پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت436 با ورودم به اتاق بوی آشنایی مشامم رو پُر کرد. بوی
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت437
لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرستاد.
_راستش میخواستم برای یک مهمونی ازتون دعوت کنم .
بدون فکر کردن و مکث گفتم:
_متشکرم ولی من فرصت ندارم. این روزا خیلی گرفتارم.
_یه جشن کوچیک با همکاراس. اصلا مگه میشه شما نباشین؟
_شرمنده، ولی واقعا نمیتونم بیام. همهی روزهام یهجوری پُرِ.
_می ذارم برای هر موقع که وقتتون ازاده.
-حالا چه اصراریه که من باشم؟
-بچهها میگن بدون شما خوش نمیگذره.
لبخندی از تعریفش زدم. واقعا کاری نداشتم و دلیلش بیحوصلگی خودم بود. ولی برخلاف میلم گفتم:
-آخر هفته خوبه؟
بلند شد و ایستاد.
-عالیه. آدرس رو براتون اس میکنم. خداحافظ.
یاد شهاب افتادم که چقدر از این مهمونیها بدش میاومد و هیج جوره نمیذاشت منم برم. از وقتی رفته خیلی بیقانون شدم.
کیفم رو برداشتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. دکتر رضایی همه رو دعوت کرده بود و از الان ذهن همهشون درگیر پوشیدن لباس مناسب بود. دروغ چرا حتی منم ذهنم درگیر لباس شده بود.
خسته و کوفته وارد خونه شدم و با صدای ضعیفی سلام کردم. اول وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم. لیوان به دست وارد سالن شدم، با دیدن خانوادهی عمه جا خوردم.
-بهبه، سلام برعروس دایی. کجایی شما؟
-سلام، ببخشید جایی کار داشتم. خیلی خوش اومدیدن.
-سروش از صبح داره میگه بریم از دایی سر بزنیم ولی از وقتی اومدیم همش میگه ستاره خانم کی میاد.
خجالت زده سرم رو پایین گرفتم و تشکر کردم.
-پاشو باباجان لباسهات رو عوض کن زنگ زدم غذا بیارن.
-چشم. بااجازه.
زیر سنگینی نگاه جمع راهی اتاقم شدم و لباس مناسبی پوشیدم. آبی به دست و صورتم زدم و آدرسی که دکتر برام فرستاده بود رو خوندم.
تقهای به در خورد و پشت سرش صدای سروش بلند شد.
-اجازه هست؟
اخمی کردم و به طرف در اتاق رفتم. چه معنی داشت یه نامحرم وارد اتاق شخصی کسی بشه!
-بله؟
لبخندی زد و عقب رفت.
-میخواستم باهاتون صحبت کنم.
در رو بستم و به سمت مبلهای چیده شده توی فضای باز سالن بالا که روبهروی اتاق بچهها بود رفتم و نشستم.
_میشنوم.
-تماس نگرفتین دیگه!
-دیگه؟ مگه تا حالا چند بار باهاتون تماس گرفتم؟
-من میدونم دارین دنبال شهاب میگردین.
نگاه مشکوکی بهش انداختم و به مبل تکیه دادم.
-مگه شهاب گم شده؟
-نه، ولی معلوم نیست کجا رفته.
-خب!
-من میتونم کمکتون کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت437 لبخند پر استرسی زد و موهای پر پشتش رو به عقب فرس
🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت438
ابروی بالا دادم و نیشخندی زدم.
-اولا که اشتباه میکنید. دوما چرا باید بهتون اعتماد کنم؟
سرش رو پایین گرفت و ساکت شد. بلند شدم و بهش نگاه کردم.
-من ضربههای زیادی از اعتماد به دیگران خوردم. وقتی برگشتم به عقب دیدم بدترین ضربهها از خودی بوده. شرمنده.
قدمهام رو به طرف پلهها برداشتم که یهو جلوم ظاهر شد.
-من فقط میخوام کمک کنم.
عصبی لب زدم:
- روی چه حسابی؟
باز هم سرش رو پایین گرفت و چیزی نگفت.
از بالا نگاهی به پایین انداخت و عرقش کمی که روی پیشونیش بود رو پاک کرد. سرخ شده بود و نفسهاش نا منظم شده.
-شیده ازم خواسته.
دقیق نگاهش کردم.
-راستش من و شیده یه سالی میشه که بهم علاقهمند شدیم. درسته یه سال ازش کوچیکترم ولی... خوب عشقِ دیگه.
شیده رو کنار سروش قرار دادم. خیلی بهم میاومدند. فقط کاش موهاش یکم پرپشتتر بود. ممکنه در آینده کچل بشه. ولی مهم نبود. مهم اینکه هم رو دوست دارند.
-یه مدتیه که شیده خیلی تو خودشه. به هزار بدبختی تونستم داستان رو از زیر زبونش بکشم و بفهمم برای مشکل شما انقدر ناراحته.
لبخند زدم و به سمت مبل رفتم.
-شیده نگفته بود.
-قرار شده سال دیگه که برگشت به همه بگیم.
-کاش زودتر بهم میگفتین.
-فکر نمیکردم تا این حد سرسخت باشین. البته شیده بهم گفته بود شما خیلی با همه فرق دارین.
چقدر دلم براش تنگ شد. برای کسی که حتی با وجود فرسنگها راه باز هم هوام رو داشت و مثل یه کوه پشتم بود.
-حالا بگین که چه کاری میتونم براتون بکنم.
میخواست خودش رو به شیده ثابت کنه. پس بدون تعارف گفتم:
-شما کسی رو میشناسین که بتونه کشوری رو که شهاب رفته رو پیدا کنه؟
-دو سه نفری سراغ دارم ولی نمیدونم کدوم یکی میتونن. باهاشون صحبت میکنم بهتون خبر میدم.
-ممنون. من منتظر هستم. بریم پایین که الان غذا میاد.
بعد از مدتها شام رو با خیال راحت خوردم و شب رو کنار مهمونهای مهربون و عزیز پدرشوهرم سپری کردم نمیدونم چرا حس میکنم سروش میتونه کمکم کنه. به قول قدیمیها دلم روشن بود.
شب تا صبح خواب به چشمم نیومد و هر لحظه منتظر تلفن شهاب بودم ولی خبری نشد. دو شبی میشد که زنگ نزده بود.
وثتی که ناامید شدم از تماسش قرصی خوردم و بعد از نماز چند ساعتی مهمان خواب شدم.
روز بعد سروش خیلی زود پیگیر کارم شده بود و تونسته بود یه نفر رو پیدا کنه.
_ستاره خانم، کد ملی و تاریخ تولد و اسم و فامیل و اسم پدر. همش رو بفرستین به این شمارهایی که فرستادم بعد اون خودش جوابتون رو میده.
_باشه، خیلی ممنون.
کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم و چشم دوختم به صفحهی موبایلم.
از استرس تمام پوست لبم رو کنده بودم و مدام پام رو تکون میدادم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت438 ابروی بالا دادم و نیشخندی زدم. -اولا که اشتباه م
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت439
کاش تمام افکارم اشتباه باشه و شهاب واقعا به کانادا رفته باشه. کاش این خبر آبی بشه روی آتیشی که مدتی روی دلمه.
بیست دقیقه گذشت تا صفحهی موبایلم روشن شد و تک بوقی زد. زیرلب صلواتی فرستادم و پیام رو باز کردم.
_سلام. من تمام پروازهای کانادا و پروازهای خارجی رو چک کردم ولی هیچ کدوم از بلیطها به این نام نبود. حتی بعد از اون تاریخی که گفتین هم نگاه کردم. کلا هیچ بلیطی به این نام خریداری نشده و اسمشون تو لیست هیچ پروازی نیست.
چند بار پیام رو خوندم ولی باز هم متوجه نشدم؛ شاید هم نمیخواستم متوجه بشم.
شمارهی سروش رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جوابم رو داد، سلام کردم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب.
_ ببخشید این دوستتون میگن هیچ بلیطی به این اسم خریده نشده.
_به کانادا؟
_نه گفتن تمام سفرهای خارجی توی اون تاریخ و بعد از اون تاریخ.
ساکت شد و چیزی گفت که من نشنیدم.
_ یعنی اصلا شهاب از کشور خارج نشده.
_مگه میشه؟ اون با یه شمارهی خارجی بهم زنگ میزنه.
_نمیدونم، بزارین بازم من بپرسم خبر میدم.
_باشه، ممنون. خداحافظ.
سرم از فکرهای جورواجور پر شده بود. هر جور فکر میکردم به جایی نمیرسیدم و کلافهتر از قبل برمیگشتم سر خونهی اولم.
دوست داشتم همهی اتفاقات ریزی رو که فهمیدم به شهاب بگم ولی میترسیدم. میترسیدم شهاب مجبور به دروغ گفتن شده باشه و با فهمیدن من دردسر بزرگی شروع بشه.
کاش همهی اینها یه خواب باشه. کاش صبح با نوازشها و صدای دوستداشتنی شهاب از خواب بیدار بشم.
دیگه طاقت دوری رو ندارم. بیشتر از چهل روزه که دارم خودم رو به امید بیست روز دیگه گول میزنم و شب رو به امید گذشتن یه روز دیگه صبح میکنم.
حالم خراب بود. از دوری، از فریبی که خورده بودم. حس بچهای رو داشتم که با وعدههای تو خالی بازیش دادن.
با صدای زنگ آیفون از دنیایی ناامیدی فاصله گرفتم و در رو برای سروش باز کردم.
خیلی زود در سالن بازشد و با دیدن لباسهای خیسش متوجه عجلهاش شدم.
-سلام. چایی یا قهوه.
بارونیش رو درآورد و سر جالباسی گذاشت.
-چایی ایرانی از دست بانوی ایرانی.
حرف زدنش برای لحظهایی من رو به خاطراتم با شهاب برگردوند لبخند تلخی زدم و سفارش سروش رو آماده کردم. سینی شیشهایی و پایهدار رو روی میز گذاشتم و با فاصله ازش نشستم.
-دایی کجاس؟
-نوبت فیزیتراپی داشتن. مادرجون هم خوابن.
با آرامش چاییش رو میخورد و توجهی به حال خراب من نداشت. منتظر چایی خوردنش رو نگاه کردم و توی دلم از دستش حرص خوردم.
-دستت درد نکنه. خستگیم در رفت.
-نوش جان.
از جیبش کاغذی رو درآورد و جلوم گذاشت.
-اصلا دلم نمیخواد واقعیت رو بهت بگم.
لرز بدی به تنم افتاد ولی خیلی زود خودم رو کنترل کردم.
-بالاخره که باید بفهمم.
سرش رو تکون داد و نزدیکم نشست.
-همونطور که دوستم گفت اسم شهاب توی هیچ پرواز خارجی نیست. همه رو چک کردم از هفت آذر تا همین دیروز. گفتم شاید از شهر دیگهایی رفته ولی اسمش توی لیست پروازهایی داخلی هم نبود. گفتم شاید زمینی رفته ولی حتی اسمش توی مسافرهای زمینی هم نبود.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت439 کاش تمام افکارم اشتباه باشه و شهاب واقعا به کانا
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت440
ناباور و با دهن باز نگاهش می کردم.
-یعنی چی؟
-این یعنی شهاب از کرج بیرون نرفته.
عصبی خندیدم و از جام بلند شدم.
-مسخرهاس.
فاصلهی مبل تا میز رو چند بار رفتم و برگشتم. برام غیرقابل باور بود.
-شماره ای که باهاش بهت زنگ می زنه رو ببینم.
موبایلم رو آوردم و شمارهی شهاب رو پیدا کردم.
زیر لب شماره رو زمزمه کرد گفت:
-سیمکارت بینالملیه.
منتظر جملات بعدش موندم.
-ولی نمی دونم چرا به جای کد چند تا به اضافه داره!
چشم هام رو مالیدم و کلافه نمیدونمی زمزمه کردم. موبایلم رو به دستم داد.
-بهتر نیست با خودش حرف بزنی! شاید واقعیت رو بگه!
-اون اگر قرار بود به من بگه که از اول چیزی رو ازم پنهان نمیکرد.
_وقتی بفهمه یه چیزایی میدونی فرق میکنه.
با تعلل جواب دادم:
_میترسم براش بد بشه.
-هر جور صلاحه، من بازم پیگیر هستم.
-ممنونم. واقعا ممنون.
از جاش بلند شد و لباسش رو صاف کرد.
-قابل نداره. بازم کمکی خواستی بهم زنگ بزن.
سرم رو تکون دادم و تا جلوی در بدرقه اش کردم.
جریان رو تلفنی با رضا و سهیل در میون گذاشتم. سهیل تعجب کرد و گفت چیزی از ماجرا نمیدونه ولی رضا سعی داشت بهم بفهمونه که من اشتباه می کنم و از شهاب طرفداری میکرد.
تقریبا مطمئن بودم رضا میدونه شهاب کجاست و داره چیزی رو از من پنهون می کنه ولی بر اساس حسم نمیتونستم کاری بکنم.
تصمیم گرفتم به رضا هم چیزی نگم و وانمود کنم که حرفش رو باور کردم چون اگر رضا از حال شهاب چیزی بدونه به من نمیگه.
فقط به بهانههای مختلف میرفتم شرکت تا بتونم دوربینها رو چک کنم. اگر شهاب از کرج بیرون نرفته باشه امکان اینکه توی نبود بقیه به شرکت سر بزنه زیاد بود.
با کمک سهیل راحتتر میتونستم برم شرکت ولی هنوز موفق نشده بودم کاری که میخوام رو انجام بدم.
رضا خیلی حواسش جمع بود و همش سراغم رو میگرفت. انقدر رفتارش غیرعادی بود که حتی سهیل هم بهش شک کرده بود و اومده بود توی تیم من.
حمایت برادرم یک هفته بیشتر دووم نداشت و نمیدونم یهو چی شد که سهیل هم رفت سمت رضا و عین حرفهای رضا رو تحویلم میداد.
سعی کردم با سوال پیچ کردن شهاب و یک دستی زدن به شهاب چیزی رو بفهمم که نشد. هر سوالی رو با دعا کن و دور شدن از موضوع بیجواب میگذاشت.
حتی یک بار ازش خواستم با اینترنت تماس بگیره تا با تماس تصویری ارتباط بگیرم ولی گفت گوشیش شکسته و الان گوشی ساده داره.
چیزی که تقریبا بعید بود چون شهاب تمام کارهاش رو با اینترنت انجام میداد.
فایدهایی نداشت و باید صبوری به خرج میدادم. چیزی که با اون میشد گرهها رو باز کنم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
.😍سلام وقتتون بخیر 🥰
اگر میخوای رمان پرهیجان ستاره رو یکباره بخوانی و هر روز منتظر پارت گذاری نباشی . میتونی با پرداخت مبلغ 40000 تومان لینک کانال اصلی رو بگیری 🌹
💫رمان کامل اونجا هست و پارت گذاری نداریم.
💫درکانال اصلی تبلیغ و تبادل نداریم.
💫لطفا فیش واریزی رو همون روز ارسال کنید در غیر اینصورت شرمنده م
6037 6974 6827 6909
عادله اکبری
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
ایدی
@Dely73
در کانال اصلی رمان تمام شده .
در ضمن ب هیچ عنوان رمان کپی نشه لطفا
از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت440 ناباور و با دهن باز نگاهش می کردم. -یعنی چی؟
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت441
با تغییر رفتار سهیل پای من به شرکت قطع شد و خونه نشین شده بودم. دوباره اوضاع مثل سابق شده بود و خودم رو با کارهای توی خونه و بیمارستان سرگرم میکردم.
موبایلم رو برداشتم و برای چندمین بار تماس دکتر رضایی رو قطع کردم. میدونستم برای یادآوری مهمونی امشب زنگ میزنه و نیازی نبود با اون آدم نچسب حرف بزنم.
با دیدن صفحهی روشن موبایلم و صدای پیامک پوفی زیر لب کشیدم و رمز سادهی موبایلم رو وارد کردم.
_سلام. تماس گرفتم مهمونی شب رو بهتون یادآوری کنم جواب ندادین. میخواستم بگم آدرس تغییر کرده. اینم آدرس جدید.
آدرسی که تقریبا دور از شهر بود رو چند بار خوندم و توی ذهنم دنبال جای دقیقش میگشتم. فایدهایی نداشت جایی توی ذهنم به این نام پیدا نبود.
از مکان یاب موبایلم دنبالش گشتم و در کمال تعجب به جایی نزدیک جادهی چالوس رسیدم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. ولی به خودم نهیب زدم، چرا ترس؟ همهی دکترها و پرستارها اونجان و قرار نیست تنها بمونی.
نهایتش با آژانس میرم که راه رو گم نکنم.
شام رو آماده کردم و به آقاجون گفتم شب دارم میرم مهمونی. مثل همیشه از اینکه خودخوری نمی کنم و سرگرمم خوشحال شد و گفت:
-برو خیالت راحت. بچهها هم امروز قول پارک گرفتن ازم اذیت نمی کنن.
-ببخشید این مدت تمام زحمت بچهها که روی دوش شماست.
-خودم دوست دارم. بعدم اصلا به من کاری ندارند. با هم بازی میکنن. درس میخونن. فقط باید یکی باشه که مراقبشون باشه که هم من هستم هم مهین.
تن صداش رو پایین آورد و به در اتاق نگاهی انداخت.
-همین بچهها باعث شده مهین نسبت به قبل کمتر به دریا فکر کنه. دیروز داشت براشون کاردستی درست میکرد.
-اگه اذیت نشن که خوبه. مخصوصا که الان برای دوری از شهاب هم دلواپس و دلتنگه.
-کاری نمیشه کرد. اونم کارش گیر کرده وگرنه همه میدونند شهاب آدم خانواده دوستیه و محاله انقدر دور بمونه. مثل خودمه ولی کاری نمیشه کرد با سرنوشت که اجبار میکنه. بازم خداروشکر شماها هستین.
-بارها متوجهی این اخلاقهای پدر و پسری شما بودم.
-پس حالا که اخلاق هامون بی شباهت به هم نیست باید بدونی که تا قبل از ساعت دوازده باید خونه باشی.
با خنده چشمی گفتم و راهی اتاقم شدم.
با وسواس کامل لباس پوشیدم و تا میتونستم با استرس درونیم جنگیدم. کیف کرم رنگ و ست کفشهام رو برداشتم و نگاهی کوتاهی به خودم انداختم.
رنگ سبز توی هر شرایطی بودم بهم میاومد با آرایش و بی آرایش. ناخودآگاه یاد حساسیتهای شهاب افتادم. سختگیریهایی که توی پوشیدن لباسهام داشت و برای مهمونیها خودش برام لباس کنار میذاشت.
ناراحتی توی صورتم سایه انداخت و چهرهام رو تغییر داد. نفسی که بیشتر شبیه آه بود طولانی بیرون دادم و زنگ زدم تا ماشین بیاد.
ماشین نداشتن و به خاطر دوری مسیر باید زودتر می رفتم. ناچار با ماشین خودم راهی شدم و به صدای دلم برای نرفتن گوش ندادم. از شهر و هیاهوی شب آخر هفته گذشتم و به جادهی پر تردد رسیدم.
ماشین رو با سرعت کمی میروندم و دنبال پلاک هشتاد و شش بودم که متوجهی شخص آشنایی شدم. ماشین رو گوشهایی پارک کردم و از آینه رد نگاهم رو گرفتم.
سوار ماشین آلبالیویی رنگش شد و داخل ویلایی رفت. پلاک یکی بود و انگار هر دو مهمان اون خونه بودیم. ولی دکتر رضایی از کجا آریا رو میشناسه؟ مگه فقط پرسنل بیمارستان دعوت نبودند؟
موبایلم رو برداشتم و فوری شمارهی مریم یکی از پرستارها رو گرفتم. میدونستم اون هیچ رقمه بیخیال مهمونیها نمیشه.
_الو، سلام مریم جان.
_سلام عزیزم، خوبی؟
_ممنون. ببین میگم اگر هنوز نرسیدی ویلا صبر کن منم بیام باهم بریم.
_ویلا؟ کدوم ویلا؟ کجا؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت441 با تغییر رفتار سهیل پای من به شرکت قطع شد و خونه
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت442
متعجب از حرفش پرسیدم:
_مگه دکتر رضایی چند روز پیش همه رو دعوت نکرد برای آخر هفته!
_آها، اون رو که کنسل کرد. بعد از این که تو رفتی اومد و به همه گفت یه مشکلی براش پیش اومده نمیتونه جشن رو بگیره گفت برای یه موقعیت مناسب دوباره دعوتمون میکنه.
مگه به تو زنگ نزد که کنسل شده؟
متعجب به در ویلا که شاهد رفت و آمد بود نگاه میکردم.
_الو، ستاره!
_جانم! نه زنگ نزد منم فکر کردم همه چی اوکیه.
_ای وای پس خوب شد بهم زنگ زدی وگرنه الان بیخودی میرفتی.
_آره، دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه عزیزم، فقط قرار یکشنبه یادت نشه. برای موقعیت پژمان میگم.
_یادم میمونه، ممنون. خداحافظ.
_خداخافظ.
آیکون قرمز رو زدم و مرموز به در ویلا زل زدم.
چرخ دندههای ذهنم خیلی وقته که راه افتاده ولی یه جایی گیر داره و نمیذاره بقیهی موضوع جلو بره.
همه چیز بهم پیچیده و مهرهی اصلی گم شده. حضور آریا، کنسل کردن مهمونی توسط دکتر و از طرفی اصرارش برای اومدن من! همه چیز عجیب و نامفهموم شده.
برای فهمیدن موضوع فقط یه کار میتونم بکنم اونم رفتن به داخل ویلاس ولی ترس عجیبی تمام وجودم رو تحت سلطه گرفته و مانعم میشه.
آب خشک و تلخ مزهی دهنم رو قورت دادم و چشمهام رو بستم تا بهترین تصمیم رو بگیرم.
نتیجهی فکر چند دقیقهایم همون شد که از اول میخواستم انجام بدم.
باید برم، ولی تنها نه. قطعا به سهیل و رضا که نمیتونستم بگم چون صددرصد مخالفت میکنن.
بهترین گزینه سروشه! آره سروش!
دوباره مشغول پیدا کردن شماره شدم و بدون فوت وقت ازش خواستم خودش رو به آدرسی که میگم برسونه.
بدون چون و چرا قبول کرد و چون بیرون از خونه بود تا نیم ساعت دیگه میرسید.
تا وقتی سروش اومد بیشتر از ده تا ماشین دیگه داخل شدند و همه قبل از ورود با نگهبان جلوی در صحبت میکرد و بعد از چند دقیقه در باز میشد.
با دیدن ماشینی که آهسته کنار جاده حرکت میکرد هواسم رو جمع رانندهی داخلش کردم.
سروش بود و خیلی راحت تونستم تشخیص بدم. براش راهنما زدم و دستم رو بالا بردم.
جلوتر از ماشین من پارک کرد. پیاده شد و به با لبخندی که همیشه روی لبش بود نزدیک ماشینم شد.
_سلام.
_سلام، ببخشید این موقع کشوندمتون اینجا.
_خواهش میکنم. خودم گفتم هر کمکی خواستین در خدمتم.
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
_ممنون.
_خُب؟ چی شده؟
_قضیهاش مفصله براتون میگم، فقط الان باید زودتر برم داخل تا بفهمم قضیه چیه.
_چه کمکی از من ساختهاس؟
_من میرم داخل و اگر اوضاع اونجوری بود که پیش بینی کردم باهاتون هماهنگ میکنم.
ابرویی بالا داد و سوالی گفت:
_اگر نبود چی؟
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت442 متعجب از حرفش پرسیدم: _مگه دکتر رضایی چند روز
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت443
به اینجاش فکر نکرده بودم. با مکث و آروم گفتم:
_یه کاریش میکنم.
_اگر براتون دردسر شه چی؟ من از کجا بفهمم؟
_بهتون زنگ میزنم. نگران نباشید.
به سروش گفتم نگران نباشه ولی خودم نگران بودم. از ماشین پیاده شد و رفت. دور زدم و از جادهی برعکسی که توش پارک کرده بودم حرکت کردم و جلوی ویلا ایستادم.
مرد جون و کت شلوار پوشیدهایی جلوی در ایستاده بود و با توقف ماشین جلو اومد. شیشه رو پایین دادم و سلام کردم.
_سلام، مهمان کی هستین؟
_آقای دکتر رضایی، نریمان رضایی.
_بله، خوش اومدین. بفرمایید.
سرم رو تکون دادم و بدون حرفی شیشه رو بالا دادم.
در باز شد و وارد حیاط بزرگ و پر ماشین ویلا شدم. از بزرگی حیاط هر چی بگم کم گفتم. انقدر بزرگ بود که حداقل پنجاه تا ماشین توش پارک بود.
کیفم رو برداشتم و زیرلب خدا رو صدا زدم. هوا سرد بود و استرس هم باعث شده بود دست و پام بلرزه.
جوری که با هر قدمی که بر میداشتم لرزش بدنم بیشتر میشد. سرگیجه و دلپیچهی این مدت هم تنهام نذاشت و همراهم بود.
پشیمون شده بودم ولی حس قویتری از ترس توی وجودم ریشه کرده بود. عشق؛ عشق به شهاب و فهمیدن حقیقتی که من رو از نیمهی وجودم دور کرده.
صدای آهنگ با نور رنگی چیزی نبود که نتونم تشخیص بدم اینجا چه جاییه ولی دلم به وجود دکتر رضایی هم خوش بود.
با ورودم بوی تلخ و شیرین ادکلن و سیگار که تمام فضا رو پر کرده بود چهرهام درهم شد.
هر کسی یه گوشهایی با چند نفر جمع شده بود و یه جوری مشغول بود.
پیدا کردن یه نفر توی اون جمعیت و نور مضخرفی که قصدش کور کردن چشمم بود برام سخت بود. از خدمهایی که مشغول چیدن میز و پذیرایی بودند سراغ دکتر رضایی رو گرفتم.
جایی که بهم نشون دادن تقریبا توی چشم بود و اگر میرفتم نمیتونستم با سروش تماس بگیرم.
راه رفته رو برگشتم و هوای سرد رو با تمام وجود ترجیح دادم به اون جَو آلوده.
شمارهی سروش رو گرفتم و هنوز بوق اول کامل نخورده بود که صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
_جانم! چی شد؟ خوبین؟
لبخند پهن و عمیقی روی لبم جا گرفت. مدتی بود که کسی اینجوری نگرانم نشده بود. حداقل بعد از رفتن شهاب.
_الو!
به زور لبهام رو به حالت عادی برگردوندم و تو دلم به خودم بیجنبهایی گفتم.
_خوبم.
_خُب خداروشکر. چی شد من چیکار کنم؟
_بیاین داخل. به نگهبان جلوی در هم بگین مهمون دکتر نریمان رضایی هستین. بعدش بیاین داخل و یه جوری طبیعی جلوه کنید و اگر کسی پرسید کی هستین بگین همکار دکترین.
نگاهی به اطراف انداختم و آروم ادامه دادم:
_فقط حواستون باشه. بعدش دوباره بهتون زنگ میزنم.
_باشه، حواسم هست.
نفس عمیقی کشیدم و با حفظ ظاهر طوری که انگار تازه رسیدم وارد شدم. چند دقیقهای خودم رو مشغول پیدا کردن دکتر کردم و وقتی از حضور سروش مطمئن شدم جلو رفتم.
_آقای دکتر!
_سلام خانم. همین الان میخواستم باهاتون تماس بگیرم.
از جمع فاصله گرفت و نزدیکم اومد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت443 به اینجاش فکر نکرده بودم. با مکث و آروم گفتم:
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت444
نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم.
_بچهها هنوز نیومدن؟
_نه راستش اون مهمونی کنسل شد. یهویی اینجا درست شد و منم فقط شما رو یادم بود که بهتون بگم.
-کاش میگفتین چون من اصلا فرصت نداشتم بیام و به اجبار اومدم.
_حالا شما فرمایید بشینید بعد با بقیه که آشنا بشین پشیمون میشین.
با اکراه روی مبل چرم و زرد رنگی نشستم و زیر چشمی دنبال سروش گشتم. کنار دو تا دختر و یک مرد میانسال ایستاده بود و مشغول صحبت بود.
با دستش جوری که طبیعی باشه بهم فهموند حواسش هست و بعد خیلی طبیعیتر دست مرد رو فشرد و همراهشون نزدیک نشستند.
تعجب کردم که اتقدر راحت توی نقشش فرو رفته و از طرفی خوشحال بودم که سروش جای رضا یا سهیل اینجاس.
_راحت باشین، مانتوتون رو دربیارین.
نگاهم روی ظاهرم سُر خورد.
_ممنون. من راحتم.
نزدیکم نشست و توی صورتم خم شد.
_پس حداقل شالتون رو در بیارین. از وقتی اومدین همه دارن یه جوری نگاهتون میکنن.
عقب رفت و پاش رو روی پاش انداخت.
_آخه واقعا هم نوع پوششتون به اینجا نمیخوره.
اخمی کردم و شالم رو محکمتر کردم.
_من اگر اینجام بهخاطر همکارهای بیمارستان بود و اگر یک درصد میدونستم جشن کوچیکتون اینه اصلا نمیاومدم. به قول امروزیها گروه خونیم به این جور جاها نمیخوره. درضمن من همینم با همین پوشش کسی خوشش نمیاد نگاه نکنه.
خم شدم توی صورتش و مثل خودش گفتم:
_الانم فقط به خاطر احترام شماس که اینجا نشستم هرچند خیلی زود رفع زحمت میکنم.
_چرا عصبانی میشین؟ من فقط گفتم راحت باشین.
با نیشخند ممنونی گفتم و سرم رو به سمت جوونهایی که درحال رقصیدن بودن ثابت کردم.
بار اولم بود پام به یه همچین جایی باز شده بود و توی دلم غوغایی بود.
با اومدن چند تا دختر و پسر جوون دیگه
مجبور نبودم به آدمهای سرخوش وسط مجلس نگاه کنم و این خوشحالم میکرد.
اونا حرف میزدند و من حواسم پیش آریایی بود که اصلا نمیدیدمش.
گاهی برای تایید حرفی میزدم و گاهی فقط سر تکون میدادم. صدای آهنگ هم که سوهان روحم شده بود.
من تقریبا دیر رسیده بودم و خیلی زود موقع شام شد. غذا روی میز بزرگی سرو شده بود و همه تقریبا هجوم برده بودند به یک سمت سالن.
بشقابی رو برداشتم و به سمت خلوتی از میز که انواع سالاد بود برای خودم ریختم. استرس ماجرا اشتهام رو به کل کور کرده که اکر غیر این هم بود باید با چند نفری درگیر میشوم تا یک مقدار پلو یا کباب بردارم.
خوبه اینا مثلا متمدن و ثروتمندند!
_این چیه؟ چرا غذا نریختین؟
_متشکر، اشتها ندارم.
بیتوجه به حرفم چنگالش رو که حاوی کباب بود از بشقابش برام گذاشت و گفت:
_یه شب مهمون من شدین.
چیزی نگفتم و جای خالی و خلوتی پیدا کردم. دنبالم اومد و کنارم جا گرفت.
_خیلی خوشحال شدم از اینکه اومدین. البته برای خودتون هم یه تنوعی شد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت444 نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم. _بچهها هنوز ن
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت445
کباب رو گوشهایی دادم و چنگالم رو توی گوجهی ریز و دستکاری شده انسان فرو کردم و گفتم:
_چطور!
_خُب بعد این مدت بهتون تا حدودی خوش میگذره.
_منظورتون رو نمیفهمم!
لقمهاش رو قورت داد و با اطمینان گفت:
_اینکه همسرتون خارج از کشوره و شما مدتی تنها هستین.
خارج از کشور رو با لحن بد و تمسخری ادا کرد، جوری که انگار از همه چیز اطلاع داره.
-یادم نمیاد دربارهی زندگی خصوصیم
براتون صحبتی کرده باشم!
-دیوار موش داره، موشم گوش داره.
_خُب اینچه ربطی به سوالتون داره؟
مثل خودم ادامه داد:
_خُب یه شب رو خوش میگذرونید دیگه!
_من وقتی با خانواده هستم بیشتر بهم خوش میگذره و اصلا با وجود اونا احساس تنهایی نمیکنم.
نگاه خیرهایی بهم انداخت و گوشهی لبش بالا رفت.
_همهی خوشگذرونیها که با خانواده نمیشه، میشه؟
منظورش رو کم و بیش گرفتم ولی سعی کردم فعلا با مثبتاندیشی دشمن باشم. در هر صورت من از قبل از اومدنم فهمیدم اینجا خبری هست و قرار نسیت یک مهمونی دوستانه باشه.
پس باید مخالفتم رو نشون بدم. هم استرس هم از ترسی که بهم غالب شده باعث شد کمی چکشی حرف بزنم.
_خانواده تشکیل شده از همسر، فرزند، پدر و مادره که در کنار هر کدوم یه جور میتونه بهت خوش بگذره.
_فعلا که شما از گزینهی اول محروم هستی و مطمئنن از خوشیش هم دوری. تا جایی که من اطلاع دارم مدتی هم قراره دور بمونین.
چپچپ نگاهش کردم و دندونهام رو روی هم فشار دادم. قطعا کَکی به تنبون داشت که انقدر با اطمینان به راحتی از نبودن شهاب حرف میزد.
حتی از اخلاقهای من خبر داشت و داشت اذیتم میکرد. لرزش موبایل توی جیبم باعث شد نتونم جواب دندون شکنی بهش بدم.
بیاهمیت به نگاههای خیرهاش که قصد داشت باز من دهن باز کنم و باهاش کل بندازم موبایلم رو در آوردم و پیامکی که سروش برام فرستاده بود رو خوندم.
_اگه میتونی یه بهانه بیار بریم. اینجا یه خبرایه.
ضربان قلبم کمتر از یک ثانیه روی دور هزار افتاد و شروع کردن به نامنظم زدن.
_چیزی شده؟ چرا رنگتون پرید؟
_پسرم حالش بد شده بردنش بیمارستان.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم.
_خیلی ممنون از دعوتتون، مزاحم شدم. خدانگهدار.
مانعم شد و جلوم ایستاد.
_نه اصلا نمیشه برین. کلی برنامه داریم هنوز.
_شما خودتون دکترین. باید بهتر از کسی نگرانی من رو درک کنید. میگم پسرم رو بردن بیمارستان.
به اطراف نگاه میکرد و میخواست من رو از رفتن منصرف کنه.
_حداقل ده دقیقهی دیگه برین.
_آخه چه فرقی میکنه!
_یه آهنگ خاص قراره پخش بشه. گروه زنده گرفتم فقط برای همین آهنگ.
_من علاقهی خاصی به آهنگ ندارم.
-پس صبر کنید. هدیهتون رو بیارم.
اجازهی مخالفتی نداد و سریع ازم دور شد. نزدیک در خروجی نشستم.
.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت445 کباب رو گوشهایی دادم و چنگالم رو توی گوجهی ریز
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت446
نگاهم رو به میز بار حاوی شربتهای رنگی دادم.
دهنم خشک شده بود و به یک لیوان آب میوه نیاز داشتم.
میز رو بین جمعیت که تعدادشون نسبت به اول خیلی کم شده بود پخش شد. اومدن دکتر و خدمه با هم شد. دکتر خدمهایی که به سمتم میاومد رو رد کرد و همزمان با جامی که دستش بود نزدیکم شد.
-اونا مناسب شما نبودند. این برای شما بهتره.
خیلی زود متوجهی رنگ آلبالو لیوان و رنگ نارنجی رنگ دست دکتر شدم. خداروشکر حداقل فهمید که من اهل این چیزها نیستم.
بوی پرتقال تازه باعث شد وسوسه بشم و برخلاف میلم که میخواستم زودتر برم شربت رو بخورم.
لیوان پایه دار جلوم رو برداشتم و با لبخند گفتم:
_ببخشید من عجله دارم.
چشمهاش برق زد و با برداشتن لیوان خودش که اونم آب پرتقال بود گفت:
_راحت باشین، میل کنید.
لیوان رو نزدیک لبم بردم و با ولعی که از من بعید بود منتظر طعم خوبش بودم ولی با ضربهایی که به دستم خورد لیوان افتاد روی پام و همهاش روی لباسم خالی شد.
_کجایی آقا! چرا جلوت رو نگاه نمی کنی!
_ببخشید دکتر من اصلا ندیدم اینجا هم صندلی داره. انقدر این نور رفت و اومد چشمم مشکل پیدا کرده.
با صدای سروش دست از پاک کردن لباسم برداشتم و از جام بلند شدم.
_عیبی نداره آقا، بفرمایید.
_چی چی رو عیب نداره! ببینید با لباستون چیکار کرد! اصلا یهو از کجا پیدات شد؟
نگاه مشکوکی به سروش انداخت و با اخم گفت:
_اصلا تو کی هستی؟ من تو رو نمیشناسم!
به معنای واقعی فاتحهی خودم رو خوندم و گفتم الانه که همه چی رو بشه. چشمهام رو بستم و گوشهی شالم رو توی دستم فشار دادم.
_من با خانوادهی دکتر آدرخش اومدم.
الانم داشتم میرفتم بیرون که این اتفاق افتاد. واقعا معذرت میخوام.
رو به من سرش رو خم کرد و ادامه داد:
_خانم ببخشید من واقعا شما رو ندیدم. هر چقدر هزینهی لباستون میشه بگین پرداخت میکنم.
_نه آقا، چیزی نشده، ممکن بود از دست خودم بیفته و این بلا سر لباسم بیاد. عیبی نداره.
_خیلی ممنون، دکتر رضایی بازم معذرت. امری ندارید؟
_من مثل نامزدم زود کسی رو نمیبخشم ولی دکتر آذرخش مرد بزرگیه و نمیخوام ایشون رو وارد این بحث کنم.
با دهن باز به دکتر که من رو نامزد خودش معرفی کرد نگاه کردم و بعد به سروش نگاه انداختم.
صورتش از خشم قرمز شده بود. دستهاش رو مشت کرد و خیره به دکتر نگاه طولانی انداخت.
مثل روز برام روشن بود که سروش الان این پتانسیل رو داره که همه چی رو خراب کنه و یه مشت توی صورت دکتر بزنه ولی فقط نگاهی کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت.
نگاهی که توش میگفت چشم شهاب روشن! یا خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم.
من هم از اون بهتر نبودم. با نگاه سروش جریحه دار شده بودم.
ابروهام رو بهم نزدیک کردم و به صدام هالهایی از خشم بخشیدم.
_من اصلا از رفتار زشت شما سر در نمیارم و هیچ دلیلی برام قانع کننده نیست.
گوشه و کنایههای شما و از همه بدتر رفتار زنندهتون من رو حسابی ناراحت کرده و مطمئن باشین که همه چی به اینجا ختم نمیشه و یه جا جبران میکنم.
روی پاشنهی پا چرخیدم و با قدمهای بلند خودم رو به هوای آزاد رسوندم. نفسهای عمیق کشیدم و به سمت ماشین قدم برداشتم. حیاط هم خلوت بود و راحتتر میتونستم ماشین رو از پارک در بیارم.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
پرسه های اندیشه
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 ★ســــــــتــاره★ #پارت446 نگاهم رو به میز بار حاوی شربتهای رنگی دادم. دهنم
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
★ســــــــتــاره★
#پارت447🍁
جلوی در خبری از اون مرد وردی نبود و انگار باید خودت دست به کار میشدی. خواستم پیاده بشم که در باز شد ولی با چیزی که دیدم رسما هنگ کردم.
چند تا ماشین پلیس جوری که نشه از حیاط خارج بشی پارک کرده بود.
با پاهای بیجونی پیاده شدم. زن چادری به سمتم اومد. بقیهشون وارد حیاط شدند و اون زن من رو سوار ماشین کرد. تقلایی نکردم و حتی کلمهایی به لب نیاوردم. فقط نگران سروش بودم.
_آقا بذارین من برم، خواهرم اونجاس.
با صدای سروش سرم به طرف دیگهایی چرخید.
_الان نمیشه ببینیش، بیا کلانتری.
همین که سروش به خاطر من گیر نیفتاده بود عالی بود. من هم میدونستم موندگار نیستم. پس راحت نشستم.
مثل بقیه التماس نمیکردم و ساکت روی صندلی کنار دیوار نشسته بودم تا نوبت من بشه.
انتظار به سر رسید و نوبت من شد.
افسری که پشت میز بود اول با تعجب نگاهمکرد و بعد سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد.
کاغذی رو جلوم گذاشت و گفت:
_شمارهی پدرت.
_میشه چند لحظه بهحرفم گوش بدین؟
_نه، چون میدونم چی میخوای بگی.
_خواهش میکنم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و روبهروم نشست.
_من واقعا نمیدونستم اونجا قراره پارتی باشه. کسی که من رو دعوت کرد یه دکتر بود. قرار بود همکارها و پرسنل بیمارستان باشن و یه مهمونی کوچیک باشه. ولی وقتی رفتم دیدم هیچ کدوم نیست.
_چرا موندی اونجا؟ چرا وقتی فهمیدی اونجا چه خبره برنگشتی؟
_مجبور بودم، باید از یه موضوعی سر در میاوردم.
به اتکت و ستارههای روی لباسش نگاه کردم و گفتم:
_ببینید سرگرد امینی. من آدم خانوادهداری هستم. همسرم الان مسافرته. پدرم هم فوت کرده.
_این ستارهها از آسمون نیفتاده روی دوشم. همون اول که نگاهت کردم فهمیدم با پای خودت نرفتی.
به برگه اشاره کرد و ادامه داد:
_ولی باید یک شماره به من بدی بردار، عمو، دایی.
چارهایی نبود باید به سهیل خبر میدادم. شمارهاش رو نوشتم و منتظر نگاهش کردم.
جلوی خودم تماس گرفت و کاملا سربسته صحبت کرد و فقط احضارش کرد.
_شما گفتین به دعوت دکتر رفتین اونجا!
_بله، دکتر رضایی. میزبان بودند.
برگههای جلوش رو زیر و رو کرد و نگاهی بهم انداخت.
_هیچ کدوم از کسایی که اومدن و رفتن دکتر نبودن و کسی رو به این اسم نداریم.
_مگه میشه؟ اونم تو خونه بود. وقتی شما اومدین من توی حیاط بودم ولی تا چند دقیقه قبلش باهم توی خونه بودیم.
توی فکر رفت و دستی به محاسن دو رنگش کشید.
_حتما فرار کرده. چون گزارش شده کسی توی خونه نبود.
_به این سرعت؟
تقهایی به در خورد و سرباز ریزمیزهایی وارد شد. احترام نظامی گذاشت و با صدای محکمی گفت:
_قربان یه نفر اصرار دارن که این خانم رو ببینن.
_میشناسینش.
_بله، پسر عمهی همسرم هستن.
_بهشون بگین فقط بستگان نزدیک میتونن بیان. بیرون منتظر باشن تا نیم ساعت دیگه برادرشون میرسن.
سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و رفت. افکارم حوالی اتفاق جدید و ربطش به اتفاقات قدیم پرسه میزد که صدای در بلند شد.
🌹رمان ستاره🍃
✍🏻نویسنده ع. اکبری.
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹