه فقط به مهندس نیاز نداره که! لبخندی به هر دوشون زدم و با ذوق گفتم: -حالا بریم غذا رو ببریم خونه‌ی آقاجون که با هم بخوریم. -من نمیام. شبنم اومده. میریم اونجا ما رو دعوا می‌کنه. چیزی نگفتم. دیگه حرفی نبود که بخوام بزنم. قابلمه‌ی کوچکتری رو برداشتم و غذا رو دو قسمت کردم. شالم رو سرم کردم و با برداشتن قابلمه‌ی غذا از خونه بیرون اومدم. زنگ واحد بغلی رو زدم و متتظر آقا جون شدم. معمولا شام و ناهار رو با هم‌ می‌خوردیم هم به خاطر اینکه زندگیمون یهو جدا نشه و هم می‌دونستم مادرجون اهل غذا پختن نیست. در خونه‌ باز شد ولی به‌ جای آقاجون شبنم پشت در بود. _به‌به! سلام عروس فداکار. _سلام. اینو بدین به مادرجون. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت478🍁 اونشب تا صبح لوازم جمع کردم و کلی حرص سهیل رو درآ
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 قابلمه رو جلو گرفتم ولی اون فقط نگاه کرد. با صدای آقاجون نگاهم رو پشت در دادم و منتظر موندم. _سلام باباجان، بده من خسته شدی. دستت درد نکنه. _خواهش می‌کنم، نوش‌جان. _نمیای تو! _نه بچه‌ها شروع کردن دیگه. من برم تا غذاتون سرد نشده. _ دستت درد نکنه. اتفاقا شبنم پیتزا گرفته ولی من گفتم منتظر غذای ستاره می‌مونم. صبر کن بدم ببری برای بچه‌ها. -نه. لازم نیست. بچه‌ها داشتن می‌خوردند. -باشه می‌ذارم برای شبتون. تشکر کردم. آقاجون رفت ولی شبنم همچنان با غضب بهم نگاه می‌کرد. _نمی‌دونی چقدر خوشحالم که به هدفت نرسیدی. هرچند به قیمت خرابه‌نشینی مادر و پدرم تموم شد ولی عوضش تو رو هر روز نمی‌بینم. پوزخندی زدم و بدون اهمیت بهش دستگیره‌ی در رو گرفتم تا ببندم. -از اینکه تونستم تو رو خوشحال کنم، خوشحالم. در رو بستم و نفسم رو بیرون دادم. هنوز نفهمیدم مشکل این دختر با من چیه و چرا سرناسازگاری با‌ من داره! انگار اصلا از این خانواده نیست و بویی از مهربونی نبرده. منظورش از هدفت رو نفهمیدم. واقعا هدف من از ازداوج با شهاب چی می‌تونست باشه! به طرف در واحد خودمون رفتم که چشمم به کفش‌های زیادی آشنا خورد. کفش پاشنه‌دار خردلی؟ آب دهنم رو قورت دادم. بی دلیل تپش قلبم زیاد شد. حیرون به در و کفش ها نگاه کردم. دوست نداشتم باور کنم شبنم با آریا رابطه‌ایی داره. دوست داشتم فقط یک شباهت باشه ولی... این رنگ این مدل مگر چند تا می‌تونست باشه که دو تاش رو من ببینم! تا جایی که می‌شد برای خودم مثبت اندیشی کردم اما ته دلم راضی نمی‌شد. باید یه کاری می ‌کردم ولی چه کاری؟ چه جوری باید ثابت کنم؟ کی باورم می‌کرد؟ یه چیزی از درون داشت وادارم می‌کرد شبنم و آریا رو با هم رو در رو کنم ولی می‌ترسیدم. ناچار بودم بهش فکر نکنم. ناچارم فراموشش کنم. آخرین سیب‌زمینی رو از ماهی‌تابه برداشتم و زیرگاز رو خاموش کردم. شهاب عاشق سیب‌زمینی سرخ‌‌کرده بود اونم پای گاز و داغ‌داغ. خنده‌ی تلخی روی لبم اومد.‌ معلوم نیست چقدر به‌خاطر غذا اذیت شده.‌ صدای آهنگ ملایمی که از موبایلم پخش میشد باعث شد بی‌میل به طرفش برم. با دیدن شماره‌ی زندان خوشحال شدم‌ و تماس رو وصل کردم. تقریبا هر روز بهم زنگ می‌زد ولی توی این وقت از روز بعید بود. بعد احوالپرسی و حرف‌های تکراری سوالم رو پرسیدم. _چی شده این موقع زنگ زدی؟ _نگرانت بودم. رضا هم که امروز اومد گفت هنوز دکتر نرفتی. _خوبم. _ولی باید بری دکتر. -بدون تو نمیرم. -اونجوری که باید بری نه. برو صدای قلبش رو گوش نکن. ‌بگو فقط وضعیتت رو چک‌ کنه. پیش دکتر قلبت هم حتما باید بری. دلم زیر و رو شد از این مدل نگرانیش. هم می‌خواست برم دکتر هم می‌خواست خودش باشه. خندیدم و با ناز گفتم: -چشم. امر دیگه‌ایی ! _چشمت بی‌بلا. جون من مواظب خودت و بچه‌ها باش. دوباره زنگ می‌زنم. _بازم چشم. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت479🍁 قابلمه رو جلو گرفتم ولی اون فقط نگاه کرد. با صدای
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 بعد از سکوت چند ثانیه‌لسی آهسته و تهدیدوار زمزمه کرد. _حالا هی تو برای من ناز کن. بالاخره که من میام. لبخندم پهن‌ شد. یعنی می‌شد دوباره کنارم باشه! -شهاب! -همیشه سعی می کنم آخرین نفری باشم که زنگ بزنم ولی بازم یکی پشت سرم میاد. بعد نمی تونم جوابت رو بدم. دوباره صداش آهسته شد. قشنگ معلوم بود جلوی دهنش رو هم گرفته تا حتی کسی لبخوانی هم نکنه. -جانم دلبر! بگو. مگه می‌شد انقدر با عشق جوابم رو بده و من حواسم جای خودش باشه. کاملا فراموش کردم چی می‌خواستم. -اتفاقا دیروز مسئول تلفن اینجا انقدر که من پچ‌پچ کردم و هی نیشم باز شد موقع رفتن کلی بهم دلداری داد که زود می‌گذره و نگران نباش. دوران نامزدی خیلی سخته ولی تو هم زود کارهات رو بکن که بری چون برای خانم‌ها سخت‌تره. خندید و ادامه داد: -منم گفتم حاجی دوران نامزدی ما کلا سه روز بود که با یک اتفاق اندازه‌ی سه سال خوش گذشت. صدای ریز خنده‌اش قطع نمی‌شد. -یادته که؟ مجبور شدی جلوی من حمو... با خنده ولی حرصی حرفش رو قطع کردم. -بله یادمه. من گریه افتاده بودم و تو می‌خندیدی. -وای ستاره بهترین شوک زندگیم بود. آبروم‌ توی سینی بود ولی داشتم حال می‌کردم‌. خداروشکر صدای یکی بلند شد که بخواد شهاب گوشی رو قطع کنه. خداخافظی کردم و به دستور شهاب برای دو روز دیگه نوبت دکتر گرفتم. مامان از اینکه به قول خودش سرعقل اومده بودم خوشحال بود و مدام قربون صدقه‌ام می‌رفت‌. خودش رو آماده کرده بود همراهم بیاد ولی من دلم می‌خواست تنها برم دکتر برای همین به‌ کسی نگفتم کی قرار گذاستم و تنها راهی مطب دکتر ملکی شدم. توی صف انتظار نشسته بودم و به رفت‌‌وآمد‌های زن و شوهرهای جوون نگاه می‌کردم. خیلی‌ها بچه‌ی اولشون بود و از همراهی‌ شوهر و مادر و مادرشوهرشون معلوم بود. چقدر نبود شهاب به چشم می‌اومد و حالم رو بد کرد. _خانم شریفی! بفرمایید داخل. تشکر کردم و با زدن چند ضربه به در وارد شدم. دکتر ملکی یکی از بهترین‌دکترهای بیمارستان خودمون بود. برای ویزیت مادرهای بارداری که مبتلا به بیماری‌خونی بودند می‌اومدند و حضورشون چقدر بهمون کمک کرد. با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد و بهم تبریک گفت. جریان‌ رو براش گفتم. خندید و قبول کرد از چیزی باخبر نشم. _همه چی خوبه. فقط خودت فشارت پایینه و وزنت کمه. دردی هم که گفتی احتمال میدم به خاطر اعصاب باشه ولی پیش دکتر قلبت هم برای اطمینان برو. _چشم. _برو روی تخت تا ببینم این فسقلی دقیقا چند وقتش شده. ژل خنک و لزج روی شکمم حس خوبی بهم می‌داد. _خب پس اینطوری که گفتی صدای قلبش رو هم نمی‌خوای بشنوی. _نه فقط ببینید سالمه، همه چی خوبه؟ سری تکون داد و با لبخند به صفحه نگاه می‌کرد. لحظه‌ایی خندید و آروم چیزی گفت. _چیزی شده؟ _نه، همه چی خوبه. وارد هفته‌ی پونزدهم بارداریت شدی. یعنی سه ماه و دو هفته. تاریخ زایمانت هم برای نیمه‌های مرداده. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰 اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹 💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم. 💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم. 💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م 6037 6974 6827 6909 عادله اکبری بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹 ایدی @Dely73 در کانال اصلی رمان تمام شده . در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت480🍁 بعد از سکوت چند ثانیه‌لسی آهسته و تهدیدوار زمزمه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 دستمالی بهم داد و برگشت به سمتم. _فقط بیست روز دیگه بیا پیشم. الانم یه آزمایش‌های رو باید انجام بدی که برات می‌نویسم. _ممنونم. از مطب که اومدم بیرون تازه حس شیرین بارداری رو احساس کردم. انگار قبلش هنوز باورم نشده بود. با حال خوب توی خیابون به راه افتادم و سر راه با حوصله لباس‌های بچگانه رو نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست هر کدوم رو می بینم بخرم‌ ولی هم جنسیت رو نمی‌دونستم هم باید بیشتر حواسم به خرج‌ کردن‌هام باشه. دیگه اوضاع مثل قبل نیست و باید خیلی حساب‌شده جلو برم. دلم می‌خواست زودتر به شهاب خبر سلامتی بچه‌مون رو بدم تا خیالش راحت باشه ولی باید منتظر تماسش می‌موندم. آزمایش‌هام رو انجام دادم و برای هفته‌ی آینده از دکتر قلبم نوبت گرفتم. خودسری من و تنهایی رفتن من از طرف مامان به رضا منتقل شده بود و بعد اون تنهام نذاشت و همه جا باهام می‌اومد. مثل بادیگارد هر جا می‌خواستم برم دنبالم می‌اومد. حتی نمی‌دونم از کجا می‌دونست که من از خونه بیرون رفتم. با خشم به رضا نگاه کردم و جلوتر ازش به راه افتادم. _نمی‌دونم من اگر نخوام با کسی برم دکتر باید چیکار کنم؟ _ من که گفتم شهاب گفته باهات بیام وگرنه من دوست ندارم تو رو ناراحت کنم. _واسه چی؟ _می‌خواد مطمئن بشه که مشکلی نیست. اهمیتی ندادم و سوار ماشین شدم. می‌دونستم بحث با رضا بی‌فایده‌اس و محاله بی‌خیال بشه. تمام راه رو اخم کرده بودم و جواب حرف‌هاش رو نمی‌دادم. وارد سالن شدم و با گفتن اسمم به طرف اتاق رفتم. رضا هم مثل جوجه‌ها دنبالم می‌اومد و چیزی نمی‌گفت. دکتر با دیدن پرونده‌ام سری تکون داد و شاکی گفت: _باید قبل از بارداری می‌اومدی پیشم. می‌دونی الان خودت و بچه چقدر تو خطری؟ البته با شرایط تو بیشتر خودت تو شرایط بدی هستی تا بچه ولی با اکوکاردیوگرافی کامل معلوم میشه. به سمت دری که توی اتاقش وجود داشت راهنماییم کرد و ازم خواست آماده بشم. صدای ضعیف صحبت کردنش رو با رضا می‌شنیدم ولی واضح نبود. بعد از بیست دقیقه از اتاق بیرون اومدم و دکتر با دقت برگه‌های روی میز رو زیر و رو می‌کرد. _چون می‌شناسمت و می‌دونم چه جور آدمی هستی فقط می‌تونم بهت بگم از استرس و فکر و خیال دور باش. می‌تونی یا نه؟ _نه نمی‌تونه، فقط بلده گریه کنه و بی‌خودی به خودش فشار بیاره. زیرچشمی به رضا که با حرص حرف می‌زد نگاه‌ کردم و‌ نفس عمیقی کشیدم. _پس من برات یه قرص آرامبخش می‌نویسم. روزی یکی می‌خوری ولی اگر احساس کردی حالت خوبه می‌تونی دیگه ادامه ندی ولی برات لازمه.‌ -میشه بستریش کنید؟ متعجب به‌ رضا نگاه کردم. نگاهم رو که دید خودش جواب داد: -اخه من می‌دونم نه قرص می‌خوره، نه گوش به حرف شما میده. -میشه. اما می‌ترسم حال روحیش ضعیف بشه. _الان مشکلم که خطری برای بچه نداره؟ نگاه بدی بهم انداخت و گفت: _اگر هم داشته باشه جون خودت واجب‌تره. تو دوتا بچه‌ی دیگه‌ هم داری. _یعنی چی؟ 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپے از گرشا رضایی🌹 پاییز منم بارون تویی😍 پاییزتون قشنگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت481🍁 دستمالی بهم داد و برگشت به سمتم. _فقط بیست روز د
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ 🍁 خونسرد سرش رو پایین گرفت و مشغول نوشتن شد. _یعنی اصلا نگران نباش. فعلا خطر برای خودته که شاید مجبور بشیم مجوز سقط جنین رو بدیم. چی؟ چرا آخه؟ مگه حضور این بچه چه مشکلی برای من به وجود می‌آورده! -چرا؟ مگه چه مشکلی هست؟ -هیپوکسی. نارسایی اکسیژن به قلب یا هر قسمتی از بدن که اکسیژن به موقع بهش نمی‌رسه و برای تو به قلب آسیب می‌زنه چون توی دوران بارداری اکسیژن بدنت باید به جنین برسه. در نهایت اون بچه از تو مواد لازم رو استفاده می‌کنه و بدنت برای خودت کم میاره. رضا با نگرانی پرسید: -الان چیکار باید بکنیم؟ اگر انقدر خطر داره چرا همین الان... -رضا! برگشت و حق به جانب گفت: -نمی‌شنوی چی میگن؟ حتما باید خودت رو به خاطر یک بچه از بین ببری! چه راحت از نبود بچه‌ایی که با اومدنش به دنبال خودش خوشی رو به زندگیم برگردوند حرف می‌زد. -ببین عزیزم. آنژین یک بیماری که اکسیژن کافی رو به قلب نمی‌رسونه. معمولا خودش بیماری محسوب نمیشه ولی علائم یک سری بیماریه. مثل عروق کرونر که اگر به این بیماری مبتلا بشی به بیماری نارسایی قلبی مبتلا میشی. بعدش چی میشه! به خاطر سابقه‌ی حمله‌ی قلبی که داشتی دوباره برای بار چندم شاملش میشی. در نتیجه رگ‌های قلبت بسته میشن و کارهای پمپاژ رو انجام نمیدند و باعث مرگ قلب میشن. -دارین میگن اگه بشم. هنوز به این مراحل نرسیدم! -من نباید این حرف‌ها رو بهت می‌زدم اما گفتم تا بدونی توی چه شرایطی باردار شدی و الان باید گوش به حرف من بدی‌. یک سری ورزش باید انجام بدی. از استرس و اضطراب دور باشی. فعالیت‌هات رو باید کم کنی. کاملا در حال استراحت باشی. حتی از فکرهایی که باعث میشه قلبت رو به هیجان بیاره باید دوری کنی. -بفرمایید که باید یک فضای آروم و کاملا در آرامش باشه! رضا بود که عصبی و به حالت مسخره این حرف رو زد. -دقیقا. حتی ما اجازه‌ی زایمان طبیعی هم به مادر نمیدیم. چون قلب چه بخوابین چه نخوایین درگیر هیجان میشه. نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم‌ و بلند شدم فقط متوجه شدم رضا داره باهام حرف می‌زد. تمام مسیر با حرف‌های رضا که هیچ کدوم رو نمی‌فهمیدم گذشت. داروهام رو گرفته بود و داشت برام توضیح می‌داد چه ساعتی بخورم. جواب سلام عمو یاسر رو با سر دادم و وارد آسانسور شدم. هرجور فکر می‌کردم نمی‌تونستم بی‌خیال موجود دوست داشتنی و زنده‌ای توی شکمم بشم. موجودی که شهاب به خاطرش راضی شد پا روی حرفش بزاره. این بچه تمام وجود من و شهاب بود. مگر میشد؟ رضا تا داخل خونه همراهیم کرد. حتی برام یک لیوان آب هم آورد. می‌خواست حرفی بزنه ولی از رفتار من می‌ترسید. کاملا می‌شناختم این اخلاقش رو.‌ نگاهی بهش انداختم. با خودش کلنجار بود و بعید بود شروع کنه. _لطفا به شهاب چیزی نگو. سکوت کرد و گوشه‌های چشمش رو فشار داد. با پاش شروع به ضرب زدن به زمین کرد. -به یک شرط. فقط نگاهش کردم تا ببینم کی آروم میشه. بالاخره پاش به حالت عادی برگشت و چشم‌هاش رو باز کرد. -دیگه توی هیچ کاری. حتی کلامی هم دخالت نمی‌کنی‌. سخت بود. خیلی سخت بود. تازه می‌خواستم از شبنم و آریا بگم. تازه می‌خواستم شبنم رو تعقیب کنم. -چی شد؟ -اخه یه سری چیزها... -ستاره باور کن من حواسم به همه چی هست. ولی لازم نیست حتما به تو بگم.‌ تو فقط یک جا بشین و به فکر خودت باش. بقیه‌ی کارها با منه. 🌹رمان ستاره🍃 ✍🏻نویسنده ع. اکبری. ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹