داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.
با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.
من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:
- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- بیا کارِت دارم دیگه.
دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.
مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.
با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.
برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.
حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:
- مرتضی اتفاقی افتاده؟
گفت:
- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.
خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.
گفتم:
- خواب دیدی زن گرفتی؟
خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:
- نه، بیا، شوخی نکن.
لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:
- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:
- ولی باید یه قولی بهم بدی.
گفتم:
- چه قولی؟
گفت:
- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی
راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟
قول دادم. گفت:
- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای
دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.
هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم
ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:
- این کیه؟
- گفت:
- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟
گفتم:
- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.
جواب داد:
- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!
از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.
وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.
حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.
گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.
انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.
با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:
- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.
نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:
- تو شهید نمی شی!
گفتم:
- آخه تو از کجا می دونی؟
گفت:
- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.
من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.
سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"
بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
#خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی
#یازهراس😔
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#خاطرات_ناب
#باولایت_تاشهادت
اینجـا کانال شهـداست✌️👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
#فرمانده یا تلفنچی
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.
گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد
که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.
پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟
سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.
درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.
فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،
جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.
به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.
#خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#خاطرات_ناب
#باولایت_تاشهادت
اینجـا کانال شهـداست✌️👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
خاطراتی شنیدنی از ؛
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
💠توفیق بوسه بر پاهای مادر
مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی كه از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملك برویم. با هماهنگی قبلی، روزی كه سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم كه كنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت كرد و گفت: این مطلبی را كه می گویم جایی منتشر نكنید. گفت: همیشه دلم می خواست كف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم كه این جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا كردم و كف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فكر می كردم حتماً رفتنی ام كه خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. سردار در حالی كه اشك جاری شده بر گونه هایش را پاك می كرد، گفت: نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم .
#خاطرات🦋
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#خاطرات_ناب
#باولایت_تاشهادت
اینجـا کانال شهـداست✌️👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
🔷برخی از مباحث کانال خاطرات شهدایی🌹
#زیارتنامه_شهدا
#خاطرات
#تلنگر
#چراغ_راه
#استاد_رائفی_پور
#استاد_پناهیان
#استاد_شجاعی
#تفسیر
#دعای_کمیل
#کلیپ_شهدایی
#کارگاه_خویشتن_داری
#پیام_معنوی
#ذوالفقار
#زندگینامه_شهید
#رمان_شهدایی
#نهج_البلاغه
#حکمت
#کتاب_صوتی_حاج_قاسم
#فاطمیه
#سلام_بر_ابراهیم
#شهیدانه
#شرح_زیارت_جامعه_کبیره
#خدای_خوب_ابراهیم
#تنها_میان_داعش
#پرواز_در_آسمان_رجب
#روایت_علوی
#وصیت_نامه
#گناهان_زبان_همراه_با_حکایت_های_زیبا
#کلاس_اخلاق
#رمضان
#تنہا_مسیر
#هرروز_باشهدا
#رمان
#خاطرات
تاکید بر قرائت روزانه قرآن کریم ،زیارت عاشورا و سوره جمعه
بابا خیلی روی زیارت عاشورا تأکید داشت.همیشه به من و سعید میگفت:قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه،هر قدر که میتوانیم قرآن بخوانیم.میگفت تأثیرش را در زندگی تان میبینید.قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمیشد.هر روز صبح در راه محل کارش زیارت عاشورا میخواند.صبحهای جمعه هم چهار تایی دور هم مینشستیم در همین اتاق و سوره جمعه میخواندیم.
منبع : کتاب احمد ، بنی لوحی سید علی ، ص ۱۳۹
روایت محمد مهدی کاظمی
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#خاطرات_ناب
#باولایت_تاشهادت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷دوستانتون رو به کانال خاطرات شهدایی دعوت کنید
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
@RMartyrs
#خاطرات محمدحسین🌹
#اعزام به خارج🦋
پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می شود
در پاریس محمد حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می کند.
آن دوست در مدت اقامت محمدحسین، او راهنمایی می کند.
شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیازی بود به عنوان مترجم به او کمک می کند.
او محمدحسین را به خوبی می شناخت، از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست؛
به همین سبب زمانی که محمدحسین میخواهد به ایران برگردد، پیشنهاد عجیبی به او می دهد:
«تو به اندازه کافی جنگیدهای، دو بار مجروح شده ای، به نظر من تو وظیفه خودت را به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی؟
همین جا بمان!
اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی، من آشنایان زیادی دارم، قول میدهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم.»
محمدحسین تشکر می کند و در جواب می گوید:
«اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب ایران برای من، دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست، اما حسین، پسر غلام حسین، آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زندهام توی جبهه ها می مانم.»
هنوز دو ماهی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران بر می گردد.
چشمانش کاملا خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم به مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم.
چند وقتی که حالش بهتر شد به جبهه برگشت.
🌹راوی مادر شهید🌹
یادونام شهدا باذکر🌿صلوات🌿
#سلیمانی_ها
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#خاطرات_ناب
#خاطرات
بعــد از پیروزی انقـلـاب با شــهید محمدمنتظــری راهی لبنان شــد تا جنگ هــای چریکــی را بیامــوزد. فکــر کنم بار دومــش بــود می رفت. ایــن دفعــه هم مــدت زیادی از خانــواده دور بــود. بعــد هم کــه برگشــت،قائله کردســتان شروع شد که ســریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی کــه زخمــی شــد و از ناحیــه ران پا آســیب جــدی دیــد. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه اســتراحت کرد تا حالش کمی بهتر شــود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبــر از داخل رختخــواب و با عصــا خــودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.
به روایت حسن کاظمی(برادر شهید)