eitaa logo
᪥رایحه بهشتی᪥
1.4هزار دنبال‌کننده
353 عکس
407 ویدیو
1 فایل
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیتِ تو... که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو... 🌱 ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال... به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو... ྎ به کانال خودتون خوش آمـدین ྎ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با رفتن رزیتا ارمیا صورتش جمع شد، دست روی سینه اش گذاشت و آرام خودش را به لبه تخت رساند و روی آن نشست.با اینکه هنوز دلخور بودم نگران کنارش ایستادم و گفتم _خوبی؟ دست از سینه اش برداشت و سعی کرد قامت راست کند. _خوبم...میشه یه لیوان آب برام بیاری؟ بدون معطلی بیرون رفتم و با یک لیوان آب برگشتم.سر کیفش ایستاده بود و با بستن زیپ آن به سمتم برگشت.انگار حالش بهتر شده بود. لیوان را گرفت و یک دم سرکشید.با گذاشتن لیوان روی سینی با لبخند مجذوب کننده اش گفت _آخیش...نمیدونی چقدر چسبید...!خیلی وقت بود از دستت چیزی نخورده بودم با به یاد آوردن ناراحتی ام صورتم را برگرداندم _میشه بری بیرون...میخواستم لباس عوض کنم. لبخندش جمع و اخم هایش در هم شد _وقتش نشده از این رفتارت دست بر داری ؟ دوباره شروع شده بود. از من چه انتظاری داشت! حالا چون با رزیتا به هم زده بود به راحتی اورا ببخشم؟ اگر از دل شکسته خودم می گذشتم ، طفل بی گناهی که از دست داده بودم را چگونه فراموش می کردم؟ جوابی ندادم و با رفتن کنار میز مطالعه، یک کتاب برداشتم و روی صندلی نشستم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _چرا وسایلتو اوردی این اتاق؟ بی توجه کتاب را که هیچ چیز از نوشته هایش نمی‌فهمیدم ورق زدم _بسه دیگه...این مسخره بازیا رو بذار کنار...به سمیه خانم میگم وسایل و لباسات رو بر گردونه اتاق خودمون انگار که روزه سکوتم دیوانه اش کرده باشد کتاب را با ضرب از دستم کشید و به دیوار کوبید.انگشت اشاره اش را به حالت تهدید رو به صورتم گرفت وگفت _بخدا هانیه.... اگه تا شب از خر شیطون پایین اومدی که اومدی،وگرنه میرم دنبال رزیتا برش میگردونم میگم از الان تو مادر هادی هستی.دیگم نمی ذارم هادی و ببینی، میدونی که شوخی ندارم. نگاه درمانده ام بالا آمد و به چشم های سرخ شده اش دوخته شد.قلبم قفل شده بود...دلم عمیق به درد آمده بود که به آسانی التیام پیدا نمی‌کرد.اما دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود.مگر می توانستم از هادی جدا شوم؟ _نیاز دارم یه مدت تنها باشم ....من هنوز با اینکه بغض گلویم مانع از ادامه حرفم شد. با فرو بردن آب دهانم به سختی ادامه دادم _هنوز با اینکه ب.. بچم مرده کنار نیومدم ....با اینکه فقط به خاطر چادری که سرم میندازم رفتی ....رزیتا رو .... قطره های اشک راه فرارشان را پیدا کرده بودند و دستانم به لرزه افتاده بود. سنگینی دردی را در قلبم احساس می کردم که هر لحظه بیشتر و باعث انقطاع نفسم میشد. کنارم نشست و با گرفتن دست هایم گفت _آروم باش...هرچی تو بگی...نفس بکش عزیزم سمیه خانم ....! نمیدانم چه شد.صدای بلند ارمیا را که نگران سمیه خانم را صدا میزد ضعیف و در تقلای جرعه ای نفس کشیدن دست به گلو بردم. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روزهای زیادی گذشته بودو گذر زمان هنوز تاثیری بر ترمیم قلب شکسته ام نگذاشته بود،اما نهایت سعیم بر این بود که گذشت کنم و رفتارم با ارمیا مثل سابق شود. چرا که اگر تغافل نباشد زندگی سخت میشود*( هرچند چه دور است جبران کردن چیزهای از دست رفته ) آنروز برای اولین بار دچار شک عصبی شدم و پای اورژانس به عمارت باز شد.این اتفاق آنقدر در قلب و روانم تاثیر گذاشته بود که خودم هم از سنگینی آن خبر نداشتم.امابرای اولین بار عمق نگرانی ارمیا را نسبت به خودم دیدم و در عین کم نفسی از تب و تابی که داشت لذت بردم دیوانه بودم دیگر...مگر نه؟ سفر های کاری ارمیا ادامه داشت ورزیتا هم به عنوان یکی از اعضای پروژه همچنان کنار ارمیا بود. هر چند ارمیا از این اتفاق ناراضی بود و هر روز از این اتفاق شکایت می‌کرد _دختریِ نچسب همه جا وِر زده ادای رزیتا را درآورد و با نازک کردن صدایش ادامه داد _من فهمیدم منو ارمیا به درد هم نمی‌خوریم ،برای همین باهاش کات کردم...آخه احمق،کی نمیدونه قبل از من با چند تا نامزد کردی خنده ام گرفته بود اما از غیبت و مسخره کردن دیگران خوشم نمی‌آمد. _ارمیا!...ولش کن بذار هر چی میخواد بگه...قبول کن تو هم کم مقصر نبودی...از اول نباید این پیشنهاد رو قبول میکردی _چیه خوشحالی میبینی که مثل خر تو گل گیر کردم؟ مقداری کره و مربای بِه روی نان کشیدم و با لقمه کردن جلوی دهانش گرفتم _به جای حرص صبحونه ات رو بخور دیرت نشه *(میزان الحکمه ج۱۲ ص۳۳۳)
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _هانیه چمدونم حاضره؟ به ارمیا که مرتب و شیک آماده رفتن بود نگاه کردم _آره آماده س، گذاشتم دم در سالن _ممنون ‌... احتمالا هفته دیگه میام کاری نداری ؟ به سمتش قدم برداشتم و با مرتب کردن یقه پیراهنش گفتم _درعشق حسد نیت مگر در دو مقامم انجا که نه من باشم و جایی که تو باشی! خدا پشت و پناهت، صبر کن از زیر قرآن ردت کنم. با رفتن ارمیا به سفر،بعد از مدت ها تصمیم گرفتم به همراه هادی سری به جاده ی سروناز بزنم.با دیدن زیبایی فوق العاده آنجا شاید کمی دل آشوبم آرام می‌گرفت. ارمیا هنوز رفتن به آنجا را بدون حضور خودش غدغن کرده بود،اما مگر همه چیز نیاز به اجازه او داشت؟همینقدر که در این عمارت زیبا زندانی بودم برایم کافی بود. پا به باغ گذاشتم و مثل همیشه از عطر گل ها مست شدم.حبیب آقا حسابی به این باغ مخفی می‌رسید و روزهای تعطیل خود ارمیا هم به کمکش میرفت. عظمت پروردگار در خلق چنین اثر هایی ،این باور را برایم تحکیم می کرد که خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد .چنین خالقی که ظریف ترین چیزهارا از قلم نینداخته ،چطور ممکن است مرا رها کند و هوایم را نداشته باشد! _هادی.... یواش میفتی صبر کن باهم بریم هادی جلوتر به تاب معروف رسید و تقلای سوار شدن کرد. خودم را به او رساندم و ازتلاش بامزه اش برای بالا رفتن از تاب خنده ام گرفت. _صبر کن عزیزم.... آخه با اون پاهای کوچولو وتپلت تنها میتونی سوار شی ؟ یاعلی گویان از جابلندش کردم و روی تاب نشاندم و شروع کردم به تاب دادن.خوشحال از ذوق کودکانه اش نگاهم به در آهنی زنگ زده افتادکه جلوه آن محیط را بهم ریخته بود. کنجکاو شدم بدانم پشت آن در چه چیزی پنهان است. یادم بود دفعه ی قبل قفلی روی آن نبودو اینبار یک قفل کتابی بزرگ به آن زده شده بود. یک هُل محکم به هادی دادم و جلوتر رفتم تا از نزدیک در را ببینم. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 عجیب بود که چرا یک رنگ ساده برای زیبا کردن محیط به آن زده نشده بود .رنگ سبز فسفری که حالا کهنه شده بود اگر تازه میشد منظره باغ را بهتر می کرد. در یک تصمیم ناگهانی میله آهنی که آنطرف تر بود را برداشتم و برای باز کردن قفل روی در تلاش کردم. لحظه ای درنگ کردم و منصرف شدم، اما باز با فشار دادن میله روی قفل، سعی در باز کردن آن کردم که بی فایده بود. نگاهی به اطراف انداختم تا چیز مناسب تری برای گشودن قفل پیدا کنم،کلنگی بادسته نیمه شکسته آن طرف تربه چشمم آمد و کار را برایم آسان کردو توانستم با یک حرکت قفل قدیمی را بشکنم. دیگر برای پشیمانی دیر شده بود.پس قفل شکسته را از جا درآوردم و برای باز کردن دردستم را روی آن فشار دادم، اما قبل از باز شدن کامل آن، صدای گریه هادی مانعم شد. به طرف هادی برگشتم که از تاب افتاده بود. هراسان به او نزدیک شدم واورا از زمین بلند کردم. _واای ....قربونت برم چی شدی ‌؟ هادی همچنان بلند گریه میکرد ومیزان دست پاچگی ام بیشتر می شد.با نگرانی وارسی اش کردم که تنها با خراش کوچکی که بالای پیشانی اش افتاده بود خیالم راحت شد که آسیب جدی ندیده است. آرام وبا کلمات دلجویانه در آغوشش گرفتم و از باغ خارج شدم. تصمیم گرفتم در اولین فرصت بازگردم و کار نیمه تمامم را به پایان برسانم . عصر همان روز بعد از رسیدگی به هادی دوباره به باغ برگشتم. نمی دانستم آنجا با چه چیزی روبه رو خواهم شد، احساس عجیبی ترغیب و تشویقم به کنجکاوی و ادامه ی کارم می کرد. در را به زحمت گشودم و تاریکی مطلق داخل آن باعث ترس خفیفی در دلم شد. با روشن کردن چراغ قوه مبایلم دالان بلند ودرازی روبه رویم ظاهر شد. _اینجا دیگه کجاست؟ پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 با ترس قدم به داخل گذاشتم و آرام روبه جلو حرکت کردم. بعد از پنج قدم کلید برقی توجهم را جلب کرد که با فشار دادن آن کل دالان روشن شد. چراغ گوشی ام را خاموش کردم و به راهم ادامه دادم تا به یک دردیگر رسیدم که برخلاف در ورودی کارشده وچوبی بود. گذشتن از این یکی کار من نبود.ناامید دستگیره آن را سمت پایین کشیدم که در کمال تعجب در بازبود. با تردید و اضطراب در را هل دادم و داخل شدم .در نگاه اول به علت تاریکی چیزی دیده نمیشد، اما رفته رفته با عادت کردن چشمم توانستم هاله ای از یک برجستگی را ببینم. اطراف را به دنبال کلید برق جستجو کردم. با کمی گشتن آن را یافتم و با فشار دادن و روشن شدن محیط، از دیدن چیزی که روبه رویم بود ترسیدم. با این حال نزدیکتر شدم تا مطمئن شوم. بادیدن سنگ قبر حجیم و بلندی که مقابلم بود،شوک زده روی صندلی خاک گرفته گوشه اتاق نشستم. شروع کردم به خواندن روی آن. با هر خطی که میخواندم بیشتردچار حیرت و سردرگمی میشدم. هادیه رافعی ، فرزند سجاد مادری که فرزندش را ندید بی‌تو با خاطره‌های خوش و شیرین چه کنم؟ با دل پر غم و لبخند دروغین چه کنم؟ منِ با گریه رفیقِ الکی‌خوش بی‌تو مثلا زنده بمانم که پس از این چه کنم؟
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 سنگ قبری که روبه رویم با بهترین نوع سنگ و به زیبایی نقش و نگار شده بود،با این قطعه شعر حکاکی شده بر روی آن ، از آن چه کسی بود؟ اگراینجا یک مقبره ی خانوادگی بود پس چرا تنها یک قبر در این تاریکی و ظلمت مدفون شده بود؟ از شباهت اسمش به هادی می توانستم حدس هایی بزنم. اسم پدر و مادر ارمیا را می دانستم. شاید این قبر آرامگاه ابدی مادر هادی بود که اینجا غریبانه آرمیده بود. چرا تا به حال اسم اورا نپرسیده بودم؟ کنجکاو نگاهی به اطراف انداختم و چیز دیگری آن جا نیافتم. در ذهنم هزاران سوال و تردید به وجود آمده بود. از جابلند شدم و فاتحه ای برای آن ناشناس تنها خواندم. نمیدانم چرا اینقدر دلم به حال صاحب این قبر سوخته بود و غمی ناشناخته وجودم را پر کرده بود! کم کم نفس کشیدن برایم سخت میشد ودیگر نتوانستم آنجا بمانم. از جا بلند شدم و به سرعت ازآن دالان عجیب بیرون آمدم.تمام راه تا عمارت به این فکر میکردم،ارمیا چقدر برایش سخت تمام شده بود که حاضر نبوده حتی مزار مادر هادی از او دور بماند. نا خود آگاه جمله هایی در پیچ و خم حافظه ام مانند زندانی که بعد از مدت ها از زندان رها شده بیرون دوید. _یه روز شاید معنی حرفام رو فهمیدی...تا اون روز اگه بدی در حقت کردم درکم کن...من اینی که میبینی نیستم.چند ساله مثل یه مرده متحرک ، تو این جسم شیک و تر تمیز تظاهر به زندگی کردم...هیچ‌کس نمیدونه من خیلی وقته مُردم...اینو بدون شاید یه روزی دوستت داشته باشم،اما هیچ وقت عاشقت نمیشم...مالک این قلب مریض و درب و داغون... برای همیشه...تا وقتی میزنه یه نفر دیگه اس اشکم بی مهابا روی صورتم چکید.کسی که آنجا خوابیده بود هنوز مالک قلب ارمیا بود.نه اینکه حسادت کنم!هادیه دیگر نبود که اگر بود من اینجا نبودم. دلم از فهمیدن عشقی زیبا و فراموش نشدنی که دیگر نبود گرفت.حتما قصه عشقشان شنیدنی و درد آور بود. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 آرزویم همه این است که هر صبح دلم به صدای تپش قلب تو آغاز شود _صبح بخیر....خدا رو شکر امروز خیلی سرحالی ارمیا روی تخت نیم خیز شد و سینی صبحانه را از دستم گرفت. از وقتی از مسافرت آمده بود به شدت بیمار شده بود و بعد از یک هفته پرستاری تازه کمی بهبود پیدا کرده بود. به خاطر همین نتوانسته بودم درباره مزاری که در باغ دفن شده بود از او سوال کنم. با صدای نا صافی که حاصل تازه بیدار شدنش بود گفت _ آره امروز خیلی بهترم،اگه پرستاریه تو نبود حتما تلف میشدم،بیا بشین با لبخند لبه ی تخت نشستم و مشغول لقمه گرفتن شدم _دستای من تمیزه بذار برات لقمه بگیرم نگاهی آمیخته با شرمندگی به من انداخت وگفت _ازت ممنونم،خیلی اذیت شدی،تو این مدت کلی لاغر شدی،هم به من رسیدی هم به هادی...دیگه وقتشه از جام بلند شم و چند وقتی تو استراحت کنی. تابی به گردنم دادم و با ناز گفتم _گفتی که در فراغم زحمت کشیده ای تو مُردم هزار نوبت زحمت کدام باشد دهنتو باز کن گفته ام را اجابت نکرد و لقمه را از دستم گرفت و گوشه سینی گذاشت.دست هایم را گرفت و غمگین لب زد _ میدونم گاهی برای اینکه انرژی دستات بدن پردردمو آروم کنه، اصلا برات مهم نبود مریض میشی یا نه،دست و پامو ماساژ میدادی و وقتایی که حالم خیلی بد بود، تا صبح برام قرآن می خوندی.... تو برای من یه فرشته ای که شاید خدا برای جبران دردی که کشیدم برام فرستاده،هانیه ....منو میبخشی؟ من اگر میخواستم هم دلم جایی برای کینه و نبخشیدن نداشت.با لبخند خودم را کمی جلو کشیدم،سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم _نمیدونم قبل از من چه دردی کشیدی که الان حتی با گفتنش تپش قلبت بالا رفته...اما اینو بدون من هر کاری میکنم به خاطر دل خودمه،چون خیلی دوست دارم
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 حال ارمیا کاملا خوب شده بود اما نمیدانم چرا دیگر زیاد شرکت نمیرفت و بیشتر اوقات را در خانه به سر می‌برد هنوز جرات نکرده بودم از آن قبر مخفی سخنی بگویم.از صبح تدارک کیک شکلاتی را دیده بودم که هم هادی عاشقش بود وهم ارمیا دوست داشت تا راه صحبت را باز کنم و جواب سوالهایم را بگیرم _وای چه بوهایی میاد!....مثل اینکه کد بانو جان دوباره یه چیز خوشمزه درست کرده باحضوربیصدای ارمیا در آشپزخانه و شنیدن صدایش ازفاصله ی نزدیک، ترسیده به سمت او برگشتم که باعث برخورد دماغم به بازویش شد. _وای..... ارمیااا...دماغم شکست،چند باربگم اینجوری بی سر وصدا نیا آشپزخونه زهره ترک میشم _به من چه که تو اینقدر ترسویی،حالا ببینم مماغتو دست دراز کرد تا بینی ام را بگیرد که کنار رفتم _لازم نکرده،حالا چی میخاستی این طرفا شرفیاب شدی؟ سری از روی تاسف برایم تکان داد و در حالی که به سینی کیک نزدیک میشد و حتما قصد ناخک زدن به آن را داشت گفت _شما زنا نه طاقت دوری دارید نه نزدیکی مارو، حالا چند وقته من خونه م دلتوزدم!دوباره شرکت رفتم حسرت میخوریا!اونوقت هی بغل گوشم میگی... صدایش را به تقلید از من نازک کرد وشعر گونه ادامه داد _وای ارمیااا چقده کار میکنی ؟هادیو چه کار میکنی ؟ تا خواستم جواب دهم صدای زنگ موبایلش از جیب شلوار اسلشی که پوشیده بود بلند شد.نامحسوس در حالی که شکلات آب شده را روی کیک می ریختم حواسم را به او دادم که دست به جیب برد و با دیدن صفحه ی مبایل اخم ریزی برابروانش نشست. تازه متوجه ی نگاه کنجکاو من شد و با چشمکی گوشی به دست از آشپزخانه خارج شد. پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _تو غلط کردی ... _هر قبرستونی دوست داری برو... صدای فریاد ارمیا باعث شد از آشپزخانه به سالن بیایم _گوشای منو دراز دیدی؟خانم چرا نمی‌فهمی نمی‌خوامت،مگه زوره؟اگه به فرض محالم تونستی یه غلطی بکنی فدای یه تار موی گندیده زنم! _ببین منو که میشناسی ....اون روی نامحترمم بالا بیاد دیگه هیچی حالیم نیست.پته تو و اون بابای... _منو تهدید می کنی؟** کی باشی! نگران از سرخ شدن ارمیا به آشپز خانه بازگشتم و با یک لیوان آب برگشتم. گوشی را قطع کرده بود و دودستش را تکیه به آرنج میان موهایش فرو برده بود _چی شده ؟ نگاه سرخش را بالا آورد ولیوان آب را از دستم گرفت و یک نفس سر کشید _تو تازه خوب شدی، نباید اینقدر اعصابتو خراب کنی؟ کمی سکوت کرد و درمانده گفت _رزیتا ...نصف قراردادهایی که همراه اون بستم و به اسم خودش و برای شرکت پدرش ثبت کرده ! _خوب برای چی؟فقط به خاطر اینکه باهاش بهم زدی؟ _تمام سهمشو بهش دادم گفتم دیگه نمی‌خوام با تو کار کنم، اونم کفری شده و بهم رکب زده...هر قراردادی که واسطه ش خودش بود همه رو به نام شرکت پدرش ثبت کرده ،حالا من موندم و کلی ضرر کنارش نشستم و با گرفتن دست هایش گفتم _اوووو ....حالا فکر کردم خدایی ناکرده چی شده!...ضرر مالی با تلاش و یه خورده سختی دوباره جبران میشه .سلامتی آدمه که بر نمی گرده، خوبه این مدت خودت اینو درک کردی،حالا انشاءالله همه چیز درست میشه، پاشو ...پاشو بریم کیک پختم در حد اعلا،من میرم هادیو صدا بزنم باهم بریم حیاط،شمام لطفا بساط چای و کیک رو با خودت ببر و کمتر فکر رو خیال کن.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 دو سال از زندگی مشترک من در کنار ارمیا گذشته بودوشاید این روزهای اخیر از بهترین لحظات زندگی ام به شمار می آمد. شیرینی رابطه ای که میانمان به وجود آمده بود گاهی مرا می ترساند. اما باز به خدا پناه می بردم وتداوم این عشق و زندگی آرام را از خدا آرزو میکردم. هادی چهار ساله شده بودو با تدابیر من از شر اضافه وزنی که داشت خلاص شده بود ودیگر من را رسما مادر خود می دانست. این روزهای خوش و سفر هایی که پشت سر هم با هم میرفتیم باعث شده بود مقبره ی مخفی به کلی فراموشم شود. تا اینکه عصر روزی که ارمیا به سفر کاری رفته بود متوجه غیبت هادی شدم.سابقه نداشت بدون من جایی برود و این نگرانم کرده بود _هادییی....هادیییی به آشپز خانه رفتم تا از سمیه خانم که در حال نظافت کابینت ها بود سراغش را بگیرم _سمیه خانم، شما هادی رو ندیدین؟ _چرا.... فکر کنم داشت سمت حیاط می رفت. _ای وای...نکنه رفته باغ پشتی تنهایی تاب بازی کنه! نگران سمت حیاط رفتم و به اطراف گردن کشیدم،اما آنجا نبود و با حدسی که زده بودم سمت جاده سروناز و باغ پشت عمارت حرکت کردم...بر خلاف تصورم آنجاهم نبود. با اضطراب قصد بازگشت کردم که متوجه ی باز بودن در مقبره شدم و دلم هری پایین ریخت. نگران پا تند کردم و با ورود به آنجا هادی را صدا زدم.همه جا تاریک بود و امکان نداشت در این تاریکی هادی به اینجا بیاید. لامپ دالان را روشن کردم و به اتاقک مقبره سرک کشیدم اما نبود که نبود _هادی عزیزم...کجایی قشنگم؟داری مامان رو نگران می‌کنی! پارت اول https://eitaa.com/Raeha_behshti/6 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 کم کم از این غیبت به وحشت افتاده بودم که صدای سر وصدایی از دریچه ای که در انتهای دالان قرار داشت توجهم را جلب کرد. آهسته به آن سمت قدم برداشتم و با رسیدن به آنجا دوباره هادی را صدا زدم _هادی جان ...پسرم ....اینجایی ؟ _من اینجام نفس راحتی از پیدا شدنش کشیدم و خود را از دریچه به داخل جا دادم. هادی با چراغ قوه ای که دستش بود در حال بهم زدن صندوقچه ای قدیمی بود. با دیدن وسایل های خاک خورده فهمیدم وارد یک انباری شده ام جلو رفتم و کنار پای هادی زانو زدم و توبیخ گونه گفتم _اینجا چکار میکنی ؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم ؟ _اومدم اینجا دنبال گنج،تواز صب باهام بازی نکردی. چشم غره ای برایش رفتم و با گرفتن دستش گفتم _خیلی خوب،به اونا دست نزن مریض میشی،بیااز این جا بریم بیرون باهم بازی کنیم. ناراحت از توبیخم به سمتم قدم برداشت و از پشت صندوقچه ای که در حال بهم زدنش بود بیرون آمد. اما با گیر کردن پایش به لبه صندوق باعث افتادن وسایل داخل آن شد. نگران اورا وارسی کردم و گفتم _چیزیت نشد؟ _نه من قوی هستم خنده ام را خوردم و مشغول تکاندن لباسش شدم که چشمم به جعبه زیبایی افتاد که روی زمین افتاده بود.دست هادی را گرفتم و با برداشتن جعبه از آنجا بیرون آمدم.