eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
304 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
قدو قامت چادرمـ🖤 را ببین... برای ظهورت چون کوه ایستاده ام... 🍂✌️🍂✌️🍂 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یڪ‌روایت‌عاشقانہ💍 پسر دایـے ام خلبان ارتش بود من هم دانش سرا درس مےخواندم همین کہ عقد کردیم کلے اص
یڪ‌روایت‌عاشقانہ💍 مهریہ ما یك جلد کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم اما آن یڪ جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خـرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت : امید بہ این است کہ این کتاب اساس حرکت مشترکِ مآ باشد و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز فنا پذیر است جز این کتاب حالا هر چند وقت یکبار وقتے خستگے بر من غلبہ مےکند این نوشتہ ها را مےخوانم و آرام مےگیرم..♥️ روایتے_از_همسرِ↓ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
❤️ـقلب مهمانخانہ نيست کہ آدم‌ ها بيايند دو سہ ساعت يا دو سہ روز توے آن بمانند و بعد بروند|... قلبـ❤️ لانہ‌ ے گنجشک نيست کہ در بهار ساختہ بشود و در 🍂ـپـآييز باد آن را با خودش ببرد... 🍂🍂🍂 قلـ❤️ــب راستش نمےدانم چيست؟ اما اين را مےدانم کہ فقط جایِ آدمهاے خيلے خيلے خوب است💕 يك عاشقانہ آرام ، نادر ابراهيمے ❤️🍂❤️🍂❤️ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
‌🌷مهدی شناسی ۱۲۶🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹اباصالح🌹 💠امام زمان عج الله فرجه ،پدر معرفتي هر
🌷مهدی شناسی ۱۲۷🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 يكي از عناويني كه در دعاي روز عيد قربان به نقل از كتاب اقبال سيد بن طاووس، براي خداي سبحان بكار ميبريم ،اينست: 🌹"يا منقذ من في الوثاق" "يا مطلق الاطلاق"🌹 "اي نجات دهنده كسي كه دربند است" "اي خدايي كه رها شدگان را تو رها كردي" ◀️(بندي كه اسير را با آن مي بندند ميثاق نام دارد) ⏪اين دو عبارت بالاصاله درمورد خداي سبحان است اما اين دوصفت در وجود مقدس امام هم جلوه گر است . ⏪ريسمانهايي كه به پاي ما بسته شده است، متعدد است و نه تنها به پا بلكه همه وجود ما را درگير كرده است. بطوريكه هيچ حركتي نميتوانم داشته باشیم. ⏪گرفتاري و ريسمان ، ، ، ... ⏪وقتي سر تا پاي ما كلاف پيچيده اي باشد فرقي نميكند كه گرفتار چه چيز باشيم مهم اصل وجود گرفتاري است كه مانع پيشرفت ما است. ❓❓حال آيا امام كه شاهد اين گرفتاري است ، ما را از اين كلاف پيچيده باز نميكند؟ آيا همانطور مي ايستد و نگاه كند؟ ✅هرگز هرگز او امام و پدر و رفيق و دلسوزي است كه از اسارت آزادمان ميكند و از گرفتاري و پيچيدگي رهايمان مي نمايد؛از اسارت معاصي و جهالت آزادمان ميكند. 🌸مولاي ما! امروز تو را با اين عنوان صدا ميزنيم خداي تو نجات دهنده همه اسراست ، توهم خليفه همان خدايي... حال اگر فردي آنقدر اسير است كه نميتواند خودش را به تو نشان دهد آيا تو به ملاقات اسير ميروي؟ خودت را به او ميرساني؟ ⏪اي خدايي كه رها كننده رها شدگان هستي از تمام نعمات رها ازتمام غصه ها رها ازتمام تعلقات رها ازتمام جهالتها رها غلام همت آنم كه زير چرخ كبود زهرچه تعلق پذيرد آزادم ⏪ما گاهي از اسارت معاصي رها شده ايم اما هنوز گرفتار و اسير طاعات خود هستيم ،گرفتار مدح وثناي مردم هستيم گرفتار سوابق ومحسنات خود هستيم،اما براي وصل به شما خواهان جدايي از همه تعلقات وحجب نوري و ظلماني هستيم. شما كمك و امدادرساني بفرماييد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام على عليه السلام: تواناترين مردم در تشخيصِ درست، كسى است كه خشمگين نشود أقدَرُ الناسِ علَى الصَّوابِ مَن لَم يَغضَبْ غررالحكم حدیث 3047
قسمت چهل و یکم داستان دنباله دار : که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم … – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست … – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313
قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار : بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم۸ هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Refighe_Shahidam313