eitaa logo
چراغ مطالعه
126 دنبال‌کننده
263 عکس
31 ویدیو
1 فایل
📚دورهمی نوجوانان کتاب‌خوان محلی برای به اشتراک گذاشتنِ برشی از خوانده‌ها، معرفی یا نقد کتاب، اخبار مربوط به کتاب.
مشاهده در ایتا
دانلود
شبها جيم همیشه وقتی فکر می‌کرد من خوابم، ناله می‌کرد و می‌گفت: «الیزابت کوچولوی من، جانی کوچولوی من، چه قدر سخته، دیگر گمان نکنم هیچ وقت شما را ببینم، هیچوقت.» این بار وقتی از زن و بچه‌های کوچولویش پرسیدم گفت: «چیزی که این دفعه این قدر زجرم می‌دهد این است که چند دقیقه پیش یک صدایی مثل صدای کتک زدنِ کسی را از توی ساحل شنیدم، یادم افتاد که یک روز اليزابت کوچولوی خودم را زدم. چهار سالش بیش‌تر نبود. مخملک گرفت و بدجوری مریض شد اما خوب شد. یک روز بهش گفتم در را ببند، نرفت ببنده. همین جور وایستاده بود به من می‌خندید. کفری شدم و سرش داد کشیدم. باز همان جور وایستاد و به من خندید. از کوره در رفتم. یک چک زدم توی گوشش و روی زمین ولو شد. بعدش رفتم توی آن اتاق دیگر. وقتی برگشتم دیدم در هنوز باز است. دختره هم دارد گریه می‌کند. دوباره عصبانی شدم و رفتم باز بچه را بزنم اما درست همان موقع باد آمد و در را محکم پشت سر بچه بست. ولی بچه از جایش تکان نخورد! نفسم بند آمد. با ترس و لرز رفتم جلو، سرم را یواش بردم پشت سر بچه یک دفعه با صدای خیلی بلند گفتم پخ! باز هم از جایش جنب نخورد! برای همین پقی زدم زیر گریه، بچه را گرفتم توی بغلم، گفتم خدا از سر تقصیراتت بگذرد جیم! چون که تا عمر دارم خودم را نمی‌بخشم! بچه‌ام کر و لال بود هاک! کرولال! من هم آنجور زده بودم توی گوشش.» ص۱۴۳ (کانالی برای کتاب‌خوان‌های نوجوان) https://eitaa.com/ParvazBaKetab
دیدم توی هچل افتاده‌ام. گفتم بگذارید یک دقیقه فکر کنم. او هم با بی‌صبری نشست. من خوب فکرش را کردم. فکر کردم اگر راستش را بگویم خطرش کمتر از دروغ گفتن است. گفتم علی الله، این دفعه راستش را می‌گویم. هر چند عین این است که آدم روی یک بشکه‌ی باروت بنشیند و منفجرش کند و ببیند چی می‌شود. بعد گفتم: «خانم ماری جین، جایی از شهر هست که بروید سه چهار روز بمانید؟» - آره، منزل آقای لوتروپ. چه طور مگر؟ -بعداً بهتان می‌گویم. اگر بهتان بگویم از کجا می‌دانم که سیاه‌ها تا دو هفته‌ی دیگر در این خانه به هم می‌رسند، حاضرید چهار روز بروید آنجا بمانید؟ - چهار روز، حاضرم یک سال بمانم! - خیلی خب. اگر اجازه بدهید من در را می‌بندم. بعدش باز برگشتم و گفتم: «من باید راستش را بگویم. شما هم باید دلش را داشته باشید، چون از آن حرف‌های ناجور است. این عموهای شما اصلاً عموی شما نیستند. این‌ها دو تا کلاهبردارند. حالا بدترین قسمت حرف من تمام شد؛ دیگر باقی‌اش را می‌توانید راحت بشنوید و تحمل کنید. حرف من برای ماری جین تکان‌دهنده بود، ولی من که حالا دیگر از جای خطرناک رودخانه گذشته بودم، بیشتر رفتم جلو و همه چیز را برایش تعریف کردم. ص۱۷۵ (کانالی برای کتاب‌خوان‌های نوجوان) https://eitaa.com/ParvazBaKetab