❤️🔥✨چنانچه ﺣﺮفتان ﺣﻖ است، ﺗﺤﻤﯿﻞ نکنید، فقط بیان کنید!
✍🏻 یک زن با اعتماد به نفس، حرفش رو تو دلش نگه نمیدارد ولی بحث هم نمیکنه، فقط حرفش رو آروم و متین و قاطع بیان میکنه
پ ن: عذرخواهی بابت کمکاری در یکی دو هفته گذشته
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرانقلاب: چرا سنّ ازدواج در کشور ما بالا رفته؟
مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزهی جنسی؟ ما باید به این فکر کنیم. ....
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
روانشناسی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 #قسمت سوم 🚥 بعد از صحبت با حاج آقا ، 🚥 به طرف خانه رفتیم
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت چهارم و پنجم
🚥 پدر و مادرم تا مدتی ،
🚥 بدون اینکه کسی بفهمه شیعه شدند .
🚥 اما جاسوس هندان شهر ،
🚥 وقتی ارتباط پدر با مسجد شیعیان را دیدند
🚥 فهمیدند که خبرایی شده
🚥 فهمیدند که پدرم شیعه شده
🚥 بعد از آن ،
🚥 آزار و اذیت های اطرافیان شروع شد .
🚥 فامیل و همسایه ها ، به جان ما افتادند .
🚥 و درد و رنج ما زیاد شد .
🚥 هر روز از طرف فامیل پدر و مادرم ،
🚥 تهدید می شدیم.
🚥 هر وقت مادرم را ،
🚥 تنها در کوچه و بازار می دیدند ،
🚥 جلوی او را می گرفتند
🚥 مزاحم او می شدند
🚥 به او سیلی می زدند ،
🚥 او را دعوا می کردند ،
🚥 به او حرفهای زشت می زدند .
🚥 گاهی آنقدر دستشان قوی بود
🚥 که جای دست و سیلی ،
🚥 روی صورت چون ماه مادرم نقش می بست .
🚥 روزایی که همراهش بودم
🚥 و این صحنه های وحشیانه را می دیدم
🚥 غیرتی میشدم ، داغ می کردم
🚥 و دعواشون می کردم
🚥 ولی قدم کوتاه بود ، دستم نمی رسید
🚥 تا نگذارم سیلی بزنند
🚥 قدرتی نداشتم تا دستشان را بشکنم
🚥 زورم نمی رسید تا از مادرم دفاع کنم
🚥 فقط گریه می کردم
🚥 و از مردم کمک می خواستم
🚥 اما انگار ، هیچ مردی در شهر نبود
🚥 تا به داد ما برسد .
🚥 یکی از دوستان پدرم ، به ما هشدار داد
🚥 که یک خارجی دارد مردم را تحریک می کند
🚥 تا به جان ما بیفتند و ما را آزار دهند
🚥 ما هیچ وقت نفهمیدیم آن خارجی کی بود
🚥 پدرم را از کارش اخراج کردند
🚥 پولهایش داشت تمام می شد
🚥 آشپزخانه و یخچالمان خالی شده بود
🚥 مردم شیعه توسط دوستمون که سنی بود
🚥 برامون غذا و خوراکی و میوه فرستادند
🚥 پدر و مادرم تصمیم گرفتند
🚥 تا از آن شهر ، خارج شویم .
🚥 دوباره دوست پدرم آمد و گفت :
🌷 عبدالحمید ، جاسوسان وهابی ،
🌷 به دستور همون خارجی که گفتم
🌷 دارن مردم و فامیل شمارو تحریک می کنن
🌷 که نذارن از این شهر بیرون بری
🚥 فامیل ما ، به طرف خانه ما حرکت کردند
🚥 تا مانع فرار ما بشوند .
🚥 از کوچه پشتی بیرون رفتیم ،
🚥 مادرم باردار بود و ماه پنجمش بود
🚥 به خاطر همین نمی توانست سریعتر راه برود
🚥 ناگهان جمعیت زیادی را ، در مقابلمان دیدیم .
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت پنجم
🚥 همه به ما حمله کردند
🚥 فامیل و غریبه ، در وسط خیابان ،
🚥 ما را می زدند
🚥 آنقدر به مادرم ،
🚥 و به بچه ای که در شکمش بود ، لگد زدند
🚥 که بچه سقط شد
🚥 و خودش وسط خیابان ، غرق در خون افتاد
🚥 آنقدر گریه کرد و جیغ و فریاد کشید
🚥 تا بیهوش شد .
🚥 خواهر یک ساله ام را ،
🚥 از دست پدرم کشیدند
🚥 و او را به یک طرف خیابان پرت کردند
🚥 وقتی دوست پدرم اعتراض کرد
🚥 یکی از جاسوسان با لباس شخصی گفت :
🔥 این نجسه و باید بمیره
🔥 همه شون نجسن ، همه شون باید بمیرن
🚥 پدر مظلوم من گریه می کرد و فریاد میزد :
🌷 نامردا ، بی غیرتا ،
🌷 با من مشکل دارین بچه مو رها کنید
🚥 اما انگار نمی شنیدند
🚥 می خواستند خواهرم را لگد بزنند
🚥 پدرم خودش را ، روی او انداخت
🚥 آنقدر به کمر پدرم لگد زدند
🚥 که شکستن استخوان هایش را شنیدم .
🚥 جمعیت زیادی از شیعیان ، به کمک ما آمدند
🚥 مردم را متفرق کردند .
🚥 و ما را به عزت و احترام ، به خانه بردند .
🚥 و برای ما ، آب و غذا و میوه آوردند .
🚥 بعد از ماجرای کوچه ،
🚥 خنده و شادی ، از خانه ما پر کشید
🚥 مادرم که همیشه خودش را ،
🚥 برای پدرم زیبا می کرد ، آرایش می کرد
🚥 و با خنده به استقبال پدر می رفت ،
🚥 بعد از آن ماجرا ، دیگر نخندید .
🚥 همیشه صورت کبودش را ،
🚥 از من و پدر می پوشانید ،
🚥 از درد بدنش ، ناله می کرد
🚥 پولهای پدرم ، تمام شده بود .
🚥 مجبور شد وسایل خانه را بفروشد .
🚥 هر روز ، یک وسیله می فروخت
🚥 تا اینکه خانه ما ، کاملا خالی شد .
🚥 و تا مدتها ، چیزی برای خوردن نداشتیم ،
🚥 و تنها با نان خشک و آب یا چای تلخ ،
🚥 سر می کردیم .
🚥 برای ما نگهبان گذاشتند
🚥 تا شیعیان به خانه ما نیایند
🚥 و ما هم از آن خانه ، فرار نکنیم .
🚥 بارها به پدرم گفتند :
🔥 اگر به شیعیان فحش بدهی
🔥 و یک شیعه را بکشی ،
🔥 از این سختی و بدبختی ، راحت میشی
🚥 اما پدرم قبول نکرد
🚥 وقتی دیدند پدر و مادرم ،
🚥 از شیعه شدنشان پشیمان نشدند
🚥 بیشتر وحشی شدند .
🚥 تا اینکه یک شب ، درِ خانه ما زده شد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
عدد
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روشنگری ۱
4_5789564117702416189.mp3
4.01M
حجت الاسلام محسن عباسی ولدی :چرا عزا گرفتید (انتخابات)
به کانال روشنگری با کلیپهای مستند و معتبر با ارسالات محدود بپیوندید👇
@Roshangaree1
روانشناسی قلب 27.mp3
5.7M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 27
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️مهم نیست چقدر عبادت کردی..!
💓مهم اينه که؛
عبادات تو...چقدر تونسته؛
روی قلب تو رو...به سمت خدا بگیره!
و پر از نورش کنه.
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روشنگری ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیت_الله_فاطمی_نیا رضوان الله تعالی علیه
در مورد رهبر معظم اتقلاب
♨️#کلیپانه
توصیه به هموطنی که تو ستاد های پزشکیان قر داد و بعد بهش رای داد😳
❌نشر بدید تا به گوش همه برسد
به کانال روشنگری با کلیپهای مستند و معتبر با ارسالات محدود بپیوندید👇
@Roshangaree1
روانشناسی قلب 28.mp3
7.1M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 28
🎧آنچه خواهید شنید ؛
❣️بعضی ها،
فقط وقتی آروم اند که ؛
يه شرایط خاصی،توی زندگی شون حاکم باشه!
🔻وگرنه،آرامش قلب شون بهم می ریزه!
راستی..... چرا؟
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روشنگری ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ نشانه ی عشق بااصالت
"کدام حسین علیه السلام؟ کدام کربلا؟"
#حامد_کاشانی
به کانال روشنگری با کلیپهای مستند و معتبر با ارسالات محدود بپیوندید👇
@Roshangaree1
داستان پسری به نام شیعه
#قسمت ششم
شب بود .در خانه ما زده شد .خودم برای باز کردن آن رفتم
🚥 وقتی دستم را به دستگیره در زدم ،
🚥 دستم سوخت
🚥 در باز شد ؛ اما ناگهان از پشت در ،
🚥 شعله های آتش به صورت من اصابت کرد
🚥 صورتم آتش گرفت و روی زمین افتادم
🚥 و از عمق دلم ،
🚥 ناله جانکاه و سوزناکی سر دادم
🚥 آن نامردای بی غیرت ،
🚥 هیزم و چوب ،
🚥 پشت درِ خونه ما جمع کرده بودند
🚥 و آنها را آتش زدند .
🚥 چشمانم گریان بود و دلم ترسان .
🚥 فریاد می زدم و از پدرم کمک می خواستم
🚥 مادرم ، ترسان و لرزان ،
🚥 با حال بد و خرابش ، به طرف من آمد .
🚥 پدرم نیز با کمر شکسته اش ،
🚥 سعی می کرد آتش را خاموش کند .
🚥 به سختی آتش خاموش شد
🚥 و مرا به داخل بردند .
🚥 مادرم با آرد و آب ، برایم پماد درست کرد
🚥 فرداش آب را ، به روی ما بستند
🚥 و ما تا چند روز ،
🚥 از تشنگی به حد هلاکت می رسیدیم .
🚥 گریه های خواهر یک ساله ام ،
🚥 به آسمان می رفت .
🚥 دل ما و فرشته ها را به درد آورد
🚥 و عرش خدا را لرزاند .
🚥 ولی دل سنگی آن حرامزاده ها ،
🚥 ترحم نداشت .
🚥 مادرم به خاطر شدت گرسنگی و تشنگی ،
🚥 شیرش خشک شده بود
🚥 و آبی هم نبود که به خواهرم بدهند .
🚥 به خاطر همین ،
🚥 هر وقت خواهرم بخاطر تشنگی گریه می کرد
🚥 مادرم زبانش را ،
🚥 درون دهان خواهرم می گذاشت
🚥 تا شاید با آب دهان مادرم ،
🚥 کمی تشنگی اش رفع بشود .
🚥 ولی خودم می دیدم که لب مادرم ،
🚥 از تشنگی ترک برداشته بود .
🚥 آب دهانش خشک شده بود .
🚥 از شدت گرسنگی نیز ،
🚥 گوشتی در بدن ما نمانده بود
🚥 و دائما ضعف می کردیم .
🚥 تا اینکه شیعیان ،
🚥 خانه ای در پشت خانه ما ، خریدند .
🚥 و دیوار مشترک ما و آنها را سوراخ کردند
🚥 و از طریق آن سوراخ ،
🚥 به ما آب و غذا می رساندند .
🚥 دشمنی جاسوسان و اهالی شهر ،
🚥 انگار تمام نمی شود .
🚥 گاهی برق ما را خاموش می کردند ،
🚥 و در آن تابستان داغ و سوزان ،
🚥 بدون کولر و پنکه می خوابیدیم .
🚥 آنقدر هوا گرم بود ، که گرمازده می شدیم
🚥 و از حال می رفتیم .
🚥 به خاطر تاریکی ، گرما ،
🚥 و زیاد شدن رطوبت خانه ،
🚥 حشرات خانه ما نیز ، زیادتر شدند .
🚥 پشه ها ، پوست بدن ما را ،
🚥 سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند .
🚥 دوباره شیعیان از طریق دیوار پشتی ما ،
🚥 سوراخ بزرگتری ایجاد کردند
🚥 و برای ما کولر آبی نصب کردند .
🚥 آن زمان فکر می کردم
🚥 اینها بدترین اتفاقات عمرم هستند
🚥 اما با یک اتفاق بدتر دیگر ،
🚥 همه زندگی و آرزوهایم بر باد رفتند .
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
#خاطرات_تلخ که با حضور او شیرین می شود
مقدمه :
خوشبختی گاهی، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم، چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم، خوشبختی بود، دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود، خنده های کودکی هامان، شیطنت ها، آهنگهای نوجووانیمان، خوشبختی بود، اما، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم....
چای را با غرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم....
گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم، خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید، اما حالا، دوست نازنینم، هرکجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی ها که همه مان داریم، امروز را، قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن، عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد،هنوز هست، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، رفیق جانم، خوشبختیها ماندنی نیستند، اما، میشود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید.
یادمان باشد بزرگترین خوشبختی "عشق "است.... به عزیزانمان هدیه کنیم..
اين متن باعث شد تا شروع به نوشتن کنم
معنای خوشبختی
قسمت اول
یادم هست روزی که پسرم فوت کرده بود با وجودی که شیون واویلا نکردم
اما دنیا برایم بی معنی شده بود
دیگه تمام غمها و غصه های قبلي من بی معنی و بی ارزش شده بود
با وجودی که به خدا می گفتم راضیم به رضای تو اما دیگه حاضر نبودم بچه دار بشم می گفتم اگه دنیا اینه اگر بچه امانت هست دیگه نمیخوام
حوصله اونهمه دردسر بیدار موندن و مریضی و شیر دادن و پوشک عوض کردن ووووو .... که آخرش این باشه
ندارم
راستش مجدداً كه. فكر مي كنم مي بينم موضوع زحمت و دردسر نبود چون من اصلا احساس اينكه بچه زحمت داره يا دردسر داره نداشتم
موضوع ايجاد علاقه و دلبستگي بود
با وجودی که می گفتم خدایا شکرت که حال امام حسین ع رو در مورد علی اکبر فهمیدم اما دیگه صدای شرشر جوی آب زیبا و لذت بخش نبود
ابرهای آسمان و
درخت کنار جوی لذت بخش نبود
گلها خنده ها مدل ابرها مدل كوهها
هيچ چيز زيبا و دلنشين نبود
دیگر اصلا زشتی و زیبایی معنا نداشت
با وجودی که به خدا می گفتم خدایا شکرت که پسرم گم نشد که همیشه چشمم همه جا دنبال او باشد که شاید روزی او را ببینم اما دیگه چیزی خنده دار نبود
با وجودی که به خدا می گفتم خدایا شکرت که پسرم اسیر نشد تا همیشه چشم انتظار امدنش باشم اما دیگه اصلا خوشبختی معنایی نداشت دیگه فرقی نمی کرد همسرم چی بگه
کی بیاد
چی بخره و چی نخره
البته او خيلي سر به راه شده بود حرفی نمیزد
زود می آمد
هر چي مي گفتم گوش مي كرد اما دیگه اصلا اهمیتی نداشت
همه جا تعریف از من می کرد تعریفهایی که سالها حاضر نبود بيان كنه
اما دیگه خوشبختی برای من تعریفي نداشت همه جای ِخونه یادآور او بود و همه جا خلاء
نبودنش احساس می شد
نگاه معصوم و نجیب او از جلوی چشمانم کنار نمی رفت
❤️دستمال آشپزخونه را برمي داشتم بلوز او بود حالم بد ميشد
عليرضا كه از فشار حادثه حالت تهوّع داشت و اشتها نداشت گاهي براش گوشت رو با بیفتک کوب مي كوبيدم تو آب پياز مي گذاشتم و روي توري براش كباب مي كردم بعضي ريزه ريزه به توري مي چسبيده و ذغال مي شد و باز من مي ماندم و دنياي اندوه
چون ياد بدن ذغال شده ي صادق می افتادم
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استادشجاعی:مهمترین وظیفه ی والدین در قبال فرزندان سه چیز است که نجات دهنده است
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
گویند:
✍️ روزی ابلیس خواست با فرزندانش
از جایی به جای دیگرنقل مکان کند،
خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی
به میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و
به هیجان درآمد و سطل شیر را بر
زمین ریخت و پسر آن زن را که در
کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد
و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد
و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده،
همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن
مرد را زدند، 👈 و بعد از آن نزدیکان
آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند
و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب
کردند و از پدر پرسیدند:
ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
👌 بیشتر مردم فکر میکنند کاری
نکردهاند، در حالی که نمیدانند
چند کلمهای که میگویند و مردم
می شنوند، سخن چینی است.
👈 مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
⬅️ آتش اختلاف را بر میافروزد.
⬅️ خویشاوندی را بر هم میزند.
⬅️ دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
⬅️ کینه و دشمنی میآورد.
⬅️ طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
⬅️ دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده
فکر میکند کاری نکرده است،
👈 فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنیم،
مواظب سخنانمان باشیم !
مواظب باشیم👈 میخی را تکان ندهیم !
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ دکتر احمدی :
سلام وقت تون بخیر
بچه ام منو آبی و باباش رو صورتی می بینه
دلیلش چیه؟
#دکتر_علی_اصغر_احمدی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر احمدی روانشناسی
اطاعت پذیری فرزندان
#دکتر_علی_اصغر_احمدی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه افکار منفی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝تمام خیرها از مسیر سید الشهداست« علیه السلام»
📒🗞علامه طباطبایی
#محرم
#استاد_فاطمی_نیا
#فاطمی_نیا
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی که باعث شد زن یهودی مسلمان شود!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت هفته عفاف و #حجاب
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 پدر و مادرها!
مراقب باشین عاق فرزندانتون نشین!
#استاد_شجاعی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روشنگری ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور دسته های عزاداری و تعزیه خوانی در خیابان های لندن همزمان با نزدیک شدن به عاشورای حسینی
به کانال روشنگری با کلیپهای مستند و معتبر با ارسالات محدود بپیوندید👇
@Roshangaree1
#خاطرات_تلخ که با حضور او تلخ و شیرین می شود
قسمت دوم
به دلم بد اومده بود
٢٨ خرداد سالگرد فوت همسر خواهر شوهرم بود
مي خواستيم بريم بهشت زهرا
ما مستأجر برادرشوهرم بوديم در طبقه همكف
طبقه اول برادرشوهرم
طبقه دوم همسايه غريبه
طبقه سوم همون خواهرشوهرم
نمي دونم چه خبر بود بچه هاي خواهر شوهرم هم همراه همسر و فرزندان اونجا بودند احتمالا جمعه بوده و ناهار اونجا خونه ي مادرشون بودند
ميخواستند برن بهشت زهرا برأي سالگرد پدرشون
البته خيلي سال پيش فوت كرده بود اما هر سال خودشون ميرفتن
من به همسرم گفتم مام بريم سرم درد مي كنه شايد حال و هوام عوض بشه بهتر بشه
راه افتاديم بريم عينك افتابيم رو جا گذاشته بودم
وقتي سر درد مي گيريم به نور حساس ميشم براي همين رفتم عينكم رو اوردم يه دفعه به دلم بد اومد اينكه عينكم جا مونده بود برام پيام داشت كه نرو نرو نرو
و دلم نميخواست با ماشين خودمون بريم
جز نفرات اولي بودم كه اومدم خيابان اما أصلا دلم نبود ماشين خودمون رو سوار شم دلم ميخواست كسي بگه بيا سوار ماشين ما بشو ،نميخواد ديگه شما ماشين بيارين ،سه چهار تا ماشين بوديم جزء نفرات اولی بودم که اومدم از خونه بیرون ، همه يكي يكي سوار شدند ،ميرفتم جلو أين ماشين و اون ماشين ، اما اونها إز دل من خبر نداشتند و بالاخره كسي نگفت بياين ماشین ما،
به اجبار سوار ماشين خودمون شدم
اينكه نگفتم به دلم بد اومده نريم
به خاطر اين بود كه از نظر همسرم به دلم بد اومده نريم بي معني بود .از آقاي فاطمي نيا چند وقت قبل در اين رابطه ازشون سوْال كردم و روحيه همسرم رو هم گفته بودم گفتند نگو
براين اساس به همسر م حرفي نزدم
به اقاي فاطمي نيا هم نگفتم شما گفته بوديد نگو
نگفتم اينطوري شد
نوه خواهرشوهرم ميخواست بياد تو ماشين ما
همسال پسرام بود
گفتم نه نيا
خيلي رابطه خوبي با همشون دارم اما لازم دونستم بگم نه
چون نگران بودم نميخواستم اگر اتفاقي براي ما ميوفته پسر اونها طوري بشه
نزديك مرقد امام پليس جلوي ماشينها رو گرفته بود مام پشت ماشينها ايستاديم
يك دفعه ماشين پشتي محكم زِد به ما
پسر بزرگم عقب ماشين خواب بود ١٣/٥ سالش بود
پسر دوميم اصولا بين دو صندلي لب صندلي مي نشست ۱۱ سالش بود
إز وسط ماشین
مابین چهار صندلی شعله كمي ديده ام
همسرم به پسر کوچیکه گفت چيزي نيست بابا بپر بيرون
همسرم إز شيشه ماشين خودش رو انداخت بيرون و بعد پسرم دومم كه بيدار بود پرید بیرون
همسرم اومد دم شيشه من
و تو ي سرش مي زد و هي اسم منو صدا ميزد و مي زِد توي سر خودش ،نگران من بود
گفتم به جاي اينكه برا من تو سر خودت بزني بچه ات رو دربيار
با حالت نوحه گفت چه جوري ؟
چه جوري؟
در باز نمي شد
ماشينمون يك پيكان قراضه بود عقب ماشين قسمت صندوق كلا جمع شده بود
حرارت تو ماشين زياد بود
عقب ماشين روي صندلي رو نگاه كردم پسرم خوابيده بود و موهايش داشت كز ميخورد
من چادرم رو جمع كردم و از شيشه ماشين خودم رو انداختم
بيرون
چند متري از ماشين دور شدم به سمت ادمها رفتم كه براي بيرون آوردنش كمك بخوام
يكي از همسايه هاي خونه ي مادرشوهرم رو اونجا ديدم !
خانوادگي اومده بودند بهشت زهرا برند و وقتي ديده بودند ماشيني تصادف كرده پياده شده بودند
من هنوز چند متری از ماشين دور نشده بودم كه
ماشين در شعله هاي اتش محو شد رفتم سمت ماشين چند نَفَر منو گرفتند ،شايد همان همسايه ها ، بعد از دقایقی گفتم بهشون به من روسري يا مقنعه بديد اخه روسري و چادرم بالاهاي سرم حتي موهاي سرم سوخته بود بهم دادند و سرم كردم يادم نيست اول روسري خواستم يا اول ماشين منفجر شد
من اصلا نمي دونستم قراره ماشين منفجر بشه اما احتمالا همسرم مي دونسته كه وقتي تو ماشين بودم هي اسم منو صدا ميزد و تو سرش ميزد
به آتش نشاني زنگ زدند
ما ايستاده بوديم و نگاه مي كرديم علیرضا پسر دومم رو از فاصله ده متري ديدم متوجه نشدم سوخته خانواده همسرم رسيدند ،گريه مي كردند و همسرم رو بغل مي كردند و من همچنان ساكت بودم
ماشين امبولانس اومد وپسر كوچيكم رو برد بيمارستان
به من گفتند تو هم بيا برو بيمارستان، صورتم، دستم سوخته بود و پوست انگشت شستم از بالا مقداری آویزون بود اما من اصلا سوزشي احساس نمي كردم
فكر مي كردم براي عليرضا مي گن برو و فكر مي كردم عليرضا هم نسوخته مثلا مثل من جزيي سوخته آخه اونم آروم بود و گریه نمی کرد نه برای برادرش که در شعله های اتش محو شد نه برای سوختگیهای خودش !!!!
من گفتم نه من نميرم بيمارستان
صادق تو ماشين بود من كجا مي رفتم ؟
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روانشناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر شهرام اسلامی : علل سرد مزاجی خانمها متعدد است
#شهرام_اسلامی
نشر این کلیپ باشما
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از ختوم و اذکار( خواص سوره ها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ختم چله ی زیارت عاشورا اکسیر اعظم الهی
👈🏻 بی بروبرگرد نتیجه می گیرید...ختم
آموزش ختم و نماز حاجت
و باطل سحر ، خواص اذکار و سوره های قرآن ،باارسال کم👇
https://eitaa.com/joinchat/3450208502C319c104f70
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢در زندگی عقاب باشیم
قصه ی عقاب
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee
هدایت شده از روانشناسی
#سیاستهای_مردانه
💕زن اگر شاد باشد قلب خانه می تپد. زن اگر موهایش را شکل دهد ، اگر صورتش را آرایش کند ،اگر لباسهای شاد بپوشد زندگی در خانه جریان پیدا می کند..
✅زن اگر کودک درونش هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کند ، بخندد ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
🌀اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند. یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
❤️آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش❤️
https://eitaa.com/Ravanshenasee
─┅═༅𖣔 𖣔༅═┅─
سه چیز برای شاد بودن حیاتی است!
کاری برای انجام دادن
کسی برای دوست داشتن
و امید به فردای بهتر
#توماس_ادیسون
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
محاكمه كردن خود از محاكمه كردن ديگران بسيار مشكل تر است . اگر توانستي در مورد خودت قضاوت درستي كني ، يك فرزانه تمام عياري .
آنتوان دوسنت اگزوپري
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee