فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
شما رو میبرم
به روزای خوبی که داشتید🥹🌱
#نوستالژی🤍
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت477🍁 سرم رو بالا گرفت و اشک زیر چشمم رو پاک کرد. -قبو
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت478🍁
اونشب تا صبح لوازم جمع کردم و کلی حرص سهیل رو درآوردم. میخواست صبر کنم چیزی که دیگه نمیتونستم تحملش کنم.
با انرژی که نمیدونم از کجا بهم تزریق شده بود بیشتر کارها رو انجام دادم. همه منعم میکردند ولی چیزی جلو دار من نبود.
تماسم با رضا زیاد شده بود و چون برای سروسامون دادن کارها میرفت حسابی نگران بودم.
سرویس چوب و لوازم برقیم به خونهی قبلیم منتقل شد و باقی لوازمهای غیرضروری موند روی خونه.
قیمت خونه زیاد بود و مشتری زیادی نداشت ولی چند نفری که اومده بودند سر قیمت به مشکل خورده بودند.
رضا کارهای شهاب رو موبهمو انجام میداد و خیلی خوب به همه چی رسیدگی میکرد. دیگران رو برای جابهجایی عجیبمون خبر دار نکردیم تا درگیر سوالهاشون نشیم.
برعکس همیشه که اسبابکشی با کمک خانواده بود این دفعه تنها و بدون سروصدا جابهجا شدیم.
واحد بغلی رو برای آقاجون و مادرجون خریدیم و برای زندگی مهیا کردیم. من لوازم قبلی خودم رو تغییر ندادم و فقط لوازم شخصیم از اون خونه با خودم آوردم. خونهی جدید مادرجون و آقاجون رو با لوازمهای خونهی قبلی تجهیز کردیم و دو هفتهای درگیر همین جابهجایی بودیم.
شهاب هر روز سراغم رو میگرفت و کلی دعوام میکرد. هر بار قول میدادم و بعد از تماس زیر قولم میزدم.
به خونهی خودم برگشتم. جایی که عاشق شهاب شدم. جایی که اولین بار محرم شدیم و کنار هم موندیم.
این خونه رو دوست داشتم. با تمام اتفاقهای بدش. با تمام روز های تلخش. با تمام تنهاییهاش.
درسته که دست و پام تنگتر شده بود و روزهای اول با غرغرهای طاها و ترنم روبهرو شدم. حتی خودمم به اون خونه عادت کرده بودم و تا حدودی برام سخت بود. مخصوصا وقتی که فکر میکردم تا چند وفت دیگه قرار به یه سری لوازم نوزاد هنوز به خونه اضافه بشه.
ولی مهم نبود. مهم حضور شهاب حتی اگر توی چادر زندگی میکردم. بندبند وجودم حضورش رو میطلبید و هیچ چیزی برام مهم نبود. فقط دلم میخواست صداش رو دوباره توی خونه بپیچه تا حس بودن زندگی و خانواده بهم برگرده.
_مامان، مگه نگفتی بریم خونهی جدیدمون بابا میاد؟
لبهی مبل نشستم و دستش رو گرفتم.
_چرا عزیزم، ولی یکم طول میکشه. باید کارش رو اونجا تموم کنه تا بتونه بیاد.
_من مهندس نمیشم چون همش باید خونهی بقیهی رو بسازم مجبورم برم کشور دور.
لبخندی زدم و گفتم:
_هرکاری سختی خودش رو داره.
_ولی من مهندس نمیشم.
_اصلا عیبی نداره. این جامعه فقط به مهندس نیاز نداره که!
لبخندی به هر دوشون زدم و با ذوق گفتم:
-حالا بریم غذا رو ببریم خونهی آقاجون که با هم بخوریم.
-من نمیام. شبنم اومده. میریم اونجا ما رو دعوا میکنه.
چیزی نگفتم. دیگه حرفی نبود که بخوام بزنم. قابلمهی کوچکتری رو برداشتم و غذا رو دو قسمت کردم.
شالم رو سرم کردم و با برداشتن قابلمهی غذا از خونه بیرون اومدم.
زنگ واحد بغلی رو زدم و متتظر آقا جون شدم. معمولا شام و ناهار رو با هم میخوردیم هم به خاطر اینکه زندگیمون یهو جدا نشه و هم میدونستم مادرجون اهل غذا پختن نیست.
در خونه باز شد ولی به جای آقاجون شبنم پشت در بود.
_بهبه! سلام عروس فداکار.
_سلام. اینو بدین به مادرجون.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت478🍁 اونشب تا صبح لوازم جمع کردم و کلی حرص سهیل رو درآ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت479🍁
قابلمه رو جلو گرفتم ولی اون فقط نگاه کرد. با صدای آقاجون نگاهم رو پشت در دادم و منتظر موندم.
_سلام باباجان، بده من خسته شدی. دستت درد نکنه.
_خواهش میکنم، نوشجان.
_نمیای تو!
_نه بچهها شروع کردن دیگه. من برم تا غذاتون سرد نشده.
_ دستت درد نکنه. اتفاقا شبنم پیتزا گرفته ولی من گفتم منتظر غذای ستاره میمونم. صبر کن بدم ببری برای بچهها.
-نه. لازم نیست. بچهها داشتن میخوردند.
-باشه میذارم برای شبتون.
تشکر کردم. آقاجون رفت ولی شبنم همچنان با غضب بهم نگاه میکرد.
_نمیدونی چقدر خوشحالم که به هدفت نرسیدی. هرچند به قیمت خرابهنشینی مادر و پدرم تموم شد ولی عوضش تو رو هر روز نمیبینم.
پوزخندی زدم و بدون اهمیت بهش دستگیرهی در رو گرفتم تا ببندم.
-از اینکه تونستم تو رو خوشحال کنم، خوشحالم.
در رو بستم و نفسم رو بیرون دادم. هنوز نفهمیدم مشکل این دختر با من چیه و چرا سرناسازگاری با من داره! انگار اصلا از این خانواده نیست و بویی از مهربونی نبرده.
منظورش از هدفت رو نفهمیدم. واقعا هدف من از ازداوج با شهاب چی میتونست باشه!
به طرف در واحد خودمون رفتم که چشمم به کفشهای زیادی آشنا خورد. کفش پاشنهدار خردلی؟
آب دهنم رو قورت دادم. بی دلیل تپش قلبم زیاد شد. حیرون به در و کفش ها نگاه کردم. دوست نداشتم باور کنم شبنم با آریا رابطهایی داره. دوست داشتم فقط یک شباهت باشه ولی... این رنگ این مدل مگر چند تا میتونست باشه که دو تاش رو من ببینم!
تا جایی که میشد برای خودم مثبت اندیشی کردم اما ته دلم راضی نمیشد.
باید یه کاری می کردم ولی چه کاری؟ چه جوری باید ثابت کنم؟ کی باورم میکرد؟
یه چیزی از درون داشت وادارم میکرد شبنم و آریا رو با هم رو در رو کنم ولی میترسیدم.
ناچار بودم بهش فکر نکنم. ناچارم فراموشش کنم. آخرین سیبزمینی رو از ماهیتابه برداشتم و زیرگاز رو خاموش کردم. شهاب عاشق سیبزمینی سرخکرده بود اونم پای گاز و داغداغ.
خندهی تلخی روی لبم اومد. معلوم نیست چقدر بهخاطر غذا اذیت شده.
صدای آهنگ ملایمی که از موبایلم پخش میشد باعث شد بیمیل به طرفش برم. با دیدن شمارهی زندان خوشحال شدم و تماس رو وصل کردم.
تقریبا هر روز بهم زنگ میزد ولی توی این وقت از روز بعید بود. بعد احوالپرسی و حرفهای تکراری سوالم رو پرسیدم.
_چی شده این موقع زنگ زدی؟
_نگرانت بودم. رضا هم که امروز اومد گفت هنوز دکتر نرفتی.
_خوبم.
_ولی باید بری دکتر.
-بدون تو نمیرم.
-اونجوری که باید بری نه. برو صدای قلبش رو گوش نکن. بگو فقط وضعیتت رو چک کنه. پیش دکتر قلبت هم حتما باید بری.
دلم زیر و رو شد از این مدل نگرانیش. هم میخواست برم دکتر هم میخواست خودش باشه.
خندیدم و با ناز گفتم:
-چشم. امر دیگهایی !
_چشمت بیبلا. جون من مواظب خودت و بچهها باش. دوباره زنگ میزنم.
_بازم چشم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت479🍁 قابلمه رو جلو گرفتم ولی اون فقط نگاه کرد. با صدای
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت480🍁
بعد از سکوت چند ثانیهلسی آهسته و تهدیدوار زمزمه کرد.
_حالا هی تو برای من ناز کن. بالاخره که من میام.
لبخندم پهن شد. یعنی میشد دوباره کنارم باشه!
-شهاب!
-همیشه سعی می کنم آخرین نفری باشم که زنگ بزنم ولی بازم یکی پشت سرم میاد. بعد نمی تونم جوابت رو بدم.
دوباره صداش آهسته شد. قشنگ معلوم بود جلوی دهنش رو هم گرفته تا حتی کسی لبخوانی هم نکنه.
-جانم دلبر! بگو.
مگه میشد انقدر با عشق جوابم رو بده و من حواسم جای خودش باشه. کاملا فراموش کردم چی میخواستم.
-اتفاقا دیروز مسئول تلفن اینجا انقدر که من پچپچ کردم و هی نیشم باز شد موقع رفتن کلی بهم دلداری داد که زود میگذره و نگران نباش. دوران نامزدی خیلی سخته ولی تو هم زود کارهات رو بکن که بری چون برای خانمها سختتره.
خندید و ادامه داد:
-منم گفتم حاجی دوران نامزدی ما کلا سه روز بود که با یک اتفاق اندازهی سه سال خوش گذشت.
صدای ریز خندهاش قطع نمیشد.
-یادته که؟ مجبور شدی جلوی من حمو...
با خنده ولی حرصی حرفش رو قطع کردم.
-بله یادمه. من گریه افتاده بودم و تو میخندیدی.
-وای ستاره بهترین شوک زندگیم بود. آبروم توی سینی بود ولی داشتم حال میکردم.
خداروشکر صدای یکی بلند شد که بخواد شهاب گوشی رو قطع کنه. خداخافظی کردم و به دستور شهاب برای دو روز دیگه نوبت دکتر گرفتم.
مامان از اینکه به قول خودش سرعقل اومده بودم خوشحال بود و مدام قربون صدقهام میرفت.
خودش رو آماده کرده بود همراهم بیاد ولی من دلم میخواست تنها برم دکتر برای همین به کسی نگفتم کی قرار گذاستم و تنها راهی مطب دکتر ملکی شدم.
توی صف انتظار نشسته بودم و به رفتوآمدهای زن و شوهرهای جوون نگاه میکردم. خیلیها بچهی اولشون بود و از همراهی شوهر و مادر و مادرشوهرشون معلوم بود.
چقدر نبود شهاب به چشم میاومد و حالم رو بد کرد.
_خانم شریفی! بفرمایید داخل.
تشکر کردم و با زدن چند ضربه به در وارد شدم.
دکتر ملکی یکی از بهتریندکترهای بیمارستان خودمون بود.
برای ویزیت مادرهای بارداری که مبتلا به بیماریخونی بودند میاومدند و حضورشون چقدر بهمون کمک کرد.
با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد و بهم تبریک گفت. جریان رو براش گفتم. خندید و قبول کرد از چیزی باخبر نشم.
_همه چی خوبه. فقط خودت فشارت پایینه و وزنت کمه. دردی هم که گفتی احتمال میدم به خاطر اعصاب باشه ولی پیش دکتر قلبت هم برای اطمینان برو.
_چشم.
_برو روی تخت تا ببینم این فسقلی دقیقا چند وقتش شده.
ژل خنک و لزج روی شکمم حس خوبی بهم میداد.
_خب پس اینطوری که گفتی صدای قلبش رو هم نمیخوای بشنوی.
_نه فقط ببینید سالمه، همه چی خوبه؟
سری تکون داد و با لبخند به صفحه نگاه میکرد. لحظهایی خندید و آروم چیزی گفت.
_چیزی شده؟
_نه، همه چی خوبه. وارد هفتهی پونزدهم بارداریت شدی. یعنی سه ماه و دو هفته.
تاریخ زایمانت هم برای نیمههای مرداده.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت480🍁 بعد از سکوت چند ثانیهلسی آهسته و تهدیدوار زمزمه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت481🍁
دستمالی بهم داد و برگشت به سمتم.
_فقط بیست روز دیگه بیا پیشم. الانم یه آزمایشهای رو باید انجام بدی که برات مینویسم.
_ممنونم.
از مطب که اومدم بیرون تازه حس شیرین بارداری رو احساس کردم. انگار قبلش هنوز باورم نشده بود.
با حال خوب توی خیابون به راه افتادم و سر راه با حوصله لباسهای بچگانه رو نگاه میکردم. دلم میخواست هر کدوم رو می بینم بخرم ولی هم جنسیت رو نمیدونستم هم باید بیشتر حواسم به خرج کردنهام باشه. دیگه اوضاع مثل قبل نیست و باید خیلی حسابشده جلو برم.
دلم میخواست زودتر به شهاب خبر سلامتی بچهمون رو بدم تا خیالش راحت باشه ولی باید منتظر تماسش میموندم.
آزمایشهام رو انجام دادم و برای هفتهی آینده از دکتر قلبم نوبت گرفتم.
خودسری من و تنهایی رفتن من از طرف مامان به رضا منتقل شده بود و بعد اون تنهام نذاشت و همه جا باهام میاومد.
مثل بادیگارد هر جا میخواستم برم دنبالم میاومد. حتی نمیدونم از کجا میدونست که من از خونه بیرون رفتم.
با خشم به رضا نگاه کردم و جلوتر ازش به راه افتادم.
_نمیدونم من اگر نخوام با کسی برم دکتر باید چیکار کنم؟
_ من که گفتم شهاب گفته باهات بیام وگرنه من دوست ندارم تو رو ناراحت کنم.
_واسه چی؟
_میخواد مطمئن بشه که مشکلی نیست.
اهمیتی ندادم و سوار ماشین شدم. میدونستم بحث با رضا بیفایدهاس و محاله بیخیال بشه.
تمام راه رو اخم کرده بودم و جواب حرفهاش رو نمیدادم.
وارد سالن شدم و با گفتن اسمم به طرف اتاق رفتم. رضا هم مثل جوجهها دنبالم میاومد و چیزی نمیگفت.
دکتر با دیدن پروندهام سری تکون داد و شاکی گفت:
_باید قبل از بارداری میاومدی پیشم. میدونی الان خودت و بچه چقدر تو خطری؟ البته با شرایط تو بیشتر خودت تو شرایط بدی هستی تا بچه ولی با اکوکاردیوگرافی کامل معلوم میشه.
به سمت دری که توی اتاقش وجود داشت راهنماییم کرد و ازم خواست آماده بشم.
صدای ضعیف صحبت کردنش رو با رضا میشنیدم ولی واضح نبود. بعد از بیست دقیقه از اتاق بیرون اومدم و دکتر با دقت برگههای روی میز رو زیر و رو میکرد.
_چون میشناسمت و میدونم چه جور آدمی هستی فقط میتونم بهت بگم از استرس و فکر و خیال دور باش. میتونی یا نه؟
_نه نمیتونه، فقط بلده گریه کنه و بیخودی به خودش فشار بیاره.
زیرچشمی به رضا که با حرص حرف میزد نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_پس من برات یه قرص آرامبخش مینویسم. روزی یکی میخوری ولی اگر احساس کردی حالت خوبه میتونی دیگه ادامه ندی ولی برات لازمه.
-میشه بستریش کنید؟
متعجب به رضا نگاه کردم. نگاهم رو که دید خودش جواب داد:
-اخه من میدونم نه قرص میخوره، نه گوش به حرف شما میده.
-میشه. اما میترسم حال روحیش ضعیف بشه.
_الان مشکلم که خطری برای بچه نداره؟
نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
_اگر هم داشته باشه جون خودت واجبتره. تو دوتا بچهی دیگه هم داری.
_یعنی چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپے از گرشا رضایی🌹
پاییز منم بارون تویی😍
پاییزتون قشنگ
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت481🍁 دستمالی بهم داد و برگشت به سمتم. _فقط بیست روز د
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت482🍁
خونسرد سرش رو پایین گرفت و مشغول نوشتن شد.
_یعنی اصلا نگران نباش. فعلا خطر برای خودته که شاید مجبور بشیم مجوز سقط جنین رو بدیم.
چی؟ چرا آخه؟ مگه حضور این بچه چه مشکلی برای من به وجود میآورده!
-چرا؟ مگه چه مشکلی هست؟
-هیپوکسی. نارسایی اکسیژن به قلب یا هر قسمتی از بدن که اکسیژن به موقع بهش نمیرسه و برای تو به قلب آسیب میزنه چون توی دوران بارداری اکسیژن بدنت باید به جنین برسه. در نهایت اون بچه از تو مواد لازم رو استفاده میکنه و بدنت برای خودت کم میاره.
رضا با نگرانی پرسید:
-الان چیکار باید بکنیم؟ اگر انقدر خطر داره چرا همین الان...
-رضا!
برگشت و حق به جانب گفت:
-نمیشنوی چی میگن؟ حتما باید خودت رو به خاطر یک بچه از بین ببری!
چه راحت از نبود بچهایی که با اومدنش به دنبال خودش خوشی رو به زندگیم برگردوند حرف میزد.
-ببین عزیزم. آنژین یک بیماری که اکسیژن کافی رو به قلب نمیرسونه. معمولا خودش بیماری محسوب نمیشه ولی علائم یک سری بیماریه. مثل عروق کرونر که اگر به این بیماری مبتلا بشی به بیماری نارسایی قلبی مبتلا میشی. بعدش چی میشه! به خاطر سابقهی حملهی قلبی که داشتی دوباره برای بار چندم شاملش میشی. در نتیجه رگهای قلبت بسته میشن و کارهای پمپاژ رو انجام نمیدند و باعث مرگ قلب میشن.
-دارین میگن اگه بشم. هنوز به این مراحل نرسیدم!
-من نباید این حرفها رو بهت میزدم اما گفتم تا بدونی توی چه شرایطی باردار شدی و الان باید گوش به حرف من بدی. یک سری ورزش باید انجام بدی. از استرس و اضطراب دور باشی. فعالیتهات رو باید کم کنی. کاملا در حال استراحت باشی. حتی از فکرهایی که باعث میشه قلبت رو به هیجان بیاره باید دوری کنی.
-بفرمایید که باید یک فضای آروم و کاملا در آرامش باشه!
رضا بود که عصبی و به حالت مسخره این حرف رو زد.
-دقیقا. حتی ما اجازهی زایمان طبیعی هم به مادر نمیدیم. چون قلب چه بخوابین چه نخوایین درگیر هیجان میشه.
نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و بلند شدم فقط متوجه شدم رضا داره باهام حرف میزد.
تمام مسیر با حرفهای رضا که هیچ کدوم رو نمیفهمیدم گذشت. داروهام رو گرفته بود و داشت برام توضیح میداد چه ساعتی بخورم.
جواب سلام عمو یاسر رو با سر دادم و وارد آسانسور شدم. هرجور فکر میکردم نمیتونستم بیخیال موجود دوست داشتنی و زندهای توی شکمم بشم. موجودی که شهاب به خاطرش راضی شد پا روی حرفش بزاره. این بچه تمام وجود من و شهاب بود. مگر میشد؟
رضا تا داخل خونه همراهیم کرد. حتی برام یک لیوان آب هم آورد. میخواست حرفی بزنه ولی از رفتار من میترسید.
کاملا میشناختم این اخلاقش رو.
نگاهی بهش انداختم. با خودش کلنجار بود و بعید بود شروع کنه.
_لطفا به شهاب چیزی نگو.
سکوت کرد و گوشههای چشمش رو فشار داد. با پاش شروع به ضرب زدن به زمین کرد.
-به یک شرط.
فقط نگاهش کردم تا ببینم کی آروم میشه. بالاخره پاش به حالت عادی برگشت و چشمهاش رو باز کرد.
-دیگه توی هیچ کاری. حتی کلامی هم دخالت نمیکنی.
سخت بود. خیلی سخت بود. تازه میخواستم از شبنم و آریا بگم. تازه میخواستم شبنم رو تعقیب کنم.
-چی شد؟
-اخه یه سری چیزها...
-ستاره باور کن من حواسم به همه چی هست. ولی لازم نیست حتما به تو بگم. تو فقط یک جا بشین و به فکر خودت باش. بقیهی کارها با منه.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت482🍁 خونسرد سرش رو پایین گرفت و مشغول نوشتن شد. _ی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت483🍁
خودش رو جلو کشید و ادامه داد:
-هیچ کس به اندازهی من دوست نداره شهاب زودتر به خونه برسه. من حتی بیشتر از خودت منتظر شهابم. چون تو به آرامش میرسی.
سکوت کرده بود و فقط با نگاهش میخواست درخواستش رو قبول کنم.
-باشه.
-ستاره اگه به هر نحوی بفهمم...
-گفتم باشه دیگه.
بلند شد و نفسش رو کلافه بیرون داد.
-کاری نداری!
-نه. ممنون. فقط قبلش بچهها رو از خونه ی آقاجون صدا بزن.
با اومدن بچهها حال مضخرفم رو کنار گذاشتم و بیخیال به حرفهای دکتر مشغول رسیدگی بهکارهای خونه شدم.
مشکل من با اومدن شهاب حل میشد، این قلب ناآروم و ضعیفم با وجود شهاب ترمیم میشد. حتی رضا هم می دونست.
مادرجون و آقاجون به اسم زندگیشون جدا شده بود ولی ما رو تنها نمیذاشتند و من چقدر ممنونشون بودم.
اگر نبودن روحیهی داغون من حال بچهها رو بد میکرد و من شرمندهی معلمشون میشدم.
در کنار خانوادهی همسرم روزهام رو میگذروندم تا بالاخره سهام بیمارستان به فروش رفت و جون تازهایی وارد رگهام کرد.
رضا به خاطر وضعیتم یک ثانیه هم ازم غافل نمیشد و دائم درحال زنگ زدن و پرسیدن حالم بود، اگر هم جواب نمیدادم به همه زنگ میزد و بقیه رو هم نگران میکرد.
میدونستم نگرانه ولی واقعا حوصلهی این رفتارها رو نداشتم. دلم تنهایی میخواست و یه دل سیر گریه.
زنگ واحد آقاجون رو فشار دادم و خیلی طول نکشید که در باز شد. بچهها رو به آقاجون سپردم و جلوی آسانسور ایستادم.
_الان برای خونه میرین؟
_نه آقاجون رضا گفت وکیل شهاب زنگ زده کارمون داره.
_به سلامت بابا، مواظب خودت باش. انشاءالله خوش خبر باشی.
_ممنون، خداحافظ.
با مهربونی جوابم رو داد و بدرقهام کرد.
هوا آخرین تلاشش رو برای نشون دادن سرما میکرد ولی باز هم بوی بهار رو میشد حس کرد.
اما حتی هوای تازه هم روح من رو تغییر نداد و همچنان زندگیم وسط سرما بود.
توی ذهنم تصمیم میگرفتم شاد باشم، قوی باشم به خاطر خودم، به خاطر بچهام ولی پای عمل که میرسید کم میآوردم.
هر بار شهاب زنگ میزد کلی گریه میکردم و آخرش با تهدیدهای شهاب ساکت میشدم.
قرضهای آرمبخشی که دکتر بهم داده بود فقط خوابم رو سنگین کرده بود و تاثیری روی فکرهای آشفتهم نداشت.
ملیکا بهم گفت که قطعشون کنم و به جاش هر شب دوش آبگرم بگیرم. ولی خودم بهتر از هرکسی میدونستم دوای من این چیزا نیست و تا شهاب نیاد من همین حال رو دارم.
ندیدنش توی اوج نیاز به حضورش بیشتر اذیتم میکرد و نمیتونستم کاری بکنم چون گفت اگر برم ملاقاتش اون نمیاد که من رو ببینه. دلیلش رو نمیفهمیدم و این فکر که شاید شهاب ازم خسته شده دیونهام کرده بود.
با صدای بلندی ترسیده عقب رفتم و به طرف صدا نگاه کردم.
_چرا داد میزنی؟ ترسیدم!
_چیکار کنم خب؟ دو ساعته دارم صدات میزنم.
_مگه رسیدیم؟
_نه تازه میخوام راه بیفتم. پیاده شو بابا.
طلبکار پیاده شدم و جلوتر از رضا راه افتادم.
دفتر مثل همیشه خلوت بود و این نشون میداد چقدر وکیل شهاب آدم وقتشناس و قانونمندیه.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت483🍁 خودش رو جلو کشید و ادامه داد: -هیچ کس به اندازه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت484🍁
بدون معطلی مستقیم وارد اتاقش شدیم و بعد از پذیرایی خیلی زود رفت سر اصل مطلب.
-دیروز زندان بودم. داشتن در مورد یک سری طرح جدید صحبت میکردند و زندانیها رو دسته بندی میکردند.
پوشهایی رو جلومون گذاشت و از داخلش برگهایی داد.
_اونجا متوجه شدم که زندان اسم شهاب رو توی لیست خودش قرار داده.
_چه لیستی؟
_آدمهایی که توی زندان بیآزارترینن و اینکه خلافی مرتکب نشدن و برای پول یا تهمت افتادن زندان.
با لبخند ادامه داد:
-شهاب خیلی کار فرهنگی کرده و خیلی خوب از کتابخونهی زندان استفاده کرده که خودش عالیه. حتی گفتند چند نفری که باهاشون همبند بوده هم تحت تاثیر رفتار شهاب قرار گرفتند و از شهاب کمک گرفتند.
_خب این چه نفعی داره؟
_ببینید خانم سلطانی، شما اگر پول رو بدیدن و سند رو هم بذارید بازم مراحل قانونیش کلی طول میکشه، گاهی از یک ماه هم بیشتر میشه.
به رضا نگاه کرد و ادامه داد:
-اگر میتونید وامی بگیرید یا حتی اگر کسی رو دارین قرض بگیرین ولی قبل از عید این پول رو به حساب دولت بریزید تا شب عیدیی شهاب بیاد بیرون. تا اسمش توی این لیست هست میتونیم از فرصت استفاده کنیم.
رضا بلند شد و کلافه طول و عرض اتاق رو قدم زد.
_آخه از کجا؟ قسطهایی که بانک برای پسگرفتنش میخواد خیلی میشه. پسانداز دیگهایی هم که نداریم.
نفس عمیقی گرفتم و آروم گفتم:
_ما فقط چشممون به فروش خونهس.
_میتونید روی منم حساب کنید. یه ارث پدری دارم که خیلی وقته نگهش داشتم برای خرید زمین ولی هنوز فرصتش پیش نیومده. هرچند کمه ولی میتونه کمک کنه بهتون.
خم شد و برگهایی جلوم گذاشت.
_این ریزهریزه رو کم نبینید.
به چکی که جلوم بود نگاه کردم و قدرشناسانه گفتم:
_اصلا حرفش رو هم نزنید، شهاب بفهمه ناراحت میشه.
_من و شهاب باهام این حرفها رو نداریم، خیلی ساله که هم رو میشناسیم.
رضا جلو اومد و چک رو به دستش داد.
_خیلی ممنون، پس اول اجازه بدین تکلیف خونه معلوم بشه، یا ببینم دیگه از کجا میشه ریزهریزه جمع کرد بعد خبرتون میکنم.
_حالا این پیشتون باشه.
_پیش خودتون بمونه بهتره، بعدم من همه رو بدم به خودتون که برسونید به حساب اصلی.
چقدر بودن همچین دوستهایی به آدم قوت قلب میده. توی راه برگشت به ریزهریزههای زندگی فکر میکردم برای فروش که خوشحال گفتم:
-با وکالت تو میشه ماشین شهابم بفروشیم؟
تند به سمتم برگشت.
-اصلا. شهاب ماشینش رو خیلی دوست داره. همین که ماشین تو رو فروختیم کافیه. بعدم همین مونده که تو با سه تا بچه برای رفت و آمد سوار ماشین این و اون بشید.
-مگه چیه؟ خیلیها اینجوری زندگی میکنند.
-شهاب خیلیها نیست. تا چشم باز کرده توی قصر زندگی کرده. توی رفاه بوده. الان براش سخته اینجوری زندگی کنه.
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. به اصرار من یه سر پیش املاکیها رفتیم که اونم دست از پا درازتر برگشتیم. قیمت و ارزش خونه زیاد بود و توی این مدت کم امکان فروش نبود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹