eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.5هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10.4هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره #خاطرات یکبار در خانه #صحبت #وصیتنامه شد،  به #پوستر #حاج_همت  روی کمدش اشاره کرد و گفت: #وصیت من همان #جمله حاج همت است  "با خدای خود #پیمان بسته‌ام تا آخرین #قطره_خونم، در راه #حفظ و #حراست از این #انقلاب #الهی یک آن، #آرام و #قرار نگیرم". #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#خاطرات #خاطره تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های  مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه #زینبیه ، اطراف منطقه  #حجیره ، کردند و  #تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف  حرم #مطهر خانم زینب (س)، دور کردن. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم ، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود .  #پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش اوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ #یاابالفضل رو جاش به #اهتزاز در اورده. رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت و  #تک_تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمود رضا و دوستاش، امن شده بود . رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمود رضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده:  السلام علیکی یا سیدننا زینب … #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#خاطره #خاطرات محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود. تقریباً همه‌ کتابخانه‌اش به جز چند کتاب، کتاب‌های دفاع مقدسی بود. «خاک‌های نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، ‌«ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است. تقریباً تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت. #راوی : #برادر_شهید #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#خاطره #خاطرات #کودک #کودکی صدای دایی توی حیاط پیچید که بلند بلند می‌گفت: «بیاین! یه ماهی بزرگ گرفتم!» با عجله دویدم🏃 به سمت حیاط و سیدمجتبی کوچک چهارساله را دیدم که روی شانه‌ دایی نشسته است و از سرتا پای هر دوشان، آب چکه می‌کند. هر دو فقط میخندیدند.😅😅 مادرم گفت: «این دیگه چه وضعیه؟! مگه با لباس شنا کردین؟!» دوره جنگ بود و برای در امان ماندن از موشک‌های عراق در روستای بنوار (از روستاهای اطراف دزفول) ساکن شده بودیم. کانال کشاورزی بزرگی با عمق زیاد و سرعت بالای آب، در آن حوالی بود که با وجود خطرناک بودنش، تابستان‌ها استخر شنای بچه‌ها بود. ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
کردن ( از خاطرات شهید حسین همدانی ) فردای بود. قرار بود قبل از مجددش و رفتن به به کارهای و غیر اداریش بپردازد و سر و سامانش بدهد. مدتی در اتاق مشغول بودم. مانند همیشه رو به باز بود.  بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن. گفتم : مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟ نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند گفتم قبل از رفتن دستی به این بکشم شما اذیت نشی... http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
همدانی در گفت: پدرم در نامه خود یک خوب دادند و آن اینکه اگر امکان داشت هر شخصی که وصیت نامه من را می خواند برای من یک روز و به جای آورد که اگر در آن در کنار هم بودیم جبران کنم. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
 می‌گوید: «محمد در جریان ، 5 روز در قرار گرفت و در « » گیر کرد. وقتی نجات پیدا کرد، بعد از سه ماه حضور در به خانه آمد. در هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به 300 نفر بود، او کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد. وقتی برگشت، بود. در را که باز کردم، گفتم: آمدنت را نداشتم محمد! خندید. 😁 توقع چنین حرفی را از من نداشت. من هم خندیدم. گفتم: هر خونی ندارد. انگار بهش برخورد که وقتی می‌خواست برای به برود، هی می‌رفت جلوی در و می‌آمد تو. بود. را در می‌دیدم. جایی در خانه تنها شدیم. پرسیدم: چیزی می‌خواهی بگویی که این دست و آن دست می‌کنی. من مادرم و این چیزها را می‌فهمم. چشم‌هایش برقی زد و شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر حرف‌های زیادی دارم که با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. قبول نکرد و گفت: ندارد. فقط با خودت باید صحبت کنم. شب، همه خوابیدند و من و محمد، تنها شدیم. نشستیم به حرف زدن تا صبح.» .... http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4