⚫️ هرگز همسرتان را به اعضای خانوادهاش تشبیه نکنید
🔹تو هم مثل بابات، مامانت، خواهرتو ... هستی؛ این حرف نشان از خشم شما نسبت به خانواده همسرتان دارد و آغازگر دعوایی بی نتیجه و پرتنش خواهد بود.
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از کشکول مه لقا اشعری
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف شنوی کودکان
اگر با نظرم موافقید در یک گروه ارسال کنید
@M_Ashari
کانال از دیروز راه اندازی شده
🍃ناامیدان این داستان راازدست ندهید
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سورهی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بندهای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایهی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیدهی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفتزده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در بارهی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانوادهی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
🍃 پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انگیزشانه
تا کجا پای مهم ترین واجب می ایستی؟
خودتو قوی کردی؟ 😎💪🏼
🧡 #معروفانه ای شو👇
@maroofane5
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
روانشناسی
قسمت ٢۷ #خاطرات_تلخ که با حضور خدا شیرین می شود صادق مثل عليرضا نبود كه بتونه صورت سوخته اش رو را
قسمت ۲۸
#خاطرات_تلخ که با حضور او شیرین میشود
در مورد بيمارستان و سوختگي اصلا با عليرضا صحبت نمی کردیم چون خودش اصلا حرفی نمیزد و در واقع یعنی ناراحت میشد و دوست نداشت . خیلی به ندرت اتفاق میوفتاد
به فاصله زماني چند ساله
حدود ٥تا ١٠ دقيقه صحبت كرديم هر بار به شدت حالت تهوّع گرفته بود و رفته بود استفراغ كرده بود
اون اقا که گفت کاری اینم تمامه حرف اون آقا رو اصلا به روي خودم نياوردم
و وانمود كردم كه كارش تمومه يعني به زودي خوب ميشه و مشكلاتتون تموم ميشه
نمي دونم منظورش چي بود
اما ديگه واقعاً از پا در اومدم (البته از درون )مخصوصاً كه شبش خواب عزاييل رو ديده بودم
وقتي رفتيم پيش اين اقا ديدم درست شكل عزاييل ديشب هست
اعصابم حسابي بهم ريخت ديگه بريده بودم کم آورده بودم
عفونت گوش
گوشتهاي اضافه اي كه هر روز اضافه تر میشد
خواب عزاييل و شباهت اين اقا به عزرائیل
و اينكه بدتر از همه گفته بود كارش تمومه
نمي تونستم غذا بخورم
دراز به دراز وسط حال خوابيده بودم
نه حرف مي زدم نه تمايل به خوردن داشتن
كار هم به حداقل ممكن
خوردن خيلي خيلي كم
يك بار گاهي دوبار در روز
يعني تو سه روز همه روهم حدود يك وعده غذا ميخوردم
خيلي نگران بودم
خسته بودم
انگيزه و اميدم رو از دست داده بودم
همه دكترها مي گفتند عفونتش خطرناكه اما راه حلي روشن و قطعي براش نداشتند نمي گفتند كه چيكار بايد بكني
نماز مي خوندم دوباره ميخوابيدم
غذا درست مي كردم دوباره دراز مي كشيدم در روز ٢٤ ساعت ٢٠ ساعتش رو شايدم بيشتر دراز كشيده بودم
تمايلي به حرف زدن نداشتم اگر كسي حرفي مي زد جواب مي دادم
فقط رسيدگيهاي به عليرضا رو انجام مي دادم
اما داشتم از پا در مي اومدم
اينطوري براي عليرضا هم بد بود
نمي گفتم دردم چيه فقط خوابيده بودم
رفتم دكتر روانپزشك دكتر ميرسپاسي در بيمارستان ميمنت
گفتم تصادف كرديم
يكي پسرم فوت كرده
يكي سوخته الانم هر دكتر ي مي ريم مي گن عفونتش خطرناكه و سوختگيهاش مرتب داره گوشت اضافه مياره
ديگه از پا در اومدم
يادم نيست كه جريان اقاي نباتي كه رفته بوديم پيشش و شكل عزاييله خوابم بود و گفت كارش تمومه رو هم به دكتر گفتم يا نه
دكتر گفت خيلي دوام آوردي زيادي تحمل كردي بايد زودتر مي اومدي
اين مدت بايد در عين حال كه گوشت اضافه ها رو مي ديدم بايد وانمود مي كردم كه اصلا مهم نيست البته حرفش رو ميزدم و كارهايي كه بايد براي از بين رفتن گوشت اضافه ها انجام بدم انجام مي دادم تا قبل از اينكه داروها رو بخورم خيلي اذيت مي شدم
قبل از تصادف عليرضا خيلي خوشگل بود و روز به روز خوشگلتر مي شد
اما حالا روز به روز صورتش داشت گوشت اضافه مي آورد
يك ورقهايي از هلال احمر گرفته بوديم كه حالت سيليكون داشت و لاستيكي نرم و بي رنگ بود و گوشتهاي اضافه رو از بين مي برد اونها رو هم مدتي زير ماسكها صورت و دستش مي گذاشتم و گوشتهاي اضافه كمي نازكتر مي شد اما فقط كافي بود كمي نور بخوره دوباره گوشت اضافه ها اضافه مي شد
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
@ostad_shojaeامام زمان 011.mp3
زمان:
حجم:
5.19M
✍️ دعای فرج می خوانیم....
و خوانده ايم.....
و خواهیم خواند....
🔻اما چگونه فرج بخوانیم...
که فرج حقیقی، حاصل شود؟؟
گروه اَینَ بقیه الله ؟👇
https://eitaa.com/joinchat/2744386435Ca79d787b2f
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک نکته مهم برای حل دعوای زن و شوهر
🔰 استاد_فاطمی_نیا
@antghbat
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روانشناسی
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انگیزشانه
تا کجا پای مهم ترین واجب می ایستی؟
خودتو قوی کردی؟ 😎💪🏼
🧡 #معروفانه ای شو👇
@maroofane5
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۳۱
🚥 آرام به طرف من می آمد
🚥 پایش را ، روی سینه من گذاشت
🚥 و چاقویش را ، به سمت من پایین می آورد
🚥 ناگهان محافظم علی سر رسید
🚥 و دست او را گرفت .
🚥 چاقو را از دستش در آورد
🚥 و او را به طرف دیوار هل داد .
🚥 با هم درگیر شدند .
🚥 بعد از چند لحظه ،
🚥 چند نفر دیگر ، به کمک آن مرد عرب آمدند
🚥 و ما مجبور شدیم فرار کنیم
🚥 ناگهان درب یکی از خانه ها باز شد
🚥 و حدود ده نفر از آنجا بیرون آمدند
🚥 کمی ایستادند و به ما نگاه کردند .
🚥 ناگهان همه با هم ، به طرف ما دویدند
🚥 من خیلی ترسیده بودم
🚥 نه از پشت راه فرار داشتیم نه از جلو
🚥 آن ده نفر به ما رسیدند و ایستادند
🚥 آن عقبی ها هم رسیدند
🚥 از خدا کمک خواستم و شهادتین گفتم
🚥 ناگهان یکی از آن ده نفر ،
🚥 جلو آمد و گفت : شما حالتون خوبه
🚥 گفتم : بله
🚥 یک نفر از همان خانه ،
🚥 سرش را بیرون آورد و داد زد :
🍎 بیایید اینجا ، بیایید داخل
🚥 آرام و با ترس ، به آن ده نفر نگاه می کردم
🚥 و از وسطشان عبور کردیم
🚥 داخل آن خانه شدیم
🚥 آن ده نفر ، با آن تبهکاران درگیر شدند
🚥 بعد از یک ساعت ،
🚥 آنها را دست بسته ، داخل خانه کردند
🚥 و آنها را در یک اتاق ، زندانی کردند
🚥 سپس یک آقای دیگر ، با لباس عربی وارد شد
🚥 صورتش را ، با چفیه قرمز مخفی کرده بود
🚥 چفیه را برداشت و سلام کرد
🚥 ناگهان دیدم علی ذوق زده شد
🚥 و با خوشحالی او را بغل کرد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
@ostad_shojaeروانشناسی قلب 55.mp3
زمان:
حجم:
11.19M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 55
🎧آنچه خواهیدشنید؛
❣️به بهشت میگن؛دارالسلام
یعنی،خانه سلامتی
برای ورود به بهشت
بایدساختار روح،با ساختار بهشت،
مطابقت پیدا کنه!
💓بایدروح سالم ببریم.
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
قسمت ۲۹
#خاطرات_تلخ که با حضور خدا قابل تحمل می شود
پیام دختر برادرشوهرم دکتر دارو ساز ،اسمش زهرا خدابنده لو بود در بيمارستان امام خمینی کار می کرد چند روز پیش در اینترنت جستجو کردم نوشته بود در حال ساخت داروی سرطان بوده . من فقط می دونستم که در قسمت کودکان سرطانی کار می کرده ، براشون کتاب میخونده ، کادو می خریده و ...... زمان کرونا در بخش کرونا کار می کرد کرونا گرفت و شهید شد شهید راه سلامت
اما پیامش در مورد خاطرات تلخ
سلام
نمیدونم چرا من رو انقدر دیر به این کانال اد کردید اما...
از ظهر که از ابتدای کانال شروع به خوندن کردم، دارم گریه میکنم!
تمام خاطرات سخت اون روزها به یکباره برام زنده شده...
حس اون جمعه ی لعنتی که قبل ظهر خداحافظی کردیم و غروب با چه حال و وضعی برگشتیم! لباس یشمی که برای آخرین بار تن صادق بود...
بغض دائمی که باید قورت میدادیم تا شما و عمو خیلی اذیت نشید!
دعاها و التماس هایی که برای شفای علیرضا میکردیم!
شب قبل از عمل علیرضا همه حسینیه جمع شدیم و کلی ضجه و التماس و زاری که علیرضا بیهوشی رو بسلامت بگذرونه!
ملاقات های بیمارستان، مراسمات مسجد و بهشت زهرا، پنهان کاریا و لباس مشکی درآوردنهای همه، ختم جمعی کیف ادعوک، خوابایی که میدیدیم و دلشوره و نگرانیهایی که برای علیرضا بود و بود و بود...
همه به یکباره طی یکساعت برام تازه شد! حتی الان یادم اومد که با گریه ها و سردردای زیادی که اون موقع داشتم بیمارستان چشم رفتیم و از همون تابستان عینکی شدم!
گاهی فکر میکنم وضعیت سخت علی باعث شد درد بزرگ فوت صادق از اولویت خارج شه و شاید این لطف خدا بود برای صبر و تسکین بیشتر... که همینکه علی هست حواسها جمع سلامت اون باشه!
همیشه فکر میکردم و همه میگفتن اون سکوت و ظاهر آروم شما غیرعادیه و مثلا بعد از چندوقت بالاخره یجایی تخلیه میشه اما... طی ۲۰سال بهم ثابت شد که یک شوک موقت نبود! بلکه کمک بزرگی از طرف خدا و ائمه بوده برای صبر و ظرفیت پیداکردن روح.
خوشحالم که با نوشتن حس و حال هایی که طی این سالها در خودتون نگه داشته بودید، هم یه مقدار بار دلتون سبک میشه و هم بقیه راهی برای ابراز همدردی پیدا میکنن و البته راهی برای تامل و تفکر در سنت ها و امتحان های الهی و الطاف خداست.
اینکه تو این مدت صلوات و یادآوری های آخر مجالس برای فراموشی و اذیت نشدن ها سانسور میشد رو قبول دارم!! نتیجه ش اینکه من خودم الان یه بغض بزرگ از اون وقتها دارم که تازه با خوندن این مطالب ترکید😭😭
ان شاءالله این دلتنگیا و مرور خاطرات، گل صلوات و فاتحه باشه برای صادق عزیزمون که فقط خودش میدونه چقدر دوستش داشتم💔🙏🌹
سلام عضو نکردن تون دلیل خاصی نداشت از مخاطبین به ترتیب الفبا عضو می کردم چند نفر که می رفتند چندنفر دیگهذ عضو می کردم
ببخشید که موجب ناراحتیت شدم و دیر جواب دادم تقویم رو نگاه کردم دیدم شما جمعه پیش پیام داده بودی
خیلی ممنون مهربون
اینکه گفتی گاهی فکر می کنم وضعیت سخت باعث شد درد بزرگ صادق از اولویت خارج بشه دقیقا همینطوره منم تو خاطراتم نوشتم.
اون موقعها خیلی به این مسله فکر می کردم که واقعا لطف خدا بود و من به خودم اجازه نمی دادم به صادق فکر کنم به خودم می گفتم صادق تموم شد فقط به علیرضا فکر کن
اما این روزها به خودم اجازه ندادم بنویسم لطف خدا بود شاید پذیرش اینکه لطف خدا بود رو برای خواننده بعید می دونستم یا اینکه فکر کردم اگر روزی علیرضا بخونه می گه یعنی من سوختم که مادرم پدرم و دیگران کمتر غصه بخورن؟ ولی نظر منم لطف خدا بود ، یک اتفاق می تونه دهها دلیل داشته باشه واقعا یکیش هم از اولویت خارج کردن صادق بود نمی دونستم برای دیگران هم این حالت بوده
ممنون که باعث یادآوری شدی
اینکه شروع به نوشتن کردم
در واتساب در گروه و خصوصی مسایلی مطرح شد که مدتها بود هی فکر می کردم اگر خاطراتم رو بنویسم خوبه ، شاید موثر و آموزنده باشه و وقتی مطلبی در مورد خوشبختی ارسال شد ناخودآگاه دیگه شروع به نوشتن کردم
البته موقع نوشتن چون با تامل می نوشتم و وارد جزییات می شدم و در گروه واتساب دوستان سوالاتی پیرامون مسله می کردند خیلی ذهنم درگیر می شد اذیت می شدم و خیلی از اوقات سردرد می گرفتم و گاهی قلب درد اما در کل غمش برام سبکتر شدواقعا متاسفم که موجب ناراحتیت شدم ،شما کلا جزء معدود آدمهای خیلی مهربونی هستی که می شناسم مهربونیهای شما فراموش نشدنی است
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟
💖 همسرم توی جمع خرابم میکنه!
آقا خانوم گوش بدین
پایههای محبت و عشق رو خراب نکنین..
کلیپ رو کامل ببینین
#همسرانه
#دکتر_عزیزی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee