پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت427 اسم بیمارستان سر زبونها افتاده بود و خیلیها چه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت428
ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت:
_خوش به حالش، کاش منم یه داداش داشتم.
_از تو که گذشته ولی به فکر این تک دخترت باش که تنها نمونه.
_خدا بده، من که بدم نمیاد.
_انشاا... .
عسل با حرکات من غرق خواب بود و اصلا حواسم نبود که بیارداه دارم تکونش میدم.
گاهی لبخند کوچک و زیبایی به لبهای صورتی و کوچولوش میاومد و گاهی ناراخت میشد.
_حالا کی میاد این عاشق سینه چاک؟
_کی! شهاب؟
سرش رو تکون داد و عسل رو از بغلم گرفت. پشت سرش راه افتادم و بالش کوچکی از اتاق مهمان آوردم.
_روزی که میخواست بره گفت یک ماه. بیست روز گذشته باید تا ده روز دیگه بیاد ولی دیشب گفت معلوم نیست.
خندید و آهسته گفت:
_رفته دیده اوضاع رو به راه داره تمدید میکنه.
_نگو. طفلک انقدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت.
جوری که مشخص بود داره اذیتم میکنه در جوابم گفت:
_بله دیگه آدم از عشق و کیف و کشت و گذار خسته میشه.
تیز نگاهش کردم:
_ملیکا میزنمتها!
_آخه تو چرا انقدر زود جوش میاری. تو همچین این بنده خدا رو اسیر خودت کردی مگه میتونه به کسی نگاه کنه؟
دوباره غم توی قلبم راه باز کرد.
_دلم براش یه ذره شده. تو نمیدونی چقدر من رو به خودش وابسته کرده.
صورتش رو جمع کرد و نمایشی عق زد.
_پاشو خودتو جمع کن حالم رو بهم زدی. زن گنده نشسته اینجا اشک و ناله راه انداخته. پاشو الان از کیکهای عجیب و غریبت برامون درست کن الان بچهها از مدرسه میان یکم شاد باشیم. اشک و نالهات رو نگه دار واسه فردا بعدازظهر که من رفتم.
_اولا دستور کیکم توی اینترنت هست. پس عجیب و غریب نیست. دوما نمیشه بیشتر بمونی؟
_حامد رو که میشناسی. همینم چون خاطرهات عزیزه قبول کرده بیام وگرنه امکان نداشت از من و عسل چهار روز دور بمونه.
راست میگفت و خودم میدونستم بالاخره هر اومدی رفتنی هم داره. چند روزی که ملیکا اینجا بود حالم بهتر بود و حال و هوای خونه هم عوض شده بود. ولی به محض رفتن ملیکا دوباره رنگ خاکستری به همه جا پاشیده شد و رفتم تو لاک خودم.
آقاجون تنهام نمیذاشت و اجازه نمیداد زیاد بالا بمونم. همه متوجهی حال بد من شده بودند و یه جوری دلداری میدادند و ازم میخواستند که اهمیت ندم و صبور باشم. ولی نمیفهمند که دلم چقدر منتظر برگشتن شهابه و چقدر صبر از این زاویه سخت و طاقت فرساس.
هر جور که میتونستم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و دلداری به مامان میدادم و در جواب مامان و سهیل یه سری حرفهای نافهموم میگفتم که خود نمیفهمیدم.
خودمم به حرف شهاب میکردم و خودم رو سرگرم میکردم ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم که چقدر بیحوصله و کم تحرک شدم.
هر روز یک تصمیم جدید می گرفتم برای فردام و دو روزی بود که پیشنهاد هر کسی رو برای مهمونی یا دورهمی قبول میکردم.
شبها به اندازهی کافی وقت داشتم که به تنهایی و غصه بگذرونم و دوست نداشتم روزی رو خراب کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت428 ملیکا با حسرت نگاهم کرد و در آخر گفت: _خوش به
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت429
پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده گذشته بود و هر دفعه زنگ میزد میگفت بیست روز دیگه میام. انگار تازه روز اوله که رفته و قراره بیست روز بمونه.
ازش ناراحت و دلگیر بودم ولی نمیتونستم باهاش برخورد سردی داشته باشم چون خودم بیشتر از اون اذیت میشدم ولی امروز قرار بود برخلاف میلش که گفت به مهمونی امشب نرم عمل کنم و دعوت پسر عمهی شهاب رو قبول کنم.
انگار دوست داشتم باهاش لج کنم. هر چند میدونستم بدجور ازم دلخور و شاکی میشه.
شال قهوهای رنگم رو سرم انداختم و بعد از یه نگاه کلی به ظاهرم بیرون اومدم.
_مهین. ستاره!
مادرجون از اتاقش بیرون اومد و گفت:
_من امادهام.
اعلام حضور کردم و همه با هم از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. راه یک ساعته با صحبت از اومدن شهاب و تماسی که باهام داشت گذشت تا به خونه ویلایی بزرگی رسیدم.
در با زدن یک بوق باز شد و مرد میانسالی جلوی در اومد. دستش رو روی سینهاش گذاست و کمی خم شد. اصلا این رفتارها رو دوست نداشتم و کارش باعث شد اخم کمرنگی روی صورتم خودنمایی کنه. این رفتار رو کوچیک شدن در برابر همنوع خودمون میدیدم.
ماشین رو توی حیاط بزرگ و تاریک اونجا پارک کردم و از سرمای پاییز خیلی سریع به داخل خونه پناه بردیم.
بعد از تحویل لباسهای گرممون وارد سالن پر سر و صدا شدیم.
_سلام دایی جان، بفرمایین از اینطرف.
با صدای سیرویس پسر بزرگ عمه آسیه همه به طرف ما اومدند و با تنها مرد ریش سفید خاندان سلطانی احوالپرسی کردند.
سروش به طرفمون اومد و داییش رو با خودش به بالای مجلس برد. مهمونی برای ورود سروش بعد از چند سال اقامت و تحصیل توی کانادا بود و یه جشن کوچیک برای تموم کردنِ درسش.
_شهاب کجاست دایی جون؟
_ مسافرته.
_چرا یهویی؟ خب می گفتین دیرتر مهمونی رو برگزار میکردیم.
_یهویی نبود. یک ماهه رفته. فعلا هم معلوم نیست کی میاد.
_جدی؟ کجا رفته؟
به جای آقا جون جواب دادم:
-کانادا.
_کاش زودتر میگفت تا من اونجا بودن میاومد پیشم. حداقل بیست و پنج روز می دیدمش.
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما فراموش کرده. جون خیلی عجلهای شد.
_تازه کلی هم اذیت شد. هواپیما کلی تاخیر داشت.
_عجیبه، چون خیلی کم پیش میاد که پروازهای خارجی تاخیر داشته باشند. چون یه ساعت خاصی پرواز دارند.
_نمیدونم. شب که زنگ زد گفت هم تاخیر داشته هم چمدونش گم شده بوده و خیلی اذیت شده.
سروش با تعجب نگاهی به مادرجون انداخت و سرش رو تکون داد. توی فکر رفت و نگاهی به من انداخت.
لبخندی زدم و میوهای از ظرفم برداشتم. کمکم جمع متفرق شد و دسته بندی شد. تعداد جوونها بیشتر بودند و به خاطر همین جمع شلوغ شده بود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت429 پنج روز از اون یک ماهی که قرار بود شهاب برگرده
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت430
خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سری تکون میدادم و لبخند میزدم.
_شما چقدر کم حرفی!
به سروش که این حرف رو زد نگاه کردم. قبل از هر عکسالعملی مهرداد گفت:
_نه بابا، شوهرش نیست افسرده شده وگرنه آتیشپارهایی برای خودش. نمیدونی سیزده بدر چه بلایی سر ما آورد.
سروش با تعجب و لبخندی که از ناباوری روی لبهاش نشسته بود نگاهم کرد.
_اصلا بهتون نمیخوره.
باز هم مهرداد به جای من جواب داد و گفت:
_خودش که شخصا وارد عمل نمیشه. نقشهها رو میکشه، اینا رو میندازه بهجون ما.
_آها! پس از اون مدلیهایی هستند که نصفشون زیر زمینه.
همه خندیدند و حرف سروش رو تایید کردند.
_ولی با این حال و روز تا روزی که شهاب میخواد بیاد باید بیمارستان بستری بشه.
سروش رد نگاهش رو از من به شبنم داد.
_آدم عاشق همینه.
_عشق چی؟ کشک چی؟ همه میدوند شهاب برا چی رفته.
ترانه خیاری رو برداشت و آهسته در حالی که پوست میگرفت گفت:
_آره وگرنه ول نمیکرد برای یک ماه بره. من روز اول گفتم شبنم جان، شهاب خیلی از ستاره سَرتَرِ، الانم رفته که ببینه میتونه آذر رو برگردونه یا نه.
مثلا آهسته حرف میزند ولی واضح بود.
_انقدر عیب و ایراد روی دوستم گذاشت که فاتحه خوند توی رفاقت سه سالهی ما. الانم که آذر داره کارهای اقامتش به کانادا رو انجام بده رفته تا یهکارهایی کرده باشه.
سرم رو پایین انداختم و دندونهام روی هم فشردم. حرفهاشون مثل یه مته مغزم رو سوراخ میکرد. از جام بلند شدم و به طرف حیاط قدم برداشتم.
نفس کم آورده بودم و هر لحظه ممکن بود گریهام بگیره. هوای خنک رو به ریههام دعوت کردم و اجازه دادم سرما به بدنم نفوذ کنه. لرزی به بدنم افتاد که باعث شد شونههام رو بغل بگیریم ولی اهمیت ندادم و به ماه کامل و پر نور توی آسمون نگاه کردم و نفسم رو بیرون دادم.
_از حرفهاشون دلخور نشو.
شونههام بالا پرید و با ترس برگشتم. لبخندی زد و گفت:
_اونا یه مشت آدم حسود و بیاحساساند.
ترکیب زیبای صورتش و با لبخند روی لبش زیباتر شده بود و واقعا خیره کننده بود. اما نه برای من؛ منی که شهاب رو داشتم و به نظرم به زیباترین مرد روی زمین بود.
متقابلا لبخندی به سروش زدم و گفتم:
_ممنونم، من ناراحت نشدم.
_من شهاب رو خوب میشناسم. همون اول که دیدمت فهمیدم شهاب انتخاب درستی کرده.
لبخندی از روی خجالت زدم و تشکر کردم.
_میشه ازتون یه سوال بپرسم؟
سرم رو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.
_شهاب کجا رفته؟
_کانادا.
_نه، مطمئنم کانادا نرفته و شما حتما میدونی.
حس بادکنکی رو داشتم که یهو بادش خالی میشه.
_یعنی چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت430 خیلی وارد شوخیهاشون نمیشدم و گاهی برای تایید سر
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت431
جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد.
_زندایی گفت صبح رفته. گفت شب زنگ گفته رسیده و تاخیر داشته و غیره و غیره.
کاملا طبیعی جواب دادم ولی فقط خدا می دونست که چه غوغایی توی وجودم به پا شده بود.
_آره صبح زود رفت چون تا تهران باید میرفت.
_ستاره خانم؛ پرواز کانادا ساعت هشت شب بلند میشه، همیشه همینطوره. با بهترین هواپیما هم که بره پونزده ساعت راهه تا اونجا بعد اون چه طوری شب رسیده که زنگ زده؟ یا همون تاخیری که گفته و گم شدن چمدون. یه چیزیه که امکانش خیلی کمه.
خیره به دهنش نگاه میکردم و حرفهاش رو مرور میکردم. به سختی لب باز کردم و گفتم:
-چی میخوایین بگین؟
_اینکه با این آدرسی که شما گفتین مطمئنم کانادا نیست و یه کشور دیگه رفته.
اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد و دگرگونم کرد حرف ترانه بود. رفته آذر رو برگردونه!
دستم رو به سرم گرفتم و چشمهام رو بستم.
_نه، شهاب دروغ نمیگه.
چشمهایی مشکی و مضطرب شهاب که روزهای آخر ازم دریغ بود جلوی چشمم تداعی شد. هر وقت میخواست دروغ بگه یا چیزی رو پنهان کنه اینطوری میشد.
هفتهی آخر چند روز کنار ما موند. رفتارهاش، حرفهاش، خندههاش، همه همه تکرار میشدند و مثل نوار ظاهر شده بودند.
حسم اشتباه نکرده بود و تغییر رفتار شهاب دلیل داشت ولی باور این دلیل برام سخت بود.
با لمس دستی روی صورتم چشمهام رو باز کردم. سروش با فاصلهی کمی کنارم ایستاده بود و قصدش پاک کردن اشکهام بود.
عقب رفتم و اخمی کردم.
_اینجا خارج نیست و منم مثل هیچکدوم از زنهایی که میشناسید نیستم.
لبخندی زد و دستش رو عقب کشید.
_میدونم واسه همین بدون تردید این کارو کردم. اصلا حس نکردم یه زن غریبه جلوم نشسته. احساس کردم خواهرم داره اشک میریزه.
چقدر لذت بخش بود داشتن بردار بزرگتر. ولی سروش برادرم نبود. ته مونده اشک رو پاک کردم و نگاه تیزی بهش انداختم.
_ببخشید ولی من چند ساعته نمیتونم خواهر کسی بشم.
قدمی برداشتم که صدام زد. ایستادم ولی برنگشتم.
_کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. لحنش صادقانه و مهربون بود ولی بعد از ماجرای امیر نمیدونستم به کسی اعتماد کنم. اونم کسی که دو ساعته دیدمش.
وارد سالن شدم و نزدیک آقاجون نشستم. اونجا راحتتر بودم. سعی کردم عادی رفتار کنم و با لبخند بیخودی که دلم می خواست محوش کنم به حرفهای بقیه گوش دادم.
شبنم با کلی خنده کنارم نشست. چیزی که عجیب بود. به محض نشستنش خم شد و از میز جلوی من شربتی برداشت.
_شهاب برات بس نیست که چسبیدی به سروش؟ بیچاره شهاب که دلش رو به آدم تنوع طلبی مثل تو خوش کرده.
پس بیخود نیومده بود! اومده بود دوباره نیش بزنه.
حقش بود تمام دق و دلیم رو سرش خالی کنم ولی میدونم که جریح تر میشه پس فقط زل زدم تو چشمهاش و پوزخندی زدم.
_کافر همه را به کیش خود پندارد.
بلند شدم و مقابل چشمهای گرد شدهاش ازش دور شدم. میدونستم حرف خوبی نزدم ولی شبنم بیش از حد تا حالا با این حرفهاش آزارم داده.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت431 جدی و متفکرانه شروع به صحبت کرد. _زندایی گفت ص
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت432
تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گاهی با بچهها همکلام میشدم. سارا برای شام صدام زد و با مهربونی ذاتیش کنارم موند تا با هم بریم.
طاها کنار بچههای سیروس نشسته بود و ترنم بین من و سارا. صندلی کنارم کشیده شد و سروش نشست.
شبنم غضبآلود نگاهم میکرد و با ترانه پچپچ میکرد.
سروش حسابی تحویلم میگرفت و از هر چیزی که روی میز بود برام میذاشت. معذب بودم و مرکز نگاه دیگران شده بودم ولی سروش خیلی راحت غذاش رو خورد.
دلیل رفتارهاش برام گنگ بود و اصلا از کارش خوشم نمیاومد.
_خیلی ممنون عمه جان. زحمت کشیدین.
_نوش جان عزیزم.
_البته شما هیچی نخوردی.
_سروش جان اگر قرار بود مثل من و تو بخوره که انقدر حسود نداشت.
سروش خندید و نگاهی بهم انداخت. اهمیتی ندادم و خودم رو با غذای توی بشقاب مشغول کردم.
واقعا همه چیز بدون شهاب کسل کننده بود.
بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم.
ماشین رو با سرعت روی تن سرد خیابون میروندم و هیچکس اعتراضی نکرد.
راه طولانی رو به لطف تنهایی شب خیلی زود گذروندم و به خونه رسیدیم.
وارد اتاق شدم و با دیدن جای خالی شهاب اشکهای حبس شده آزاد کردم. نمیدونم تا کی گریه کردم و کی خوابم برد.
با صدای آهنگ موبایلم چشمم باز کردم.
توی همون حالت بودم و بدنم خشک شده بود ولی حتی درد هم نمیتونست جلوی ذوق و انرژیی که برای شنیدن صدای فرد پشت خط داشتم رو ازم بگیره.
کیفم رو بیرون ریختم و بدون نگاه کردن به شماره تماس رو وصل کردم.
_شهاب!
_سلام خانم خوابآلود من. خوبی؟
_بدون تو، نه.
_قربونت بشم، چرا خودت رو اذیت میکنی؟
_من اذیت میکنم؟
بعض خودش رو به گلوم رسوند و صدام رو تغییر داد.
_تو داری من رو اذیت میکنی. من دارم میمیرم از دلتنگی، روزهام مثل جهنم شده، از خواب و خوراک افتادم، بعد میگی من اذیت میکنم!
چیزی نگفت و نفس عمیقی کشید.
_به مولا خودم بیشتر از تو دلتنگم. ولی چیکار کنم کارم گیره.
مکثی کرد و آهسته ادامه داد:
_آخه دلبر من که از تو وابستهترم، باور میکنی اینجا دارم روز شماری میکنم که برگردم؟
اشکم رو با کف دست پاک کردم و لبخندی توی گریه زدم.
_جون شهاب گریه نکن، مرگ من گریه نکن. به خدا قلبم آتیش میگیره.
بهانهگیر شده بودم. دلم میخواست با صداش آروم شم ولی هر بار میگفت نمیتونه طولانی حرف بزنه.
هر بار موقع خداحافظی انگار میخواستم جون بدم. این بار هم همینطور بودم و با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم.
با آرامشی که از صدای مرد زندگیم شنیدم با قلبی که آروم شده بود به خواب رفتم و قبلش تصمیم مهمی گرفتم که باید خیلی زود عملیش میکردم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت432 تا موقع شام به بهانهی سردرد توی اتاق موندم و گ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت433
صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم. آماده شدم و بعد خوردن صبحانهی مختصری به سمت مقصدم راه افتادم.
تمام مسیر نقشی رو که قرار بود بازی کنم رو مرور میکردم و استرس گرفته بودم. کاش بتونم همهی نقشهام رو اجرا کنم تا یه چیزی از موضوع دستگیرم بشه.
نگاهی به تابلوی بزرگ و روشن روی دیوار انداختم و ماشین رو کمی دورتر پارک کردم.
لباسهام رو مرتب کردم و نفس عمیقی گرفتم. اولین قدم رو برداشتم. برای لحظهای پشیمون شدم.
ستاره گاهی ندونستن بهتر از دونستنه. کوتاه بیا.
نه نمیشه باید بفهمم شهاب چی رو ازم پنهون میکنه. آخه شاید نباید بفهمی!
قدم دوم رو برداشتم و زیرلب گفتم:
_حالا که اومدم. نباید زیرش بزنم.
لبخندی روی لبم کاشتم و وارد دفتر شدم.
گرمای داخل دفتر لذتبخش بود و حس گرما آرامش خوبی رو هدیه میکرد. به سمت میزی که فرد آشنایی پشت اون نشسته بود رفتم و سلام کردم.
_سلام خانم زارع.
_سلام خانم سلطانی، احوال شما؟
روی صندلی نشستم و به جلو متمایل شدم.
_ممنونم، مزاحم شدم برام یه بلیط رزو کنید.
_اختیار دارین، برای کجا؟
فکری کردم و گفتم:
_خیلی برام فرق نمیکنه.
_با تور میخواین برین یا تنها؟
_تنها.
توضیحاتی رو در مورد آبوهوای کشورها و قیمت بلیطها داد.
_ساعت و مدت پرواز چی؟ اونا چطورین؟
_هر کدوم متفاوته، شما انتخاب کنید تا من بگم.
_کانادا.
_بستگی به هواپیما داره، مدت پرواز از سی ساعت هست تا پونزده ساعت. ساعتش هم هشت تا هشت و نیم شبه. البته اگر شرایط پرواز درست نباشه ممکنه جابهجا شه.
با یه حساب سر انگشتی خیلی راحت میشد فهمید شهاب کانادا نرفته.
_همون هواپیمایی که ماه پیش همسرم باهاش رفت، اسمش چی بود؟
_ماه پیش؟
_بله، رفتن کانادا.
_پس حتما بلیط رو از جای دیگهایی خریدن چون آقای سلطانی خیلی وقته پیش ما نیومدن.
ظاهرم رو حفظ کردم و لبخندی زدم.
_شاید شما نبودین چون همسرم فقط از اینجا بلیط تهیه میکنن.
_چه روزی بود؟
_هفت آذر.
دستش روی صفحهی کیبورد به حرکت در اومد و چیزی تایپ کرد.
_نه خانم سلطانی از ما خرید نکردن.
_میشه چک کنید ببینید از کجا خریده؟
نگاه مشکوکی بهم انداخت که دلم رو زیر و رو کرد. تا حالا رِندی نکرده بودم و حس عذاب وجدان و گناهی که به اسم دروغ گریبانگیرم شده بود رهام نمیکرد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت433 صبح با یادآوری تصمیمم با اراده و سریع بیدار شدم.
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت434
خونسردیم رو حفظ کردم. با ملایمت و جوری که تاثیرگذار باشه و ازشون تعریف کنم گفتم:
_آخه با قیمتهایی که شما گفتین و من تحقیق کردم خیلی باهامون گرون حساب کردن. با کمک شما میخوام ازشون شکایت کنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_وای خدای من. شنیده بودم ولی باورم نمیشد بخواد برای مشتریهای ثابت ما پیش بیاد.
حالت متاسفی گرفتم و سرم رو تکون دادم.
_حالا شما میتونین بفهمین از کجا خریده؟
_آره از لیست مسافرهای اون روز جستجو میکنم.
_ممنونم.
نفسم رو آسوده بیرون دادم و زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم. دستش روی کیبورد سریع جابهجا میشد و با دقت خیره بود به مانیتور.
_خیلی عجیبه!
_چی؟
_هیچ بلیطی به اسم همسرتون خریداری نشده. اصلا اسمشون تو لیست مسافرها نیست.
_ممکنه به یه اسم دیگه بخرن؟
_امکان نداره چون با پاسپورت وارد فرودگاه میشن.
_نمیفهمم!
_به نظرم کار همون شرکته. برای اینکه ردی از خودشون به جا نذارن این اطلاعات مسافر رو پاک کردند.
لبخندی زدم و بلند شدم.
_خیلی ممنون، میرم پیگیری میکنم.
_پس بلیط خودتون چی میشه؟
_برمیگردم. ممنون.
منتظر جواب نموندم و با حالی خراب خودم رو به ماشین رسوندم. دوست داشتم دروغم راست بشه و همچین شرکتی وجود داشته باشه.
پشت فرمون نشستم و شوکه به روبهرو نگاه میکردم.
شهاب اسمش تو لیست اون پرواز نیست! شهاب کانادا نرفته! شهاب دروغ گفته! به من، به دلبرش!
به هر اجباری بود خودم رو از وسط معرکهی عقلم کنار کشیدم و مستقیم به سمت شرکت رفتم. اونجا خیلی چیزها میتونه کمکم کنه.
حرکاتم تند و غیرارادی بود طوری که خودم از صدای بسته شدن در ماشین ترسیدم.
منشی با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد. جوابش رو دادم و به سمت اتاق شهاب رفتم و با در قفل مواجه شدم.
_خانم صابری کلید این اتاق کجاست؟
_من اطلاع ندارم.
از تلفن دفتر شمارهی رضا رو گرفتم و به چشمهای متعجب منشی توجهی نکردم.
_بله.
_سلام، کجایی؟
_تو شرکت چیکار میکنی؟
_تو اتاق شهاب کار داشتم ولی قفله. میدونی کلیدش کجاست؟
_واسه چی؟
_رضا انقدر سوال نپرس، کلید هرکجا هست تا یه ربع دیگه به من برسونش.
فرصت سوال کردن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم. برای نظم دادن به نفسهای نا آرومم یه لیوان آب خوردم و روی صندلی انتظار نشستم.
خودمم نمیدونستم از اینجا چی میخوام و دنبال چی هستم. حتی اومدنم به اینجا هم دست خودم نبود و یه نیرویی من رو به این سمت کشوند.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت434 خونسردیم رو حفظ کردم. با ملایمت و جوری که تاثیرگذ
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت435
با صدای در به خودم اومدم و دست از خودخوری برداشتم.
_سلام، کلید رو آوردی؟
_علیک سلام، بیا بریم اتاق من.
مقاومتی نکردم و دنبالش به راه افتادم.
اتاقش کوچیکتر از اتاق شهاب بود و دو تا میز تقریبا نزدیک بهم توی اتاق بود.
_برا چی کلید اتاق شهاب رو میخوای؟
_کار دارم.
_شرمنده من نمیتونم کلید رو بهت بدم، اون پیش من امانته و آقای مهندس گفتن به کسی ندم.
-من کسی ام؟
_تا نگی برای چی میخوای نمیدم.
کلافه پوفی کشیدم و جابهجا شدم.
_شهاب کجا رفته؟
_کانادا.
نیشخندی زدم و ادامه دادم:
_جناب امانتدار. آقای مهندس بهت دروغ گفته اون اصلا کانادا نرفته.
نگاهش مضطرب شد و هول کرد.
_کی همچین حرفی زده؟
_خودم فهمیدم.
خندید و روی صندلی کنارم نشست.
_از کی کاراگاه شدی؟
_رضا شوخی ندارم. از نگرانی و فکر و خیال دارم میمیرم.
_دور از جون. حالا شما از کجا به همچین نتیجهایی رسیدی؟
_بماند.
_نخیر، نماند. بگو ببینم کی مغزت رو پر کرده!
_هیچکس، تحقیق کردم فهمیدم.
ابرویی بالا داد و دستی به ته ریشش کشید.
_من نمیدونم چطوری به اینجا رسیدی. ولی من فقط میدونم شهاب رفته کانادا و معلوم نیست که کی کارش تموم میشه.
_منم نمیدونم تو تا چه حد میدونی و کاری به تو هم ندارم. من فقط کلید رو میخوام.
_آخه پیش من امانته. بزار این دفعه زنگ زد ازش اجازه بگیرم.
_خُب من نمیخوام بفهمه!
قیافهام رو مظلوم کردم و هالهای از التماس به چشمهام بخشیدم. پسر داییم بود و میدونستم یک دنده نیست.
_کمکم کن، جون ستاره.
اخمی کرد و صورتش رو برگردوند و زیر لب استغفار کرد. لبخند شیطانی زدم و تیر آخر رو زدم.
_رضا!
_زهرمار. پاشو برو.
دستهام رو بهم کوبیدم و با ذوق گفتم:
_ممنون.
نگاهم کرد و لبخندی زد ولی خیلی زود مسافر لبهاش تغییر مسیر داد و به حالت عادی برگشت.
دسته کلیدی از کشوی میز بهم داد و گفت که خودم تنها برم. تشکر کردم و به سمت اتاق شهاب پرواز کردم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◄↨»✾✃⃟❪⋆𝑒𝓉𝑒𝓇𝓃𝒶𝓁 𝓁♡𝓋𝑒⋆♡❫❫⃟✁✾«↨►
تنها تو را دارم...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت435 با صدای در به خودم اومدم و دست از خودخوری بردا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت436
با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد.
بویسیگار، بویعطرش، حتی بویتنش رو راحت میشد تشخیص داد.
قرار بود سیگار نکشه و نمیکشید پس چی باعث
شده بود که بعد یک ماه و نیم هنوز بوی سیگار توی اتاق بود!
دلتنگی مثل خوره به جونم افتاده بود و حال خرابم رو تشدید میکرد. از طرفی بخاطر پنهونکاری و دروغش ناراحت بودم از طرفی دلم برای یه لحظه نگاهش بیقراری میکرد.
پشت میزش نشستم و از هر چیزی که سر در میاوردم میخوندم ولی چیزی دست گیرم نمیشد. اینکه نمیدونستم باید دنبال چی بگردم بیشتر کلافه ام کرده بود.
نگاهم به تقویم ایستادهی روی میز افتاد. برگهی تقویم مال اردیبهشت بود و دور بعضی از روزها خط کشیده بود و کنارش خیلی ریز چیزی نوشته بود.
رور عقدمون رو مشخص کرده بود. کنارش نوشته بود اولین سالی که احساس خوشبختی میکنم.
بعدی روزهای تولد بود. جلو رفتم و به زمستون رسیدیم. عجیب بود تولد من هنوز نرسیده بود ولی دورش خط کشیده بود و نوشته بود خدا کنه برگردم.
چند بار جملهی کوتاه و پر معنی روی تقویم رو خوندم و فقط متوجهی یک موضوع شدم؛ شهاب میدونسته قرار نیست یک ماهه برگرده!
تقویم رو توی کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. در رو قفل کردم و بدون حرف کلید رو به منشی تحویل دادم و از شرکت بیرون اومدم.
چیزهایی که دست گیرم شده بود برای فهمیدن حقیقت کم بود و هیچ روزنهی دیگهایی به چشم نمیخورد. تلفنی سعی کردم از زیر زبونش و حرفهاش چیزی رو بفهم ولی دریغ از یک کلمهی به درد خور.
اولین ماه از فصل سفید و سرد زمستون گذشت و شهاب هنوز از سفر برنگشته بود. یک بار دیگه هم به شرکت رفتم و باز هم بیفایده بود.
فکری به سرم زده بود که توش ترديد داشتم و دنبال یک آدم مطمئن میکشم. تنهایی کاری از سرم بر نمیاومد و نمیدونستم به از کی کمک بگیرم.
رضا و سهیل بودند ولی فقط برای کارهای خونه. خیلی جاها خودش رو کنار میکشید و من دلیلش رو نمیفهمیدم.
توی بیمارستان با بچهها سرگرم دیدن کارتون بودیم ولی ذهنم سمت سرنخهای کوچیک و پیچیدهام بود.
_خانم شریفی!
بدون تغییری توی حالم فقط سرم رو چرخوندم و با دیدن دکتر رضایی بیمیل از جام بلند شدم.
_بله؟
_خسته نباشید.
به زور لبخند نصفه و نیمهای زدم و تشکر کردم.
_میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.
به بچهها نگاه کردم. غرق دنیایی زیر آب شده بودند و از دیدن ماهی قرمز و آبی کارتونی لذت میبردند. سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
_بفرمایید!
_اینجا که نه، اگر میشه بریم یه جای دیگه.
_بیرون؟
_خیلی وقتتون رو نمیگیریم.
جلوتر ازش راه افتادم و به سمت اتاق کوچک و مجهزی که به اصرار دکتر پویا داشتم رفتم.
_بیرون سرده منم باید زود برگردم پیش بچهها.
نشستم و اشاره کردم که اونم بشینه.
_خُب میشنوم!
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت436 با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد. بوی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت437
لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرستاد.
_راستش میخواستم برای یک مهمونی ازتون دعوت کنم .
بدون فکر کردن و مکث گفتم:
_متشکرم ولی من فرصت ندارم. این روزا خیلی گرفتارم.
_یه جشن کوچیک با همکاراس. اصلا مگه میشه شما نباشین؟
_شرمنده، ولی واقعا نمیتونم بیام. همهی روزهام یهجوری پُرِ.
_می ذارم برای هر موقع که وقتتون ازاده.
-حالا چه اصراریه که من باشم؟
-بچهها میگن بدون شما خوش نمیگذره.
لبخندی از تعریفش زدم. واقعا کاری نداشتم و دلیلش بیحوصلگی خودم بود. ولی برخلاف میلم گفتم:
-آخر هفته خوبه؟
بلند شد و ایستاد.
-عالیه. آدرس رو براتون اس میکنم. خداحافظ.
یاد شهاب افتادم که چقدر از این مهمونیها بدش میاومد و هیج جوره نمیذاشت منم برم. از وقتی رفته خیلی بیقانون شدم.
کیفم رو برداشتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. دکتر رضایی همه رو دعوت کرده بود و از الان ذهن همهشون درگیر پوشیدن لباس مناسب بود. دروغ چرا حتی منم ذهنم درگیر لباس شده بود.
خسته و کوفته وارد خونه شدم و با صدای ضعیفی سلام کردم. اول وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم. لیوان به دست وارد سالن شدم، با دیدن خانوادهی عمه جا خوردم.
-بهبه، سلام برعروس دایی. کجایی شما؟
-سلام، ببخشید جایی کار داشتم. خیلی خوش اومدیدن.
-سروش از صبح داره میگه بریم از دایی سر بزنیم ولی از وقتی اومدیم همش میگه ستاره خانم کی میاد.
خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و تشکر کردم.
-پاشو باباجان لباسهات رو عوض کن زنگ زدم غذا بیارن.
-چشم. بااجازه.
زیر سنگینی نگاه جمع راهی اتاقم شدم و لباس مناسبی پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و آدرسی که دکتر برام فرستاده بود رو خوندم.
تقهای به در خورد و پشت سرش صدای سروش بلند شد.
-اجازه هست؟
اخمی کردم و به طرف در اتاق رفتم. چه معنی داشت یه نامحرم وارد اتاق شخصی کسی بشه!
-بله؟
لبخندی زد و عقب رفت.
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.
در رو بستم و به سمت مبلهای چیده شده توی فضای باز سالن بالا که روبهروی اتاق بچهها بود رفتم و نشستم.
_میشنوم.
-تماس نگرفتین دیگه!
-دیگه؟ مگه تا حالا چند بار باهاتون تماس گرفتم؟
-من میدونم دارین دنبال شهاب میگردین.
نگاه مشکوکی بهش انداختم و به مبل تکیه دادم.
-مگه شهاب گم شده؟
-نه، ولی معلوم نیست کجا رفته.
-خب!
-من میتونم کمکتون کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹