🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۲
✍ #بانونیلوفر
چشم های خیسم را از قاب عکس بزرگ روبه رویم برداشتم.باورم نمیشدبعد از سالهاهویت مجهولم راپیدا کرده بودم.
دست خودم نبود که قلبم سنگین میزد و از حجم غم لبریز بود.
دفتر خاطرات را دوباره با دستهای لرزانم گشودم...حالا دست خط خواهرم را تار میدیدم.
_من کجا اومدم؟....رو زندگی کی خوش وخرم زندگی کردم؟خواهرم....خواهر عزیزم.پس عشق افسانه ای که نوشتی چی شد؟چرا الان تو خاک سرد و تاریکی؟چرا اینجا غریب و تنها دفن شدی؟
صدایم به هق هق تبدیل شدو با زانو به زمین افتادم.دستم را به قلب ناکوک شده ام چنگ زدم ودوباره نگاهم به عکس بزرگ روبه رویم افتاد.
انگار خودم بودم.با شکمی بر آمده.بالبخندی پراز امید به زندگی و دستان ارمیا که سخاوتمندانه درآغوشم گرفته بود و از عمق وجود لبخند میزد.
ندیده بودم....تا به حال لبخند ارمیا را این گونه خالص و صادق ندیده بودم.انگار تصویر با تمام توانش عشق میان آنها را فریاد میزد.
خوانده بودم..... درسطر سطردست نویس مهربانم عشق را خوانده بودم.من کجا و عشق عمیق و جاگیر شده ی هادیه در قلب ارمیا کجا!
حالا میفهمیدم چرا از دل و جان هادی را دوست داشتم.او پاره ی تن خواهرم بود!
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۳
✍ #بانونیلوفر
خواهری که باتمام توانش از من مراقبت کرده بودو همه چیز را به جان خریده بود تا من آسیب نبینم.
حتما تا آخر پایان عمر کوتاهش ، همچنان نگران سرنوشت من بوده است.
با هر خطی که خوانده بودم فریاد زدم و عمق عشق هادیه را به خودم احساس کرده بودم.با هر سختی و مشقت راه ورود به طبقه ی سوم را پیدا کردم و حالا در برابر قاب عکس بزرگی از دو عزیزم که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند زانو زده بودم.
حالا درک میکردم بعضی اوقات ارمیاکجا غیبش میزد.گاهی که به مزار این ناشناس غریب می آمدم آنرا تمیز و آراسته با گل های نرگس میدیدم.
حتما ارمیا می آمده و عشق مدفون در خاکش را ملاقات میکرده است.چرا از من پنهان کرده بود؟
شاید سیمای عشق از دست رفته اش را درمن میدیدو با یاد او با من زندگی میکرد!
با این فکر قلبم فشرده و نفسم بالا نمی آمد.چرا سرنوشت چنین تقدیر وحشتناکی برایم رقم زد؟
چرا باید عاشق مردی می شدم که عاشق خواهرم بود؟چرااین سوال ها وپاسخ هایی که ذهنم میداد اینقدر آزار دهنده بود؟
همه چیز دانه به دانه برایم مانند معمایی در حال حل شدن بود.حالا علت تنفر اولیه ارمیا را به خودم می فهمیدم.
او مرا مقصر میدانست.مقصر سه سال دوری از همسر محبوبش.نگاهم را در سالن بی اتاق چرخاندم.همان طور که نوشته بود اتاقی در آن وجود نداشت.
_سه سال تو این چهار دیواری به خاطر من تنها و غمگین زندگی کردی؟اگه به خاطر من با ارمیا دعوات نمیشد اون اتفاق پیش نمی اومد که سه سال از زندگی عاشقانه ای که داشتی محروم بشی.منو ببخش که وجودم اینقدرباعث آزارت شد....منو ببخش خواهرم
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۴
✍ #بانونیلوفر
تمام وسایل هادیه، از لباس و وسایل شخصی گرفته تا قاب عکس هایی که بی شک زمانی باهزارامید و آرزو گرفته شده بوداینجا محبوس مانده و من بی خبر بودم.
از جایم به سختی بلند شدم.هزاران سوال در ذهنم غوغا کرده وصبرم را محک میزد که فریاد نکشم و از ژرفای دل ناله سر ندهم که چرا حالا که هویتم رافهمیده بودم، باز کسی را نداشتم؟
باآخرین نگاه به عکس خواهرم از آنجاخارج شدم.کاش میتوانستم یکی از آن عکس های عاشقانه رابردارم.
اما من هیچ حقی برای ورود به گذشته پر از عشق هادیه و ارمیا را نداشتم.
خودم را به مزار هادیه رساندم و نگاهم را در تاریکی و ظلمت آنجا چرخاندم. احتمالا در همین اتاق تا حد مرگ کتک خورده بود.به خاطر من بود!
این فکر عذابم میداد که همه اش به خاطر من بود.همه رنج هایی که خواهر مرحومم کشیده بود به خاطر وجود من بود.
چه قبل از ازدواج با ارمیا در خانه عمویمان، وچه بعد ازاینکه وارد زندگی با ارمیا شده بود. دستم را نوازش وار به سنگ زیبایش کشیدم.
_پس چرا اینقدر زود پرپر شدی؟چرا نموندی تا خودت برای پسرت مادری کنی؟
نه راه رفتن از اینجا، نه شوق ماندنی دارم
کی ام در این زندگی؟نا خوانده مهمانی بلا تکلیف
دست خودم نبود که از ته دل فریاد زدم.نفهمیدم چه مدت ضجه و ناله سردادم و با خودم حرف زدم، که در آخر بی حال روی زمین افتادم.
______
با شانه هایی افتاده از سنگینی این باری که به یکباره روی دوشم افتاده بود، خودم را به عمارت رساندم. حالم بد بود.....چه خوب بود که ارمیادر سفر بود و حال خرابم را نمیدید
زمانی که آن جعبه ی زیبارا از آن انباری پیدا کردم فکرش را هم نمیکردم دفتر خاطرات درون آن، تمام زندگی ام را بهم ریزد. احساسم به این زندگی پر از تردید شده بود. احساسی که دائم در ذهنم شیطان وار زمزمه میکرد.
_تو مال این زندگی نیستی. چه طور میتونی رو آشیانه ای که یه روز برای خواهرت بوده زندگی کنی؟ چه طور میتونی همسرشو، عشقشو برای خودت بخوای و نگه داری؟خواهرت اگه میدونست قراره یه روز تو همسر شوهرش بشی، از گم شدنت خوشحال میشد.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۵
✍ #بانونیلوفر
_مامان کجا بودی این همه دنبالت گشتم؟
با صدای هادی که سرش را از کاناپه ی روبه روی تلویزیون به سمتم کج کرده بود از افکارم بیرون آمدم وخیره نگاهش کردم.
هادی! خواهر زاده ام ، هم اسم برادر مرحومم بود!.... به سرعت سمت او دویدم و در حالی که صورتم از اشک خیس شده بود محکم در آغوش گرفتمش وگویی که سالها اورا ندیده باشم غرق در بوسه اش کردم
_عزیزم ، هادی عزیزم
_مامان چی شده ؟...مامان گریه نکن.
از آغوشم جدایش کردم و با چشم های اشکبار جواب دادم
_چیزی نیست قربونت برم.... دلم تنگت شد..... میدونی تو تنها کسی هستی که دارم؟.....میدونستی تو به جای همه ی خانواده ی منی؟خیلی دوست دارم عزیزم.
دوباره بی تاب سرش را به سینه ام چسباندم واینبار بلند و از ته دل ناله زدم
_دارم میترسم مامان
بغض صدای هادی باعث شد دیگر ادامه ندهم و بر خود مسلط شوم
_باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و با لبخند اجباری پرسیدم
_داشتی چکار میکردی؟
_کارتون نگاه میکردم.
برای اینکه اورا از ترسی که در چشم هایش خانه کرده بود خلاص کنم، جلوی پایش زانو زدم و با کشیدن آرام لپهایش گفتم
_ای کلک.... پس زیادم دنبالم نگشتی!
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۶
✍ #بانونیلوفر
_بیا اینجا ببینمت بابایی!
ارمیا از سفر باز گشته بود و به محض ورودش با دیدن هادی ابراز دلتنگی کرده بود.هادی هم از خدا خواسته خود را در آغوش او انداخت وبه عادت همیشگی اش شروع کرد به تعریف کل کارهایی که در نبود او انجام داده بود.
تمام سعیم بر این بود که عادی رفتار کنم و چیزی بروز ندهم.اما با اولین نگاه به ارمیا که مشغول نوازش پدرانه بود کاسه ی چشم هایم پراز اشک شدند و قصد رسوایی داشتند.
با خودم گفتم این جمع و این خانواده ی سه نفره آیا به من تعلق دارد؟اصلا ارمیا مرا دوست داشت یا به یاد خواهرم با من زندگی می کرد؟
_چی شده بانو مثل همیشه استقبال آقاشون نمی یاد؟
بانو...!یادم آمد هادیه نوشته بودزمان دلتنگی او را بانو صدا میزند.بدون اینکه بخواهد قطره های اشک گونه ام را خیس کردند.
_هانیه !
ارمیا با گذاشتن هادی از آغوشش سمتم آمد و نگران پرسید
_چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
_بابا...الان چند روزه مامان هی گریه میکنه.بعضی وقتام منو سفت بغل میکنه دردم میاد.هی میگه دلم برات زود زود تنگ میشه.
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۷
✍ #بانونیلوفر
_راست میگه ؟
تمام توانم را به کار گرفتم و میان اشک لبخندی اجباری زدم و گفتم
_خوش اومدی، حتما خسته ای میرم برات چایی بیارم.
خودار بودن برایم سخت شده بود واگر زودتر از جلوی چشم های کاوش گرش دور نمیشدم بی شک حال خرابم همه چیز را لو میداد و من این را نمیخواستم.
به سمت آشپزخانه پاکج کردم تا به بهانه آوردن چایی از او دور بمانم.کتری را زیر آب گرفتم و به فکر فرو رفتم.
تاکی میتوانستم از او فرار کنم؟تا کی این احساس نوظهور و مجهول را پس میزدم؟
احساسی که عجیب آزارم میداد و نمیگذاشت مانند سابق به صورت ارمیا نگاه کنم.
_نمیخوای بگی چی شده؟ آب ازکتری سر ریز شد!
با صدای ارمیا که به دنبال من وارد آشپز خانه شده بود به خودم آمدم ودستپاچه گفتم
_وای حواسم نبود!
کتری را گرفتم و مقداری از آب آن را داخل گلدان کنارم خالی کردم و روی گاز گذاشتمش
_کجا بود؟
به سمت ارمیا برگشتم و گیج پرسیدم
_هان!
_حواستو میگم....تو یه چیزیت هست هانیه.... میدونم اهل دروغ گفتن نیستی پس بگو موضوع چیه؟اون از استقبال گرمت ، اینم از الان که هی نگاهتو ازم میدزدی.
مانده بودم چه جوابی به او بدهم. نباید وا میدادم ودر مورد مشغولیتی که ذهن و روحم را آزار میدادبا اوحرف میزدم.فعلا نمیخواستم ارمیا متوجه شود که من همه چیز را میدانم.پس جلو رفتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۸
✍ #بانونیلوفر
_راستش چند وقتیه دلم گرفته. فکر میکنم شاید دچار افسردگی شدم. دلم....این روزا دلم خیلی برای مادرم تنگ میشه.بهت گفته بودم بابا میثم و مامان مهری پدرو مادر واقعی من نبودن اما خیلی دوسشون داشتم ،با این حال.... نمیدونم چرا این روزا دلم یه جورایی تنگ خانواده ی واقعیمه.دلم میخواد هویت واقعیم رو بدونم
با پایان حرفم نگاهم را از دکمه پیراهن ارمیا به صورتش دادم تا عکس العملش را ببینم. اما اوخونسرد و بی تفاوت فاصله میانمان را پر کردو دست به شانه ام گذاشت، در آغوشم کشید و بوسه ای روی موهایم نشاند
_ببخش عزیزم....شاید تقصیر منه که تورو از همه جا محروم کردم....تنها دلخوشی تو دانشگاه بود که با خودخواهی مانع رفتنت شدم. ولی برای این کارم دلیل داشتم که شاید بعدا بهت بگم.
نصفه نیمه ازخود جدایم کردو ادامه داد
_یه چند وقتی صبر کن، اگه مشکل حل بشه میتونی دوباره فعالیت کنی و تنها هر جا دوست داشتی بری،فعلاتا یه مدت همه جا باید باخودم بری
در حالی که نزدیکی اش باعث آزارم شده بود و میخواستم زودتر کنار برود پرسیدم
_چرا؟....چیزی شده من خبر ندارم؟
لپم را کشید و با خنده ای که سعی داشت تلخی آن را بپوشاند جواب داد
_ داری کم کم شبیه یه نفر میشی که تا آخر یه حرفو در نمی آورد دست بردار نبود....به موقعه ش بهت میگم چی شده، فعلا چاییتو بیار که دارم از خستگی بیهوش میشم
این را گفت واز آشپزخانه بیرون رفت. حالا میدانستم گهگاهی مرا با چه کسی مقایسه میکرد.گاهی که از من میخواست کمی لجباز باشم و اینقدر مظلوم نباشم.گاهی که خیره و غمگین نگاهم میکرد...حالا معنی تک تک نگاه ها و رفتار هایش را میدانستم!
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۳۹
✍ #بانونیلوفر
چند روز از آمدن ارمیا گذشته بودودر این مدت متوجه تغییر رفتارم شده بود.تمام سعیم را به کار میبردم تا مثل گذشته رفتار کنم اما دست خودم نبود که نمی توانستم مثل سابق با او ارتباط بگیرم.
_من نمیفهمم چرا رفتارت اینقدر با من سرد شده؟تو این چند روز چه اتفاقی افتاده که تا نزدیکت میشم ازم فرار میکنی؟
_هیسس.... چرا داد میزنی؟آهسته هم حرف بزنی میشنوم....نمیفهمم چی میگی من که مثل همیشه م
_تو مثل همیشه ای؟ سه روزه من خودم بیدار شدم. تو این سه روز یه شعر تکراری ام برام نخوندی.....کی تو اینجور رفتار میکردی؟ دائم تو خودتی واز شوخی و خنده هات خبری نیست،چرا نمیگی چت شده؟
روی صندلی همیشه گی ام نشسته بودم وبا این تندی ارمیا صورتم را ازاو برگرداندم.چقدر دل نازک شده بودم که چانه ام لرزید و باسوزش بینی ام قطرات اشک جواز فرود آمدن از چشم هایم را گرفتند.
چگونه میتوانستم بگویم قلبم چه بار سنگینی را تحمل میکندو حتی کسی را ندارد تا با اودر میان بگذارد.
اشک هایم از چشم ارمیا دور نماند که نوچی گفت و از تخت پایین آمد. مقابل پایم روی یک زانو نشست و دستهایم را گرفت وبوسید
_هانیه جان،قربونت برم چرا تو خودت میریزی؟ من که میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه.... مگه تو همش نمیگفتی زن و شوهر هیچ چیزی و نباید ازهم پنهون کنند....بگو چی آزارت میده تا کمکت کنم
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۴۰
✍ #بانونیلوفر
نگاه خیسم را به او دادم و در دل گفتم
_اگه اینطوره چرا ازم قایم کردی؟شاید اگه میدونستم کی هستم اصلا باهات ازدواج نمیکردم. حالا که وابسته شدم،حالا که عاشق شدم باید میفهمیدم بامن چه نسبتی داشتی؟
کاش میتوانستم مکنونات قلبی ام را بر زبان جاری کنم اما نمی توانستم.هیچ انسانی کامل نیست و من هم انسان بودم.ضعفم این بود که حتی اگر یک درصد احتمال ناراحتی طرف مقابلم را میدادم نمیتوانستم اورا ناراحت کنم و از ناراحتی ام حرف بزنم. پس ترجیح میدادم خودم را از درون متلاشی کنم و حرف نزنم، آن هم وقتی فرد مقابلم ارمیا بود.
از سکوت دنباله دارم کلافه از مقابلم برخاست و سمت کمد لباسهایش رفت و همزمان گفت
_نمیدونم چرا فقط گریه میکنی و حرف نمیزنی ،الان فرصت ندارم باهات صحبت کنم، گریه و هرچی آرومت میکنه انجام بده ولی شب که برگشتم بدون اینکه یه قطره اشک بریزی میشینیم در این مورد باهم حرف میزنیم. هیچ بهانه ای هم قبول نمیکنم.اصل موضوع رو برام توضیح می دی.
با پوشیدن کت سورمه ای روی پیراهن سفیدش که بیش از اندازه به او می آمد مکثی روی صورتم کرد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش انگار که از قفس آزاد شده باشم،بلند شدم و کنار پنجره ایستادم تا منظره ی بیرون رابهتر ببینم.
شایدباید حرف میزدم. باید سوال هایم را میپرسیدم.باید بیشتر میدانستم.... در مورد خانواده ام، مرگ هادیه و خیلی چیزهای دیگر....
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۴۱
✍ #بانونیلوفر
_خوب میشنوم.
دستهایم راطوری که انگار میخواهم از او فرار کنم محکم گرفته بود ومستقیم به چشم هایم منتظرجواب زل زده بود.
_اینجوری که منو گرفتی نمیتونم حرف بزنم.
_باشه... دستتو ول میکنم ،ولی حق نداری این ور و اون ور نگاه کنی.قشنگ تو چشام نگاه کن و بگو چه خبر شده که چند روزه اعصاب برای من نذاشتی.
با رهاشدن دستهایم نفسم را سنگین بیرون دادم و در دل از خدا کمک خواستم تا بتوانم حرف بزنم.بغض لعنتی نمیگذاشت راحت سخن بگویم
_قریب چهار ساله من با تو ازدواج کردم ونزدیک دوساله زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.تو این مدت هردفعه از علت ازدواجت با خودم سوال کردم همیشه طفره رفتی و جواب ندادی.من شاید سنم کم باشه اما احمق نیستم. اوایلی که دیدمت باتمام وجود احساس میکردم ازم بیزاری.حتی بعضی اوقات فکر میکردم میخوای بهم صدمه بزنی ولی وقتی نزدیک می اومدی انگار که یه چیزی رو صورتم ببینی پشیمون میشدی.
_من نمیفهمم،الان این حرفا یعنی چی؟
طبق خواسته اش به چشم هایش زل زدم
_تو منو دوست داری یا علت دیگه ای داره که با من زندگی میکنی؟میخوام صادقانه جواب بدی.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۴۲
✍ #بانونیلوفر
_فکر کنم درست فهمیدی!دچار افسردگی شدی.وگرنه بالای هزار دفه بهت گفتم اگه عاشقت نبودم الان اینجا نبودی.البته شاید اوایل مثل الان بهت علاقه نداشتم ولی....اصلا بگو ببینم چی شده تو یهو این فکرای چرت و پرت به سرت زده؟ازت خواستم اصل موضوع رو بگی.پس برو سر اصل مطلب
دوباره جوشش اشک را احساس کردم و با داغی آن صورتم را از او برگردانم
_هانیه بخدا فقط بخوای گریه کنی و حرف نزنی کلامون میره تو هم...خوب بگو چته تو؟
با صدای بلند ارمیا من هم بلند تر گریه کردم و همزمان قفل زبانم باز شد
_من همه چیو میدونم....چرا بهم نگفتی؟.....میدونی الان چه حالی دارم؟میدونی وقتی فهمیدم کی هستم چه عذابی کشیدم؟
ارمیا شوکه خودش را جلوتر کشید و پرسید
_منظورت چیه؟چیو فهمیدی؟
_همه چیزو میدونم. میدونم خانواده م کی بودن و تو کی هستی... ارمیا باید خودت بهم میگفتی تو شوهر خواهرم بودی... باید بهم میگفتی مادر هادی خواهرم بوده... باید بگی چرا مرده و من الان به جاش خونه و زندگیشو، شوهرشو، بچشو صاحب شدم. باید بگی چرا ته باغ غریب و تنها دفنش کردی؟
پارت اول
https://eitaa.com/Raeha_behshti/6
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۴۴۳
✍ #بانونیلوفر
ارمیا که انتظار این صحبت ها را نداشت به نهایت تعجب رسیده بود، نمیتوانست جوابی بدهد و ناباورانه نگاهم میکرد
_تاکی می خواستی ازم پنهون کنی؟ برای چی منو وارد زندگی کردی که یه روزی برای خواهرم بود؟ میدونم اون چه سختی هایی کشیده بود وتازه اواخر عمرش به آرامش رسیده بود. میدونم برای من چه فداکاری هایی کرده و چه رنج هایی برده.....حتی میدونم....چقدر عاشقت بوده و عاشقش بودی
به اینجای حرفم که رسیدم دیگر نتوانستم آرام باشم و با فریاد ادامه دادم
_بی انصاف منم آدمم،نگفتی بفهمم چه حالی میشم؟....نگفتی بدونم به خاطر شباهتم با خواهرم منو نگه داشتی دق میکنم؟
از جایم بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم. هوای اتاق برایم کم بود و به مرز خفگی ام رسانده بود.
قبل از اینکه از اتاق خارج شوم ارمیا از حالت شک در آمد و بازویم را گرفت، باصدایی که بزورآنرا شنیدم گفت
_صبر کن....
حباب اشکی که در چشم هایش جمع شده بودرا برای اولین بارمی دیدم.ضربان قلبش طوری که صدای ناکوک آن را واضح میشنیدم به شدت بالا رفته بود.آب دهانش رابه سختی فرو برد و ادامه داد
_از کجا فهمیدی؟من....من میخواستم به موقعه ش بهت بگم....اشتباه می کنی، من به خاطر شباهتت با هادیه نگهت نداشتم. اول حرفامو گوش کن.... بعد قضاوت کن.