🦋⛅️
مرد:[....خواهر راحیل هم خوب کاری کردند بالاخره باید یکی جلوی اینها بایستد که فکر نکنند مردم فلسطین تو سری خور هستند. برای عبورشان هم مشکلی نیست با تغییر قیافه کسی نمیشناسدشان.]
ایده ی خوبی بود تغیر قیافه فکری زیرکانه بود .
مرد:[ وانمود میکنیم خواهر راحیل زن من است و مادربچه ها ، برادر یوسف هم پسر بزرگ ماست . خواهر شما هم باید به چهره ی زنی جا افتاده و میان سال در آیید با یک چادر سیاه و پوشیه که صورتتان را نبینند .
ما خانواده ای هستیم که به دیدار پدر من میرویم. پیرمرد مریض است و در بستر مرگ افتاده ایم . عجله هم داریم . گفته میخواهد پسرش را قبل از مرگش ببیند . شما هیچ کدام صحبت نکنید عرب هستیم و زبانشان را نمیدانیم.]
چادر و پوشیه را با دادن پول به یک زن رهگذر که هم قد و قواره ی راحیل بود جور کردند. راحیل پیش زن رفت . گفت میخواهد به خانه ی پدر شوهرش برود آنها اهل سنت اند و بینهایت متعصب . گفت چادرش را جا گذاشنته و حالا شوهرش عصبانی است .اگر میشود کاری برایش بکند .
#قسمت_بیستُ_دو
@Rahil_nevis
🦋⛅️
زن کمی این پا و آن پا کرد اما وقتی راحیل گفت که پولش را میدهد با روی باز از او استقبال کرد.
راحیل چند دست لباس هم گرفت آنها را روی هم پوشید تا زیر چادر چاق تر به نظر برسد دستانش راهم مانند عرب ها حنا بست.
با این تغیر قیافه مطمئن بود کسی نمیشناسدش . سوار ماشین شدند . راحیل صندلی جلو نشست و آرسینه را زیر چادرش پنهان کرد . یوسف و یاسمین هم صندلی عقب. مرد بسم الله گفت و ماشین را راه انداخت .
مرد:[ هر سوالی پرسیدند خودم جوابشان را میدهم شما فقط آرام باشید و حرفی نزنید .]
راحیل پوشیه اش را بالا زد و گفت:[ شیشه ها رو باز کن خیلی گرممه احساس میکنم الان خفه میشم .]
مرد:[ صورتتان را بپوشانید نزدیک هستیم می بیننتان .]
ماشین مقابل سرباز ها ایستاد . افسر اسرائیلی اشاره کرد شیشه را پایین بکشند .
مرد بدون اینکه به روی خودش بیاورد فقط برگه ی عبور را به شیشه چسباند و به عربی چیز هایی گفت .
افسر ماشین را دور زد و در سمت راحیل را باز کرد؛
#قسمت_بیستُ_سه
@Rahil_nevis
🦋⛅️
داد کشید :מי שיודע ערבית צריך לבוא
[یکی بیاد که عربی بلد باشه ]
به چشمان راحیل خیره شد: כשאני מסתכל לתוך עיניך, זה כאילו בהיתי בשמיים
[به چشمات که نگاه میکنم انگار به آسمون زل زدم]
و دست برد پوشیه ی راحیل را بردارد . راحیل سرش را عقب کشید. مرد به عربی چیز هایی میگفت که راحیل نمیفهمید. ترسیده بود . تکان خوردن ناگهانی اش باعث شد آرسینه تکان بخورد و صدایش بلند شود .
پسر جوانی دوان دوان خودش را به ماشین رساند . لباس سرباز هارا نپوشیده بود و چهره اش هم به اسرائیلی ها نمیخورد .
افسر دوباره داد کشید :?איפה היית עד עכשיו
[کجا بودی تا الان]
صدای بلندش گریه ی آرسینه را بیشتر کرد
افسر:הראה לילד מתחת לאוהל שלך
پسر جوان که مشخص بود کنجکاو شده بداند اوضاع از چه قرار است ترجمه کرد:[میگه بچه ای که زیر چادرتونه رو میخواد ببینه ]
#قسمت_بیستُ_چهار
@Rahil_nevis
⛅️🦋
راحیل ترسیده بود . دست قطع شده ی آرسینه واضح ترین چیزی بود که میتوانست آنهارا لو بدهد .
چادر را از روی صورت آرسینه کنار زد . خدا خدا میکرد افسر تمایلی به بازرسی بچه نشان ندهد.
مرد شروع کرده بود به معرفی خودشان:[ من ابو یوسف هستم با خوانواده ام میخواهیم برویم شمال غزه پدرم مردی پیر و بیمار است .] پسر جوان شروع کرد به ترجمه کردن.
افسر علاقه ای به شنیدن حرف های مرد نشان نمیداد جلو تر آمد و به صورت آرسینه زل زد : רע בשבילי
[بدش به من ]
مرد شروع کرد به عربی اعتراض کردن سر و صدایش داشت بالا میرفت که راحیل زمزمه کرد :[چیکار میکنی الان همه دورمون جمع میشن . الان فکر میکنه تو قنداق بچه چیزی قایم کردیم که شما اینطوری میکنی.]
افسر عصبانی و درحالی که دست هایش را تکان میداد و پشت سرهم کلمات از دهانش شلیک میشد به سمت مرد رفت .
مرد:[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید]
مرد دستش را روی دنده گذاشت
#قسمت_بیستُ_پنج
@Rahil_nevis
🦋⛅️
مرد :[وقتی گفتم حالا در ماشین را ببندید] و دستش را روی دنده گذاشت
مرد :[حالا !]
پدال گاز را لگد کرد . با سرعتی مثل سرعت نور میراند. رانندگی با این سرعت آن هم در خیابان های فلسطین مانند تکان دادن کیسه ای تیله میماند . سرنشینان را به این طرف و آن طرف پرت میکرد .
یوسف که سعی داشت کمربند ماشین را برای یاسمین ببندد با لحنی همراه با تمسخر گفت:[ جناب آقای برادر ابو یوسف اگه رانندگی بلد نیستی اصراری نیست بزن کنار من بشینم. اینطوری که تو میرونی قبل از مامور های اسرائیلی گیر ازراعیل میوفتیم . خدا وکیلی این ایده از کجا به ذهنت رسید ؟ آخه ابو یوسف؟! کجای قیافه ی من میخوره بچه ی تو باشم . ]
مرد شروع کرد به خندیدن :[راست میگویید. خیلی واضح بود که میخواهم گولشان بزنم . راحت فهمید بعد مجبور شدیم فرار کنیم . پشت سر را نگاه کنید ببینید دارند دنبالمان می آیند؟ چند نفر هستند؟ ...
#قسمت_بیستُ_شش
@Rahil_nevis
🦋⛅️
یوسف:[ بابا اینا خستهتر از اینی هستند که دنبالمون بیان احتمالاً الان داره غرغر میکنه و تهدیدش میکنه کسی نفهمه ما در رفتیم.] یوسف بلند میخندد :[ولی خدایی خوب قالشون گذاشتی جناب ابویوسف نکنه این کارهای؟! برای تفریح خوبهها حوصلمون سر رفت سر کارشون میذاریم.]
راحیل را سکوتی عمیق فرا گرفته بود. قلبش هنوز تند میزد . داشت فکر میکرد چطور میشود انقدر بیخیال از اتفاقی حرف بزنند که او را به شدت ترسانده بود.
هر سه شان میدانستند اگر دستگیر شوند قرار است چه بلاهایی سرشان بیاید .
اسرائیلیها خود را قوم برگزیده میدانند عقیده دارند خدا دنیا و همه مخلوقات را برای آنها آفریده و هیچکس ارطشمند تر از آنها نیست به خاطر همین هم هست که اجازه نمیدهند کسی جز خودشان در تشکیلاتشان وارد شود شما اگر پدر و مادرت یهودی نباشد نمیتوانی دین یهود را انتخاب کنی حتماً باید خون یهود در رگهایت باشد...
#قسمت_بیستُ_هفت
@Rahil_nevis
🦋⛅️
به همین دلیل هم هست که خارج از حوزه استحفاضیشان ازدواج نمیکنند
برای راحیل عجیب بود که وقتی میدانی هیچ ارزشی برای این قوم نداری و اگر گیرشان بیفتی معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند.
چون اینها جز خودشان کسی را انسان حساب نمیکنند که بخواهند قوانین حقوق بشر را برایش اجرا کنند.
در تقابل با آنها چطور میتوان انقدر بیخیال حرف زد؟ راحیل خیلی ترسوست ؟یا یوسف و این مرد مرموز خیلی سر نترسی دارند ؟
مرد که انگار باورش شده بود پدر یوسف است سرش را به عقب برگرداند و گفت :[ پسر جان! از کدام طرف باید بروم خانه خواهر شما کجای شهر است ؟.]
یوسف:[ پدر جان شما برنگرد عقب من جوابتو میدم الان میبریمون اون دنیا جای اینکه ببریمون خونه خواهرم.]
مرد:[میخواهید اول آرسینه را به بیمارستان ببریم شاید دیر شود ها]
حرف بینهایت به جایی بود باید زود میجنبیدند وگرنه میشد نوشدارو ی بعد از مرگ سهراب.
#قسمت_بیستُ_هشت
@Rahil_nevis
هدایت شده از مُرتاح
گفتیم قصد کربلا داریم. حرم را با گاوآهن شخم زدند. زمینش را قطعهبندی کرده و بین کشاورزهای ناصبی تقسیم کردند و سالها روی مزار مولای ما گندم درو کردند. بعدها پنهانی زمینها را به چندبرابر قیمت خریدیم و ترمیم کردیم. گفتیم باز قصد کربلا داریم. در ورودیهای شهر، تخته و ساتور گذاشتند. دستهایمان را قطع کردند و به طعنه گفتند حالا بروید ضریح آقایتان را بغل کنید. باز گفتیم قصد کربلا داریم. سپاهیان شمشیر به دستشان را از حجاز به عراق فرستادند. ضریح را سوزاندند. روی آتشش قهوه دمکردند و نوشیدند. کوتاه نیامدیم؛ دوباره ساختیم. گفتیم که باز قصد کربلا داریم. تانکهای بعثشان گنبد و بارگاه آقایمان را با خاک یکسانکرد. فرماندهشان با چکمه وارد حرم شد. گفت اسم من حسین است و اسم تو هم حسین. دیدی زور من بیشتر بود؟ به غرورمان برخورد. پیرمان پرچم بلند کرد. پشتش را گرفتیم. به دل هیمنهشان زدیم. پشت لباسهای رزممان نوشتیم که ما قصد کربلا داریم. ما هم کمر آنها که گلوله به گلدسته زدند را شکستیم و هم سراغ بزرگترشان در دنیا رفتیم که شیرفهمش کنیم ما همان نسل جوان شیعهایم که از دل تاریخ قد علم کردهایم و غریدهایم تا به انتقام گاوآهن ها و ساتورهایتان، تبر به ریشه دنیای پر زرقتان بزنیم و گاوآهن به جهانتان بیندازیم. ما آمدیم و آرزوی دیرینه شیوخ قبیله شیعه را یکتنه برآورده کردیم. باد در سینه انداختیم و فریاد کشیدیم که این ماییم. ما کاروان بیست میلیونی کربلا در قرن بیستویک. ما فرزندان زائران بدون دست در سرزمین گندمزارهای شخمخورده کربلا. زور ما بیشتر بود یا شما؟
مهدی مولایی.