eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.5هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10.4هزار ویدیو
327 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
** سینه یوسفم را شکافته بودند یوسف را در همان محلی که چند نفر از دموکرات ها کشته شده بودند، به شهادت رساندند. بالای سرش که رسیدم، سینه اش را شکافته و خنجر داغ بر بدنش گذاشته بودند، پیکرش پر بود از رد چاقوهای دشمن! گفتند ‌اینجا باید دفن کنید نمی توانستیم ‌ارومیه بیاوریم و اهالی هم جرات کمک کردن نداشتند. یک نفر را به زحمت پیدا کردیم و به همراه پدرش قبری برای ایشان کندیم. ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
  را پسرم کردم آنجا آب و کفن و حتی کسی برای دادن نبود! پسرم را درون چادر پیچیدم و را خرد کردم و به سر و رویش مالیدم؛ هنگام گذاشتن وی در داخل گفتم حلالم کن مادر، ببخش اینجا گذاشتم و سپس علیه دموکرات ها دادم.  یوسف را همانند خون‌ شهید می دانست رعایت حجاب و‌ حفظ آن از ‌سفارش های این شهید بود؛ وی معتقد بود حجاب همانند با ارزش بوده و دشمن به دنبال این است که حجاب نباشد. اگر حجاب نباشد زیاد شده و می شوند. یوسف من کمتر غذا می خورد و به دیگران کمک می کرد. حتی لباس نو خود را به افراد می داد و محله محرومی را شناسایی کرده بود و ‌همواره به آنان رسیدگی می کرد. همواره حرف های امام را محور فعالیت های خود قرار می داد؛ پذیر بود چنانکه دموکرات ها از او خواستند به امام و توهین کند تا آزاد شود اما این را قبول نکرد. وی تاکید داشت که اگر حلال و‌ حرام رعایت نشود، خون شهدا گریبانگیر خواهد شد. آه مادران شهید ‌زنان را خواهد گرفت. ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
🌸﷽🌸 #داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️ #دو_شهید .... همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛ تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...! خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و می‌گفت : بچم 😭😭 اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه . بهش گفتن مادر تو الان باید قـ💪ـوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی .😲 همونجوری ڪه های‌های اشـ😭ـڪ می‌ریخت گفت : زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شـ❤️ـهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن . 😔😔😔 عهد بستن آخہ مادر ... عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...! #شهید #شهادت #شهیدانه #رفیق #دوست #همسفر #دو_رفیق #مادر #مادر_شهید #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
باز هم از بر می‌گوید: ویژه‌ای به داشت و این حس ارادت، او را در سیزدهم سال 94 برای از به کرد. فکر می‌کنم تمام مادر‌ها زیادی به پسر خود دارند این حس علاقه در من بسیار شدید بود، به طوری که حتی اگر دقیقه‌ای دیر‌تر از زمان روزمره به منزل می‌رسید برای او می‌شدم. علیرغم اینکه زیادی به حسین داشتم اما ارادت او به و از نشدم و به اعزام او برای رضایت دادم. ❤️❤️❤️🌺🌺❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
     می‌گوید: «محمد، 8 سال داشت. یک روز از شده بود و می‌کرد. تعجب کردم. فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد می‌کند. کنارش رفتم و نوازشش کردم. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخوانده‌ام. انگار خواب رفته‌ام که شد. در حالی که محمد فقط 8 سال داشت، اما نمازش هیچ‌ وقت قضا نمی‌شد.» وای به حال ما که کوچیکترین گناهمون قضا کردن هامونه 😔😔😔 اسمش را در نمی‌نوشتند ادامه می‌دهد: «خودم مدت‌ها در را داشتم و  سلام‌الله علیها در  را مدیریت می‌کردم. ولی اسم را در بسج نمی‌نوشتند و می‌گفتند سن‌اش کم است. خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. گفتم: حالا یک بچه‌ای هم می‌خواهد شود، شما نگذارید. ⁉️ دوست دارید ما مادرها بچه‌هایمان را توی بگیریم؟ پس چه کسی از این کند؟ اصرار کردم. قبول نمی‌کردند. گفتم: علیه‌السلام هم زن و بچه‌اش را به برد و کرد. حالا شما این پسر را قبول نمی‌کنید، روز جواب علیه‌السلام را چه خواهید داد؟ به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه نوشتند. تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد. در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت می‌کرد.» http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
 می‌گوید: «محمد در جریان ، 5 روز در قرار گرفت و در « » گیر کرد. وقتی نجات پیدا کرد، بعد از سه ماه حضور در به خانه آمد. در هم وقتی از بین هزار نفر نیاز به 300 نفر بود، او کرد و باز بعد از سه ماه جنگ، 5 روز به خانه آمد. وقتی برگشت، بود. در را که باز کردم، گفتم: آمدنت را نداشتم محمد! خندید. 😁 توقع چنین حرفی را از من نداشت. من هم خندیدم. گفتم: هر خونی ندارد. انگار بهش برخورد که وقتی می‌خواست برای به برود، هی می‌رفت جلوی در و می‌آمد تو. بود. را در می‌دیدم. جایی در خانه تنها شدیم. پرسیدم: چیزی می‌خواهی بگویی که این دست و آن دست می‌کنی. من مادرم و این چیزها را می‌فهمم. چشم‌هایش برقی زد و شد. دست انداخت گردنم و گفت: آره مادر حرف‌های زیادی دارم که با شما بزنم. گفتم: شب همه دور هم می‌نشینیم و حرف می‌زنیم. قبول نکرد و گفت: ندارد. فقط با خودت باید صحبت کنم. شب، همه خوابیدند و من و محمد، تنها شدیم. نشستیم به حرف زدن تا صبح.» .... http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
! نوجوان قمی از روزی که محمد برای آخرین بار خانه را ترک کرد، می‌گوید: «وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: محمدت را خوب نگاه کن. چیزی نگفتم نگاهش کردم از نگاه قاطعم فهمید که اهل و نیستم رفت و در در خانه قرار گرفت. بلند گفت: دیدار ما به قیامت. محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچه‌جان! تو را به علیه‌السلام بخشیدم. رفت و کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. باز گفت: رفتم‌ ها! نمی‌خواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ داد زدم: برو بچه! تو را به و بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پس‌اش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت. ❤️❤️❤️❤️ چنین مادرهایی ما داریم ک حتی برای کشور ناموس اهل بیت از جون خودشون فرزنداشون میگذرن ـعاشـ💖ـقتونم مادران عزیز😍😍 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
خودم پسرم را به سپردم ا می‌گوید: «وقتی را آوردند، سه روز در در مانده بود. سه روز هم در نگه داشته بودند تا پدرش از برگردد. یک روز هم طول کشید تا کارهای و انجام شود. یعنی جمعاً 7 روز از شهادتش می‌گذشت. سر محمد خالی بود و فقط داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از که و لابه‌لای پنبه‌ها بود. جنازه را خودم توی گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم. وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر محمدم جاری است. اما نکردم. محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون. بعد هم که شد، روی قبر ایستادم و با از سلام‌الله علیها، سخنرانی کردم. به این که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.» جالب اینجاست که خودش قبل از آخر به گفته بود که این من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#مادر_شهید می گوید: #نیمه_شعبان #متولد شد، او را به همین #مناسبت “#سید_مهدی ” نامیدیم. بسیاری از افراد محل اگر #حاجتی داشتند و یا اگر #گره ای به کارشان بود، #جدّ_سید_مهدی را #نذر می کردند و #حاجت_روا می شدند. روزی #حسابدار #کارخانه #نساجی به #بیماری سختی دچار شده بود، از آنجائی که شنیده احوال سیدمهدی را شنیده بود، #متوسل به #جد سیدمهدی شد و نذر کرد که اگر #شفا پیدا کند، سیدمهدی را در کارخانه #استخدام نماید. او شفا گرفت و سیدمهدی چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد. #شهید #شهیدانه #شهادت #عاشق #خدا در تمامی #مراسمات #مذهبی و #روضه_خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم. بسیار به این مراسمات و روضه خوانی ها علاقه مند بود. روزی به من گفت: – #مادر_جان ! #خواب دیدم که دارم به سوی #خدا #پرواز می کنم. آن زمان سیدمهدی #کوچک بود و من زیاد حرفش را #جدی نگرفته بودم. ...
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #شهید_مهران_اقرع از زبان #مادر_شهید 🌷🌷🌷🌷 #انگشتر #انگشتر_سوخته #جوان http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
•|🌹|• #مادر_شهید :::❤️ـعاشقــ ڪه :::باشـے🌱 :::از هر چیز عبور☝️ :::میڪنـے ↶ :::حٺـے❗️ :::از پسرانٺــ☘ •| رسم عاشقـے |• ┏━━━••●•❤️❤️•●••━━━┓ @Refighe_Shahidam313 ┗━━━••●•❤️❤️•●••━━━┛