eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند...✊🏻 من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!💚 آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان ”آلوده شیمیایی” نشود...💀 من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!😇 @Patoghemahdaviyoon|•`
عزیزدلمـ...♡ مَنو از خواب غفلت بیـدار ڪن و از بنده‌هاۍحقیقیـت قرار بده...🌱 •| دعاۍروزاول |•
‹🦋💙› گفتم‌خدایا‌ ... از‌بیـن‌اون‌همہ‌گناهے‌ڪھ‌ڪࢪدم، ڪدومو‌میبخشۍ؟! ݪبخند‌ز‌دوگفټ : "اِنَّ‌الله‌یَغفِرٌالذُّنوبَ‌جَمیعٰاツ♥️"
شهادت اگر نبود ... @Patoghemahdaviyoon
تا خدا هسٺ میٺوان شهید شد…✨ @Patoghemahdaviyoon
به‌روزترین‌فرددرهرعصرمیدونی‌کیه؟! ! اسمش‌روشه! پس‌اگہ‌میخوای‌آپدِیت‌باشی،عھدکن‌با ولیِ‌عصرمعاصرباشی...:)💔
🌱 مࢪاقب‌باشید‌چیز‌هایے‌ڪہ‌دوســٺ‌داࢪیڊ ٻدســـــت‌آوࢪید وگࢪنھ ناچـــــاࢪ‌خواهیدبودچیزهایے‌ڪه‌بدست‌ آورده‌اید... دوسټ‌داشتھ‌باشید ʝơıŋ➘ |❥ @Patoghemahdaviyoon
🌸 امام رضــا{؏}↯ هرڪــس در ماه رمضان یک آیہ از کتاب خدای‌عزوجــل بخواند مثل کسے است کہ در غیــر آن،ختــم قرآن کــرده باشد😍♥️ 📚منــبع:بحار‌الانوار.جلد۹۶.ص۳۴۱📚 ʝơıŋ➘ |❥ @Patoghemahdaviyoon
من‌حرم‌لازمم‌ دلم‌تنگ‌است!
|•😍🌈•| پیرما گفت: ڪہ‌ایران حرَم‌فاطمہ‌است بےجہت نیست ڪہ درقلب جهان جاداریم این هم ازدولت زهـرا ست ڪہ مابر سرمان سایہ‌رهبرے حضرت آقا داریم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ |🕊| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|🌥| ⋮❥|@Patoghemahdaviyoon
جوان گفت : میشناسے؟ پیرمرد : بلہ میشناسم! جوان : پس سلامش کن:) پیرمـرد: السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ🌱 یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن🌱 و یا شریڪَ القران🌱 ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے🌱 و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 جوان لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام:)🌹 اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon」 ————••🕊⃞••—————
😻 🧕🏻 💕 •✿سـِٺ دُخٺـَࢪۅنھ ࢪَفیـق✿• ʝơıŋ➘ |❥@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
عــــــاشقـــان وقـــــت نمـــــاز اســـــت اذان میــــــگــــوینــــــــد🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 افشینم با لبخند پہنے اول یہ نگاه بہ من و بعد یہ نگاه بہ دوستش ڪرد و گفت:"آقا ڪامیار هستن..رفیق دوره دبیرستانم..!" مجدد با ے نگاه بہ ڪامیار لبخند ڪوتاهے زدم و گفتم:"خوشبختم." اونم با خنده گفت:"بہمچنین،افشین جان میتونم بپرسم ایشون ڪے هستن؟!" افشین با خنده گفت:"بعلهههہ!همسرم هستن..!آزاده خانم." یڪدفعہ چشماش ده سانت باز شد و گفت:"عہ!!! بہ بہ آقا افشین نگفتہ بودے سر و سامون گرفتے و دوماد شدے و خیلہ خبب!! پس میخواستی از زیر شامش در برے آره؟؟!!" و بعد چشمڪے زد و بلند خندید! حتے خنده هاشم گارسونے بود!!! اصلا انگار اینجورے برنامہ ریزےشون ڪرده بودن اینا رو..! اینبار رو ڪرد بہ من و گفت:"حالا ڪہ اینجوره خیلے خوشبختم خانم!!" دوباره روسرے لیز ساتنمو جلو ڪشیدم لبخندے دیگہ تحویلش دادم بلڪہ جمع ڪنہ بره و یہ دیالوگ گارسونے دیگہ تحویلمون نده!!" ولے یارو انگار ول ڪن نبود ڪوبید به ڪمر افشین و گفت:"خیلہ خب شما ڪہ در خفا ازدواج ڪردے و از زیر مہمونیش در رفتے! ولے دیگہ دعوت منو نمیتونے رد ڪنے! اگر خودتو آزاده خانم موافق هستید امشب بیاید خونہ ما؟! 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 پیش دستے ڪردم و با لبخند بازے گفتم:"نہ...ممنون؛امشب و ترجیح میدم تنہا باشیم..!" اومد تعارف تڪہ پاره ڪنہ ڪہ افشین دست گذاشت رو شونش و با لبخند گفت:"ممنون بردار،ولے عرضم بہ حضورت ڪہ ما همین حالا از محضر اومدیم و اینجا خلاصہ از الان تا شب سرمون حساااابی شلوغہ!" دوباره خنده ڪرد و گفت:"عہ!!بہ بہ پس من عروس و دوماد دستہ اول دیدم!" حالا سفارشتونو بہ خودم بگید ے روز دیگہ بہتون پیام میدم هماهنگ بود بیاید..." افشینم اسم غذاے من و از تو مِنو چڪ ڪرد و بہش گفت؛در ادامش چشمڪے زد و گفت:"براے منم ڪہ همون همیشگے!" اونم سفارش رو تو صفحہ لپتاپش یادداشت ڪرد و دست افشین رو سفت فشرد و با هم خداحافظے ڪردن..؛ وقتے بالاخره رفت دوباره روسریم رو جلو ڪشیدم و گفتم:"مااااشااااالله!!چہ رفیق پرچونہ اے ام دارے!!" خندید و گفت:"این ڪامیار دوره دبیرستانشم نصف ساعت مدرسہ رو تو دفتر مدیر داشت چونہ میزد و خودشیرین بازے در میاورد!!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸 ❤️ 🍀 خندیدم و گفتم:"خیلہ خببب!میگم تو الڪے با ڪسے دوست نمیشی! میخواستے پارتیت ڪلفت باشہ دیگہ نہ؟!" خنده اے ڪرد و موهاشو ڪہ ڪم ڪم داشت اثر تافت روش از بین میرفت داد عقب و گفت:"بلہ تا حدودے!" انگار یڪدفعہ ے چیزے یادم اومده باشہ با عجلہ پرسیدم:"راستیییی!!!همون همیشگے دیگہ چیه؟!" خندید و گفت:"اے خدا چہ فضولے هستے تو آزاده! وقتے بہش گفتم شڪ نداشتم اینو ازم میپرسے! همون همیشگے تنہا غذاییہ ڪہ بعد از سہ بار خوردن غذاهاے اینجا ازش خوشم اومد! دیگہ بعد از اون بقیشو امتحانم نڪردم..." ابرومو بالا انداختم و گفتم:"با خودت نگفتے شاید از چیز دیگہ اے بیشتر خوشت بیاد؟!" خندید و دهنشو ڪمے نزدیڪ گوشم ڪرد و گفت:"قیمت غذاهاے اینجا انقدر فضائیہ ڪہ بہ امتحان ڪردنش نمے ارزه!" دستم و ڪوبیدم رو پیشونیم و گفتم:"خدایا تو دیگہ ڪے هستے!!" ڪم ڪم غذاهامون رسید... وقتے نگاهم بہ غذاے خودم افتاد با تعجب گفتم:"یااااخدا!این دیگہ چیہ؟! ماڪارونے و سیاه دونہ اس؟! با دو تا پر ریحون!! بعد انقد تومن؟!" خندید و گفت:"آزاده خانم اونا خاویاره!! نہ سیاه دونہ! اونا ام یہ مارڪ مرغوبی از رشتہ است ڪہ وقتی خاویار سرو بشہ مزشو بہتر میڪنہ!!" 🍁به قلم بانو ح.جیم♡ 💠@Patoghemahdaviyoon 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃